خیالپردازِ نادانِ سابق



فقط علاقه‌م نسبت به رنگ‌ها نیست که زیاد شده. بعد از سال‌ها هوس کرده‌ام که تکه لباس نه‌ای را در خانه تنم کنم. کشوی وسط را باز می‌کنم و می‌بینم از ‌های راحتی، فقط همان سورمه‌ای تور را دارم که از فرط ناراحتی در آن تمام بدنم درد می‌گیرد. میلی در من درحال رشد کردن است.


پدرم از صبح توی قیافه بود. نمی‌دانم از چه چیزی دلخور یا عصبانی بود. هیچ چیز به ذهنم نمی‌رسید. من طوری بزرگ شده‌ام که همه‌چیز را به خودم می‌گیرم. خودم را مقصر تک‌تک اتفاق‌های کوچک و بزرگ می‌دانم. معلوم است که بی‌حوصلگی پدرم جای خود دارد. من با ترس بزرگ شده‌ام. این رفتار پدرم فقط یک چراغ را در ذهنم روشن می‌کرد؛ مگر اینکه کسی از عکسای منو مصطفا براش اسکرینشات فرستاده باشه، وگرنه چه دلیلی داره آخه؟!»


پ.ن: امشب بعد از مدت‌ها نشستم و حرف‌هایم را سریع تایپ کردم و به آینده‌ی موهوم موکول نکردم. باشد که این پست‌ها باعث شوند تا موضوعات قدیمی را هم بنویسم و بفرستمشان پی کارشان.


این آخرین بار»ها غم‌انگیز هستند! مثلا یک روزی برای آخرین بار رفتیم توی کوچه بازی کردیم و نمی‌دانستیم که آخرین بار است. یک روز برای آخرین بار داخل زمین تکواندو مبارزه کردم و نمی‌دانستم که آخرین بار است. یک روز برای آخرین بار با آدم‌های اطرافمان حرف می‌زنیم و احتمالا طبق معمول حوصله نداریم و به هم بی‌توجهی می‌کنیم و نمی‌دانیم که آخرین بار است چون آدم‌ها که نامیرا نیستند. آدم‌ها یک بار برای آخرین بار همدیگر را در آغوش می‌گیرند و اگر بدانند که این آخرین بار است قلب‌شان از درد تکه‌تکه می‌شود. تو برایم بوس» فرستادی و من آن‌قدری دلخور بودم که جوابی ندادم و نمی‌خواهم این آخرین بار باشد، چون نمی‌خواهم آخرین بار تو را نبوسیده باشم.


مشغول شستن ظرف‌های نهار و غرق در مونولوگ‌هایم بودم که ظرف از دستم سر خورد و بعد از چند بار اصابت به دیواره‌ی سینک و اصابت به ظرف شیشه‌ای پایینی و تلاش‌های نافرجام من برای مهار کردنش، در نهایت شکست. اصلا هر بار که نامادری‌ام می‌رود به خانواده‌اش سر بزند یکی از ظرف‌ها می‌شکند. به گمانم ظرف‌ها تبانی کرده‌اند که ما را بد جلوه دهند!


آنقدر همه‌ی کارهایم را نه تنها به دقیقه‌ی 90 بلکه به دقایق اضافه موکول می‌کنم که دلم می‌خواد سوار هواپیما شوم و وقتی که اوج گرفت و رفت میان ابرها، خودم را پرت کنیم پایین.


پ.ن: دوستان عذرخواهی می‌کنم. به کامنت‌هاتون فردا جواب می‌دم. مرسی که همراهمید.


شنل نامریی هری پاتر را دیده‌اید؟ من احتیاج به چنین شنلی دارم که راننده‌ها موقع رد شدن از کنارم سرشان را تا آخرین زاویه‌ی ممکن نچرخانند. که وقتی غروب 22 بهمن از کلاس برمی‌گردم و دردحالی که زیر باران کلاهم را روی سرم کشیده‌ام و در خیابان‌های خلوت مشغول خوردن کوکی هستم ماشین‌های شاسی‌بلند زیر پایم ترمز نزنند؛ کجای من شبیه آدمیه که می‌خواد سوار ماشین کسی بشه؟!» من واقعا به چنین شنلی احتیاج دارم. من نه از نگاه‌ها» بلکه از زل زدن‌های مردم این سرزمین متنفرم. من از آن همه بار سنگینی که با چشم‌هایشان روی دوشم می‌گذارند خسته‌ام. دنبال شنل هری پاتر می‌گردم که وقتی لباس‌های مورد علاقه‌ام را می‌پوشم سکوت سهمگین قضاوت‌های مردم روی سرم آوار نشود. من از این چشم‌ها خسته‌ام؛ از این چشم‌های پرسشگر و متعجب که انگار تا به حال آدم ندیده‌اند. از این چشم‌هایی که عادت کرده‌اند تو را داخل قفس کوچک ببینند و اگر بیرون از قفس باشی پس حتما خطاکاری. نه مخاطب عزیز! نگاه تمجید و تحسین سنگین نیست! چشم‌های آدمی که تو را تحسین می‌کند سرزنشگر نیست. ما ترجیح می‌دهیم بگوییم اینم از دخترای پسرنمای ما» و بعد به طرز تهوع‌آوری پوزخند بزنیم و متاسف باشیم، تا اینکه بگوییم چه کاپشن قشنگی پوشیده!» ما تعریف کردن را نیاموخته‌ایم. ما یاد نگرفته‌ایم که از ویژگی‌های خوب دیگران صحبت کنیم. ما حتما باید بگویم اون کچله. اون لاغره. اونکه دماغش درازه» ما حتی به ذهنمان خطور نمی‌کند که بگوییم همونی که صداش قشنگه. همونی که مهربونه. همونی که لباسای قشنگ می‌پوشه». ما از بدو تولد یاد گرفتیم که با دلایل مختلف سرمان را بکنیم توی ماتحت همدیگر و تا می‌توانیم دیگران را قضاوت و توی زندگی‌شان فضولی کنیم و اسمش را هم بگذاریم امر به معروف و نهی از منکر». ما شروع کردیم به قضاوت و لجن‌پراکنی و خودمان از قضاوت‌های دیگران ترسیدیم. آری ما همیشه در صحنه‌ایم! ما برای فضولی و تصمیم گرفتن برای زندگی بقیه و فرو کردن عقاید شخصی‌مان در حلق دیگران همیشه در صحنه‌ایم! ما هنوز نگرانیم که من اگه با این سن اون لباس رو بپوشم مردم چی میگن؟!» ما تک‌تک ثانیه‌های زندگی‌مان را نیازمند تایید مردم هستیم. تایید زن پسرخاله‌ی همسایه‌ی دخترعمویمان. نیازمند تایید آدم‌هایی که دست و پایشان به تایید دیگران زنجیر شده. من شنل هری پاتر را می‌خواهم. که وقتی پالتوی سایز بزرگم را تنم کردم، شنل را روی خودم بکشم و بروم به دیدن دوستانم و تا زمانی که نرسیدم شنل را برندارم. من از این همه انتظارات نابه‌جای مردم برای پاسخگویی خسته شده‌ام. از اینکه خیال می‌کنند حق دارند به تو زل بزنند خسته شده‌ام. مشت و لگد و عربده کشیدن هم که نمی‌شود جواب. از اینکه مجبورم خودم را نسبت به نگاه‌های سنگین‌شان بی‌تفاوت نشان دهم خسته‌ام. از اینکه مجبورم هرازگاهی مثل خودشان به آن‌ها زل بزنم تا نگاهشان را بگیرند هم خسته‌ام. از اینکه نمی‌شود به مردی گفت استایلت چه قشنگه!» بدون اینکه فکر کند قصد همخوابگی با او را داری خسته‌ام. من از این وضعیت کذایی، از این مردم، از این فرهنگ و شعورِ نداشته، از این تحقیرها وسکوت‌های اجباری، از این همه ریا، از بدبختی و گرانی، از افسردگی خودم، از همه‌چیز خسته‌ام، خسته.


همین الان به مادرم زنگ ردم و گفتم نمی‌توانم به مهمانی کوچکش بیایم و مخاطب عزیز، شما نمی‌دانید که تا چه حد غمگینم. دلایلم برای نرفتن؟ انگار نمی‌توانم. گاهی اوقات حس می‌کنم پیرزنی هستم که زمین‌گیر شده. البته چی بپوشم» و حوصله‌ی اون آدمای مذهبی رو ندارم» هم  از دلایل نرفتنم هستند.


فقط علاقه‌م نسبت به رنگ‌ها نیست که زیاد شده. بعد از سال‌ها هوس کرده‌ام که تکه لباس نه‌ای را در خانه تنم کنم. کشوی وسط را باز می‌کنم و می‌بینم از ‌های راحتی، فقط همان سورمه‌ای تور را دارم که از فرط ناراحتی در آن تمام بدنم درد می‌گیرد. میلی در من درحال رشد کردن است.


آدم به نوشته‌های قدیمی‌اش که نگاه می‌کند هم بابت انسان نابالغی که بوده از خودش خجالت می‌کشد و دست بر روی پیشانی می‌گذارد و هم بابت جاده‌ای که الان در آن قدم برمی‌دارد به خودش افتخار می‌کند. البته کمی هم ترسناک است! ممکن است که همین دست‌نوشته‌های معمولی یا حتی جواب‌هایمان در کامنت به صورت ناخواسته روی دیگران تاثیر بگذارد. به عنوان مثال دو سال پیش؛ چه اراجیفی که در توضیح فرق بلاگر و وبلا‌گ‌نویس» ننوشتم!!! سرم را به کدام دیوار بکوبم؟! آدم دلش می‌خواهد که با صدای بلند از هیچ‌کس و از همه طلب بخشش کند! 


خب، بله. ویدیوی آن جهانگرد آلمانی که به ایران آمده بود و از رنگ سیاه و سفید ماشین‌ها دهانش وا مانده بود تلنگری بود برای من. حالا همه‌ی این سیاه و سفیدها آزارم می‌دهند. این خاکستری بودن‌ها. همان سیاه و سفیدی که استاد نقاشی‌ام می‌گفت سیاه و سفید اگه رنگ بود که نمی‌گفتیم تلویزیون سیاه سفید.» جمله‌اش را نمی‌دانم از چند سالگی حفظم. شاید 13 ساله بودم، شاید کوچکتر، شاید هم بزرگ‌تر. نمی‌دانم. درست یادم نیست. ولی کارگاه نقاشی‌اش را از برم. تابلوهایش. بوی کاغذ و مداد. رنگ روغن. چند سال اخیر وابستگی خاصی به رنگ سیاه داشتم. حس می‌کردم تنها رنگی است که می‌تواند از جانب من سخن بگوید. سیاه هنوز همان سیاه است. دردهای من هنوز پابرجا هستند اما انگار چیزی درون من تغییر کرده. تصاویری از سبک‌های مختلف لباس پوشیدن دیدم که درونم را قلقلک داد. صدایی درون سرم می‌گوید که باید امتحان کنم، باید ریسک کنم! باید به رنگ‌ها فرصت بدهم تا از جانب بخش دیگری از من صحبت کنند.دیگر از تماشای دیوار مشکی و اتاق گاتیک بلاکرها لذت نمی‌برم. ماشین‌های شهر و دیوارهای مدارس را می‌بینم و دلم می‌گیرد. از وسایل تیره‌رنگ اتاقم دلم می‌گیرد. زندگی ما را خاکستری کردند و ما هم بی‌وقفه خاکستر می‌پاشیم روی همه‌چیز. دلم می‌گیرد. نفسم هم. احساس خفگی دارم.


از امروز بعداز ظهر که مشغول درست کردن دست‌سازه‌های جدید بودم موضوعات مختلفی به ذهنم آمدند و قبل از اینکه آن‌ها را کوشه‌ای یادداشت کنم از ذهنم پریدند. همینقدر بگویم که غمگینم! امشب بغض کردم. من از زندگی در این خانواده‌ی سنتی و مذهبی کلافه‌ام! من دلم می‌خواست که پدرم خواننده باشد نه . کامنت‌های این پست را هم می‌بندم چون حوصله‌ی بحث کردن ندارم. نظرهایتان را بریزید توی جیب خودتان.


آقای عین عکسی از خودش فرستاد. تصاویری بود که دوربین مخفی ثبت کرده بود؛ خود اینستاگرامه». می‌گفت که اینستا به آدم توهم می‌دهد. البته من هم با او موافقم. به قول هنا بیکر، کاراکتر سریال 13Reasons Why، شبکه‌های اجتماعی همچون اینستگرم از ما یک مشت آدم ساخته که وقت و بی‌وقت به هم سر می‌زنیم، توی زندگی هم سرک می‌کشیم و همدیگر را تعقیب می‌کنیم. علاقه‌مندم که از مصدر فضولی کردن» استفاده کنم چون برازنده‌ی خیلی از ماست! به دل نگیرید. همه‌ی ما حداقل یک بار به پیج آشنای دوری رفته‌ایم تا ببینیم چه کار می‌کند و زندگی‌اش چگونه می‌گذرد. این روزها با وجود گزینه‌ی Story این فضولی‌ها بیشتر هم شده و می‌خواهیم که از لحظه لحظه‌ی زندگی همدیگر خبر داشته باشیم. انگار این فضولی کردن‌ها نیازی را در ما می‌کند. من به شخصه اعتماد به نفسم کمتر از این حرف‌هاست که پست یکی از آن آشنایان دور را لایک کنم و رد شوم. یا استوری‌هایش را هر روز نگاه کنم. به هر حال کور که نیستند، متوجه می‌شوند و این قضیه باعث استرس و بالا رفتن ضربان قلبم می‌شود. روزی به دیرکت یکی از این عزیزان پیام دادم اسکار پیگیری مداوم رو هم باید تقدیم تو کنن» که خب به من گفت اگه ناراحتی می‌تونی اکانتت رو پرایوت کنی». به هر حال پاک کردن صورت مسئله از مهارت‌های ما ایرانیان است. البته این گفتگو ختم به خیر و قرار شد اگر رفتم ارومیه خبرش کنم تا راهنمای گردشگری‌ام شود. اول تصمیم گرفتم که در رابطه با سایر آن‌ها تصمیمی بگیرم ولی حالا می‌بینم که نیازی نیست چون این کار تنها تلف کردن وقت است. مگر یک آدم که چند هزار فالوئر دارد وقت می‌کند تک‌تک بازدیدکنندگان استوری‌هایش را چک کند؟! اصلا من چرا مشتاقم که آن‌ها را چک کنم؟! اصلا من چرا اینقدر از اینستگرم حرف می‌زنم؟؟! فیسبوک و توییتر و کانال و وبلاگ و غیره هم حکم همان اینستا را دارند. خلاصه که فضولی خوب نیست، حتی مجازی‌اش.


نتیجه‌ی یک صحبت کردن در حین شام درباره‌ی وضعیت کشور و پافشاری پدرم که هرچی خدا بگوید درست است این شد که من 24 ساعت ترکیبی از خشم و غم را با خودم حمل کردم، 2 ساعت گوشه‌ی چشم راستم می‌پرید، 12 ساعت سردرد داشتم، نیم ساعت گریه کردم و از همه مهمتر کلاس آواز نرفتم.

زاده‌ی آسیا؟ بله. آن هم خاورمیانه.


چند سال پیش که حرف از رفتن می‌شد فقط خشم و نفرت حس می‌کردم. اما این روزها با این حجم از خبرهای بدی که از هر گوشه‌ی کشور می‌بینم غمگین‌تر می‌شوم. گاهی حس می‌کنم رفتن کار من نیست چون از غصه و دلتنگی خواهم مرد. همین می‌شود که از سر بیچارگی بالشتم را بغل می‌گیرم و گریه می‌کنم. ای‌کاش همه‌چیز فقط یک خواب بد باشد.


پ.ن: من نه علاقه‌ای به ت دارم و نه علاقه‌ای به خواندن تاریخ کشورها. تنها خواسته‌ام این است که در کشوری که به دنیا آمده‌ام آزادانه زندگی کنم، با کمترین دغدغه. این روزها به محض اینکه لب به اعتراض می‌گشایی، همه‌چیز را به هم ربط می‌دهند و در آخر با جمله‌ی تو اصلا سواد ی نداری و از تاریخ هم هیچی نمی‌دونی» از حقیقت فرار می‌کنند.


امروز مادرم همسر مرد دیگه‌ای می‌شود. من هم دعوت هستم و با میل خودم می‌روم. پدرم برای شرکت در مراسم عقد خودش هیچ اصراری به من نکرد. ولی مادرم امروز گفت به حافظ بگو اگه نیای دیگه باهات حرف نمی‌زنم». من نه امروز خوشحالم، و نه 8 سال پیش خوشحال بودم. دیروز اولین روز م بود و بعد از کلاس آوازم 4 کیلومتر قدم زدم و کل خیابان معلم را گشتم اما حتی یک عدد لباس سایز S پیدا نکردم. همه‌ی لباس‌ها از مدیوم شروع می‌شدند. به گمانم ایران لاغر ندارد و تنها لاغرش من باشم. دیروز یکی از فروشنده‌ها تا درب اتاق پرو رو باز کردم و مرا در لباس مغازه‌اش دید گفت وای چه لاغری!» یک ساعت بعد فروشنده‌ی مغازه‌ی دیگری درباره‌ی لباسی که اصلا مد نظرم نبود گفت این سایز 36 (همان سایز S)ـه. یعنی تو از 36 هم کوچیک‌تری؟!» بله، من سایز 34 هستم، یعنی XS. در صنعت مدلینگ می‌شود سایز صفر. ما حتی سایز 32 بزرگسالان یعنی XXS هم داریم و تُوی فروشنده نمی‌دانی. مغازه‌دارها علاقه‌مند هستند که سایز M تا 3XL و حتی بالاتر را هم تحت پوشش قرار دهند. برای مردم ما 4XL عجیب نیست ولی XS چرا. بعد از یک ساعت و نیم گشتن، ساعت 10:30 شب بود و من هم گرسنه و خسته بودم و دست‌خالی به خانه برگشتم. می‌خواستم صبح هم بروم، به خیابان دیگری دنبال لباس، اما دیدم که این کار بی‌فایده است. از تصور اینکه باید بابت لاغر بودنم و همچنین رنگ پوست و مو و چشم‌هایم که شبیه مادرم نیست و چرا مجردم و چرا شغل ثابت ندارم به عده‌ی زیادی پاسخ بدهم _می‌دانم که مجبور نیستم پاسخ بدهم، من از شنیدن این همه سوال احمقانه کلافه‌ام_ و از اینکه باید خطبه‌ی عقد بشنوم و زن‌ستیزی و مردسالاری ببینم، استرس از چشمانم می‌زند بیرون و ضربان قلبم بالاست. من دلم گریه می‌خواهد.


دروازه را بستم. لبخند زورکی‌ام را جمع کردم. چند ساعتی بود که بغض وسط گلویم چنگ می‌انداخت. ساعت 10:30 شب بود. برق راه‌پله را روشن کردم و رفتم بالا. کلید انداختم. برادرم خواب بود. سلام گفتم و وسایل را گذاشتم روی میز اوپن. سریع رفتم سمت اتاقم. انگار در راه آزادی بودم. درب اتاق را بستم و زدم زیر گریه. لپ‌تاپ را روشن کردم تا بنویسم. لباس‌هایم را درآوردم. 2 ساعت از 8 ساعت استاندارد استفاده‌ی تمپون گذشته بود و شرتم خونی شده بود. این را از سرمایی که حس می‌کردم می‌شد حدس زد. من برای شستن آرایش ملایم صورتم خیلی شکسته بودم. اشک‌هایم را با دستمال پاک کردم ولی بند نمی‌آمد. نواربهداشتی را برداشتم و رفتم توالت. حتی برای مسواک زدن هم جوان نبودم. شب به خیر گفتم و برگشتم به اتاقم. توالت و اتاقم کاملا کنار هم هستند و کسی حال و روزم را ندید. برگشتم به اتاق و آنقدر گریه کردم که نبضم را همه‌جای سرم حس می‌کردم. حالت تهوع داشتم. لپ‌تاپ را بدون اینکه کلمه‌ای تایپ کرده باشم خاموش کردم. پیام‌هایم را سین کردم ولی جواب ندادم. کسی که باید پیام نداده بود. سعی کردم بخوابم. با تیک‌تاک ساعت تا 60 شمردم. فایده‌ای نداشت. هی یادم می‌آمد و بدون اینکه بخواهم اشک‌هایم سرازیر می‌شدند.

ساعت 3 بعدازظهر بود. سر کوچه ایستاده بودم. سوار ماشین شدم و اول م دست دادم و تبریک گفتم. بعد به همسر جدیدش که از من عذرخواهی کرد برای سلام کردن از ماشین پیاده نشده. و بعد با دختری به اسم الهام که کنارم نشسته بود دست دادم. به مادرم گفتم که چقدر زیبا شده است. گفت الهام جونی آرایشم کرده». پنج دقیقه نگذشته بود که حرف از روز زن شد. گفتم روز زن 8 مارسه. میشه 17 اسفند. امروز روز مادره» الهام با آن لحن لوسش گفت که هم روز زن است و هم روز مادر. گفتم تقویم رو هم نگاه کنی نوشته ولادت حضرت فاطمه. روز مادر» به اصرارش ادامه داد و بدون اینکه به من نگاه کند رفت بالای منبر: ولادت حضرت زهراست، ولی هم روز زن میگن هم روز مادر. چون هم توی همسری نمونه بوده هم توی مادری». حیف که جایزه نداشتیم تا تقدیم این بچه کنم. از همان لحظه دستم آمد که از آن آدم‌های مزخرف لج‌دراری است که نمی‌خواهم سر به تنشان باشد. قرار بود تا آخر شب وجودش را تحمل کنم. مادرم طبق معمول قربان صدقه‌ی عالم و آدم، اعم از دسته گلش، می‌رفت به جز من؛ خوب شد الهام من بود که آرایشم کنه. الهام جونی بیا شالم ریخته به هم. آخی عسل من، قربونت برم، زحمت کشیدی.» الهام از همان خط چشم‌هایی کشیده بود که همه‌ی بلد هستیم و وقتی می‌گفتیم که شالت خوب مانده، مادرم حرف هیچ‌کس به جز الهام را قبول نداشت. عسل‌هایش هم همکاران عزیزش بودند. من هم عالمه‌ی خالی که تا به حال در طی این 26 سال هیچ‌وقت عالمه‌جونی، عالمه‌ی من یا عسل نبوده‌ام. الهام حتما باید در هر موضوعی اظهار فضل می‌کرد که یک‌وقت کسی فکر نکند چیزی بلد نیست؛ از پرتره‌ی گوشی‌اش گرفته تا I love Madar که روی کیک نوشته بودند و خاطر نشان کرد که باید آن را با th بنویسند. باید برایش از اشتباه گرامری و عدم وجود you در آن جمله و آنالیز اشتباهات بر اثر زبان مادری برایش توضیح می‌دادم که خب قطعا چنین کاری نکردم. من پیرتر از این حرف‌ها هستم که با بچه جماعت بحث کنم. البته یک جاهایی تحمل این موجودات از توان من خارج می‌شود. مثل وقتی که نصف وزنش را داخل ماشین انداخته بود روی من و منکر این می‌شد که به من چسبیده. خودش را کشید کنار و گفت اینا این همه جا! من که اون اول گفتم بیا اینورتر» همان اول که آمد و نشست پای راستم را کشید سمت خودش بیا اینورتر خانوم موسی‌پور راحت بشینه» (سطح ‌مالی) درحالی که من بین دو آدم درشت‌هیکل له می‌شدم.
لابه‌لای حرف‌ها فهمیدم که مادرم قرار است برای زندگی برود تهران. داخل ماشین ما، همه خاطرات مشترک داشتند. از آن روزی که یادشان بود حرف می‌زدند و می‌خندیدند و منم تماشاچی بودم. بغضم را قورت می‌دادم. وقتی رسیدیم خانه‌ی مادرم، تصمیمم برای برگشتن به خانه و همراهی نکردن آن‌ها برای شام جدی شد. هیچکسی آنلاین نبود که دو کلمه از دردهایم برایش بگویم. من به آن آدم‌ها و به آن خانه تعلق نداشتم. هر ثانیه که می‌گذشت سینه‌ام سنگین‌تر می‌شد. همه‌ی اتفاق‌های کودکی از جلوی چشمانم می‌گذشت. یاد دومین و آخرین جشن تولدم افتادم که هنوز نوار ویدیویی‌اش را هم دارم؛ می‌خواستم کیک را ببرم و مادرم می‌گفت که لازم نیست. بعد از اینکه کیک را بریدم گفت خب حالا همین بود؟؟؟!» دیشب با ذوق شمع‌هایش را فوت کرد و کیکش را برید. بدتر از همه اینکه دیگران راه به راه از مادرم تعریف می‌کردند و یادآور می‌شدند که قد ش را بدانم، بی‌آنکه بدانند چه بر من گذشته و رفتارش با من چگونه بوده. نباید در آن مراسم شرکت می‌کردم و این را وقتی که دیگران اشک‌هایم را دیدند فهمیدم. منتظر مانده بودم تا همه بروند و موضوع را مطرح کنند. نمی‌دانم چه شد که خاله و دخترخاله و پدربزرگم دم در ایستادند. به مادرم گفتم که از او ناراحتم. حداقل باید با من درمیان می‌گذاشت. نباید از دهان بقیه می‌شنیدم. نگاه‌های فامیل را که دیدم حس کردم برگشته‌ام به 15 سال پیش. همان وقت‌هایی که جلوی بقیه کتک می‌خوردم. اما برخلاف آن سال‌ها مادرم مرا بغل کرد و چندباری پشت هم مرا بوسید و از دلایل خودش گفت. برای من مهم نبود، چون حس می‌کردم که اصلا حال و روز دختری که تمام عمرش پس زده را درک نمی‌کند. اصرار کرد که همراهشان به رستوران بروم. نمی‌خواست دخترش جلوی دیگران او را تنها بگذارد. به من گفت که از مطرح کردن قضیه‌ی خواستگاری خجالت می‌کشیده چون دخترش الان در سن ازدواج است. دستمال برداشتم و صورتم را تمیز کردم. در آخر هم گفتم تو همیشه با بقیه مهربون بودی و هیچ‌وقت من رو آدم حساب نکردی». رفتیم سمت ماشین و آمد صندلی عقب، کنار من نشست.
شام را که خوردیم، البته همه جوجه خوردند و من زیتون پرورده به همراه برگ ترب، موقع خداحافظی رسید. الهام و همکاران مادرم هم بابت رفتنش گریه‌شان گرفته بود. البته کسی فرق اشک‌های من و بقیه را نفهمید. یکی از همکاران مادرم که در نیروی انتظامی کار می‌کند، همان مادر الهام، موقع خداحافظی از من عذرخواهی کرد که در بدو ورود مرا نشناخته است. تا بوده همین بوده. هیچ‌وقت دوستان و همکاران والدینم در بدو ورود مرا نشناخته‌اند چون منتظر دیدن یک دختر چادری بودند. خداحافظی کردیم. هرکه رفت به خانه‌ی خودش. مرا هم تا خانه رساندند و خودشان رفتند تهران. دروازه را بستم.

ساعت 5:30 صبح بیدار شدم. با خودم گفتم باز که من هوشیارم!» گوشی را چک کردم. دیگر خوابم نبرد. چند باری اشک ریختم. از خودم و این رفتارهایم متعجب بودم. صدای درب خانه را برای بار سوم شنیدم و مطمئن شدم که کسی جز من خانه نیست. بلند بلند زدم زیر گریه. نه یک بار و دو بار. تا نزدیک ساعت 9. بالاخره دوباره خوابم برد. بیدار که شده بودم چشم‌هایم پف داشت و رنگ لب‌هایم پریده بود. توان بیرون آمدن از رختخواب را نداشتم. آن همه غم برای جثه‌ی من سنگین بود. نباید به آن مراسم می‌رفتم.


پوشه‌ی فانتزی‌ام که محافظ برگه‌های نت هستند را از کیفم آوردم بیرون. شیوا که صندلی‌اش کنارم بود گفت یه لحظه به نظمت غبطه خوردم». می‌دانید؟ خانه تمیز کردن و اهمیت دادن به مسائل کوچک، ارتباطی به نظم ندارد. این کارهای لعنتی که من گاهی آن‌ها را ناخودآگاه انجام می‌دهم وسواس هستند. نظم یعنی اینکه سر وقت تمریناتم را حل کنم و برای مربی‌ام بفرستم. نظم یعنی سر وقت به قرار و کلاسم برسم. نظم این مسخره‌بازی‌هایی نیست که ما به صورت ناخودآگاه از اطرافیان یاد گرفته‌ایم. نظم یعنی آدم توانایی داشته باشد تا برای زندگی‌اش برنامه بچیند. من از اینکه موهای کف حمام آزارم می‌دهند و از اینکه جوراب‌ها و لباس‌های زیرم را تا می‌کنم خسته‌ام. آدم اگر ذهنش آزاد باشد که از این مسخره‌بازی‌ها درنمی‌آورد.


طی 3 روز فقط 4 وعده غذا خوردم. بیشتر وقت را توی تختم بودم. راه که می‌رفتم پاهایم درد می‌گرفت. امروز پس از 3 روز بالاخره خودم را از رختخواب کَندم و رفتم که دوش بگیرم. حوله را برداشتم که تنم را خشک کنم. حس خفگی داشتم. از حمام که آمدم بیرون بدنم سست شده بود. دستم را تکیه دادم به دیوار و برادرم را صدا زدم تا برایم آب‌قند بیاورد همراه نمک. چشمانم سیاهی می‌رفت. گوش‌هایم سوت می‌کشیدند و صدای خرخر می‌شنیدم. نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم. خودم را انداختم روی تخت و پاهایم را گذاشتم روی بلندی. یاد روزی افتادم که عمل کرده بودم و وقتی از جایم بلند شده بودم همینطور فشارم افتاده بود و حس مرگ داشتم. امروز عضله‌ی صورتم می‌پرید و این چیز جدیدی نبود.


وقتی مجردها هم با بدن خودشان آشتی نکرده‌اند معلوم است زن متاهلی که سزارین کرده از شکم خودش بیزار است و به شکم صافِ آدم غبطه می‌خورد.


تحلیل اساتید بدنسازی از نحوه‌ی شنا رفتنم، ساعاتی پیش در دیرکت بنده. به هرحال ما عادت کرده‌ایم که موفقیت و تلاش دیگران را کوچک جلوه دهیم. ظاهرا ریپلای زدن و گفتن دستات ضعیفه» بسیار راحت‌تر از تشویق کردن آن‌هاست. احتمالا پیش خودمان خیال می‌کنیم که فرد مورد نظر  توانایی فهمیدن را ندارد.


تمام دیوار ساختمان به گازوییل آغشته شده و من نمی‌دانم که در سایر نقاط جهان هم قبل از رنگ‌آمیزی، گازوییل به دیوارها می‌زنند یا نه. جای شما خالی داشتم افکار منفی ذهنم را مرور می‌کردم که مثلا چقدر امکان اتصالی و آتش‌سوزی وجود دارد. یاد پسرعمویم افتادم. مثل خیلی از ما علاقه داشت که خودش را قوی نشان دهد. خیال می‌کرد من سوسول و نازی هستم که نمی‌توانم قابلمه‌ی روی چراغ علاالدین را بدون پارچه بردارم. قابلمه که حاوی غذای نهار بود را با گوشه‌ی لباسم برداشتم. از چیزی که فکر می‌کردم خیلی داغ‌تر بود. قابلمه را با دست خالی از من گرفت و دستانش را مطمئن گذاشت روی قابلمه و دوان دوان از پشت مهمان‌هایی که پشت سفره نشسته بودند رفت سمت خواهرش. فشارش افتاد. دستانش سوخته بود. سوختگیِ درجه‌ی نمی‌دانم چندم. هنوز نگاهش به من را یادم هست. موقع خوردن نهار، بی‌صدا اشک می‌ریختم و فقط عمه‌ی کوچکم بود که از من دلجویی کرد و گفت که تقصیر تو نیست. البته منطقی هم که نگاه کنیم تقصیر من نبود ولی آن موقع 13 سال داشتم و عذاب وجدان. از این پسرعمو خاطرات تلخ دیگری هم دارم. والدینم تازه جدا شده بودند و ما در حال اسباب‌کشی بودیم. دست‌هایم درون دستکش‌های بزرگتر از سایز خودم بود و پیشبند بسته بودم که ظرف‌ها را بشویم. مرا که دید پوزخند زد. من آن موقع 14 سال داشتم. حالا که خوب نگاه می‌کنم می‌بینم از طرف تمام پسرعموهایم آزار دیده‌ام؛ چه کلامی، چه نگاهی و چه جنسی. فقط مرتضی بود که خیال می‌کردم آدم است ولی بعد از این که اسکرینشات صفحه‌ی اینستای مرا به خواهرش نشان داد و دعوا راه انداخت و مرا متهم کردند به کاری که نکرده‌ام، او هم از چشمانم افتاد. بعد انتظار هم دارند که با اشتیاق به مهمانی بروی. تصاویری که من از مهمانی‌ها و دورهمی‌های خانوادگی توی ذهنم دارم چیزی نیستند جز همین آزارها و دعوا و فحش دادن خانواده‌ی مادری و کتک خوردن از مادرم و بداخلاقی‌های پدرم و اینکه روسریت رو بکش جلو، موهات معلومه» چه به صورت کلامی و چه اشاره با دست. بوی گازوییل می‌آید و سرم گرفته. نمی‌دانم، شاید هم نفت باشد. بوی چراغ علاالدین خانه‌ی مادربزرگم را می‌دهد.


همیشه زرد اولین رنگی بود که بین مدادرنگی‌هایم کوچک می‌شد. یک جایی رنگ‌ها برایم ته کشیدند و خودم هم نمی‌دانم کجا. البته مهم نیست چون اصلا قرار نیست که درباره‌ی خودم حرف بزنم. قرار است درباره‌ی تو بنویسم که مرا از نو عاشق رنگ زرد کردی. من با تو دوباره با رنگ‌ها آشتی کردم. حالا آناناس صرفا یک میوه و کوالا صرفا یک جانور گیاهخوار و کوکاکولا صرفا یک نوشابه‌ی گازدار نیست چون تو به آن‌ها معنا دادی. با تو یونیکورن‌ها را هم دوست دارم. می‌دانی؟ وجود یونیکورن‌ها که معجزه نیست. معجزه یعنی خال‌های ریز و درشت روی صورت و بدن تو که مثل یک اثر هنری هستند. من با تو بلوزم را کردم داخل شلوارم و با تو پالتو پوشیدم. با تو به همان جزیره‌ی خالی از سکنه‌ای رسیدم که سال‌ها آرزویش را داشتم. با تو. با تو یعنی یک رنگین‌کمان وسط سیاهچاله. با تو. تو. تو یعنی پاییز سرد چشمانت که زمان همان‌جا متوقف شده. تو یعنی لبخندت همراه چین‌های دامن کوتاه من کنار چشمانت که مزه‌ی طلوع خورشید را می‌دهد. تو یعنی یک تکه از مهتاب روی کمرت. تو یعنی یک موسیقی بی‌کلام که می‌شود با آن تا روی ابرها پرواز کرد.


به تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۹۷


بچه که بودم خیال می‌کردم اگر چاه حمام را ببندم و شیر آب را باز بگذارم، آب همینطور بالا می‌آید و حمام ما تبدیل به استخر می‌شود و می‌توانم در آن آب‌بازی کنم. ولی همیشه بعد از چند دقیقه باز گذاشتن آب به این نتیجه می‌رسیدم که احتمالا این کار نیاز به زمان زیادی دارد و به عمر حمام من قد نمی‌دهد. امروز زیر دوش، موهایی که از سرم ریخته بود را از لابه‌لای انگشتانم جدا می‌کردم و در این فکر بودم که هنوز هم دوست دارم حمام را تبدیل به استخر کنم.


یک بار به من گفته بود وقتی عصبانی می‌شود انگار که اژدهایی درونش بیدار می‌شود. من خیال می‌کردم که این هم یکی دیگر از آن مجموعه دراماهایی است که می‌سازد. البته عجیب بود که درکش نکردم. خود من وقتی عصبانی می‌شوم تبدیل می‌شوم به موجودی وحستناک و غیرقابل باور. از همان‌هایی که آدم با خودش می‌گوید این دیوانه‌ی زنجیری کِی و از کجا فرار کرده؟! چند وقت اخیر متوجه شدم که من هم آن اژدها را حس می‌کنم. در گذشته آدمی بسیار عصبی و پرخاشگر بودم. هر حرفی می‌توانست منجر به برخورد فیزیکی شود. حتی همین حالا هم باید دست و پایم را کنترل کنم وگرنه آن لحظه که حس می‌کنم چیزی درون سرم پاره شده ممکن است کار دست خودم و بقیه بدهم. مثلا ممکن است یک مشت بزنم توی دماغ طرف و بعدش سر من را بکوبد به دیوار و در نهایت بمیرم و برای همیشه راحت شوم. گاهی دلم می‌خواد با مشت و لگد و دندان بیفتم به جان یک کسی بلکه این خشم تمام شود و من هم راحت شوم. اما گمان نمی‌کنم فایده‌ای داشته باشد. من یک زخم قدیمی دارم؛ یک درد همیشگی. دردی آنقدر عمیق که حتی با گذشت زمان هم خوب نمی‌شود.

 

پ.ن1: امروز 4 مطلب مختلف نوشتم و حس می‌کنم نیاز دارم که باز هم بنویسم.

پ.ن2: اگر دوست داشتید با من گوش کنید

 


دریافت

 

پ.ن3: سه بار این مطلب را حذف کردم و دوباره از نو پست کردم. حتی آهنگ را از نو آپلود کردم. نمی‌دانم چرا پخش آهنگ را درون خودِ پست نشان نمی‌دهد.


تکالیفم رو انجام بدم که یادم بره. بعدش می‌رم اون فیلم رو می‌بینم که یادم بره. تمرین می‌کنم که حواسم پرت شه و بهش فکر نکنم. وزنه رو سنگین‌تر می‌کنم که خودم رو به چالش بکشم و یادم بره.» آدمیزاد توی زندگی نکبت‌بارش همیشه باید راهی پیدا کند تا حواسش را از موضوعی پرت کند و روی موضوعی دیگر تمرکز کند. تازه قرار است که با این وضعیت از زنده بودن لذت هم ببریم!


صدای آیفون جدیدمان برای اولین شنیده شد. آقای پستچی بود؛ همان بداخلاق همیشگی. در یک چشم به هم زدن دست‌کش‌هایم را درآوردم و دویدم که گوشی جدیدم را از او تحویل بگیرم. ولی با آقای م. رمضانی، مدیر ساختمان، کار داشت. دست از پا درازتر به آشپزخانه برگشتم و مشغول شستن ظرف‌ها شدم‌. هر چند دقیقه یک بار لابه‌لای صحبت‌های من و برادرم می‌گفتم که خیال کردم گوشیم رو آورده.


اجازه گرفتم تا کنارش بنشینم. هنوز باسن مبارک را روی نیمکت نگذاشته بودم که پرسید از کجا می‌آیم و به کجا می‌روم و غذا را چند خریده‌ام و قارچ سوخاری چیست و آیا با نان می‌خورند یا خالی؟ تعارف زدم و یکی برداشت. یادم نیست که اهل کجا بود ولی یادم هست که مقصدش لاهیجان بود. خوشبختانه اتوبوس‌شان رسید و رفت. وگرنه معلوم نیست تا کی باید جواب پس می‌دادم. به خیر گذشت.


پ.ن:

رشت - تهران (۲)


کتم را از تنم درآوردم و آویزان کردم روی آویز لباس. صدایش را انداخته بود توی سرش و نگران مالیده شدن لباس فرزندش به دیوار سرویس بهداشتی ترمینال بود. واقعا آخرش که چه؟ این همه بیا اینور. وااااییییی لباست نخوره بهش» برای چه؟! اصلا گیریم که کسی مستقیما بشاشد روی لباس ما. غیر از این است که با یک شوینده تمیز می‌شود؟ بشکه بشکه استرس تزریق کردند به ما و خودشان هم نفهمیدند که چرا این‌طور می‌کنند و این انزجار از کجا آمده و چه بر سر ما و خودشان آوردند. اصلا فدای سرم که از اتوبوس جا می‌مانم. طی یک ثانیه که نمی‌شود از تاکسی پیاده شد و وسیله‌ها را هم برداشت. بگذار منتظر بمانند. به دستگیره‌ی درب اتاقم. این محتویاتی که از بدنمان خارج می‌شود از پراید که خطرناک‌تر نیستند.


آدم از دست بعضی‌ها نمی‌داند که سرش را به کدام خرابه بکوبد. ۴ ساعت و نیم در راه بودیم و حداقل ۱۵ دفعه با گوشی صحبت کرد که یکی از تماس‌ها حدود ۴۵ دقیقه طول کشید. کلافه و خسته‌ام. دیشب کم خوابیدم. منتظر بودم مکالمه‌اش تمام شود و چندتا حرف بارش کنم. ولی صدای هایده می‌آمد و من هم خسته‌تر از آن بودم که جر و بحث کنم. ای کاش می‌شد این دسته از آدم‌ها را. بماند. نمی‌خواهم وبلاگم به خون آغشته شود.


ساعت از 6 صبح گذشته بود که بیدار شدم. جایم نا راحت بود. بالشت سفت بود و بابتش سردرد گرفته بودم. روز قبلش هم بد خوابیده بودم و گوش راستم درد داشت. پشتش به من و خواب بود. یه ربع بیست دقیقه‌ای را از این طرف به آن طرف شدم. فایده‌ای نداشت. همیشه با خوابیدن در جاهای تنگ مشکل داشتم. توی سفر و کمپ همیشه قیافه‌ام شبیه مُرده‌هاست چون شب‌ها خواب ندارم و مدام بیدار می‌شوم. تخت و تشک نفره که جای خوابیدن دو نفر نیست. حتی کیسه‌خواب یک نفره هم جای خوابیدن یک نفر نیست. دست و پایم را کجا دراز کنم پس؟! یکی دو دقیقه با گوشی ور رفتم. دوباره گذاشتم کنار. سعی کردم تمرکز کنم تا خوابم ببرد. فایده‌ای نداشت. هروقت بیدار شدی منم بیدار کن. اگه نبودم پیشت بهم زنگ بزن.» ولی بیدار کردن آدمی که در خواب شیرین است، چون بالاخره خوابیدن شیرین است، کار ترسناکی به نظر می‌رسد. موهای نسبتا بلند و سرشانه‌های ‌اش را با لذت تماشا می‌کردم. تکان که خورد صدایش زدم:
- هان؟ (هانی)
+ جان؟
- خوابم نمی‌بره
+ چیکار کنم عزیزم؟
- سرم درد می‌کنه
+ قربونت بشم که سرت درد می‌کنه
- بیا ماساژ بده ابروهام‌و
ابروها و شقیقه‌هایم را ماساژ داد. حرکت انگشت‌هایش مدام کند می‌شد و سنگینی دستش را روی صورتم حس می‌کردم. هی می‌گفتم نخواب دیگه» و هی با هم می‌خندیدیم. پلک‌هایش بسته می‌شد و بعد از چند ثانیه دوباره آن‌ها را باز می‌کرد. بالشت دیگری برداشتم. آن یکی هم سفت بود. یک به اصطلاح تشک نازک را برداشتم تا کردم و گذاشتم زیر سرم.
- تو بیا این طرف
+ چه فرقی داره؟
- سمت چپ سرم گرفته. می‌خوام روی سمت راست بخوابم و واسه دست و پام هم فضا باشه اون طرف.
پشتم را کردم بهش: پشتم‌م بمال. گرفته» شب قبلش درست نخوابیده بود و خیلی خسته بود. پشتم را کمی ماساژ داد. تی‌شرت آبی تیره‌ی خودش تنم بود. فقط همان تی‌شرت. کم‌کم پلک‌های منم سنگین شد. دستش را از روی پشتم برداشتم و گمان می‌کنم که بوسیدمش. چند دقیقه‌ی بعد خوابم برد.

پای چیم را از روی پاهایش برداشتم.
+ بعد از من خیلی بیدار موندی؟
- نه. پشتم رو که مالیدی 5 دیقه بعدش خوابم برد.
+فقط می‌خواست خودش رو لوس کنه برام
- آخه جام نا راحت بود. صبح تو بغلم کردی که بیدار شدم یا خودم بیدار شدم؟
+ اصلا شب توی بغل من خوابت برد
- چرا توی بغلت خوابم برد؟ چرا اصلا بغلم کردی که توی بغلت خوابم ببره؟
+ عزیزم خب خوابت برد
- می‌دونه‌ها من خوابم سبکه.

راست هم می‌گوید. من واقعا علاقه دارم که خودم را لوس می‌کنم. دیروز صبح که رفتم توی بغلش گفت عین خود گربه‌هایی. صورتت رو می‌مالی به آدم.» البته من عاشق سگ‌ها بودم و چشم دیدن گربه‌ها را نداشتم. ولی با دیدن گربه‌ی هم‌خانه‌ی سابقش و جیف‌هایی که خودش برایم فرستاد کم‌کم به گربه‌ها هم علاقه‌مند شدم. اصلا شاید قبلا هم گربه‌ی درون داشتم و خودم بی‌اطلاع بودم. گاهی اوقات به خودم می‌آیم و می‌بینم دختربچه‌ی 6 ساله‌ای هستم که بدون منطق لجبازی می‌کند و نیاز به محبت و توجه دارد. البته خودش هم به اندازه‌ی من میل به لوس شدن دارد. من هم گاهی باید سر پسربچه‌ی 6 ساله‌ای را بگذارم روی پایم و انگشتانم را لای موهایش سر بدهم تا آرام بگیرد.


پ.ن1: یکی از همان جیف‌ها


دریافت
مدت زمان: 7 ثانیه 


پ.ن2: بیان باید فکری به حال وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم»ِ آدم بکند. هزار تا پست هم که در یک روز بنویسی، چراغ روشن وبلاگت فقط پست هزارم را نشان می‌دهد. ای‌کاش کمی به روز شوند و دل ما را شاد کنند.

پ.ن3: دومین پست امروز. قبلی؛

اهداف سال 98


من عادت ندارم که عکس‌هایم را توی وبلاگم پست کنم. یعنی عادت داشتم، تا اینکه با اینستگرم آشنا شدم و بین نوشته‌ها و تصاویری که ثبت می‌کنم فاصله انداختم. آنقدر فاصله انداختم که خیلی‌ها معترض شدند چه طور توی وبلاگت اینقدر غمگین و و ناامید و تاریک هستی ولی توی اینستا شاد؟! راستش را بخواهید گمان نمی‌کنم که عکس‌هایم شاد باشند. به قول آنا توی عکس‌هات دنبال زندگی می‌گردی» و حقیقت هم دارد. فقط نمی‌دانم که چه طور باید از غم‌هایم، بدون خفه کردن خودم و گریه کردن جلوی دوربین، عکس بگیرم تا مخاطب آن سیاهی‌ها را لمس کند وگرنه حتما چنین کاری می‌کردم. البته می‌دانم که روزی پا در آن جاده خواهم گذاشت و ایده‌هایم را به تصویر خواهم کشید. همه‌ی این‌ها را نوشتم تا بگویم عکس دوتایی‌مان داخل اتاق پرو مغازه‌ی تاناکورا، وقتی که فروشنده گرم صحبت با یکی از مشتری‌ها بود، را دوست دارم. لباس‌هایی که در خرید آن‌ها مردد بودم و با اصرار او خریدم را هم دوست دارم. می‌دانید؟ به اتاق پروهایی که در آن آغوش و بوسه‌ای رد و بدل نکرده‌ایم ظلم شده. به اتاق پروهایی که کسی نبوده تا بگوید چقدر میاد بهت» ظلم شده. به ما هم که فروشنده دست از سرمان برنمی‌دارد و موی دماغ‌مان می‌شود ظلم شده. اصلا شما این نوشته‌ی مرا ببینید؟! من توی بیان بعضی چیزها، مثلا حس و حال یک عکس، هنوز می‌لنگم. در صورتی که همان عکسی که داخل آینه گرفتیم کافی‌ست تا خودش صحبت کند و ضعف من در نوشتار اینقدر به چشم نیاید. خلاصه که تصمیم دارم دوباره مثل وبلاگم توی بلاگفا، عکس‌هایم را به وبلاگم اضافه کنم. این روزها خیلی‌ها برای سال جدید برنامه چیده‌اند و از اهداف‌شان می‌گوشند. این هم یکی از اهداف وبلاگی بنده! شما چه اهدافی دارید؟ وبلاگی و غیروبلاگی.


عکس‌هایمان را که گرفتیم چند سانتی‌متر پایین‌تر از من روی چمن‌ها ایستاده بود. آمدم روبه‌رویش و هم را بوسیدیم. گفت چه بوسه‌ی بدون راش(عجله)ای بود. کاملا اروپایی. انگار نه انگار که اینجا خاور میانه‌ست.» متاسفانه آن زاده‌ی آسیا بودن و جبر جغرافیایی که محسن نامجو از آن خوانده تا ته رفته توی پاچه‌ی ما. باید از انجام ابتدایی‌ترین حقوق‌مان بترسیم. برای بالا زدن پاچه‌ی شلوارمان کنار دریا باید بترسیم. وقتی داخل تاکسی نشسته‌ایم و آفتاب ظهر تابستان بر فرق سر می‌تابد و عرق از روی گردنمان سر می‌خورد، بابت افتادن شال از سرمان باید بترسیم. بابت بالا زدن آستین مانتو و جلوباز بودنش باید بترسیم. بابت راه رفتن در خیابان، گرفتن دست کسی که دوستش داریم، به وقت شبانه نشستن روی نیمکت پارک و مواجه شدن با سوال خانوم با شما چه نسبتی دارن؟» و در کل بابت وجود داشتنمان هم باید بترسیم. یک بار راننده‌ی ماشین به جای 12 هزار تومان، کرایه را 30 هزار تومان حساب کرد و تازه آن 20 تومان را با اعتراض ما برگرداند. می‌خواهید بدانید چرا؟ چون ما همدیگر را داخل ماشین بوسیده بودیم و راننده معتقد بود که از خودروی او به عنوان ویلا» استفاده کرده‌ایم. البته ترجیح من این بود که مثل خارجی‌ها بگوید ماشین من مثل خانه‌ام است. لطفا تا وقتی در خانه‌ام هستید همدیگر را نبوسید» اما خب، اینجا که خارج نیست. از آن‌جایی که قطر گردن راننده اندازه‌ی ران پای من بود، هیکلش هم کل صندلی پژو 405 را پر کرده بود، و دو مسافر دیگر هم از آشنایانش بودند دعوا کردن فایده‌ای نداشت و بعد از اینکه بد و بیراه گفتند و پوزخند زدند، گازش را گرفتند و رفتند. بله، اینجا خاور میانه است. بابت وجود داشتن هم باید بترسید چون وجود شما به دیگران ربط دارد و باید نظر بدهند.


پ.ن1: به قول یکی از کابرهای توییتر: من که راضی نیستم. امیدوارم ریال به ریالش خرج دوا درمون سرطانت بشه.»

پ.ن2:

جبر جغرافیایی (1)


کنسرت گروه کر مربی آواز و صداسازی و مربی سلفژم بود. قطعه‌های گیلکی را اجرا کردند. نوازنده‌ی کمانچه که سال 62 متولد شده روی استیج رو به مردم ادای احترام کرد، لبخند دلنشینی زد و لب‌هایش را به هم فشار داد و سرش را طوری تکان می‌داد که حس عجیبی داشتم. یک جور تایید و افتخار بود. بابت تک‌تک ثانیه‌هایی که تمرین کرده بود تشویق می‌شد و حالا مزد زحماتش را دریافت می‌کرد. سرش را طوری آگاهانه تکان می‌داد که انگار خودش می‌دانست بابت چه چیزی تشویق می‌شود. تا به حال چنین لبخند و چنین افتخاری را توی چهره‌ی کسی ندیده بودم. دلم می‌خواست تا خود صبح برایمان ساز بزند.

 

بخشی از قطعه‌ای که فعلا اسمش را نمی‌دانم. کیفیتش بالا نیست. ویس ضبط کردم و ردیف یکی مانده به آخر نشسته بودیم.

 


دریافت


صندلی شماره‌ی ۲۲ را پیدا کردم. خودم را پرت کردم روی صندلی. این یکی نه مانیتور داشت و نه میز تاشو. با ۲۶ دقیقه تاخیر حرکت کرد. پسر ردیف جلویی که سمت راست نشسته، نمی‌دانم در منظره‌ی سمت چپ چه چیزی دیده بود که از آن چشم برنمی‌داشت. حس خوبی نداشتم. چند باری دنباله‌ی نگاهش را گرفتم تا ببینم چیست که تماشایش می‌کند. محیط ترمینال بود، نه چیزی بیشتر.

اصلا نمی‌دانم چرت زدم یا نه. چندباری چشمم را بستم و اگر هم خوابیدم، چیزی ندیدم. بیدار شدم. صدا بود، صدا. صدای تخمه شکستن. صدای پوست کیک. صدای پلاستیک. صدای فیلم آبکی ایرانی. صدای ماشین. ترافیک هم بود. دلم می‌خواست پاهایم را دراز کنم. دلم تختم را می‌خواست. گرم هم شده بود.

خیلی گرم بود. اتوبوس کنار خیابان ایستاد، نمی‌دانم چرا. چند نفری رفتند تا خرید کنند. دستفروش‌ها آمدند. من از گرما کلافه شده بودم. به این فکر می‌کردم که این اولین چهارشنبه‌سوری بدون صدای ترقه است که می‌گذارند. بوتم را پوشیدم، کتم را تنم کردم و کلاهم را سرم. رفتم پایین. راننده پرسید که کجا می‌خواهم بروم؟ گفتم هیچ‌جا. داخل خیلی گرم است و آمده‌ام که هوا بخورم. دستم را بردم بالا تا کلاهم را مرتب کنم. راننده زل زد به خشتک من. برگشتم به سمتی دیگر. صدای ترقه می‌آمد. ماه را دیدم. آتش کوچکی هم روشن بود. قلبم لبخند زد. راننده رفت تا سوار شود و به من هم گفت آبجی، برو داخل بشین. دستم داخل جیب کتم بود و لبه‌هایش کنار هم مانده بود. باز هم دنبال خشتک من می‌گشت. آمدم سر جایم نشستم. گفتند که شیرفلکه‌ی بخاری را بستند. خنک شدم و تحمل زندگی راحت‌تر بود.


دنبال جایی بهتر برای خریدن نهار گشتم. یک مغازه‌ی نسبتا سنتی دیدم که غذاهای معمولی داشت. علاوه بر میز و صندلی، از آن تخت‌های قدیمی هم گذاشته بودند. املت سفارش دادم همراه آب‌معدنی. مرد شیک‌پوشی آمد و کنار تخت سرپا ایستاد. کت و شلوار پوشیده و کلاه شاپو سرش کرده بود. موهایش کاملا سفید بود و سبیل‌هایش تاب کوچکی داشت. عینک زده بود و بیرون از مغازه را نگاه می‌کرد. میز کناری من دو مرد میانسال کت و شلوار پوشی بودند که از روزهای خوب جوانی صحبت می‌کردند. بندری سفارش داده بودند. املت را خوردم و تا خواستم از فضای داخل مغازه عکس بگیرم مردی آمد و روی تخت نشست. منصرف شدم. بلند شدم تا بروم و حساب کنم. مردی که تازه آمده بود مرا خیره نگاه می‌کرد. طوری که نگار با نگاهش می‌گفت این دختر داخل مغازه‌ای که هیچ زن دیگری نیست چه کار می‌کند؟ برگشتم تا وسایلم را بردارم. باز هم داشت مرا نگاه می‌کرد. کوله‌ام سنگین بود. باید چمدان برمی‌داشتند. آخر با پالتوی اوورسایزد که کوله‌ی کوهنوردی به دوش نمی‌کشند کوله را به زحمت گذاشتم پشتم. مرد همچنان به من زل زده بود. لباس‌هایم گیر کرده بودند بین بند کوله و تا باسنم دیده می‌شد. صدای مادرم پیچید توی گوشم. دست و پایم را گم کردم. کیف دوشی‌ام را برداشتم و آمدم بیرون. صدای ضعیفی آمد. کسی گفت که چیزی را جا گذاشته‌ام. نگاه کردم و دیدم همه‌چیز همراهم هست. بطری آب معدنی! ولی مردد بودم که برگردم داخل مغازه. جلوی شیشه‌ی ورودی پایانه ایستادم و لباسم را مرتب کردم. دیگر دلم ضعف نمی‌رفت. دنبال تابلوی رویال سفر ایرانیان» گشتم و روی نیمکت نشستم تا ساعت ۵:۳۰ شود. 


اینستا را باز می‌کنم. دور عکس پروفایل دوست‌پسر سابقم نوار سبز است که نشان می‌دهد محتوایی را مخصوص Close Friends به اشتراک گذاشته. دور عکس کراش سابقم صورتی و نارنجی‌ست که نشان می‌دهد محتوایی را به صورت عمومی به اشتراک گذاشته. به نظر شما اول سراغ کدام می‌روم؟ بله، قطعا کراش سابقم!


چه خوب می‌شد اگر معشوقی داشتم و در این وضعیت مرا سر حال می‌آورد. مطمئنم که حتی با تماس تصویری هم حالم بهتر می‌شد. چقدر تنم تمنای آغوش دارد. پادکست بچه‌های طلاق» از رادیو مرز» را تا آخر گوش دادم و چقدر غمگینم. چقدر دلم می‌خواست که زندگی بهتری می‌داشتم. مادرم پیام داد و گفت که کمی تب دارد. هنوز باورم نمی‌شود که این زندگی واقعی من است. هنوز منتظرم که یک صبح بیدار شوم و ببینم که این‌ها کابوس بوده‌اند. مایلم که از خدا بپرسم هدفش از خلق خاور میانه چه بوده؟ چرا قاره‌ی آسیا داریم روی زمین؟ چرا سیاه‌بخت بودن ایران را پایانی نیست؟ چرا تمامی مذهب‌ها و ادیانش عامل بدبختی بشر هستند؟ خودش چرا زبان ندارد و گم و گور است؟ چرا همچون ترسوها قایم شده؟ چرا با دیدن این همه بدبختی غلطی نمی‌کند؟ البته من جوابش را می‌دانم؛ چنین موجودی فقط توی کتاب‌های غیر علمی و تخیلی پیدا می‌شود.

 

 

پ.ن1: چقدر خسته و کلافه‌ام. شیر آب ظرفشویی و پمپ آب خراب شده‌اند.

پ.ن2: این لینک همان پادکستی‌ست که گفتم. شاید به درد شما هم بخورد؛ بعد از گوش دادنش متوجه شدم که تنها نیستم. ---> [کلیک]


امروز تیغ آرایشی که چند سال پیش خریده بودم را برداشتم و فرم ابروهایم را عوض کردم. واقعا نمی‌خواستم که به خاطر ابرو! درد بکشم. قصدم دارم که بعد از سال‌های طولانی اپیلاسیون کردن، برای اصلاح پاها و زیربغلم از تیغ استفاده کنم. احتمالا لازم باشد که بروم داروخانه و کرم یا نرم‌کننده‌ای چیزی بخرم. گمانم 10 ماهی که می‌شود که دیگر نواحی بین پاهایم را اپیلاسیون نکرده‌ام. چون درد دارد و برایم سوال است که چرا باید این حجم از درد را تحمل کنم؟ چرا باید پوستم تا 48 ساعت ملتهب باشد؟ چرا باید زمان و پولم را صرف این کار کنم؟ گمان نمی‌کنم که دلم بخواهد این نواحی را دوباره با تیغ اصلاح کنم. هر بار که تیغ در دست گرفتم خودم را زخمی کردم. ماشین ریش‌تراش می‌تواند گزینه‌ی خوبی باشد؛ موها را تا حد دلخواه کوتاه می‌کند. دستگاه اپیلاتور من که 10 سال پیش خریده بودمش کمی مشکل پیدا کرده. یک قطعه برای تراشیدن موها دارد. شاید با تعمیر کردنش کارم راه بیوفتد. دورانی بود که تحت تاثیر اطرافیان و جَو، خیال می‌کردم که باید» اپیلاسیون کنم. البته این یک امر آگاهانه نبود. به صورت ناخودآگاه خیال می‌کردم که باید» این کار را انجام دهم چون بالاخره سایر آدم‌هایی که می‌شناختم انجام می‌دادند و راضی بودند. ولی واقعا این رضایت چیست؟ از کجا آمده؟ واقعا راضی هستیم یا به ما تلقین شده که از درد کشیدن و پول خرج کردن برای مطابقت با استانداردهای روز، احساس رضایت داشته باشیم؟ چرا الان هیچ‌کسی همچون 10 سال پیش از بستن کلیپس‌های بزرگ روی سرش احساس رضایت و زیبایی نمی‌کند؟ چرا ابروهای نازک دیگر راضی‌کننده نیستند؟ واقعا ملاک انسان برای رضایت از ظاهرش از کجا می‌آید؟ چرا هنوز من از دیده شدن بعضی از نقاط بدنم شرمسارم؟ چون واقعا خیال می‌کنم که زیبا نیست یا چون در محیطی بزرگ شده‌ام که مدام از استانداردهای زیبایی صحبت می‌کردند و طبق ملاک آن‌ها زیبا نبودم؟ چرا آقای ع از موهای بدنش به عنوان پشم» یاد می‌کند و معتقد است که آن‌ها زشت هستند و باید اصلاح شوند؟ اگر برایتان سوال پیش آمده که پس من این همه مدت با موهایم چه کار کردم؟ باید بگویم 5 ماهی می‌شود که از قیچی برای کوتاه کردن‌شان استفاده می‌کنم. نکته‌ای که اخیرا متوجه آن شدم این است که چشمم به دیدن مو عادت کرده و هر بار بعد ار کوتاهی، برایم عجیب است که موهایم کوتاه شده. حالا به جای اصلا مو نداشتن، داشتنِ موی کوتاه را ترجیح می‌دهم. آقای ر معتقد بود که اگر موهای زیربغلش را اصلاح نکند، بوی عرق می‌گیرد. یاد آن آزمایش افتادم که به برخی از بیماران به جای قرص، اسمارتیز دادند بدون اینکه به آن‌ها بگویند. در پایانِ دوره‌ی درمان، همگی خوب شده بودند! بدن ما با مو بوی عرق بیشتری می‌گیرد یا همه‌ی این‌ها تلقین و بازی ذهن است؟! برخلاف آنچه که چند دهه‌ای‌ست بین مردم شایع شده؛ نه بدنم کثیف است، نه عفونت پیدا کردم، نه بیمار شدم و نه بدنم بو گرفته. همچون گذشته در هوای سرد یک روز درمیان دوش می‌گیرم. بدنم همان بدنِ قبلی‌ست که چند میلیمتر تا چند سانت مو روی پوستش دارد. اگر قرار باشد چیزی کثیف» شود، با شستن تمیز» می‌شود. آن کثیفی که می‌تواند روی پوست بنشیند و تمیز شود، با نشستن روی مو هم می‌تواند تمیز شود. حمام کنید و نگران نباشید. چند سانت مو هیچ‌کسی را در طول تاریخ مریض نکرده و بر اثر کثیفی» نکشته.


توییتر جای عجیبی‌ست. درواقع خودِ این شبکه‌ی اجتماعی که ایرادی ندارد، بلکه ایراد از ما آدم‌هاست! رفتارهایمان در آن عجیب است. هر چندوقت‌یکبار بحث می‌رسد به نابلد بودن ایرانی‌ها در . بله من هم می‌دانم که آموزش نبوده. بله من هم می‌دانم که آگاهی‌رسانی نشده. بله، من هم می‌دانم که حرف زدن درباره‌ی آن تابو بوده. بله من هم می‌دانم که همیشه از آن با صفت‌های منفی؛ کارای بد، فساد، و غیره یاد کرده‌ایم. ولی کسی که گوشی هوشمند، اینترنت و دارد می‌تواند از این ابزار استفاده‌ی بهتری کند! دیشب توی همین توییتر، یک دختر همجنسگرا رفت بالای منبر و از بالا نگاهی عاقل اندر سفیهانه به ما نادان‌ها انداخت و گفت: اگه پارتنرتون مشکلی داره، باهاش صحبت کنید. کارایی که دوست دارید انجام بده رو بهش بگید. برید از ‌تراپیست کمک بگیرید. و اگه در نهایت نتیجه نگرفتید از هم جدا شید. اصلا جالب نیست که میاید اینجا از مشکلاتتون حرف می‌زنید.» انگار به ذهن هیچ‌کس دیگر خطور نکرده که با پارتنرش صحبت کند! لجم گرفت که دارد همه‌چیز را ساده جلوه می‌دهد. زنی که تا به حال با هیچ مردی رابطه‌ی جنسی نداشته چطور می‌تواند روابط زن‌های دیگر را قضاوت کند؟ اصلا دقیقا چه ذهنیتی از روابط جنسی زن و مرد می‌تواند داشته باشد تا بداند که چه مشکلاتی با هم دارند؟! این وسط چرا بعد از شنیدن مرد ایرانی بلد نیست» رگ غیرتش باد کرده؟! شروع کردیم به منشن دادن. گوز را به شقیقه ربط می‌داد. حرف‌هایم را نمی‌فهمید. از هر حرف من، برداشت‌های عجیب و غریب داشت. وقتی گفتم آره، درسته که توی محدودیت و سرکوب جنسی بزرگ شدیم» گارد گرفت مگه فقط محدودیت و سرکوب واسه یه جنس (زن‌ها) هست؟!» البته خودش توی خانواده‌ای بزرگ شده که حتی در حدود 8 سالگی از او عکس گرفته‌اند. کمی نفسش از جای گرم بلند می‌شود. ولی نمی‌دانم چطور به این نتیجه رسید که از نظر من محدودیت و سرکوب فقط برای زن بوده و خیال کرده که فقط دارم درباره‌ی ن حرف می‌زنم!! اصلا این وسط مسابقه‌ی کی از همه بدبخت‌تره!» نبود که من بگویم دخترها فلان، پسرها فلان! ولی با این همه محدودیتی که جامعه‌ی ما برای زن در نظر گرفته، مسخره است که از حرف زدن آن‌ها درباره‌ی مشکلاتشان ایراد بگیریم. این دقیقا همان چیزی‌ست که جامعه و مردسالاری می‌خواهد؛ وجود نداشتن زن در هر زمینه‌ای. توی همین حرف زدن‌ها خیلی از ما زن‌ها فهمیدیم که تنها نیستیم و توی فلان موقعیت، مشکل از ما نبوده و این پارتنرمان بود که اشتباه کرده. حالا یک خانم همجنسگرا پیدا شده که خیال می‌کند همه چیز صرفا با صحبت کردن حل می‌شود! اصلا مگر قرار است همه‌ی روابط آنقدر جدی باشند که آدم برایش وقت و انرژی بگذارد و کار به کمک از تراپیست برسد؟! شاید 2 نفر تصمیم بگیرند که فقط یک شب را با هم بگذرانند و سپس هرکس برود پی زندگی‌اش. و چرا خیال می‌کند که آدمیزاد خسته نمی‌شود؟! وقت گذاشتن و تلاش کردنِ مداوم خسته‌کننده است. تکرار هر چیزی آزاردهنده است. یکی از پسرهایی که در توییتر می‌شناسم و موهای بلندی دارد، تعریف کرد که خسته شده از بس دخترها از او درباره‌ی شامپویی که استفاده می‌کند سوال پرسیده‌اند. یکی دیگر از آن‌ها که موهایش فر است چندی پیش گفته بود اصلا خوشش نمی‌آید که دخترها مدام می‌خواهند توی موهایش دست کنند. قطعا مواجه شدن ما زن‌ها هم با آدم‌هایی که حتی حداقلِ ملاک‌هایت را ندارند آزاردهنده خواهد بود. بله، کلمات بار معنایی دارند و نمی‌شود همین‌طوری آدم بخواهد چیزی بلغور کند و بریند به اعتماد به نفس بقیه -مگر اینکه همچون من درباره‌ی دوست‌پسر سابقتان که به شما خیانت کرده بنویسید!- اما مگر این شبکه‌های اجتماعی و همین وبلاگ برای این نیست که آدم بخواهد خودش و افکارش را ابراز کند؟ من لجم می‌گیرد که بعضی‌ها سرشان را کرده‌اند داخل برف و با وجود اینکه کثافتِ اطرافشان را نمی‌بینند، از لذت نوازش نسیم روی ماتحت‌شان صحبت می‌کنند و امثال من می‌شویم بدبین. خب آخر هموطن! آدم خسته می‌شود، خسته! خیلی از آدم‌هایی که می‌شناسم، فارغ از جنسیت، حتی تلاش هم نمی‌کنند که با آدم‌های جدید قرار بگذارند. افتاده‌ایم داخل یک حقله که در انتها برمی‌گردیم سر جای اول. یکی از پسرها برایم نوشت اگه قرار نیست که زن‌ها از نظر بدن و کارهایی که می‌کنند مثل ستاره‌های باشند پس باید واسه مرد هم صادق باشه دیگه؟» اصلا کدام خری درباره‌ی حرف زد؟! مگر زندگی ما شبیه فیلم و ترانه‌هاست که حالا کردنمان شبیه باشد؟! چرا هیچ‌کس متوجه نمی‌شود که من و امثال من داریم از بدیهیات حرف می‌زنیم؟! از جذاب و فریبندگی؛ چه توی حرف زدن، چه در شخصیت آدم‌ها و چه در کارهایی که انجام می‌دهند. این اواخر مدام دیده‌ام که زن‌ها گله می‌کنند بلد نیست لاس بزنه و برام وقت بذاره که من هم از نظر جنسی برانگیخته بشم.» پسر 28 ساله به استوری من ریپلای زده و پرسیده کلیتوریس یعنی چی؟» پسر 33 ساله حتی الفبای بوسیدن را در عمل بلد نبود. پسر 24 ساله نمی‌دانست که کاندوم پشت و رو دارد. پسرِهای بیست و نمی‌دانم چند ساله انتظار دارند که وسط معاشقه برایشان توضیح بدهی که چرا دستشان را از فلان قسمت بدنت برداشته‌ای! خب به هر دلیل کوفتی نخواسته‌ام که فعلا فلان قسمتم را نوازش کنی. الان وقت سوال پرسیدنِ تو و فلسفه‌‌بافیِ من است؟! خیلی‌ها هم که حتی نمی‌دانند زن هم به ارگاسم می‌رسد. و عده‌ای هنوز خیال می‌کنند که زن از رابطه‌ی جنسی لذت نمی‌یرد و فقط برای نگه داشتن یک مرد» در زندگی‌اش تظاهر» می‌کند که لذت می‌برَد! آن‌وقت یک خانم محترم معتقد است که همه که زبان بلد نیستن تا برن ویدیوی آموشی تماشا کنن!» و وقتی به او گفتم بیا بهت پیج معرفی کنم» خندید و گفت من نیازی به ویدیو ندارم!» و عده‌ی زیادی کسشراتی که تفت داده بود را لایک کردند و واقعا چقدر لجم می‌گیرد که آدم‌ها طرفِ احمق را می‌گیرند! من به ویدیوی آموزشی نیاز ندارم!» اتفاقا آدمی که معتقد است خیلی می‌داند، بیشتر از بقیه نیاز به آموزش دارد. چون همین توهم باعث می‌شود که آدمیزاد در مقابل یاد گرفتن گارد بگیرد. حداقل کاش یک بار با یک مرد خوابیده بود و بعد چرند و پرند می‌گفت. آدمی که این اوضاع را تجربه نکرده چطور می‌تواند اینقدر قاطع نظر بدهد؟! صرفا چون دوستانِ دختر خودش زندگی جنسی رضایت‌بخشی دارند؟! بقیه‌ها پشم هستند؟! من و دوستانِ پسرم که همجنسگرا هستند خوب همدیگر را می‌فهمیم چون بخشی از تجربیات همدیگر را لمس کرده‌‌ایم. ما آن نابلد بودن» پارتنر را تجربه کرده‌ایم. حرف بزنید با هم!» انگار تغییر کردن و به دست آوردن تجربه کشک است و در یک بشکن زدن اتفاق می‌افتد!! مغزم از دیشب درد گرفته. من نیامده‌ام که بگویم زن‌های ایرانی خوب هستند و مردان ایرانی بد. اتفاقا این جامعه آنقدر بر سر ما دودول‌ندارها» ریده که اکثرمان حتی اگر ملکه‌ی انگلیس هم شویم باز هم اعتماد به نفس کافی را نخواهیم داشت و از خودمان راضی نخواهیم بود. مقایسه‌ی آمار زن‌های مبتلا به واژینیسموس و مردهای شومبول‌طلای مامان که موقع راه رفتن آلتشان را جلو می‌دهند نشان از به گا بودن اوضاع مملکت دارد. مشکل اینجاست که بعضی‌ها حتی تلاش هم نمی‌کنند تا بهتر شوند و اصلا خیال می‌کنند نیازی به بهتر شدن ندارند و همانی که هستند را باید روی سرمان حلوا حلوا کنیم.

 

 

پ.ن1: حقیقتا اصلا تمایل ندارم که بگویید خودت رو ناراحت نکن! چرا واسه اونا حرص می‌خوری! ولشون کن!» این بار بیشتر از همیشه به همدردی احتیاج دارم. تمام روانم از دیشب زخمی‌ست.

پ.ن2: این آدرس صفحه‌ای در اینستگرم هست که روابط جنسی را آموزش می‌دهد؛ هرآنچه که والدین و مدرسه به یاد نداده‌اند.
اینجا ---> [Kazi School]
کانال تلگرم هم دارند. اینجا ---> [Kazi School]

پ.ن3: از این لینک هم می‌توانید پست‌های قبلی مرا به صورت قطاری ببینید و خوشحالم کنید. امروز خیلی نوشته‌م؛ [کلیک]


بیدار شدم. خیال می‌کردم رسیده‌ایم مشهد. یک چشمی و با موهایی پریشان از پسری که روی صندلی ردیف کناری من نشسته بود پرسیدم الان باید پیاده شیم یعنی؟» متوجه نشد که با او صحبت می‌کنم. مرد جوانی که کنارش نشسته بود از من پرسید ترمینال مشهد منظورته؟» گفتم آره. گفت نه، هنوز نرسیدیم.» یکی از کسانی که توی اتوبوس کار می‌کرد آمد و با لبخند گفت نماز و سرویس بهداشتی. نیم ساعت دیگه نگید چرا نگه نداشتید.» سریع پوشیدم و رفتم پایین. طلوع خوش‌رنگی بود. ولی اول باید می‌رفتم و سرویس بهداشتی نه را پیدا می‌کردم. درب هیچ‌کدام از توالت‌ها بسته نمی‌شد به غیر از اولی که شیر آبش خراب بود. در راه رضای خدا هم که شده یک عدد میخ روی دیوار نبود که کیف و آن همه لباس را آویزان کنیم. روده‌هایم می‌پیچید و امیدوار بودم که اندک فعالیتی داشته باشند و آن‌ها هم فقط به اندکی فعالیت رضایت دادند ولی حال من بهتر نشده بود. موقع برگشتن چای‌نبات خریدم همراه تیک‌تک. سرویس مردانه در ابتدا و سرویس نه در انتهای محیط بود. از طلوع عکس گرفتم و رفتم که سوار اتوبوس شوم ولی سر جایش نبود. در حین گشتن برای پیدا کردن اتوبوس طبق عادت همیشگی بدترین اتفاق‌ها را مرور کردم و با خودم فکر می‌کردم که اگر ماشین رفته باشد باید چه کار کنم. البته اتوبوس که به این راحتی‌ها نمی‌رود ولی خب ذهن بدبین من است دیگر. به انتهای محیط که رسیدم متوجه شدم باید برگردم و جای دیگری دنبال اتوبوس بگردم. با عجله قدم برمی‌داشتم و مراقب بودم که چای‌نباتم نریزد. خوشبختانه فروشنده لیوان را تا محل مناسبی پر کرده بود. توی همین افکار غرق بودم و دنبال پلاک اتوبوس می‌گشتم که همان آقای اتوبوسی را دیدم که مسافرین را برای نماز صدا زده بود. بعدا فهمیدم او یکی از راننده‌ها بود که دنبال من می‌گشت. دستش را تکان داد و گفت ما این طرفیم. بیا بالا.» وقتی سوار شدم فهمیدم که فقط منتظر من بودند. سر جایم نشستم و از شیشه بیرون را تماشا کردم.

طلوع آفتاب دلبری می‌کرد. مسافر صندلی جلویی و صندلی چند ردیف جلوتر پرده را کشیده بودند تا راحت‌تر بخوابند. من با چشمم طلوع را دنبال می‌کردم. خودش را رسانده بود به زاویه‌ای که می‌توانستم ببینمش. می‌خواست با من معاشقه کند. من هم لبخند زدم و چشمانم را بستم. نورش روی پوستم می‌تابید و توی ذهنم دست و پا می‌زدم تا به پیچ خوردن روده‌هایم و هوایی که داخلش زندانی شده بود فکر نکنم. واقعا این شرکت‌ها چرا خودرویی تولید نمی‌کنند تا آدم بتواند نفخش را یک طوری خارج کند؟ آهنگ Fuel از اجرای S&M را گوش می‌دادم که نزدیک بود اتوبوس ما با تانکر کناری برخورد کند. هر لحظه به هم نزدیک‌تر می‌شدند ولی به خیر گذشت. راننده‌ی تانکر بوق زد و راننده‌ی ما هم قیافه‌ی حق به جانب گرفت و پیش آدم‌هایی که کنارش نشسته بودند از خودش دفاع کرد. من هم منتظر بودم تا برسم و با خیال راحت بپرم توی دستشویی.


۲۸ اسفند ۱۳۹۷


پ.ن: نیمه‌ی اول این پست را که تایپ می‌کردم پشتم خوابیده بود و نفس‌هایش پوستم را خنک می‌کرد.


روده‌هایم به هم می‌پیچید. در روزهای عادی هم با خوردن سس دل‌پیچه می‌گیرم. پیش خودم چه فکری کرده بودم که با معده‌ی خالی و آن هم وسط سفر، سس سیر خوردم؟ که به لطف ظرف سس و اصرار من برای نگرفتن پلاستیک، جهت کمک به کره‌ی زمین، سس ریخت داخل جیب پالتوی نازنینم و دستکش‌هایم هم سسی شدند. این سندروم روده‌ی تحریک‌پذیر هم از آن بیماری‌های مزخرف است. البته بیماری که به کل مزخرف است. اتوبوس هرجا که نگه داشت پیاده شدم و اول از همه رفتم سراغ توالت. آن هم چه توالت‌هایی! این اتوبوس‌ها هم که می‌روند سراغ بدترین سالن‌های غذاخوری. منوی کوچک رستوران هم که فقط غذاهای گوشتی داشت و طبق معمول گیاهخوار جماعت را آدم حساب نکرده بودند. البته وسط شهر هم ما داخل آمار حساب نمی‌شویم چه برسد به یک سالن غذاخوری وسط بیابان. روی سکوی کوتاه ورودی قدم می‌زدم و مردم را می‌دیدم که در تکاپو هستند و هر کسی به خوردن غذایی مشغول بود. چای و نباتم را سر کشیدم و منتظر بودم تا درب اتوبوس را باز کنند و دستکش‌هایم را دربیاورم و آجیل بخورم. دل‌خوش‌کنک من برای غذا همان مغزها و ۲ عدد خرما بودند. پرتقالم را خورده بودم و میوه‌ی دیگری نداشتم. دلم ضعف می‌رفت ولی چاره‌ای هم نبود.

صدا می‌آید. ساعت ۲ بعد از نصف شب هم مگر تخمه می‌خورند؟ ماشین تکان می‌خورَد. برف کنار جاده است و راننده هم گاز می‌دهد. از این طرف به آن طرف می‌شوم. جایم راحت نیست و به این فکر می‌کنم که هر لحظه ممکن است چپ کنیم و من هیچ‌وقت به مقصد نرسم. همه‌ی این‌ها خوابیدن را برایم سخت‌تر می‌کنند.


۲۸ اسفند ۱۳۹۷


دنبال جایی بهتر برای خریدن نهار گشتم. یک مغازه‌ی نسبتا سنتی دیدم که غذاهای معمولی داشت. علاوه بر میز و صندلی، از آن تخت‌های قدیمی هم گذاشته بودند. املت سفارش دادم همراه آب‌معدنی. مرد شیک‌پوشی آمد و کنار تخت سرپا ایستاد. کت و شلوار پوشیده و کلاه شاپو سرش کرده بود. موهایش کاملا سفید بود و سبیل‌هایش تاب کوچکی داشت. عینک زده بود و بیرون از مغازه را نگاه می‌کرد. میز کناری من دو مرد میانسال کت و شلوار پوشی بودند که از روزهای خوب جوانی صحبت می‌کردند. بندری سفارش داده بودند. املت را خوردم و تا خواستم از فضای داخل مغازه عکس بگیرم مردی آمد و روی تخت نشست. منصرف شدم. بلند شدم تا بروم و حساب کنم. مردی که تازه آمده بود مرا خیره نگاه می‌کرد. طوری که نگار با نگاهش می‌گفت این دختر داخل مغازه‌ای که هیچ زن دیگری نیست چه کار می‌کند؟ برگشتم تا وسایلم را بردارم. باز هم داشت مرا نگاه می‌کرد. کوله‌ام سنگین بود. باید چمدان برمی‌داشتند. آخر با پالتوی اوورسایزد که کوله‌ی کوهنوردی به دوش نمی‌کشند کوله را به زحمت گذاشتم پشتم. مرد همچنان به من زل زده بود. لباس‌هایم گیر کرده بودند بین بند کوله و تا باسنم دیده می‌شد. صدای مادرم پیچید توی گوشم. دست و پایم را گم کردم. کیف دوشی‌ام را برداشتم و آمدم بیرون. صدای ضعیفی آمد. کسی گفت که چیزی را جا گذاشته‌ام. نگاه کردم و دیدم همه‌چیز همراهم هست. بطری آب معدنی! ولی مردد بودم که برگردم داخل مغازه. جلوی شیشه‌ی ورودی پایانه ایستادم و لباسم را مرتب کردم. دیگر دلم ضعف نمی‌رفت. دنبال تابلوی رویال سفر ایرانیان» گشتم و روی نیمکت نشستم تا ساعت ۵:۳۰ شود. 


اجازه گرفتم تا کنارش بنشینم. هنوز باسن مبارک را روی نیمکت نگذاشته بودم که پرسید از کجا می‌آیم و به کجا می‌روم و غذا را چند خریده‌ام و قارچ سوخاری چیست و آیا با نان می‌خورند یا خالی؟ تعارف زدم و یکی برداشت. یادم نیست که اهل کجا بود ولی یادم هست که مقصدش لاهیجان بود. خوشبختانه اتوبوس‌شان رسید و رفت. وگرنه معلوم نیست تا کی باید جواب پس می‌دادم. به خیر گذشت.


پ.ن:

رشت - تهران (۲)


کتم را از تنم درآوردم و آویزان کردم روی آویز لباس. صدایش را انداخته بود توی سرش و نگران مالیده شدن لباس فرزندش به دیوار سرویس بهداشتی ترمینال بود. واقعا آخرش که چه؟ این همه بیا اینور. وااااییییی لباست نخوره بهش» برای چه؟! اصلا گیریم که کسی مستقیما بشاشد روی لباس ما. غیر از این است که با یک شوینده تمیز می‌شود؟ بشکه بشکه استرس تزریق کردند به ما و خودشان هم نفهمیدند که چرا این‌طور می‌کنند و این انزجار از کجا آمده و چه بر سر ما و خودشان آوردند. اصلا فدای سرم که از اتوبوس جا می‌مانم. طی یک ثانیه که نمی‌شود از تاکسی پیاده شد و وسیله‌ها را هم برداشت. بگذار منتظر بمانند. به دستگیره‌ی درب اتاقم. این محتویاتی که از بدنمان خارج می‌شود از پراید که خطرناک‌تر نیستند.


پ.ن. قبلی؛

رشت - تهران


آدم از دست بعضی‌ها نمی‌داند که سرش را به کدام خرابه بکوبد. ۴ ساعت و نیم در راه بودیم و حداقل ۱۵ دفعه با گوشی صحبت کرد که یکی از تماس‌ها حدود ۴۵ دقیقه طول کشید. کلافه و خسته‌ام. دیشب کم خوابیدم. منتظر بودم مکالمه‌اش تمام شود و چندتا حرف بارش کنم. ولی صدای هایده می‌آمد و من هم خسته‌تر از آن بودم که جر و بحث کنم. ای کاش می‌شد این دسته از آدم‌ها را. بماند. نمی‌خواهم وبلاگم به خون آغشته شود.


طفلی می‌گفت مشکل آن جایی بود که خیال می‌کردم اگر با مردم کاری نداشته باشم آن‌ها هم با من کاری ندارند. من هم خیال می‌کنم اگر دیگران بوی عودم را دوست نداشته باشند و روشن نکنم پس آن‌ها هم کنار من سیگار و قلیان نمی‌کشند و کنار دهانم نمی‌گوزند. تحمل این رفتار همان‌قدری برایم توهین‌آمیز است که اجبار والدینم برای چادر سر کردنم توهین‌آمیز بود، البته همراه چاشنی تحقیر.


توی اتاقم در حال آماده شدن بودم و کوله‌ام را می‌بستم. ادکلن را برداشتم و به این فکر می‌کردم که نصف شیشه را استفاده کرده‌ام و معلوم نیست که دوباره چه کسی از لندن برایم ادکلن هدیه بیاورد و چه خوب است که آدم‌ها به هم ادکلن هدیه بدهند.

رسیدیم به اتاقش. کاور باران کوله را برداشتم و دیدم که بخشی از قسمت جلوی کوله خیس شده. خیال کردم که روغن‌هایم ریخته و ایکاش که روغن‌هایم ریخته بود. درب ادکلنم از جایش درآمده بود و در تمام مسیر، تحت فشار وسایل خودم و وسایل مردم بود. اندازه‌اش نصف شده بود. یعنی نصفِ نصف از کل شیشه. تمام ادکلنی که از شیشه خارج شد روی خود کوله پخش شد و حتی یک قطره هم به لباس‌هایم نگرفت. حالا تا یک سال آینده به هر جایی که بروم تمام وسایلم عطر می‌دهند و این غم گرانی ادکلن را به یادم می‌آورند.


مثلا سی‌دی آموزشی اهدایی از طرف مدرسه بود، البته نه اینکه خیال کنید بابتش پولی دریافت نکرده باشند. موضوعش ویتامین غذاها بود. قصد داشتند با آهنگ به بچه‌ها آموزش صحیح بدهند آن هم چه آموزشی! اصلا سر شاعر به کجا خورده بود که می‌گفت اگه من رو نخورید مریض می‌شید، لاغر و قد کوتاه می‌شید. اگه بخورید خوشگل و قد بلند می‌شید». زحمت کشیدند. معنای سلامتی و زیبایی را هم فهمیدیم!


تقریبا دقیقه‌ی ۹۰ رسیدم. بخش آرایشی و بهداشتی تعطیل شده بود. کار مشتری قبلی را انجام داد و نوبت رسید به من. دو نوع ژل آورد و تاکید کرد که یکی مخصوص دوشیزگان و دیگری برای بانوان است. جعبه‌ی بانوان را برداشتم و طوری که انگار متوجه نشده باشم مرا دختر خانم خطاب کرد و از نو توضیح داد که جعبه‌ای که در دست دارد مخصوص دوشیزگان و جعبه‌ی در دست من مخصوص بانوان است. بله آقا، متوجه منظورتون هستم. همین رو می‌خوام.» قیافه‌اش را کمی کج و کوله کرد؛ انگار که هنوز نمی‌دانم درباره‌ی چه چیزی صحبت می‌کند. کارت کشیدم و دست‌کش‌هایم را دستم کردم و راهی خانه شدم.


پ.ن: قبلی؛

مو


من نسبت به موهایی که از سرم می‌ریزند احساس مسئولیت می‌کنم. نمی‌توانم آن‌ها را همینطور ول کنم. باید گوشه‌ای جمع کنم و بعد بیندازم سطل زباله. گاهی هم که وسواسم بیش از حد گل می‌کند، و اصلا شاید بهتر است بگویم گاهی که ذهنم بیش از اندازه درگیر است حتی از خیر یک تار مو هم نمی‌گذرم و هر طور که شده می‌رسانمش به سطل آشغال. سطل آشغال جای بدی نیست‌. حداقل تار موی طفلی‌ام روی فرش‌ها ول نیست و لگدمال نمی‌شود. اصلا فرش‌ها چه گناهی کرده‌اند که باید محکوم شوند به آغوش گرفتن تارهای مرده‌ی موی ما؟!


پ.ن: قبلی؛

تو چه طوری؟


احساسات مشترکی که ما آدم‌ها تجربه می‌کنیم با هم فرق دارند. غمی که من حس می‌کنم متفاوت است از غمی که مادرم حس می‌کند. خوشحالی بعد از گل ما از تیم مورد علاقه‌مان یکی نیست. افسردگی سیاه است ولی سیاهی آن برای همه یک‌رنگ نیست. حتی حال بد امروز ما با حال بد یک سال پیش، یکی نیست چون ما آدم یک سال پیش نیستیم. ما هرگز نمی‌توانیم پا توی کفش تجربیات دیگران کنیم و با آن‌ها قدم بزنیم. به همین دلیل است که وقتی بر اثر فشار عصبی می‌گویم حالم خوب نیست، کسی نمی‌داند که توی چه جهنمی سرسره بازی می‌کنم.


همین دیشب بود که دوباره او را فالو کردم. همیشه پرانرژی و بخشنده بود. اگر یک بار باشد که در زندگی به موقع آرزویی کرده‌ام همین امشب بوده که در پی‌نوشت کپشن اینستا از علاقه‌ام به دوربین آنالوگ نوشتم و بوم! پیام فرستاد دوربینش که در کمد خاک می‌خورد را به من قرض می‌دهد. به این مناسبت از شادی زیاد در شوک هستم و باورم نمی‌شود. لعنتی، دوربین آنالوگ!!!

برای دیدن »

پ.ن: دومین. قبلی؛

جاده


عاشق این هستم که توی جاده باشم. مقصد مهم نیست. باید رفت. جاده همیشه چیزی دارد که باعث شگفتی شود. یک جا ماندن کرختی می‌آورد؛ چیزی شبیه حس مُردگی. آدم نباید یک جا بماند چون راه‌های هیجان‌انگیزتری برای خودکشی وجود دارد.


پ.ن: جهت تماشا؛

کلیک


آدم‌‌ها ظرفیت دارند. ظرفیت هر کسی حدی دارد. این ظرفیت نه باید خالی بماند و نه باید لبریز شود. مثلا ظرفیت خشم که پر شود ممکن است بادمجان بکاریم پای چشم کسی. ظرفیت عشق که خالی شود نمی‌توانیم به دیگران محبت کنیم. آدم یک نقطه‌ای می‌ایستد و حماقت‌هایش را تماشا می‌کند. دماغ چپم کاملا کیپ شده و از چهل و سه درصد راه تنفسی بینی راستم می‌توانم استفاده کنم. توصیه کردن به دیگران کار آسانی است اما جان آدم در می‌رود تا به همان حرف‌ها عمل کنیم. به عنوان مثال خاک بر سر من با این رابطه‌ای که داخلش هستم.


اولین مکالمه‌ی ما سوالش بود که پرسید کجا هستیم. توی رستوران دنبال میز می‌گشت تا بنشیند. لبخندی به او زدم و آمد کنارم نشست. مثل من اهل رشت بود. نامزد داشت. یک ساعت بعد برایم تعریف کرد که صیغه کرده‌اند و نام شوهرش محمد است. خودش متولد 72 و محمد متولد 74 بود. داستان‌های زیادی از محمد تعریف کرد. حتی اسم خودش را هم نگفت. وقتی از محمد صحبت می‌کرد چشم‌هایش برق می‌زد، حتی وقتی که تعریف می‌کرد بابت مزاحمت‌هایی که برایش ایجاد کرده‌اند شوهرش دیگر اجازه نمی‌دهد که سر کار برود. برخلاف من روی صندلی زود خوابش می‌برد. می‌گفت وقتی از خواب بیدار شده مرد صندلی ردیف کناری ما که کنار همسرش نشسته بود به او زل زده و خب راستش به من هم زل زده بود. یک ساعتی را صحبت کردیم، البته من بیشتر شنونده بودم. عادت ندارم از عقاید و زندگی‌ام برای آدم‌های جدید صحبت کنم. خوشحال بودم که توانسته‌ام با آدمی جدید هم‌حبت شوم اما دیگر انرژی نداشتم. باید به خلوت خودم برمی‌گشتم. با تلفن صحبت کردم. چشم‌بندم را برداشتم ولی او قبل از من خوابید. یک ساعتی به صورت ناپیوسته خواب بودم. هنسفری گذاشته بودم و موزیک بی‌کلام گوش می‌کردم. تقریبا تا نزدیک رشت خواب بود. اسمش را پرسیدم. از 15 سالگی به بعد دیگر اسم هانیه را نشنیده بودم. پیاده شدم و امیدوارم که سالم به اردبیل رسیده باشد. می‌رفت دیدن همسرش.


پ.ن:

ساری


نمی‌دانم چه سرّی است که مانتوهایم یک سال پس از اینکه آن‌ها را کوتاه کردم آب می‌روند! چروک بود و از قد کاپشن کوهم بلندتر نبود. بلیط برگشت خریده بودم و محض احتیاط رفتم تا از وضعیت ماشین‌های سواری خبر بگیرم. برای مسیر ساری به رشت سواری نداشتند. طوری به لباس‌هایم نگاه کردند که حس کردم هر لحظه ممکن است حرفی بزنند.

املت نداشت. گفتم نیمرو بزند. چای را آورد. به این فکر می‌کردم که توی ساری هم مثل تهران غذا را خالی‌خالی می‌آورند یا نه. بله. معلوم است که وقتی رشت نباشد فقط برایت همان املت را می‌آورند نه چیزی بیشتر. خبری از خیار و پیاز و زیتون و سبزیجات نبود. دیدم که توی یخچالش گوجه هست. گفتم برایم خرد کند. این مردم چه طور غذای خالی را از گلو پایین می‌فرستند؟مشغول غذا خوردن شدم که از درب آمد تو. از لباسش خیال کردم که باید پلیس باشد. ولی به گمانم راننده بود. خیره نگاهم می‌کرد. نمی‌دانست که قلم چیست. عدسی می‌خواست ولی موجود نبود. رفت. غذا را که خوردم همراه دو مرد دیگر آمدند داخل. آن دو نفر دیگر هم نمی‌دانستند که قلم چیست. لهجه داشتند و نمی‌دانستم که کجایی هستند. مایل بودم که بپرسم کجایی هستند که نمی‌دانند قلم چیست. آشپز برایشان توضیح داد که قلم غذایی است شبیه آبگوشت. طوری مرا نگاه می‌کردند که معذب بودم. وسایلم را جمع کردم. راننده همانطور که در نیم متری من ایستاده بود و نگاهش را از من نمی‌گرفت از همراهانش پرسید خارجیه نه؟» گفتم نه. بعد از اینکه فارسی صحبت کردم برایشان دیگر شبیه موجودات فضایی نبودم و وقتی مطمئن شدند که انسان هستم همان راننده گفت آخه شبیه اینایی هستی که از این کشور میرن به یه کشور دیگه» گفتم من هم سفر می‌کنم، البته داخلی». با تعجب پرسیدند تنهایی؟» گفتم گاهی تنهایی، گاهی با دوستام». یکی از مردها که روی صندلی نشسته بود با حالتی سرزنشگرانه و قیافه‌ای حق به جانب گفت تنهایی که به درد نمی‌خوره». من هم با نگاهی که حاوی پیام تو چی بفهمی آخه» لبخند زدم و آمدم بیرون.

آنقدر خسته بودم که دلم می‌خواست کف ترمینال دراز بکشم و بخوابم. دیگر توان نشستن و تماشا کردن فیلم آبکی که از صدا و سیما پخش می‌شد را نداشتم. تازه متوجه شده بودم که اولین اتوبوس ساری به رشت وی‌آی‌پی نیست و بابتش 30 هزار تومان هم پرداخت کرده بودم. ولی گور پدرش. مهم این بود که زودتر به خانه برسم. بالاخره ساعت 11:25 آمدند و فراخوان دادند تا سوار شویم. عجب اتوبوس قراضه‌ای بود. چشم‌بندم را گذاشتم روی چشمم و سعی کردم که بخوابم. با هر تکانم یک جایی از بدنم درد می‌گرفت. حس فرسودگی داشتم. انگار که 80 ساله بودم.


به تاریخ 16 فروردین 1398


آدمیزاد چه حرف‌های مفتی که نمی‌زند‌. همین خود من توی چند پست قبل توی عصبانیت چه خزعبلاتی که ننوشتم. موقع بستن کوله‌ام حتی از فکر رفتن هم بغضم گرفته بود‌. ولی خب تا ترمینال جلوی خودم را گرفتم. استرس سر وقت رسیدن را هم داشتم. تا خود شنبه بلیط برای تهران نبود و خلاصه برای ساری بلیط خریدیم و قرار شد که از آنجا بروم به رشت. رفت برایم دستمال‌کاغذی بخرد و من هم بغضم را جمع و جور کردم. به رفتن که فکر می‌کردم اشک‌هایم می‌ریخت. دست من نبود. این بار من بودم که از شهر او می‌رفتم و آمده بود بدرقه‌ام کند. مثل همیشه از پشت شیشه‌ی اتوبوس برای هم بوسه فرستادیم و از هم عکس گرفتیم. نیم ساعتی به همین شکل گذشت و اگر نمی‌رفت هر دویمان می‌زدیم زیر گریه. رفت و من می‌دانم که چرا پشتش را هم نگاه کرد. دو دقیقه‌ی بعد اتوبوس حرکت کرد. یاد آن روزهایی افتادم که دلخور بودم و به استقبال و بدرقه‌اش نرفتم. عجب آدم پست‌فطرتی بودم! چه طور توانستم چنین کاری کنم؟! آدمیزاد چه موجود عجیبی است. آه. می‌روم ولی تکه‌ای از من در مشهد جا مانده.

اولین مکالمه‌ی ما سوالش بود که پرسید کجا هستیم. توی رستوران دنبال میز می‌گشت تا بنشیند. لبخندی به او زدم و آمد کنارم نشست. مثل من اهل رشت بود. نامزد داشت. یک ساعت بعد برایم تعریف کرد که صیغه کرده‌اند و نام شوهرش محمد است. خودش متولد 72 و محمد متولد 74 بود. داستان‌های زیادی از محمد تعریف کرد. حتی اسم خودش را هم نگفت. وقتی از محمد صحبت می‌کرد چشم‌هایش برق می‌زد، حتی وقتی که تعریف می‌کرد بابت مزاحمت‌هایی که برایش ایجاد کرده‌اند شوهرش دیگر اجازه نمی‌دهد که سر کار برود. برخلاف من روی صندلی زود خوابش می‌برد. می‌گفت وقتی از خواب بیدار شده مرد صندلی ردیف کناری ما که کنار همسرش نشسته بود به او زل زده و خب راستش به من هم زل زده بود. یک ساعتی را صحبت کردیم، البته من بیشتر شنونده بودم. عادت ندارم از عقاید و زندگی‌ام برای آدم‌های جدید صحبت کنم. خوشحال بودم که توانسته‌ام با آدمی جدید هم‌صحبت شوم اما دیگر انرژی نداشتم. باید به خلوت خودم برمی‌گشتم. با تلفن صحبت کردم. چشم‌بندم را برداشتم ولی او قبل از من خوابید. یک ساعتی به صورت ناپیوسته خواب بودم. هنسفری گذاشته بودم و موزیک بی‌کلام گوش می‌کردم. تقریبا تا نزدیک رشت خواب بود. اسمش را پرسیدم. از 15 سالگی به بعد دیگر اسم هانیه را نشنیده بودم. پیاده شدم و امیدوارم که سالم به اردبیل رسیده باشد. می‌رفت دیدن همسرش.


پ.ن:

ساری


چند روز پیش می‌خواستم از پیام‌هایی که گاه و بی‌گاه در شبکه‌های اجتماعی دریافت می‌کنم برایتان بنویسم؛ چه طوری خاش» این آخری پیامی بود که همین چند روز پیش یکی از پسرهایی برایم فرستاد که مدتی بود مرا دنبال می‌کرد. نمی‌دانم چند درصد ن دنیا تا به حال پیام‌هایی مثل چه طوری چاقالو؟» یا چه طوری استخونی؟» که حاوی تحقیر بدن هستند را برای مردها فرستاده‌اند. ولی خب، قرار نیست که مردانه نه کنیم. قرار است که کنار هم بایستیم نه روبه‌روی هم. تعجب من از این همه وقاحت در وجود بعضی از آدم‌هاست. البته نه صرفا وقاحت. با وقاحت تنها که نمی‌شود این همه مشمئز کننده بود. احمق هم هستند. ولی ای کاش همین‌جا تمام می‌شد. نفهم هم هستند. ولی ای‌کاش کلا نبودند. اگر غول چراغ جادو را ببینم حتما آرزو می‌کنم که زمین را از احمق‌ها پاک کند تا ما نجات پیدا کنیم. دیشب رفتم خانه‌ی مادر دوستم که هر دو خیاط هستند. بعد از صحبت کردن درباره‌ی مذل لباس تصمیم گرفتیم تا با هم به پارچه‌فروشی سر بزنیم. کنار دیوار آپارتمان قبلی ما پارک کرد. توی خواب‌هایم هیچ‌وقت آن خانه را نمی‌بینم و هیچ تصویر ذهنی ندارم که وقتی دروازه را باز می‌کردیم با چه صحنه‌ای مواجه می‌شدم. برای خرید پارچه فقط 2 گزینه داشتم و بهتر بود که از همان اولی خرید می‌کردم چون قیمتش مناسب بود. ولی تنوع کارش پایین بود. رفتیم مغازه‌ی دوم. یکی از فروشنده‌ها به نظر می‌رسید از آن از زیر کار در بروهاست. انتظار داشت طاق پارچه را بلند کنیم و ببریم شش متر آن طرف‌تر که تور مناسب لباس را انتخاب کنیم! تازه شاکی هم بود که سنگین نیست!! من دنبال پارچه‌ی طرح‌دار شبیه کت و شلوارهای آقای هری استای بودم ولی خب زندگی پر از ناامیدی است! آن‌ها فقط پارچه‌ی تک‌رنگ داشتند. انتخاب کردن بین چند گزینه برایم شبیه شکنجه است. چندین رنگ جلویم بودند و نمی‌دانستم که کدام یکی از آن‌ها را بیشتر دوست دارم. از فروشنده درخواست کردم تا رنگ چهارم را هم برایم بیاورد. از شادی پرسیدم که به نظرش کدام رنگ را انتخاب کنم؟! هر دو مردد بودیم. فروشنده شروع کرد به نظر دادن که اگر رنگ روشن بردارم بدنم پُرتر دیده می‎شود. در جوابش گفتم حالا کی خواست پررتر دیده بشه؟!» انتظار چنین حرفی را نداشت. چهره‌اش جدی شد و شروع کرد به تحقیر بدن من خب پس چی می‌خوای استخونات دیده بشه؟! من کتابش رو خوندم. رنگ روشن خوبه برات. اگه میگی کتاب درست نمی‌گه لابد قرآن رو هم قبول نداری. اصلا مشکی بردار که دنده‌هات دیده بشه». هر چقدر از او پرسیدم که چه کسی از شما نظر خواسته؟! و بدن خودم است و دوست دارم لاغر باشم و این مسائل شخصی است و به شما ربطی ندارد توی کتش نرفت که نرفت. حرف خودش را می‌زد. اصرار داشت که ما نباید در انتخاب اندام بدن خودمان سلیقه‌ای رفتار کنیم و باید پایبند به چهارچوب‌ها و کلیشه‌ها باشیم. بعد هم غر زد که من مشتری دارم، شما از قرمز رسیدید به لیمویی، ما برای هر کسی فقط چهار پنج رنگ می‌آوریم. رنگش پریده بود. من هم گفتم فعلا که 4 تا آوردید و یکی دیگه مونده». نگران بود که دعوا بالا بگیرد و من بروم و به گوش مدیر برسد. به ناچار خرید کردم. از این فروشنده‌ها زیاد دیدهام، هم مرد و هم زن. حتی موقع خریدن شرت و هم آدم را رها نمی‌کنند. امروز ظهر لینکین‌پارک پلی کردم و رفتم با مدیر مغازه صحبت کردم. آدم خوش‌اخلاق و محترمی بود. به همه‌ی حرف‌هایم گوش داد و گفت که حق با مشتری است و مجموعه نباید نظر اضافی بدهند یا برخورد زننده داشته باشند و مغازه مال مشتری است و صد تا پارچه هم که شده باید ببیند. فروشنده‌ی مورد نظر را صدا زد تا رو در روی هم صحبت کنیم. فروشنده منکر حرف‌هایش می‌شد و می‌گفت که نظر خاصی نداده است و این من هستم که بد برداشت کرده‌ام! گفتم همین حالا هم می‌توانم زنگ بزنم پلیس و بابت آزار جنسی از او شکایت کنم. مدیر طفلی دلش می‌خواست که این دعوا زودتر تمام شود. دل خودش هم از آن فروشنده پر بود. به من گفت که همه‌ی مجموعه غریبه هستند و از شهری دیگر و فقط همین یک نفر است که آشناست و برای یک لقمه نان به او کار داده. در پایان گفتم که من قبلا هم از آن مغازه خرید کرده‌ام و دفعه‌ی بعد اگر این آقا را ببینم حاضر به خرید کردن نیستم. آقای مدیر از من تشکر کرد که تا مغازه رفتم و این موضوع را به او اطلاع دادم و گفت از فروشنده قول می‌گیرد که دیگر تکرار نشود. دیشب که به خانه رسیدم و عصبانی و ناراحت بودم، نه اینکه حس کرده باشم زیبا نیستم، از دست مردم خسته بودم، گریه می‌کردم و تقصیر شماست. اگر مهرداد تصمیم گرفته سلفی‌هایش را توی وبلاگش که تنها خانه‌ی مجازی اوست به اشتراک نگذارد تقصیر شماست. بله! تقصیر شماهایی که او را متهم کرده‌اید به کارهایی که نمی‌کند و به قول خودش حال خراب ما را انگولک می‌کنید» و حالا دوباره کامنت‌هایش را بسته و او را وادار به سکوت کردید. جدی شما چه طور شب‌ها خوابتان می‌برد؟!


پ.ن1: پارچه‌ی خریداری شده 

پ.ن2: کت و شلوارهای آقای استای

 

 

 

 


لپ‌تاپ را گذاشتم روی حالت Sleep. بعد با خودم گفتم ایکاش خاموش می‌کردم طفلی رو. رفتم که دوش بگیرم. کلاه دوش که نداریم، طبق معمول پلاستیک کشیدم روی سرم. بعد از ظهر دوش گرفته بودم و حالا فقط می‌خواستم که کوفتگی تمرینات عصر توی تنم نماند. البته شامپویم هم تمام شده بود. 5 دقیقه نگذشته بود که آب سرد شد. تف! حتی طاقت چند دقیقه در سرما ماندن را ندارم! می‌گذرد ولی ذره‌ای از من هم کم می‌شود. چه قدر تحمل همه چیز طاقت‌فرسا شده. چند سال پیش که این طوری نبودم. روز تولد 21 سالگی‌ام توی پارک شانه‌هایم را می‌مالید و می‌گفت این شاید آخرین بار باشه. بعدا دلت تنگ می‌شه» و نیم ساعت بعد با من کات کرد و هر کدام از خیابان جداگانه‌ای رفتیم (البته من منتظر بودم که به دنبالم بیاید، نمی‌دانم چرا!!) اشک‌هایم را دیده بود. شب زنگ زد تا حالم را بپرسد. من با اینکه نفسم به سختی بالا می‌آمد گفتم حالا که می‌خوای بری دیگه نیاز نیست نگران حالم باشی». خداحافظی کردیم و زدم زیر گریه. لعنتی، چه قدر قوی بودم! الان با آدم‌ها یک ساعت که وقت می‌گذارنم خوابم می‌گیرد و احتیاج دارم گوشه‌ای بیفتم تا دوباره انرژی بگیرم. آن شب دوست‌پسر قبلی‌ام تماس گرفت تا تولدم را تبریک بگوید و دوست‌پسر قبلی‌ترم هم همینطور. تولد عجیبی بود. من هم عجیب بودم. جوان بودم. این روزها فرسودگی را با پوست و گوشتم حس می‌کنم. حتی چهره‌ام از انرژی افتاده و طراوت سابق را ندارد. یکم اردیبهشت جشن عروسی پسردایی است و وقتی به سوال‌های اقوام فکر می‌کنم دلم می‌خواهد خودم را به آتش بکشم و یک بار برای همیشه راحت شوم.


پ.ن: دومین. قبلی؛

مهدیار


خیلی اتفاقی دم در کافه همدیگر را دیدیم، آن هم بعد از 3 سال. یادم نیست که قبلا با هم کافه رفته بودیم یا نه. از من پرسید
- اینجا چیکار می‌کنی؟ توی کافه که سیگار می‌کشن.
- همه‌جا سیگار می‌کشن. چه می‌شه کرد.

اجازه گرفتند تا بروند روی میز کناری که خالی بود سیگار بکشند. نگاهی غم‌انگیز به آن دو نفر انداخت:
- میرید سیگار بکشید؟ نامردا.
- خب تو هم اگه می‌خوای همراهشون برو.
-سیگار که همیشه هست. ولی تو که بعد از چند سال دیدمت همیشه نیستی.

قلبم لبخند زد. ما هیچ‌وقت با هم صمیمی نبودیم. گاهی برای هم ویس می‌فرستادیم و به نقد و بررسی مسائلی که یادم نمی‌آید می‌پرداختیم. آن جمعه که در بازارچه شرکت کرده بودم تا دست‌سازه‌هایم را بفروشم به دیدنم آمد و شروع کرد به تبلیغات بیا اینور بازار!». و اصلا معلوم نیست که باز همدیگر را ببینیم یا نه.


مخاطب عزیز، شما نمی‌دانید که تا چه حد دلم حرف زدن و گریه می‌خواهد. اما خودم هم نمی‌دانم که باید از چه دری صحبت کنم! بغض گلویم را بسته و همه چیز غم‌انگیز است. دیشب که توی خیابان از سرما می‌لرزیدم، با خودم فکر می‌کردم که از آن ابتدای خلقتم همه چیز برایم غم‌انگیز بوده. من از ۶ سالگی دلم به حال تنهایی پدرم می‌سوخت و گریه می‌کردم. مخاطب عزیز، من دیگر تنهایی زورم نمی‌رسد. باید بروم از مشاور کمک بگیرم. من از همان قرص‌های لعنتی می‌خواهم که دوستان افسرده‌ام می‌گویند حالشان را بهتر کرده. من واقعا احتیاج به کمک دارم.


پ.ن: سومین. قبلی؛

انگار رسالتش همین بود، آن هم بعد از ۴ سال


بغض‌هایی که قطره می‌شوند و سر می‌خورند روی گونه.


پ.ن1: این آهنگ ارتباطی با حس و حال پستم ندارد. ولی زیباست. آنقدری زیباست که نیازی به واژه‌های من برای توضیح ندارد.



دریافت


پ.ن2: از من پرسید بابت موفقیته که حس افسردگی داری؟»

پ.ن3: دومین. قبلی؛

زنده بودن سخت است


زندگی همین است. یا باید وقتی که در اوج هستید در آغوش هم خداحافظی کنید و عشق‌تان را نجات دهید، یا ادامه می‌دهید و روزی را می‌بینید که دیگر در رابطه خوشحال نیستید و بدون اینکه بخواهید دیگه قد قبل نمی‌خوامت» را تقدیم هم می‌کنید. زندگی سخت است.


لپ‌تاپ را گذاشتم روی حالت Sleep. بعد با خودم گفتم ایکاش خاموش می‌کردم طفلی رو. رفتم که دوش بگیرم. کلاه دوش که نداریم، طبق معمول پلاستیک کشیدم روی سرم. بعد از ظهر دوش گرفته بودم و حالا فقط می‌خواستم که کوفتگی تمرینات عصر توی تنم نماند. البته شامپویم هم تمام شده بود. 5 دقیقه نگذشته بود که آب سرد شد. تف! حتی طاقت چند دقیقه در سرما ماندن را ندارم! می‌گذرد ولی ذره‌ای از من هم کم می‌شود. چه قدر تحمل همه چیز طاقت‌فرسا شده. چند سال پیش که این طوری نبودم. روز تولد 21 سالگی‌ام توی پارک شانه‌هایم را می‌مالید و می‌گفت این شاید آخرین بار باشه. بعدا دلت تنگ می‌شه» و نیم ساعت بعد با من کات کرد و هر کدام از خیابان جداگانه‌ای رفتیم (البته من منتظر بودم که به دنبالم بیاید، نمی‌دانم چرا!!) اشک‌هایم را دیده بود. شب زنگ زد تا حالم را بپرسد. من با اینکه کلماتم به سختی از بغضم عبور می‌کرد گفتم حالا که می‌خوای بری دیگه نیاز نیست نگران حالم باشی». خداحافظی کردیم و زدم زیر گریه. لعنتی، چه قدر قوی بودم! الان با آدم‌ها یک ساعت که وقت می‌گذارنم خوابم می‌گیرد و احتیاج دارم گوشه‌ای بیفتم تا دوباره انرژی بگیرم. آن شب دوست‌پسر قبلی‌ام تماس گرفت تا تولدم را تبریک بگوید و دوست‌پسر قبلی‌ترم هم همینطور. تولد عجیبی بود. من هم عجیب بودم. جوان بودم. این روزها فرسودگی را با پوست و گوشتم حس می‌کنم. حتی چهره‌ام از انرژی افتاده و طراوت سابق را ندارد. یکم اردیبهشت جشن عروسی پسردایی است و وقتی به سوال‌های اقوام فکر می‌کنم دلم می‌خواهد خودم را به آتش بکشم و یک بار برای همیشه راحت شوم.


پ.ن: دومین. قبلی؛

مهدیار


زیر دوش آب گرم ماتم گرفته بودم. مشغول تحلیل وضعیت روانی‌ام بودم. رابطه‌ام را توی ذهنم بالا و پایین کردم. باید تمامش کنیم؟ موهایم را شستم و بغضم شکست. واقعا باید چه خاکی بر سرم کنم؟! من هنوز هم دوستش دارم. اضطراب هم دارم. اشتهایم هر روز کمتر می‌شود و مربی باشگاه به طعنه به من می‌گوید که اون هالتر هیچوقت به کار من نمی‌آد!» ضعیف و فرسوده شده‌ام. طوری خسته‌ام که با هزار سال خوابیدن هم بهتر نمی‌شود. بلاتکلیفی. سردرگمی. میزان زیادی غم. کمی حالت تهوع. بی‌انگیزگی. این‌ها بخشی از احساساتی هستند که در طول روز تجربه می‌کنم. چهره‌ام! از چهره‌ی ماتم‌زده‌ام نگویم برایتان. طی دو هفته‌ی اخیر لاغرتر از قبل شده‌ام. نفس کشیدن هم سخت‌تر از قبل شده.


به عنوان آدمی که از وقتی یادم می‌آید به او گفته‌اند سخت نگیر!» عرض می‌کنم که سخت گرفتن خوب است. بدون سخت گرفتن نمی‌شود یک کوهنورد حرفه‌ای یا یک نقاش ماهر شد. هر کاری در دنیا نیاز به سخت گرفتن دارد. اگر در انتخاب آدم‌هایی که با آن‌ها معاشرت می‌کنید سخت نگیرید، یک روز به خودتان می‌آیید و می‌بینید تبدیل شده‌اید به شخصیتی که همیشه از آن فراری بوده‌اید. آدم‌ها خیال می‌کنند سخت گرفتن کار درستی نیست. ولی بدون سخت گرفتن که یک تکه چوب هیچ‌وقت تبدیل به مجسمه‌ی تراشیده نمی‌شود. آدمیزاد هم همینطور است. باید به خودش سخت بگیرد تا تراشیده و پخته شود. بدون اینکه به خودتان سخت بگیرید هیچ‌گاه به اندام ایده‌آل‌تان نمی‌رسید. غذای خوش عطر و طعم بدون اینکه شما به خودتان سخت بگیرید آماده نمی‌شود. ولی ما میل شدیدی به شل گرفتن داریم! چرا؟ چون راحت‌تر است. چون تلاش کردن سخت است. پذیرفتن مسئولیت هم همینطور. ما از اینکه باری روی شانه‌هایمان باشد فرار می‌کنیم. ولی تا کی می‌شود فرار کرد؟ یک جایی حقیقت می‌خورد توی صورت آدم و می‌فهمیم تمام این مدت در اشتباه بوده‌ایم. شاید همین الان که مشغول خواندن این متن هستید به من بگویید سخت نگیر!»، مگه چه قدر زنده‌ایم که سخت بگیریم؟!» اگر اینطور است باید بگویم شما هم در حال فرار هستید و شاید خودتان هم ندانید که از چه چیزی فرار می‌کنید! واقعیت همین است. باید سخت گرفت. برای آدمی بهتر شدن باید سخت گرفت. برای داشتن دنیایی بهتر باید سخت گرفت. برای رسیدن به رویاها باید سخت گرفت. شما با لم دادن در گوشه‌ی اتاق هرگز نمی‌توانید کوچه پس کوچه‌های ایتالیا را ببینید. برای رسیدن باید کوله بست و سفر کرد. باید سختی راه را گذراند. چون نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود. ایران را می‌بینید؟ نتجیه‌ی سخت نگرفتن است! ژاپن را ببینید؟ ژاپن نتیجه‌ی سخت گرفتن بعد از بمباران هیروشیماست. ما همیشه ولش کردیم و همیشه چه کسی حالش را داشت اصلا؟! و همیشه اوه! به چه چیزهایی توجه می‌کنی تو! ولی بدون شکستن تخم‌مرغ که نمی‌شود املت درست کرد! باید سخت گرفت. اگر نیوتون سخت نگرفته بود و به افتادن سیب توجهی نکرده بود معلوم نبود که چه زمانی صدای چه کسی به گوش سایرین می‌رسید و از جاذبه برایشان توضیح می‌داد و اصلا معلوم نبود ما امروز از نظر جایگاه علمی کجا می‌بودیم. سخت نگرفتن خطرناک است زیرا ممکن است احمق باقی بمانیم. ممکن است روزی بیاید که ببینیم عمرمان همینطور گذشت و هیچ گهی نشدیم.


پ.ن: دومین. پست قبلی؛

چرا نباید موقع غذا خوردن سرمان توی گوشی باشد؟


یک سال و یک ماه از گیاهخوار شدنم می‌گذرد. پدر sms فرستاد و گفت که برای شام، کتلت مخصوص لنگرود خریده؛ از همان‌هایی که جانم برایش می‌رود. آخرین باری که از آن ساندویچ‌ها خوردم را یادم نمی‌آید. رسیدم خانه. خسته بودم و گرسنه. حلوای سالگرد عمویم را انداختم توی دهانم و یک ساندویچ برداشتم و راهی اتاق شدم. بعد از حلوا اولین چیزی که گاز زدم خیارشور بود. گوشی را چک کردم و همانطور که غذا می‌خوردم برایش پیام فرستادم. سرگرم اینستا بودم که یکهو به خودم آمدم و طعمی را حس کردم. گوشت بود! خدای من! گوشت؟! چه طور این همه از ساندویچ را خوردم و متوجه نشدم؟! دفعه‌ی قبل هم متوجه نشدم؟! اصلا دفعه‌ی قبل گیاهخوار بودم؟! آه! طفلی آن گاو دوست داشتنی. حالا چه گِلی به سرم بگیرم؟!

بیش از 3 ساعت از این ماجرا گذشته و من هنوز توی شوکم. معده‌ام سنگین است و چربی گوشت را در تمام بدنم حس می‌کند. دهانم تندی طعم گوشت را دارد و خوردن میوه هم چیزی را عوض نکرد. اصلا تا وقتی که پرتقال هست آدم چرا باید لاشه‌ی حیوان بخورد.


از در و دیوار شهرهای این مملکت غم می‌بارد. دیوارهای خاکستری. ساختمان‌های بی رنگ. ماشین‌های سیاه و سفید. آدم‌هایی که دلیلی برای لبخند زدن ندارند و لباس‌های تیره می‌پوشند؛ یکی از آن‌ها خود من. پایت را که از در خانه بگذاری بیرون با نشانه‌های مرگ مواجه می‌شوی، البته برای خیلی‌ها خانه و بیرون از خانه فرقی ندارد. اعلامیه‌های ترحیم و پرده‌های سیاه‌رنگ روی دیوارها و حجله‌های عزاداری جوانان کم بود، این روزها مد شده که بنر 3 متری چاپ می‌کنند و زیر عکس می‌نویسند من رفتم. حلالم کنید.» یک طوری مُرده پرست هستیم که توی دنیا لنگه نداریم. جشن تولد و مراسم عروسی را می‌شود که نرفت ولی سرمان که برود هر طور شده، حتی اگر 10 سال باشد که همدیگر را ندیده باشیم، خودمان را به مراسم خاکسپاری می‌رسانیم برای عرض تسلیت! پیرمرد رومه‌فروش سر کوچه فوت شده و دور تا دور آن دکه‌ی 2 متری پر شده از عکس‌هایش که لبخند می‌زد و به تو خبر می‌دهد که مُرده. آقای فلانی که تا دیروز حتی اسمش را هم نمی‌دانستم و همین الان هم اسمش را یادم نمی‌آید مرده و من تا مدت‌ها که از سر کوچه رد می‌شوم باید یاد نگاه‌هایش و یاد مرسی» گفتنش بیفتم. مجبورم می‌کنند که یادش بیفتم و از نو غمگین شوم و برای دقایقی به مرگ فکر کنم. این آدم‌ها هر کاری می‌کنند که به مرگ فکر کنی. مرگ. مرگ. همیشه از گناه و مردن و عذاب‌های پس از مردن حرف می‌زنند. کسی زندگی کردن را یادت نمی‌دهد چون آنقدر سرگرم مرگ و پس از مرگ بوده‌اند که خودشان هم چیزی از زندگی کردن نفهمیدند. کسی از قشنگی‌های دنیا حرفی نمی‌زند.


پ.ن: سومین. قبلی؛

Sweet creatures


در زمینه‌ی گیاهخواری به جایی رسیده‌ام که مثل فیبی (یکی از کاراکترهای سریال فرندز) در عجبم آدم‌ها چه طور می‌توانند موجودات زیبا و ملوس را به قتل برسانند و بعد آن‌ها را با ولع بخورند.


پ.ن: دومین. قبلی؛

دلم برای آهن‌پاره‌ها تنگ شده بود


بعد از وقفه‌ی 3 هفته‌ای بود که دوباره می‌رفتم باشگاه. نزدیک در ورودی که رسیدم قدم‌هایم تند شد. ذوق داشتم. دلم می‌خواست چیزی را بغل کنم. تا وسط حیاط رسیدم که که صدای موزیک آمد و کمی از ذوقم کاسته شد. آهنگ‌های نامناسب برای تمرین و صدای خیلی بلند همیشه آزاردهنده بوده‌اند. البته این فقط بخشی از موارد آزاردهنده‌ی یک سالن بدنسازی است.

وسط تمرین آهنگی پخش شد که بخش زیادی از آن به تکرار جمله‌ی I wanna be a western bitch گذشت! به نظرم وسترن بچ و در کل بچ شدن که دادار دودور ندارد. خب بچ باش، به ما چه!


سه سال پیش این سندل (یا کفش؟) را به قیمت 37 هزار تومان خریدم. گل‌هایش را خودم برای ست شدن با لباسم دوختم. آنقدر راحت است که از همان روز خرید در تمام جشن‌های تولد و عقد و عروسی همراه پاهایم بوده. وقتی که دی‌جی می‌گوید بپرید بالااااا» از بین خانم‌ها معمولا فقط من هستم که به راحتی و بدون اینکه احساس کنم میخی زیر پاهایم فرو می‌رود بالا و پایین می‌پرم. مرگ بر کفش پاشنه‌دار. مرگ بر نظام سرمایه‌داری.

از آنجایی که من طرفدار زیبایی و عکاسی هستم انتظار نداشته باشید که کفش را بدونم پاهایم ببینید.

دیدن عکس
حجم: 750 کیلوبایت

این عکس را هم بعد از گرفتن عکس قبلی گرفتم. آستینم مانع از این می‌شد که راحت از دست‌هایم استفاده کنم و بابت اینکه دیر رسیده بودیم استرس داشتم و دست‌هایم می‌لرزید. پایم را گذاشتم روی صندلی و دامنم رفت بالا. 2تا از ناخن‌هایم را لاک زدم و زحمت بقیه را دخترخاله‌ام کشید.

دیدن اون یکی عکس
حجم: 5.87 مگابایت

مرد متاهلی در توییتر بعد از دیدن عکس دوم برایم نوشت پاهات این همه مو داره مجبوری عکس بذاری؟» نمی‌دانم چرا خیال کرده که من پای بدون مو به او بدهکار هستم! به گمانم تا به حال آدم از نزدیک ندیده! و به احتمال زیاد تا به حال از پوست انسان از نزدیک عکس نگرفته که بداند پوست واقعی چه شکلی است. به هر حال رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی کار خودشان را کرده‌اند و خیلی‌ها خیال می‌کنند که در دنیای واقعی هم قرار است خودمان را روتوش کنیم! بنده پاهایم را با موم اپیلاسیون می‌کنم و چندی‌ست که با خودم فکر می‌کنم نیازی به این کارها نیست و همان تیغ کفایت می‌کند. این اپیلاسیون هم از کثافت‌های همان نظام سرمایه‌داری‌ست.


از همان بچگی لوازم آرایش مادرم برایم جذاب بودند و خیال می‌کردم با آن سایه‌های فاسد شده‌ی سبز و آبی قرار است شبیه سیندرلا شوم و همه‌ی احساسات بد از بین می‌روند و دیگران به من علاقه‌مند خواهند شد! نوجوان شدم و علاقه‌م به آرایش کردن بیشتر شد. اعتماد به نفس کافی نداشتم و خیال می‌کردم که زشت هستم. یک دوره از زندگی‌ام، گمان می‌کنم اوایل بیست و یک سالگی بود، که شروع کردم به خریدن تعداد زیادی لوازم آرایش. دوستانم که مرا می‌دیدند، طبق معمول و برای اینکه نشان دهند لال نیستند، می‌گفتند چه عجب تو بالاخره یکم آرایش کردی!» از ترس خانواده‌ی مذهبی بود که همیشه رژم کمرنگ بود. تا اینکه به دلیل اختلاف در رابطه‌ای که بودم به پیشنهاد دوست‌پسر آن زمان، دو نفری رفتیم مشاوره و پس از گذراندن چند جلسه روانشناسی به پیشنهاد مشاور شروع کردم به خواندن کتاب. کم‌کم آرامتر و عمیق‌تر شدم. به لوازم آرایشم احتیاجی نداشتم و اصرار داشتم که چهره‌ی طبیعی‌ام را به همه نشان دهم. لوازم آرایشم را زیر قیمت در گروه دوستانه به حراج گذاشتم و تقریبا فقط یک رژ و ریمل برایم باقی مانده بود! من استاد تردید هستم، استاد خریدن لوازم آرایش اشتباهی. در نهایت گیجی و فشار روانی بالاخره یکی از رژها را انتخاب می‌کنم و وقتی پایم به خانه می‌رسد با خودم می‌گویم که باید فلان رنگ را می‌خریدم. رژ جدید یکی دو ماهی را به تنهایی در گوشه‌ای سپری می‌کند و ناگهان متوجه می‌شوم گه کار خوبی کردم که فلان رژ را خریدم و این چرخه‌ی معیوب تا همین الان هم ادامه داشته! به مناسبت عروسی پسردایی‌ام و برای اجتناب از سر و کله زدن با آرایشگرهای بی‌کفایت و نابلد تصمیم گرفتم که لوازم آرایش بخرم و خودم کار میکاپ را انجام بدهم. اما مرگ بر گرانی! مرگ بر نظام سرمایه‌داری! مرگ بر برده‌داری! باورم نمی‌شد که 6 قلم لوازم آرایش، 765 هزار تومان قیمت داشته باشد، آن هم با تخفیف! رژ جدیدم زیادی قرمز و مایع به نظر می‌رسد و رژگونه‌ی طلایی رنگم روی پوست طلایی رنگم تقریبا دیده نمی‌شود و اصلا بهتر بود این پالت سایه را نمی‌خریدم و آه خدای من! پیش خودم چه فکری کرده بودم که بدون تصمیم قبلی پایم را گذاشتم توی مغازه!! این همه پول پرداخت کردم و دیگر مثل دوران نوجوانی‌ام عاشق آرایش کردن نیستم و هیچ مشکلی ندارم که دیگران سیاهی زیر چشمان و جوش‌ها و موهای صورتم را ببینند. دلم را خوش کرده‌ام که تا 2 سال دیگر تاریخ مصرف دارند و من وقت دارم که تصمیم بگیرم قرار است با آن‌ها چه کار کنم!


از در و دیوار شهرهای این مملکت غم می‌بارد. دیوارهای خاکستری. ساختمان‌های بی رنگ. ماشین‌های سیاه و سفید. آدم‌هایی که دلیلی برای لبخند زدن ندارند و لباس‌های تیره می‌پوشند؛ یکی از آن‌ها خود من. پایت را که از در خانه بگذاری بیرون با نشانه‌های مرگ مواجه می‌شوی، البته برای خیلی‌ها خانه و بیرون از خانه فرقی ندارد. اعلامیه‌های ترحیم و پرده‌های سیاه‌رنگ روی دیوارها و حجله‌های عزاداری جوانان کم بود، این روزها مد شده که بنر 3 متری چاپ می‌کنند و زیر عکس می‌نویسند من رفتم. حلالم کنید.» یک طوری مُرده پرست هستیم که توی دنیا لنگه نداریم. جشن تولد و مراسم عروسی را می‌شود که نرفت ولی سرمان که برود هر طور شده، حتی اگر 10 سال باشد که همدیگر را ندیده باشیم، خودمان را به مراسم خاکسپاری می‌رسانیم برای عرض تسلیت! پیرمرد رومه‌فروش سر کوچه فوت شده و دور تا دور آن دکه‌ی 2 متری پر شده از عکس‌هایش که لبخند می‌زد و به تو خبر می‌دهد که مُرده. آقای فلانی که تا دیروز حتی اسمش را هم نمی‌دانستم و همین الان هم اسمش را یادم نمی‌آید مرده و من تا مدت‌ها که از سر کوچه رد می‌شوم باید یاد نگاه‌هایش و یاد مرسی» گفتنش بیفتم. مجبورم می‌کنند که یادش بیفتم و از نو غمگین شوم و برای دقایقی به مرگ فکر کنم. این آدم‌ها هر کاری می‌کنند که به مرگ فکر کنی. مرگ. مرگ. همیشه از گناه و مردن و عذاب‌های پس از مردن حرف می‌زنند. کسی زندگی کردن را یادت نمی‌دهد چون آنقدر سرگرم مرگ و پس از مرگ بوده‌اند که خودشان هم چیزی از زندگی کردن نفهمیدند. کسی از قشنگی‌های دنیا حرفی نمی‌زند. من جای اشتباهی به دنیا آمده‌ام.


پ.ن: سومین. قبلی؛

Sweet creatures


نمی‌دانم این اهمال کاری را از پدرم یاد گرفته‌ام یا واقعا نتیجه‌ی افسردگی و اضطراب لعنتی است؟! قطعا پدرم هم از سلامت روان برخوردار نیست. لیست بلندی دارم از کارهایی که سال‌ها قرار است آن‌ها را انجام بدهم. قبلا هم اشاره کرده بودم که لیست بالابلندی دارم از موضوعاتی که قرار است از آن‌ها بنویسم. خروارها عکس دارم که باید آن‌ها را در اکانت اینستگرم پست کنم. شاید برای شما مسئله‌ی مهمی نباشد ولی نیرویی از درونم مرا وادار می‌کند که عکسی را پست کنم و حس و حال مربوطه را به واژه‌ها بچسبانم. اما طوری زندگی می‌کنم و همه چیز را پشت گوش می‌اندازم که انگار قرار است همه‌چیز همانطور باقی بماند و من تا ابد وقت دارم برای نوشتن. هنوز در حال پست کردن عکس‌های 7 ماه پیش هستم و حتی به این فکر می‌کنم که سال بعد اینستا عکس‌هایی را به عنوان سال پیش، همین روز» نشانم می‌دهد که برای آن روز نیستند. آدم باید غذا را تا گرم هست بخورد و عکس‌ها و نوشته‌هایش را در اولین فرصت ممکن پست کند. نه اینکه مثل من؛ نشسته‌ام روی صندلی و حسرت می‌خورم که چرا عکس‌هایم را به وقت عاشقی پست نکردم.



سه سال پیش این سندل (یا کفش؟) را به قیمت 37 هزار تومان خریدم. گل‌هایش را خودم برای ست شدن با لباسم دوختم. آنقدر راحت هستند که از همان روز خرید در تمام جشن‌های تولد و عقد و عروسی همراه پاهایم بوده. وقتی که دی‌جی می‌گوید بپرید بالااااا» از بین خانم‌ها معمولا فقط من هستم که به راحتی و بدون اینکه احساس کنم میخی زیر پاهایم فرو می‌رود بالا و پایین می‌پرم. مرگ بر کفش پاشنه‌دار. مرگ بر نظام سرمایه‌داری.

از آنجایی که من طرفدار زیبایی و عکاسی هستم انتظار نداشته باشید که کفش را بدونم پاهایم ببینید.

دیدن عکس
حجم: 750 کیلوبایت

این عکس را هم بعد از گرفتن عکس قبلی گرفتم. آستینم مانع از این می‌شد که راحت از دست‌هایم استفاده کنم و بابت اینکه دیر رسیده بودیم استرس داشتم و دست‌هایم می‌لرزید. پایم را گذاشتم روی صندلی و دامنم رفت بالا. 2تا از ناخن‌هایم را لاک زدم و زحمت بقیه را دخترخاله‌ام کشید. جشن عروسی پسردایی‌ام بود. تقصیر مادرم و خواهر داماد بود که دیر رسیدیم. وقتی که به تالار رسیدیم آرایشم کامل بود به جز لب‌هایم که رژ نداشت. دختردایی‌ام خیلی استرس داشت و باید هرطور که شده سعی می‌کردم تا جای ممکن آرام بماند. به هر حال صاحب مجلس بود و سنگینی وظایف پدر و مادرش را روی شانه‌های خوش حس می‌کرد. حق هم داشت. مادرش که وقتی بچه بودند از دنیا رفت و دایی هم که معتاد شد و هیچ‌وقت پدر نبود.

دیدن اون یکی عکس
حجم: 5.87 مگابایت

مرد متاهلی در توییتر بعد از دیدن عکس دوم برایم نوشت پاهات این همه مو داره مجبوری عکس بذاری؟» نمی‌دانم چرا خیال کرده که من پای بدون مو به او بدهکار هستم! به گمانم تا به حال آدم از نزدیک ندیده! و به احتمال زیاد تا به حال از پوست انسان از نزدیک عکس نگرفته که بداند پوست واقعی چه شکلی است. به هر حال رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی کار خودشان را کرده‌اند و خیلی‌ها خیال می‌کنند که در دنیای واقعی هم قرار است خودمان را روتوش کنیم! بنده پاهایم را با موم اپیلاسیون می‌کنم و چندی‌ست که با خودم فکر می‌کنم نیازی به این کارها نیست و همان تیغ کفایت می‌کند. این اپیلاسیون هم از کثافت‌های همان نظام سرمایه‌داری‌ست.


از همان بچگی لوازم آرایش مادرم برایم جذاب بودند و خیال می‌کردم با آن سایه‌های فاسد شده‌ی سبز و آبی قرار است شبیه سیندرلا شوم و همه‌ی احساسات بد از بین می‌روند و دیگران به من علاقه‌مند خواهند شد! نوجوان شدم و علاقه‌م به آرایش کردن بیشتر شد. اعتماد به نفس کافی نداشتم و خیال می‌کردم که زشت هستم. از وقتی که وسط ابروهایم را برداشتم حس کردم که زیباتر شده‌ام. یک دوره از زندگی‌ام، گمان می‌کنم اوایل بیست و یک سالگی بود، که شروع کردم به خریدن تعداد زیادی لوازم آرایش. دوستانم که مرا می‌دیدند، طبق معمول و برای اینکه نشان دهند لال نیستند، می‌گفتند چه عجب تو بالاخره یکم آرایش کردی!» از ترس خانواده‌ی مذهبی بود که همیشه رژم کمرنگ بود. تا اینکه به دلیل اختلاف در رابطه‌ای که بودم به پیشنهاد دوست‌پسر آن زمان، دو نفری رفتیم مشاوره و پس از گذراندن چند جلسه روانشناسی به پیشنهاد مشاور شروع کردم به خواندن کتاب. کم‌کم آرامتر و عمیق‌تر شدم. به لوازم آرایشم احتیاجی نداشتم و اصرار داشتم که چهره‌ی طبیعی‌ام را به همه نشان دهم. لوازم آرایشم را زیر قیمت در گروه دوستانه به حراج گذاشتم و تقریبا فقط یک رژ و ریمل برایم باقی مانده بود! من استاد تردید هستم، استاد خریدن لوازم آرایش اشتباهی. در نهایت گیجی و فشار روانی بالاخره یکی از رژها را انتخاب می‌کنم و وقتی پایم به خانه می‌رسد با خودم می‌گویم که باید فلان رنگ را می‌خریدم. رژ جدید یکی دو ماهی را به تنهایی در گوشه‌ای سپری می‌کند و ناگهان متوجه می‌شوم گه کار خوبی کردم که فلان رژ را خریدم و این چرخه‌ی معیوب تا همین الان هم ادامه داشته! به مناسبت عروسی پسردایی‌ام و برای اجتناب از سر و کله زدن با آرایشگرهای بی‌کفایت و نابلد تصمیم گرفتم که لوازم آرایش بخرم و خودم کار میکاپ را انجام بدهم. اما مرگ بر گرانی! مرگ بر نظام سرمایه‌داری! مرگ بر برده‌داری! باورم نمی‌شد که 6 قلم لوازم آرایش، 765 هزار تومان قیمت داشته باشد، آن هم با تخفیف! رژ جدیدم زیادی قرمز و مایع به نظر می‌رسد و رژگونه‌ی طلایی رنگم روی پوست طلایی رنگم تقریبا دیده نمی‌شود و اصلا بهتر بود این پالت سایه را نمی‌خریدم و آه خدای من! پیش خودم چه فکری کرده بودم که بدون تصمیم قبلی پایم را گذاشتم توی مغازه!! این همه پول پرداخت کردم و دیگر مثل دوران نوجوانی‌ام عاشق آرایش کردن نیستم و هیچ مشکلی ندارم که دیگران سیاهی زیر چشمان و جوش‌ها و موهای صورتم را ببینند. دلم را خوش کرده‌ام که تا 2 سال دیگر تاریخ مصرف دارند و من وقت دارم که تصمیم بگیرم قرار است با آن‌ها چه کار کنم!


حتی همین توضیحات هم زیادی‌ست. در پست قبلی‌ام؛ 

این چنین سنگ چرایی؟ یکی از صفات دایی‌ام را گفتم و مثال دیگری زدم که نقل قول یکی از مهمان‌های جشن بود؛ ورزشکار باید مشخص باشه که ورزشکاره» چنین حرفی را فقط می‌شود از دهان آدمی شنید که هنوز خودش را پیدا نکرده و در حال تجربه‌ کردن دنیای پیرامون خودش است. میل عجیب به متفاوت بودن را برای همه‌ی انسان‌ها به کار بردم و از کسی که در زندگی‌اش مزخرفات زیادی گفته خودم را مثال زدم. صرفا دو داستان کوتاه روایت کردم. حالا این وسط یک عده خیال می‌کنند که من برای کل دنیا نسخه پیچیده‌ام و نفهم هستم و معنی راحتی را نمی‌دانم و از آزادی در انتخاب هم چیزی سرم نمی‌شود و فقط خودشان هستند که همه‌چیز را در زندگی تجربه کرده‌اند و با نگاه بالا به پایین‌شان طوری رفتار می‌کنند که انگار به آن‌ها توهین شده. لذا کامنت‌های وبلاگ را برای مدتی می‌بندم. در حال درمان افسردگی و اضطرابم هستم و هیچ میلی ندارم که با آنلاین شدم حس کنم به من حمله شده. فرسوده‌تر از آنم که برای هر کسی خودم را توضیح دهم. دیشب برای اولین بار جواب یکی از فالوئرهای اینستا را دادم و امروز بلاکش کردم. من جمله‌ای از مشاورم را روی عکسم استوری کرد و آن آقا هم برایم نوشت مشاورها خودشون از همه بیشتر آن‌نرمال هستن». بعد از اینکه گفتم ممنون می‌شم نظراتت رو برای خودت نگه داری» مثل خیلی‌های دیگر اشاره کرد که اگه نمی‌خوای کسی نظری بده پس پروفایلت رو پرایوت کن!» شبیه همان جمله‌ی اگر نمی‌خوای مورد قرار بگیری پس خودت را بپوشان. دوست داشتم که برایش بنویسم نظر بده، کسی با نظر دادن شما مشکلی نداره. فقط مراقب لحن و واژه‌هات باش. نظرات مخرب برای آدم نفرستید.» ولی چیزی نگفتم. سپس برایم نوشت که جنبه‌ی نظر دادن ندارم و مرا آنفالو می‌کند. بنده هم تشکر کردم و گزینه‌ی بلاک را زدم. حتی اگر راه داشت دیرکت اینستا را هم می‌بستم. گفتم که، فرسوده‌ام. حوصله‌ی بحث کردن ندارم.


توی جشن‌های عروسی ما همیشه عده‌ای هستند که به دلایل مختلف با لباس اسپرت حاضر می‌شوند. نمونه‌اش دایی بنده که اصلا حاضر به پوشیدن کت و شلوار نیست چون احساس راحتی نمی‌کند. گاهی با خودم می‌گویم آدم چه قدر باید غیرمنعطف باشد که در طول 4 دهه زندگی تغییر نکند. یا مثلا در جشن عقد پسردایی‌ام چند دختر نوجوان را دیدم که نمی‌دانم چه نسبتی با عروس و داماد داشتند. یکی از آن‌ها ست گرم‌کن ورزشی تنش بود و خطاب به دوستانش می‌گفت ورزشکار باید مشخص باشه که ورزشکاره». آدمیزاد میل عجیبی به متفاوت بودن دارد و در طول زندگی‌اش مزخرفات زیادی می‌گوید. نمونه‌اش من و پست‌های چند سال پیشم! خیلی از آن‌ها را رد می‌کنم و حتی می‌توانم برایشان نقد بنویسم! به هر حال از طرف نیمه‌ی پر لیوان این پیشرفت محسوب می‌شود و من هم که به مرض پیشرفت کردت و بهتر شدن مبتلا هستم.


تمام مدتی که حرف می‌زدیم توی بالکن کافه نشسته بودیم. هوا سرد شده بود. غروب آفتاب را با هم تماشا کردیم. آهنگ آلترنیتیو راک پخش می‌شد. سروناز از آن دسته آدم‌هایی‌ست که می‌شود ساعت‌ها با او گفتگو کرد و از صحبت کردن لذت برد. وقتی که برمی‌گشتیم سرما در استخوان‌هایم نفوذ کرده بود. لباسم کم بود. کلاه بارانی‌ام را گذاشته بود و دست‌ها توی جیب، در خودم فرو رفته بودم. سرم رو به پایین و به زمین خیره بودم و از تماشای انعکاس نور در خیسی پیاده‌رو لذت می‌بردم. صدای موسیقی خیابانی می‌آمد. همان گروهی که در اینستگرم زیاد دیده‌ام. آقای پاکی جاروی بلندش را روی سطل بزرگ که همرنگ لباسش بود گذاشته و یک دستش تکیه به سطل و یک پا جلوی پای دیگرش، محو تماشای دو نوازنده‌ای بود که زیر سینمایی که سال‌هاست تعطیل شده ایستاده بودند و همزمان آواز هم می‌خواندند. ساعت از ۱۰ گذشته و خیابان خلوت بود. چه قدر دلم می‌خواست از آن صحنه عکس بگیرم. گاهی خجالت می‌کشم. هنوز هم گاهی نگاه‌های دیگران مرا معذب می‌کند. قدم‌ن رد شدم و با خودم می‌گفتم که چه قدر دلم می‌خواست از آن قاب تماشایی تصویری ثبت کنم. ولی می‌دانید مخاطب گرامی؟ شاید اگر عکس گرفته بودم دیگر برای شما چیزی نمی‌نوشتم! احتمالا نیازم برای ابراز با همان یک عکس برطرف می‌شد.


پ.ن: حالا که صحبت از رنگ‌ها شد؛ عکسی که امروز از تاکسی پرتقالی رنگ گرفتم.


حتی همین توضیحات هم زیادی‌ست. در پست قبلی‌ام؛ 

این چنین سنگ چرایی؟ یکی از صفات دایی‌ام را گفتم و مثال دیگری زدم که نقل قول یکی از مهمان‌های جشن بود؛ ورزشکار باید مشخص باشه که ورزشکاره» چنین حرفی را فقط می‌شود از دهان آدمی شنید که هنوز خودش را پیدا نکرده و در حال تجربه‌ کردن دنیای پیرامون خودش است. میل عجیب به متفاوت بودن را برای همه‌ی انسان‌ها به کار بردم و از کسی که در زندگی‌اش مزخرفات زیادی گفته خودم را مثال زدم. صرفا دو داستان کوتاه روایت کردم. حالا این وسط یک عده خیال می‌کنند که من برای کل دنیا نسخه پیچیده‌ام و نفهم هستم و معنی راحتی را نمی‌دانم و از آزادی در انتخاب هم چیزی سرم نمی‌شود و فقط خودشان هستند که همه‌چیز را در زندگی تجربه کرده‌اند و با نگاه بالا به پایین‌شان طوری رفتار می‌کنند که انگار به آن‌ها توهین شده. لذا کامنت‌های وبلاگ را برای مدتی می‌بندم. در حال درمان افسردگی و اضطرابم هستم و هیچ میلی ندارم که با آنلاین شدم حس کنم به من حمله شده. فرسوده‌تر از آنم که برای هر کسی خودم را توضیح دهم. دیشب جواب یکی از فالوئرهای اینستا را برای بار اول دادم و امروز بلاکش کردم. من جمله‌ای از مشاورم را روی عکسم استوری کرد و آن آقا هم برایم نوشت مشاورها خودشون از همه بیشتر آن‌نرمال هستن». بعد از اینکه گفتم ممنون می‌شم نظراتت رو برای خودت نگه داری» مثل خیلی‌های دیگر اشاره کرد که اگه نمی‌خوای کسی نظری بده پس پروفایلت رو پرایوت کن!» شبیه همان جمله‌ی اگر نمی‌خوای مورد قرار بگیری پس خودت را بپوشان. دوست داشتم که برایش بنویسم نظر بده، کسی با نظر دادن شما مشکلی نداره. فقط مراقب لحن و واژه‌هات باش. نظرات مخرب برای آدم نفرستید.» ولی چیزی نگفتم. سپس برایم نوشت که جنبه‌ی نظر دادن ندارم و مرا آنفالو می‌کند. بنده هم تشکر کردم و گزینه‌ی بلاک را زدم. حتی اگر راه داشت دیرکت اینستا را هم می‌بستم. گفتم که، فرسوده‌ام. حوصله‌ی بحث کردن ندارم.


چشم‌هایم را باز می‌کنم. خواب تمام شده و دوباره هوشیار شده‌ام. لعنتی، چه قدر هوشیار بودن عذاب‌آور است. توی رختخواب با خودم کلنجار می‌روم که دوست ندارم از جایم تکان بخورم ولی در عین حال باید صبحانه بخورم وگرنه سوزش معده و روده رهایم نمی‌کند. تازه اگر خوش‌شانس باشم و مثانه‌ام پر نباشد. معده‌ام سعی می‌کند غذا را پس بزند و من سعی می‌کنم برای زنده ماندن لقمه‌ی کوچکی هم که شده در دهانم بگذارم. حس عجیبی در کل بدنم دارم. به گمانم اضطراب است. بعد از 10 دقیقه قرصی که پزشک برایم تجویز کرده را می‌خورم. اثر می‌کند و اضطرابم کم می‌شود. دلم می‌خواهد دوباره دراز بکشم و کاری نکنم، درست مثل یک جنازه. قیافه‌ام که دست کمی از آن‌ها ندارد. ثانیه‌ها می‌گذرند و من کاملا تسلیم سیاهی شده‌ام و دیگر دست و پا نمی‌زنم. سعی می‌کنم که افکار بد جایی در ذهنم نداشته باشند. ولی انگار من به دنیا آمده‌ام که گوشه‌ی اتاقم تنها دراز بکشم. آن 8 سالی که روزهای بی‌شمار برای مداوای سردرد را توی اتاق تاریک می‌گذارندم یادت هست؟ ای بابا، قرار بود به این‌ها فکر نکنم. بهتر خواهم شد. قرار است که این قرص‌ها اثر کنند. چه قدر خسته و خوبالود و کرخت هستم. به جهان پیرامونم هیچ حسی ندارم. این روزها می‌گذرند. پنجره را باز می‌کنم تا از باران فیلم بگیرم و برای ثمین بفرستم. موقع بستن پنجره به غزاله و سعیده، هم‌باشگاهی‌های سابقم، فکر می‌کنم. این همه تمرین کردم و زحمت کشیدم و حالا سایزم به 5 سال قبل برگشته. اشکالی ندارد. قرار است که همه‌چیز بهتر شود. دوباره اشتیاق پیدا خواهم کرد برای ورزش کردن. شاید اگر دو سال پیش رفته بودم پیش مشاور الان وضعیت بهتری داشتم. تنها

کازیوه و ایمان بودند که توصیه کردند از مشاور کمک بگیرم. عجیب است که بین این همه آدم فقط 2 نفر؟ اصلا عقل خودم کجا رفته بود این مدت؟ اگر دستم شکسته بود دکتر نمی‌رفتم؟ فقط سلامت روان است که خار دارد؟ ما چرا از روانشناس فراری هستیم؟ پاکت چیپس را برمی‌دارم. خوردن چیپس هنوز هم لذت‌بخش است.


یک هفته از شروع قرص خوردنم می‌گذرد. اضظرابم کمتر شده و حالا باید یکی از قرص‌ها را به جای یک‌چهارم، به اندازه‌ی نصف بخورم. از غروب کمی از خستگی‌ام برطرف شده ولی توی حمام چند باری سرگیجه‌ی خفیف داشتم. غروب خورشید دیگر برام چندان غم‌انگیز نیست و دیدن نور نارنجی رنگش روی دیوار اتاقم قلبم مچاله نمی‌شود. حسن شماعی‌زاده گوش دادم و این پست را تایپ می‌کنم. موهایم همچنان با قدرت می‌ریزد. هنوز جواب پاپ‌اسمیر را نگرفته‌ام و سونوگرافی و یک آزمایش دیگر برای انجام دادن دارم. فردا کلاس آواز دارم و امیدوارم که بتوانم از تخت جدا شوم و پایم را از خانه بیرون بگذارم. این روزها فیلم و سریال تماشا می‌کنم؛ فیلم‌ها و سریال‌هایی که سال‌ها با خودم می‌گفتم باید تماشا کنم. وقتی که خسته شدم روی تخت دراز می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم. باد بهاری می‌وزد و من زیر پتو مچاله شده‌ام. خوابم نمی‌برد و با گوشی به وای‌فای وصل می‌شوم و بیهوده اکانت‌هایم را چک می‌کنم. امروز این آهنگ را توی کانالم گذاشتم. شما هم بشنوید. موسیقی متن فیلم Wild است.

دریافت

نمی‌دانم چرا نمی‌توانم مثل سابق آهنگ آپلود کنم. مدیا پلیر را نشان نمی‌دهد!


6 روز از شروع قرص خوردنم گذشته و گمان می‌کنم که بهترم. ذهنم ساکت‌تر شده و دیگر از کار مفید نکردن» عذاب وجدان ندارم. به خودم مرخصی داده‌ام. قرار است این دو هفته نگران هیچ چیز نباشم. 5 روز اول سخت گذشت. بدنم بسیار سست بود و چیزی مرا به سمت زمین می‌کشید. میل عجیبی به دراز کشیدن داشتم. مدام توی تخت بودم و گاهی چشمانم آنقدر گرم می‌شد که هر لحظه ممکن بود خوابم ببرد. متوجه شدم که کتاب خواندن در این وضعیت فایده‌ای ندارد چون اصلا حواسم سر جایش نیست. امروز بهتر بودم. کمی از سستی کاسته شده و حالا راحت‌تر از تخت بیرون می‌آیم.

روانشناس گفت که وضعیتم از حد مجاز گذشته و توان انجام کارهایی که از من بخواهد را ندارم. همچنین گفت که شرایط من عادی نیست و به دلیل داشتن افکار خودکشی (من حرفی نزدم، خودش متوجه شد) باید هرچه زودتر به خودم کمک کنم. تشخیص آقای دکتر، افسردگی شدید است. باعث دلگرمی بود که صادقانه گفت در حال حاضر نمی‌تواند به من کمک کند. فوری نامه نوشت و مرا فرستاد پیش متخصص اعصاب و روان تا برایم دارو بنویسد. خانم دکتر مطب بسیار زیبایی دارد و بسیار خوشروست. با من صحبت کرد و شغل والدینم را پرسید. گفت که کمالگرایی در شغل هردویشان بسیار بالاست و باید از تو هم خواسته باشند که بی‌نقص باشی و به عقیده‌ی من فشار کمالگرایی‌ست که در تو اضطراب ایجاد کرده و منجر به افسردگی شده. باورم نمی‌شد که در طی یک ساعت دو نفر را ملاقات کردم که بدون جفنگیات و حرف اضافه با من صحبت کردند و در همان 10 دقیقه‌ی اول دردم را فهمیدند. باید دید که این جلسات در آینده چه طور پیش می‌رود.


درباره‌ی گیاهخواری پرسید. بعد درباره‌ی موضوعات مختلف صحبت کردیم؛ اینکه کلبه‌ای در دل طبیعت دست و پا کرده و برای خودش مرغ و خروس دارد و بعد از پایان رابطه‌اش با ح، با هیچ دختر دیگه‌ای نداشته. ما هیچوقت صمیمی نبودیم. گفت که دوست دارد گیاهخواری را امتحان کند و دکتر گفته که احتمالا با این وضعیت قلبش و بیماری نادری که دارد نهایتا تا 10 سال دیگر زنده بماند. ناراحت‌کننده بود. چندین بار سه نفری بیرون رفته بودیم و آخرین بار را یادم هست که به موهای صورتم نگاه کرده بود. یک هفته بعد از پیامی که فرستاد آمد و خبر گیاهخوار شدنش را داد و برایم با اشتیاق تعریف می‌کرد که چه قدر حس بهتری دارد. راستش دیگر برایم آدم سابق نیست و به چشم یک همکلاسی قدیمی و دوست‌پسرِ سابقِ دوستِ سابقم به او نگاه نمی‌کنم. بلکه به چشم آدمی به او نگاه می‌کنم که زمان احتمالی مرگش را می‌داند ولی پرشور به راهش ادامه می‌دهد و زندگی را زندگی می‌کند.


پ.ن: چهارمین پست. قبلی؛

اسمش را گذاشته‌اند خویشتن‌داری!


وسط نهار و سرگیجه و گنگی سر و تمام شدن قرص اضطرابم و البته آن سردرد کذایی، پدر خبر داد که مهمان داریم و و قرار است که عمه و شوهرش فقط یک ساعت بمانند و بروند. عمه خیال می‌کرد که پدرم و زنش روزه هستند و برای مراعات آن‌ها تصمیم گرفتند که زود برگردند. پدرم هم برای اینکه تصورات خواهرش به هم نریزد حرفی نزد که خواهرم! ما دیگر مثل سابق سرحال نیستیم و قرص‌ها اجازه نمی‌دهند که روزه بگیریم. گفتم که حداقل تعارف نزنند که یک موقع ماندگار شوند! وگرنه باید بساط افطاری هم پهن کنند. پدرم گفت که خیالم جمع باشد. میز را که جمع می‌کرد گفتم:
اصلا حوصله ندارم توی خونه لباس بپوشم و حجاب داشته باشم! بابا اگه به خاطر تو نبود واقعا نمی‌پوشیدم.
- دیگه باید گاهی مراعات کرد.
مراعات چیه؟ بدن خودمه! اصلا این دین که همه‌ش شد تظاهر! اون از روزه‌خواری، اینم که اینطوری.
.

عمه این‌ها آمدند و پدرم دو بار تعارف کرد که بمانند و سر من از درد در حال ترکیدن بود و تنها روی تختم افتاده بودم. میهمانان گرامی کاملا آماده بودند که تعارف کنیم تا بمانند و خلاصه مانند و شام خوردند و تازه رفتند. واقعا شده‌ایم یک عده آدم که به هر دلیلی روزه نداریم؛ از گرانی می‌نالیم و جلوی هم غذا نمی‌خوریم.


پ.ن: سومین پست امروز. قبلی؛

اعتماد به سقف


برای اولین بار بود که به پیام شخصی‌اش در اینستا جواب می‌دادم. در انتهای مکالمه پرسید که اهل ساری بودم یا انزلی؟ سپس گفت که اگر رشت بیاید مرا خبر می‌کند تا همدیگر را ببینیم. گفتم که این روش خبر دادن برای آدم‌هایی‌ست که از قبل همدیگر را می‌شناسند. در پاسخ شنیدم سخت نگیر»! و بعد گفت که خودش تمایل دارد مرا ببیند و به من خبر می‌دهد تا اگر من هم مایل به دیدار بودم قرار ملاقات بگذاریم. امان از این مردم! نه درخواستی و نه دعوتی. انگار که دوست‌های دیرینه هستیم! بار اولی هم نیست که چنین اتفاقی می‌افتد. شاید من دلم نخواهد روی ماهت را ببینم! این پیام جواب دادن هم شده مکافات. آدم پشیمان می‌شود. حتی از جواب دادن آدم هم برداشت دیگری می‌کنند. آن‌وقت این جغرافیای مردسالار همه‌ی جُک‌های جنسیت‌زده‌اش را برای ما زن‌ها می‌سازد که رویای شوهر کردن و اسب سفید داریم!!


پ.ن: دومین پست امروز. قبلی؛

آه


عود روشن کرده بودم. نیم ساعت از نوشتن پست قبلی نگذشته بود که حس کردم سرم گنگ شده. توی چشم چپم حس عجیبی داشتم. خسته بودم، خیلی خسته. رفتم که بخوابم. احساس خفگی داشتم. حسی شبیه گزگز کردن از وسط شکمم شروع کرد آمد به بالا. ضربان قلبم عجیب شده بود. قبلا این حس را تجربه کرده بودم؛ حسی شبیه مردن. رفتم سر پنجره تا هوایی تازه نفس بکشم. دست‌هایم را گذاشتم روی پنجره و سرم را گذاشتم روی دستم و چشم‌هایم را بستم. خودم را دلداری می‌دادم که چیزی نیست. بعد از چند دقیقه حس کردم که بهترم. دوباره دراز کشیدم. ضربان قلبم کند بود؛ کمتر از یکی در ثانیه. دوباره همان حمله ولی این بار خفیف‌تر. بدنم سست شده بود.اضطرابم بالا بود. هر بار که اتفاقی می‌افتد سناریوها‌ی وحشتناکی را توی ذهنم مرور می‌کنم و این حمله‌ها هم کافی بود تا بخواهم به اتفاقات بد فکر کنم. گوشی را برداشتم و عوارض قرص را سرچ کردم. دست‌هایم گزگز می‌کرد. خسته بودم. خوابم نمی‌برد. طی هفته‌ی گذشته بدخواب شده‌ام. به گمانم به خاطر کم‌تحرکی‌ام باشد. آهنگی از Olafur Arnalds پخش کردم و چشمانم کم‌کم گرم شد. شب سختی بود.

دریافت آهنگ

عذرخواهی بنده را بپذیرید که نمی‌توانید آهنگ را قبل از دانلود کردن گوش کنید. نمی‌دانم این وبلاگ چه مرگش شده که پلیر را نشان نمی‌دهد. حتی از گزینه‌های اضافه کردن به پست هم حذف شده.


راستش را بخواهید من هرگونه تغییر در آسمان را به خودم می‌گیرم و خیال می‌کنم که آسمان می‌خواهد با این کارها با من صحبت کند! مثلا تابش نور آفتاب که در حال طلوع است و پوستم را نوازش می‌کند یا سرخی چشم‌نواز غروبش؛ انگار می‌خواهد از من دلبری کند و دنبال نگاه عاشقانه‌ی من است. برایم می‌رقصد و من هم لبخند می‌زنم و تماشایش می‌کنم.

تاریخ عکس: دی نود و هفت.

دیدن عکس


یک هفته از شروع قرص خوردنم می‌گذرد. اضطرابم کمتر شده و حالا باید یکی از قرص‌ها را به جای یک‌چهارم، به اندازه‌ی نصف بخورم. از غروب کمی از خستگی‌ام برطرف شده ولی توی حمام چند باری سرگیجه‌ی خفیف داشتم. غروب خورشید دیگر برام چندان غم‌انگیز نیست و با دیدن نور نارنجی رنگش روی دیوار اتاقم قلبم مچاله نمی‌شود. حسن شماعی‌زاده گوش دادم و این پست را تایپ می‌کنم. موهایم همچنان با قدرت می‌ریزد. هنوز جواب پاپ‌اسمیر را نگرفته‌ام و سونوگرافی و یک آزمایش دیگر برای انجام دادن دارم. فردا کلاس آواز دارم و امیدوارم که بتوانم از تخت جدا شوم و پایم را از خانه بیرون بگذارم. این روزها فیلم و سریال تماشا می‌کنم؛ فیلم‌ها و سریال‌هایی که سال‌ها با خودم می‌گفتم باید تماشا کنم. وقتی که خسته شدم روی تخت دراز می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم. باد بهاری می‌وزد و من زیر پتو مچاله شده‌ام. خوابم نمی‌برد و با گوشی به وای‌فای وصل می‌شوم و بیهوده اکانت‌هایم را چک می‌کنم. امروز این آهنگ را توی کانالم گذاشتم. شما هم بشنوید. موسیقی متن فیلم Wild است.

دریافت

نمی‌دانم چرا نمی‌توانم مثل سابق آهنگ آپلود کنم. مدیا پلیر را نشان نمی‌دهد!


شده‌ام شبیه پیرمردها و پیرزن‌هایی که توان راه رفتن ندارند. یک هفته‌ای می‌شود که از پشت پنجره بیرون را تماشا می‌کنم؛ خانه‌های ویلایی و در کنارشان چند آپارتمان لعنتی که طی دو سال اخیر مثل علف هرز رشد کرده‌اند. بیشترِ روز را روی تختم دراز می‌کشم و کاری نمی‌کنم. به غیر از غذا خوردن و دستشویی رفتن و دوش گرفتن، که همه‌ی این‌ها را به اجبار انجام می‌دهم، فیلم و سریال تماشا می‌کنم که در آن بین خسته می‌شوم و دوباره روی تخت دراز می‌کشم. چند باری خواستم توی وبلاگ بنویسم اما خسته بودم و توانش را نداشتم. چند روزی سرگیجه داشتم و الان تقریبا از بین رفته. چند روزی هم می‌شود که سردرد دارم و نمی‌دانم که از برکت وجود میگرن است یا روزهای قبل از . تخت من درست زیر پنجره‌ی اتاقم قرار دارد. دو روز پیش که لب پنجره نشسته بودم نور آفتابِ در حال غروب تابید روی صورتم. من عاشق این هستم که گرمای خورشید را روی پوستم حس کنم.
باید آماده شوم تا بروم دکتر. دو هفته‌ام تمام شده. بعد از 11 روز قرار است که پایم را از خانه بگذارم بیرون.


راستش را بخواهید من هرگونه تغییر در آسمان را به خودم می‌گیرم و خیال می‌کنم که آسمان می‌خواهد با این کارها با من صحبت کند! مثلا تابش نور آفتاب که در حال طلوع است و پوستم را نوازش می‌کند یا سرخی چشم‌نواز غروبش؛ انگار می‌خواهد از من دلبری کند و دنبال نگاه عاشقانه‌ی من است. برایم می‌رقصد و من هم لبخند می‌زنم و تماشایش می‌کنم.

تاریخ عکس: دی نود و هفت.


عود روشن کرده بودم. نیم ساعت از نوشتن پست قبلی نگذشته بود که حس کردم سرم گنگ شده. توی چشم چپم حس عجیبی داشتم. خسته بودم، خیلی خسته. رفتم که بخوابم. احساس خفگی داشتم. حسی شبیه گزگز کردن از وسط شکمم شروع کرد آمد به بالا. ضربان قلبم عجیب شده بود. قبلا این حس را تجربه کرده بودم؛ حسی شبیه مردن. رفتم سر پنجره تا هوایی تازه نفس بکشم. دست‌هایم را گذاشتم روی پنجره و سرم را گذاشتم روی دستم و چشم‌هایم را بستم. خودم را دلداری می‌دادم که چیزی نیست. بعد از چند دقیقه حس کردم که بهترم. دوباره دراز کشیدم. ضربان قلبم کند بود؛ کمتر از یکی در ثانیه. دوباره همان حمله ولی این بار خفیف‌تر. بدنم سست شده بود.اضطرابم بالا بود. هر بار که اتفاقی می‌افتد سناریوها‌ی وحشتناکی را توی ذهنم مرور می‌کنم و این حمله‌ها هم کافی بود تا بخواهم به اتفاقات بد فکر کنم. گوشی را برداشتم و عوارض قرص را سرچ کردم. دست‌هایم گزگز می‌کرد. خسته بودم. خوابم نمی‌برد. طی هفته‌ی گذشته بدخواب شده‌ام. به گمانم به خاطر کم‌تحرکی‌ام باشد. آهنگی از Olafur Arnalds پخش کردم و چشمانم کم‌کم گرم شد. شب سختی بود.



دریافت


یک هفته از شروع قرص خوردنم می‌گذرد. اضطرابم کمتر شده و حالا باید یکی از قرص‌ها را به جای یک‌چهارم، به اندازه‌ی نصف بخورم. از غروب کمی از خستگی‌ام برطرف شده ولی توی حمام چند باری سرگیجه‌ی خفیف داشتم. غروب خورشید دیگر برام چندان غم‌انگیز نیست و با دیدن نور نارنجی رنگش روی دیوار اتاقم قلبم مچاله نمی‌شود. حسن شماعی‌زاده گوش دادم و این پست را تایپ می‌کنم. موهایم همچنان با قدرت می‌ریزد. هنوز جواب پاپ‌اسمیر را نگرفته‌ام و سونوگرافی و یک آزمایش دیگر برای انجام دادن دارم. فردا کلاس آواز دارم و امیدوارم که بتوانم از تخت جدا شوم و پایم را از خانه بیرون بگذارم. این روزها فیلم و سریال تماشا می‌کنم؛ فیلم‌ها و سریال‌هایی که سال‌ها با خودم می‌گفتم باید تماشا کنم. وقتی که خسته شدم روی تخت دراز می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم. باد بهاری می‌وزد و من زیر پتو مچاله شده‌ام. خوابم نمی‌برد و با گوشی به وای‌فای وصل می‌شوم و بیهوده اکانت‌هایم را چک می‌کنم. امروز این آهنگ را توی کانالم گذاشتم. شما هم بشنوید. موسیقی متن فیلم Wild است.



دریافت


مطالبی که آدم‌ها در صفحه‌های اجتماعی خود به اشتراک می‌گذارند بخشی از شخصیت و افکار و دغدغه‌هایشان را به نمایش می‌گذارد. ولی به نظرم هیچ یک از شبکه‌ها به اندازه‌ی گزینه‌ی استوری» در اینستگرم قوی و موفق نبوده‌اند! آنقدر توانمند است که گاهی حتی نیازی نیست به عکس‌های صفحه‌ی مورد نظر نگاه بیندازیم و نوشته‌های زیر آن را بخوانیم. کافی‌ست که سری به استوری‌ها و هایلایت‌ها بزنیم تا بفهمیم شخص مورد نظر در چه جهانی سیر می‌کند. استوری تعداد زیادی از آدم‌هایی که دنبال می‌کنم را میوت کرده‌ام تا دیگر جلوی چشمانم نباشند. فیلم گرفتن حین رانندگی، پز دادن، سیگار و قلیان کشیدن، مزه و شیشه‌ی مشروب، اسکرین‌شات از صفحه‌ی مکالمه‌ی خصوصی، ارسال عکس و مدام حرف زدن با دوست صمیمی خود و تعداد زیادی شکلک خنده، دعا کردن، جملات انگیزشی، جملات من شاخم و راه زندگی‌ام این است، متن‌های طعنه‌دار برای مخاطب خاص، گوشزد کردن نکاتی که خود صاحب اکانت به آن‌ها عمل نمی‌کند، ویدیوهای حاوی خشونت و غم، غر زدن‌های مداوم و پخش کردن انرژی منفی، به قول خودشان جوک (که البته فقط بیانگر بدبختی ما ایرانی‌هاست)؛ تماشای هیچ‌کدام از این‌ها نه تنها حس خوبی در من ایجاد نمی‌کند بلکه باعث می‌شود بیش از پیش در چشمانم منزجزکننده به نظر برسند و از خودم بپرسم واقعا چرا اینا رو فالو دارم؟؟» و هر بار که برای امتحان، سری به استوری یکی از آن‌ها می‌زنم تا ببینم شاید تغییر کرده باشند می‌بینم که نه! حق داشتم که میوت کردم.


آب طالبی که خوردم احساس سرما کردم. اصلا شاید از همان شنبه شروع شد که توی کلاس سردم شد و برای گرم شدن مجبور شدم سریع قدم بزنم. دیشب که رسیدم خانه، لباس‌هایم را درآوردم و تنها با یک شلوارک روی تخت دراز کشیدم. پنجره باز بود و بخاری خاموش. امروز صبح که بیدار شدم حس کردم گلو درد دارم. رفتم باشگاه و کولرها باعث شدند کمی وضعم بدتر شود. چه تمرینی هم کردم. توی راه‌پله‌ی آپارتمان در حال بستن بند لنگه‌ی دوم کتانی فیروزه‌ایم بودم که یادم آمد قرص‌هایم را نخورده‌ام. بند را نبسته باز کردم و برگشتم خانه و سریع رفتم سراغ بطری شیشه‌ای و قرص‌هایم. با انرژی رفتم باشگاه و خیلی امیدوار بودم که تمرین امروز خوب پیش برود اما زندگی همیشه چیزهایی در آستین دارد. ست دوم اسکوات سوموی پا باز بود که حس کردم بیش از حد خسته‌م، نفسم گرفته و سرم گیج می‌رود. بله، کار قرص‌ها بود. آدم که قبل از تمرین کردن قرص نمی‌خورد عزیزم!


روزها می‌گذرند و به این فکر می‌کنم بدنم قرار است به قرص‌ها عادت کند. برنامه‌ای که روانشناسم به من داده را رعایت می‌کنم و حسی درونی باعث می‌شود تا میل داشته باشم به سمت جلو حرکت کنم. اشتیاق دارم تا بهتر شوم و این بهتر شدن را ببینم. این روزها مشاهده‌گر خودم هستم. تغییراتم را می‌بینم؛ چه مثبت باشد و چه منفی. آرام‌ترم. دیگر با حمله‌های اضطرابی دچار وحشت نمی‌شوم و خیال نمی‌کنم که قرار است بمیرم. حتی اگر تمام روز در تخت باشم خودم را سرزنش نمی‌کنم که امروز مفید نبوده‌ام و کاری مفید انجام نداده‌ام.

تازه کمی از دوران عوارض قرص‌های اضطراب و افسردگی گذشته بود که سرما خورم. ای بابا! آدم بخیه بخورد ولی سرما نه! البته نفَسم از جای گرم بلند نمی‌شود و بخیه خورده‌ام، آن هم 3 بار. طبق معمول فشارم به 8 رسیده بود. دکتر می‌گفت در ظاهر و رفتارم به نظر نمی‌رسد که فشارم 8 باشد! به گمانم در تحمل درد، حرفه‌ای شده باشم. دو روز را توی تخت بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم. تازه جای پنی‌سیلین هم درد می‌کند. 3شنبه باشگاه بودم و تمام عضلات پاهایم گرفته. از دیروز غروب با دیدن علایم متوجه شدم همین روزهاست که شوم. سه روز از سرماخوردگی‌ام گذشته و امروز صبح سلام گفت. خوشبختانه و در کمال تعجب مثل ماه‌های قبل از درد به خودم نمی‌پیچم و کاملا عادی هستم. واقعا تحملش را نداشتم که دو روز دیگر هم به این مناسبت توی تخت بمانم. امروز دو بار دچار حمله‌ی اضطرابی شدم و سرگیجه هم داشتم. هر دو بار در کمال خونسردی روی تختم دراز کشیدم و صبر کردم تا ثانیه‌ها سپری شوند و این حمله‌ها هم تمام شوند. دلم می‌خواهد رشته‌خشکبارهایی که چند روز پیش خریدم را بخورم و گمان کنم باید تا فردا صبر کنم. گرسنه‌ام. باید چیزی بخورم.

پ.ن: کرخت و بیمارم. در اولین فرصت جواب کامنت‌ها و پیام‌هایتان را خواهم داد.


دیروز لباس پوشیدم که بروم قدم بزنم ولی حالم بد شد و برگشتم توی تخت. رعد و برق زد و باران هم بارید. میل به خوابیدن دارم. قبل از سرماخوردگی اوضاعم رو به بهبودی بود. همیشه یک علتی از ناکجا آباد پیدا می‌شود که گند بزند توی همه‌چی. آه، کرختم. توان کامل کردن این متن را هم ندارم.


قبل از اینکه مربی آوازم باشد یکی از مشتری‌های دست‌سازه‌هایم بوده و قبل‌تر از آن یکی از دنبال‌کنندگان صفحه‌ام در اینستا. بعد از خریدش کم‌کم با هم بیشتر آشنا شدیم. از علایقمان صحبت کردیم و مرا هل داد تا کاری که همیشه دوستش داشتم را انجام بدهم؛ ثبت نام در کلاس آواز. کمی گذشت و رفتیم کوه. توی مسیر گم شدیم. البته نگران نباشید؛ راه را پیدا کردیم. چادر زدیم. شب همانجا ماندیم. صدای خر و پفش نمی‌گذاشت که بخوابم. البته موارد دیگری هم بود که آزارم می‌داد. مدام می‌خواست مرا نصیحت کند. نسبت به هر حرف و حرکت من واکنش نشان می‌داد و باید حتما چیزی در جواب می‌گفت. وقتی که متحیر از آن همه زیبایی طبیعت بودم و گفتم اَااه! ابرا چقدر بالا اومدن‌ها!» خیال می‌کرد که ترسیده‌ام و دارم گلایه می‌کنم. چون در جوابم گفت عالمه تو خیلی حساسی! بیخیال. اینقدر ریز به مسائل نگاه نکن!» بعدتر متوجه شدم اصلا آنطور که نشان می‌داد طبیعت‌گردی نکرده و تجربه‌اش از من خیلی کمتر است. و این چیزی است که در زندگی آزارم می‌دهد؛ آدم‌هایی که تجربه‌هایشان از من کمتر است. در صورتی که من محتاجم به حضور آدم‌هایی که بتوانم از آن‌ها سر سوزن چیزی بیاموزم. یک بار که کنار فواره‌ی شهرداری نشسته بودیم و به اطرافم نگاه می‌کردم از من پرسید چند دیقه پیش نگران بودی که گشت بیاد سراغمون، نه؟» چیزی که زیاد دارد اطمینان و اعتماد به نفس است. خیال می‌کند همه‌ی برداشت‌هایش از کارهای دیگران و همه‌ی کارهایی که انجام می‌دهد درستِ محض هستند. وقتی توی کلاس هستیم مدام به ساعت نگاه می‌کند. از اینکه قبل از شروع تمرین، چه در کلاس انفرادی و چه در کلاس گروهی، شروع می‌کند به نواختن پیانو و طوری رفتار می‌کند که انگار کسی اصلا وجود ندارد واقعا بیزارم. از اینکه وقتی سوالی می‌پرسم و خودش را می‌زند به نشنیدن و با تاخیر جواب می‌دهد هم بیزارم. از آن جمله‌اش که چند باری به من گفت نگاه کن با اینکه من صدام گرم نیست ولی بهتر از تو انجام می‌دم»، از خندیدنش به اشتباهات و نت‌های ناقصم، از اینکه به جای تکرار اشتباهات هنرجو ادای هنرجو را در می‌آورد آن هم با اغراق و چهره‌ای مسخره، از اینکه برنامه‌ریزی ندارد و گاهی قبل از شروع کلاس گروهی نیم ساعت صحبت می‌کند و خیال می‌کند که ما لذت می‌بریم ولی در آخر وقت کم می‌وریم، از قیافه‌ی متکبرانه‌ای که به خود می‌گیرد، از اینکه به جای انتقال تجربیات هنری از سختی‌هایش صحبت می‌کند چون فقط دنبال گوش می‌گردد تا حرف بزند و حس بهتری نسبت به خودش داشته باشد، از اینکه چند باری با حرکات دست و سر و صورتش به من گفت هرچی مربی سلفژ بهت درباره‌ی خوندن گفته رو بریز دور» چون خیال می‌کند که خودش خداست، از اینکه پیشِ منِ هنرجو گاهی نیمچه غیبتی می‌کند درباره‌ی سایر همکارانش که دوستانش هستند یا حرف‌های شخصی مثل تمرین نمی‌کنن بعد میرن میگن مربی خوب نبود» را در کلاس مطرح می‌کند، از تاخیرهایش سر کلاس، از اینکه می‌خواهد سر از کار همه دربیاورد و وقت کلاس را هدر می‌دهد، از اینکه 2 جلسه‌ایست به جای اینکه بلند شود و برود پای تابلو، روی آینه می‌نویسد! و ناخودآگاه این پیام را می‌دهد که من خسته‌م و شما هم اونقدری برام مهم نیستین که به خاطرتون از سر جام بلند شم» را می‌فرستد، از اینکه مرز بین دوستی و مربی و هنرجو را حفظ نمی‌کند، از اینکه یکی دو باری بین حرف‌هایش گفت فلان چیز را بلد نبوده ولی رفته تحقیق کرده و یاد گرفته و همین کافی بود تا من اعتمادم را نسبت به او از دست بدهم و حس کنم مربی‌ام سواد کافی ندارد، از اینکه خودش را استاد می‌نامد، از اینکه موقع نوشیدن چای در شهرداری به من گفت جالبه، من استاد آواز کلاسیکی هستم که وسط شهر با نعلبکی چای می‌خوره»، از اینکه یک بار به من گفت دوست دارد به جایی برسد که آنقدر خوب باشد تا از همه بالاتر باشد و بقیه زیردستش باشند، از اینکه هزاران بار به من گفت سخت نگیر» حتی وقتی که توی استوری‌هایم نوشته بودم دنبال روانشناس می‌گردم و حالم بد بود، از اینکه بابت سرباز بودنش مدام ساعت و روز کلاس انفرادی‌ام را تغییر می‌دهد، از اینکه بعد از اعتراض‌های بر حق من مثل بچه‌ها قهر می‌کند، از اینکه وقتی با دوست‌هایم درباره‌ی مسائل ساعت بعد صحبت می‌کنیم و در تدریس کلاس بعدی دخالت می‌کند و وقت کلاس را می‌گیرد، از همه‌ی این‌ها متنفرم و این آخرین ماهی‌ست که مربی من خواهد بود. منکر ویژگی‌های خوبش نیستم ولی تحمل این همه صفات منفی از تحمل من خارج است. در عوض مربی سلفژم آنقدر خوب، دوست‌داشتنی، تماشاکردنی و حرفه‌ایست و آنقدر از جان مایه می‌گذارد که دلم می‌خواد او را در آغوش بگیرم و گونه‌اش را ببوسم و بگویم چقدر خوشبختم که مربی من هستی!

عکس‌های سفر دو روزه‌ی من و او

  نقطه‌ی نارنجی رنگ، چادر من است.

 به گمانم ساعت حدودا 6 صبح بود.

 مسیری که در آن بین مه گم شده بودیم.


گاهی اوقات جوگیر می‌شوم و لباس‌ها و وسایلم را می‌بخشم به دیگران. سپس در مرحله‌ی بعد از کرده‌ی خود پشیمان می‌شوم. در دوران نوجوانی اینطور نبودم. ثبات سلیقه‌ای بیشتری داشتم. البته آن موقع که سلیقه نداشتم. اجبار والدین بود و من حق بسیار ناچیزی برای انتخاب کردن لباس‌هایم داشتم. مسخره است! واقعا مضحک است که آدم نتواند لباسی را بپوشد که دوست دارد. البته در همه‌ی دوران‌های زندگی‌ام تعدادی از لباس‌هایم را بخشیده‌ام به افراد نیازمند. چند سال اخیر با تغییر افکارم، نوع لباس پوشیدنم هم عوض شده. دوباره شال و کتانی فیروزه‌ای‌ام را می‌پوشم و از خودم می‌پرسم که واقعا چرا آن کیف دست‌ساز فیروزه‌ای که 6 سال پیش پنجاه هزار تومان خریده بودم را دادم به دخترخاله‌ام؟! یا آن کیف کوچک و ظریف گلدار که بنفش بود را چرا دادم به آن یکی دخترخاله‌ام؟! وجودشان در کمد به چه کسی آزار می‌رساند؟! چرا وقتی 21 ساله بودم لوازم آرایشم را در حراج به همکلاسی‌های دبیرستانم فروختم چون خیال می‌کردم که دیگر آرایش نمی‌کنم؟! چرا در 23 سالگی تعدادی از لوازم آرایشم را در روز عقد عمه‌ام بخشیدم به او؟! این کارها چیست واقعا؟! چند روز پیش لباس‌هایی که دیگر نمی‌پوشم را جمع کردم و به سایر لباس‌هایی که نمی‌پوشم و در انباری هستند اضافه کردم. به خصوص که این اواخر با مد آهسته» آشنا شده‌ام و چیزی را دور نمی‌اندازم و در به در دنبال لباس قدیمی دیگران هستم تا ببینم چه خلاقیتی می‌توانم از خودم بروز بدهم! از بین لباس‌های قدیمی چند تایی را برداشتم تا دوباره استفاده کنم. دفعه‌ی قبل هم تیشرت‌های ورزشی ادیداس را دوباره برداشتم و با قدرت می‌پوشم. آن هم چه تیشرت‌هایی! آن‌ها هم 6 سال پیش هرکدام 55 هزار تومان قیمت داشتند! این بار بین لباس‌هایم شلوار جین دمپا گشاد مورد علاقه‌م را پیدا کردم که با دیدنش چشمانم از خوشحالی برق زد! خیال کردم که همراه کمک‌های مردمی فرستاده‌ام و دیگر نمی‌بینمش. با خودم گفتم الان حتما اندازه‌م میشه!» و بله! اندازه‌ام شده. این مدت به خاطر اضطرابم آنقدر کم‌اشتها شده‌ام که سایزم به 7 سال پیش برگشته و دوباره توی لباس‌های قدیمی جا می‌شوم.


بیا، اینم که خودش رو جمع نکرد. این دختره ولی خوب نشسته طفلی. نگاه کن آخه این مَرده اندازه‌ی یک نفر و نصفی جا گرفته. باز خوبه که لبِ آب پیاده میشه. همیشه من اونیَم که باید توی عذاب بشینه. انگار لاغرا حق ندارن راحت بشینن. تاکسی چرا حرکت نمی‌کنه؟! ای بابا، ترافیکه. اینم که پاش چسبیده به من. با اون پیرهن مشکیش. لابد واسه شب قدر عزاداره. عین آدم بلد نیستن بشینن و می‌چسبن به زن‌ها، اونوقت من اگه روسریم رو توی خیابون بردارم همینا گلو پاره می‌کنن که خدا گفته پس باید رعایت کنی. انگار خدا نگفته که به نامحرم نباید بچسبی. شاید کسیش فوت شده باشه. اَه! بیا حالا داره به صف افطاری مسجد نگاه می‌کنه. انگار نه انگار که با پای لعنتیش جای من رو گرفته. جدی دارم عصبی میشم. چرا نمی‌رسیم تا پیاده شه؟ شاید حواسش نیست که بد نشسته. حرف بزن دیگه. مگه قرار نبود از حق خودت دفاع کنی؟ اگه راننده از اونایی باشه که زن رو پیاده می‌کنن یا خود مرده از اونایی باشه که بگه من چون مردم باید پاهام رو باز بذارم چی؟ جدی خسته‌م، انرژی برای دعوا کردن ندارم. به قول جولیک اینا که برای دست و پای آدم جا در نظر نمی‌گیرن. این همه کشور توی دنیا، من اد باید توی این گه‌دونی به دنیا میومدم. پوف، بالاخره داره پیاده میشه. حالا واسه من مودب هم حرف می‌زنه! من که اونورتر نمی‌شینم. اصلا نمی‌خوام گرمای بدنش که روی صندلی مونده بخوره بهم. عوضی. حالم ازش به هم می‌خوره.»


تا 6 سالگی خانه‌ی مادربزرگم زندگی می‌کردیم. چند سال آخر مشغول ساختن خانه بودیم تا انتهای همان کوچه‌ی غم‌زده زندگی کنیم. دختردایی و پسردایی‌هایم بیشتر اوقات خانه‌ی مادربزرگ بودند. مادرشان فوت شده بود و پدرشان که دایی بزرگه‌ی من است از پس نگهداری خودش هم برنمی‌آمد چه برسد به فرزندانش. مادرم وقتی که احتمالا پنج ساله بودم ما بچه‌ها را دور هم جمع کرد و رفتیم جایی بین دیوار خانه و حصار دور خانه که بین ما به پشتِ خونه» معروف است. انگار کسی نباید بویی می‌برد که مادرم قرار است چه چیزهایی را به ما بگوید! شروع کرد به توضیح دادن درباره‌ی اندام جنسی مردان و ن. البته اسم اصلی آن‌ها را نگفت. بعد توضیح داد که ادرار و مدفوع چه هستند. اسم اصلی آن‌ها را هم نگفت و ما تا پایان دوره‌ی ابتدایی آن‌ها را با همان اسم‌های مستعاری که مادرم برایشان انتخاب کرده بودم صدا می‌زدیم. روزی دیگر از روزها، طرف‌های همان پنج یا شش سالگی، مادرم که رفته بود حمام کند مرا صدا زد. گفت که باید چیزی را برایم توضیح دهد. شرتش را پایین کشید و نوار بهداشتی خونی را نشانم داد و گفت خانوما بعضی روزا توی ماه اینطوری میشن و از بدنشون خون میاد بیرون». نه انتظار داشتم که واژن مادرم را ببینم و نه خون و نواربهداشتی را. از دوران کودکی‌ام خاطرات زیادی یادم نیست. بریده بریده و کوتاه هستند. حس و حال خیلی از لحظات را یادم نیست یا حتی اتفاقات بعدش را. مثلا یادم نیست که بعد از دیدن نواربهداشتی خونی کجا رفتم و چه اتفاقی و افتاد و چه حسی داشتم. صرفا یک سری تصاویر مبهم دارم توی ذهنم. بعد از همه‌ی این اتفاقات، آن خانه‌ی در حال ساخت را نیمه‌کاره رها کردیم و آمدیم به رشت؛ جایی که پدرم شغل پیدا کرده بود.

راهنمایی بودم و بچه‌ها از شدنشان طوری حرف می‌زدند که انگار ملکه‌ی روی تخت سلطنتی هستند. من که هنوز نشده بودم از نظر آن‌ها کوچولو» بودم چون اتفاقی که آن‌ها حس می‌کردند را تجربه نکرده بودم. یاسمن کلاس چهارم ابتدایی شده بود و همیشه غصه می‌خورد که نتوانسته به اندازه‌ی کافی بچگی کند و به همین دلیل است که قدش رشد نکرده و کوتاه مانده. کلاس سوم راهنمایی بودم و همراه پدرم رفته بودیم تا مانتو بخرم. مادرم هیچوقت حوصله نداشت و بداخلاق هم بود. باید توی همان مغازه‌ی اول خرید می‌کردی. و اصلا علاقه‌ای هم نداشت که مرا به خرید ببرد. همین بود که سال‌های زیادی را همراه پدرم خرید کردم. تقریبا جزو اولین دفعاتی بود که توی خیابان فلسطین خرید می‌کردم. خانم حسینی وسایل سعیده و بقیه فرزندانش را از آنجا می‌خرید و خیلی تعریفش را می‌کرد. سعیده مدرسه‌ی غیرانتفاعی درس می‌خواند و لباس‌ها و وسایلش شیک بودند. آن روز درد عجیبی توی کمرم حس می‌کردم. رفتیم و آن مانتویی که الان به نظرم زشت و بدرنگ است را خریدم و پیش خودم خوشحال بودم که بالاخره پدر برایم لباسی خریده که توی تنم زار نمی‌زند و کمی به بدنم چسبیده! به هر حال زندگی کردن در یک خانواده‌ی مذهبی و سنتی آدم را عقده‌ای بار می‌آورد. موقع برگشتن به خانه توی شرتم خیسی احساس می‌کردم و درد کمرم بیشتر شده بود. وقتی رسیدیم سریع مانتوی نو را پوشیدم و رفتم جلوی در بالکن که آینه‌ای بود خودم را تماشا کردم. برگشتم به اتاقم و وقتی که شرتم را نگاه کردم لک‌های قهوه‌ای را دیدم. بله، من هم بالاخره شده بودم و دیگر آن دختر کوچولویی نبودم که بین دخترها حرفی برای گفتن نداشته باشد. مادرم را صدا زدم. دم در ایستادم و نمی‌دانستم که چه بگویم. مادرم پرسید چیه، اونطوری شدی؟» مادرم به عادت ماهانه می‌گفت اون طوری» و گاهی هم اسمش را به عادت»ِ خالی خلاصه می‌کرد. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم. خوشحال شد. خندید و مثل همیشه که خوشحال می‌شود از خوشحالی تند تند دست زد و مرا در آغوش گرفت. بعد به پدرم گفت و سپس به من نواربهداشتی داد و برایم توضیح داد که باید چه طوری از آن استفاده کنم. و در مرحله‌ی بعد بزرگ و خاله‌هایم تماس گرفت و کل فامیل را از اتفاقی که افتاده خبردار کرد. فردای آن روز سه یا چهار نفری رفتیم و به مناسبت شدنم برایم از آن تراش‌های رومیزی خریدند که همیشه دوستش داشتم. قرمز بود. من عاشق رنگ قرمز بودم. توی مدرسه هم وقتی که بغل‌دستی‌ام حبردار شد شده‌ام داد زد و به 44 نفر دیگر که توی کلاس بودند اعلام کرد بچه‌ها عالمه شده!!» و بچه‌ها هم که دنبال بهانه بودند برای شادی. زدند روی میز معلم و دست زدند و عده‌ای هم رقصیدند. من هنوز کمردرد داشتم ولی خوشحال بودم.

28 ماه مه، که می‌شود 7 خرداد، روز جهانی قاعدگی است. فمنیست‌های زیادی در این باره نوشتند و از دیگران خواستند که تجربیاتشان را به اشتراک بگذارند. تجربه‌ی بعضی‌ها باورنکردنی بود. دخترانی که تا قبل از شدن اصلا روحشان هم خبردار نبوده چنین چیزی در دنیا وجود دارد و وقتی که با خون مواجه شدند وحشت‌زده شدند و خیال کردند که در حال مردن هستند. دخترانی که از مادرانشان سیلی خوردند چون رسم است که سیلی بزنند توی صورت دختری که برای اولین بار شده تا در زندگی‌اش موقع رنگ‌پریده نباشد! دخترانی که مادرانشان به آن‌ها گفتند خاک تو سرت. اینو بگیر و مراقب باش که بابا و داداشت نفهمن!». دخترانی که مادرانشان بدون هیچ حرفی به آن‌ها نواربهداشتی داد و بعد هم دختر را به حال خودش رها کرد و رفت! دخترانی که مادرانشان بی‌تفاوت بود ولی پدرانشان مراقب آن‌ها بودند و برایشان نواربهداشتی خریدند. عادت ماهیانه شاخ و دم ندارد. چرخه‌ی قاعدگی به انسان‌ها کمک می‌کند تا بارور شوند و نسل آدمیزاد ادامه داشته باشد. عادت ماهیانه تابو نیست. نواربهداشتی سلاح کشتار جمعی نیست که از خریدنش شرم داشته باشیم و آن را توی پلاستیک سیاه بپیچیم. زنی که عادت ماهیانه شده نجس نیست! خونی که از بدن ما خارج می‌شود کثیف نیست! به بچه‌ها، چه دختر و چه پسر، باید درباره‌ی چرخه‌ی قاعدگی توضیح داد. همانطور که آدم در نتیجه‌ی غذا نخوردن گرسنه می‌شود، در نتیجه‌ی حامله نشدن هم می‌شود. چیه؟ باز ی؟» شوخی نیست. چرخه‌ی طبیعی بدن نباید مایه‌ی طنز و تمسخر باشد. درباره‌ی شدن بیشتر بدانیم و مراقب دخترها و نی باشیم که هستند و از لحاظ روانی و جسمی تحت فشارند و با آن‌ها مدارا کنیم.


یکی از فرسوده‌کننده‌ترین چرخه‌های دنیا، چرخه‌ی روسری/شال بر سر گذاشتن است. سر را که می‌چرخانی، سُر می‌خورد. باد که می‌وزد، سُر می‌خورد. پرنده‌های روی کابل برق را که نگاه می‌کنی، سُر می‌خورد. خم می‌شوی تا بند کفشت را ببندی، سُر می‌خورد. خرید کرده‌ای و وزن زیادی را حمل می‌کنی، سُر می‌خورد و هر دو دستت پر است. راه می‌روی و بدون اینکه کاری کرده باشی، به خاطر قوانین فیزیک سُر می‌خورد. آه! هی باید مراقب این لعنتی باشم در حالی که هیچ میلی به نگهداری‌اش ندارم. برای داشتن چیزی که به اجبار روی سرم می‌گذارم باید پول پرداخت کنم. امان از جبر جغرافیایی.


پ.ن: دومین پست امروز. قبلی؛

خواب و بیدار


چند ماهی هست که خواب راحت ندارم. توی تخت خودم راحت نیستم. توی جسم و پوست خودم راحت نیستم. توی ذهن خودم راحت نیستم. حتی توی خواب هم راحت نیستم. خواب‌هایی که می‌بینم شده یک مشت بدیهیاتی که در روز می‌بینم یا به آن‌ها فکر می‌کنم. هنوز هم خانه‌ی مادربزرگ و خانه‌ی دوران کودکی‌ام را در خواب می‌بینم. آدم‌های تکراری. تکرار پشت تکرار. البته چند شب پیش خواب دیدم که هری استای را بغل کرده‌ام و بعد همدیگر را بوسیدیم. آه، چقدر شیرین بود. البته نکته‌ی عجیب اینجاست که من هیچوقت نگاه جنسی به او نداشته‌ام. این شب‌ها بدون موسیقی بی‌کلام خوابم نمی‌برَد حتی اگر در روز ورزش کرده باشم. صحبت از ورزش شد؛ از دیشب دوباره شروع کردم به دویدن. دیشب 12 دقیقه و امشب 17 دقیقه. امروز از ساعت 4 تا 8:30 بیرون بودم و تقریبا 2 ساعتش را قدم زدم. وقتی برگشتم خانه حسابی له بودم. ولی به خودم قول داده بودم که امشب هم می‌دوَم. چون فردا قرار است که بروم کوه. برای رفتن به پارک بانوان خسته بودم و وقت کافی نداشتم. رفتم توی پارکینگ دویدم. کمی هم سوار اسکیت‌بورد شدم. به دستور روانشناسم باید حرکت کنم و این حرکت کردن‌ها مرا سرزنده نگه می‌دارند.


من آخرین نفری بودم که سوار تاکسی شدم. مرد به هیچ عنوان حتی به خودش زحمت تکان خوردن نداد. انگار که روی مبل خانه‌اش نشسته باشد. خودم را جمع کردم که پای راستش به من نخورد و پای راست خودم را گذاشتم روی بدنه‌ی در. همسرش کنارش نشسته بود. به این فکر می‌کردم که اگر زنش کنارش نبود تذکر می‌دادم تا درست بنشیند. چند دقیقه‌ی بعد زن رو کرد و به مرد گفت اون بچه اصلا جا نداره. بیا اینورتر.» مرد تکان نخورد و زیر لب غر می‌زد. زن با گویش گیلکی: عجب آدم نفهمی هستی. با این اخلاقی که داری.» بعد از یک دقیقه دوباره زنش به او گفت آخه نگاه کن اصلا جا نداره، بیا این طرف‌تر دیگه.» مرد با اکراه خودش را تکان داد و حالا می‌توانستم راحت‌تر بنشینم. آنقدر خسته بودم که حتی یادم رفت از او تشکر کنم. هر کلمه‌ای که باید از دهانم خارج می‌شد انرژی زیادی می‌طلبید. دنیای عجیبی است. حتی انرژی نداشتم که به زندگی این زن و مرد فکر کنم. یعنی همه‌ی زوج‌ها به این درجه از ابتذال می‌رسند؟ آیا می‌شود کنار کسی تا پایان عمر خوشحال بود؟ باید بخوابم. امروز بعد از گذشت 3 سال دویده‌ام و این یعنی یک قدم رو به جلو.


شب خوابم نمی‌بُرد. از صبح که بیدار شدم اضطراب داشتم. نمی‌توانستم غذا بخورم و نگران بودم که اگر گرسنه بمانم بدنم برای کوهنوردی آماده نخواهد بود. به علاوه باید غذا می‌پختم ولی ضربان قلبم بالا بود. با هر سوالی که پدرم می‌پرسید بیشتر نگران می‌شدم. نمی‌دونم چرا ساعت حرکت 4 بعد از ظهره. کاش همون 5 صبح می‌رفتیم و این نگرانی‌های من تموم می‌شد.» با همه‌ی این‌ها کارهایم را انجام دادم و با اینکه شب قبل حمام رفته بودم، دوباره دوش گرفتم. استوری جلال را دیدم که او هم قرار است به کمپ برود. نهار خوردم و کوله را بستم و راهی شدم. نمی‌دانستم که قرار است کدام سمت میدان جمع شویم. 3 نفر با کوله‌هایشان دم ورودی ترمینال ایستاده بودند، ولی چرا اینجا؟ خیال می‌کردم که آخرین نفر باشم. عجیب بود. چند متری مانده بود به آن‌ها برسم که شالم از سرم افتاد ولی دستم پر بود. سلام کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم از یک گروه هستیم مردی که بلوز ورزشی پوشیده بود گفت کوله‌ت رو بذار زمین و بعدش شالت رو بذار سرت که پلیس بهمون گیر نده. بعد که رفتیم اونجا دیگه آزاد آزادی!» لبخند زدم. ولی بهتر بود حرفی می‌زدم تا مرزهایم را مشخص کنم. این آقا که سرپرست گروه نیست. خانمی که همراهش بود گفت کاش زودتر واقعا آزادی بشه! چیه این مسخره‌بازیا!» همان آقا که بعدا فهمیدم اسمش میلاد است با سرپرست گروه تماس گرفت و فهمیدیم که جای اشتباهی ایستاده‌ایم. رو به من گفت دوربینت رو هم بردار.» حرف‌هایش برایم همزمان حس کنترل، وسواس،نگرانی و احساس مسئولیت داشت. رفتیم آن سمت میدان. همه با دوستانشان آمده بودند. تنها شخصی که خودش بود و خودش، من بودم. دیگران را تماشا می‌کردم تا ببینم با کدام یک از این آدم‌ها می‌شود هم‌صحبت شد. روانپزشکم راست می‌گوید؛ آدم وقتی کنار دیگران قرار می‌گیرد نیاز به برقرای ارتباط دارد. برای همین است که وقتی توی مطب منتظریم سرمان را می‌کنیم توی گوشی. با  همان خانم که روی جدول کنارم نشسته بود حرف زدم. گمانم خودش صحبت را آغاز کرد. بعد از پایان صحبت، جلال را دیدم. هیچ‌کدام انتظار نداشتیم که همدیگر را ببینیم. بعد از خوش و بش، رفت پیش دوستانش. با تاخیر راه افتادیم. چند دقیقه‌ای توی مینی‌بوس حالم خوب بود. سرحال بودم و همراه دیگران دست می‌زدم و با آهنگ‌ها همخوانی می‌کردم. کیفیت آهنگ‌های انتخابی آمد پایین و انرژی من هم افتاد. خسته بودم. دلم سکوت می‌خواست. صدای موزیک را زیاد کردند و آهنگ‌ها از باند ماشین کیفیت خوبی نداشتند. این بار ماشین مردان و ن جدا بود و 2تا از دخترها که انگار نقش پررنگ‌تری در گروه داشتند سعی می‌کردند دیگران را سرحال نگه دارند. ولی برای من نه آهنگ‌ها خوب بود و نه از آن‌ها انرژی می‌گرفتم. شاید اگه پسرها هم بودن شرایط فرق داشت. چرا با پسرها به من بیشتر خوش می‌گذره؟ نکنه ته ذهنم هنوز تبعیض جنسیتی قائل می‌شم؟ چرا هیچ دختر سرگرم‌کننده‌ای توی ذهنم نیست؟ از بس توی این کشور ما رو توی قفس نگه داشتن و زدن توی سرمون. خارجیا هم اینطورین یعنی؟ چرا هیچ کمدین زن بامزه‌ای رو یادم نمیاد؟» صدای آهنگ خیلی زیاد بود. کرخت بودم. حتی نمی‌شد با هنسفری آهنگ گوش داد چون صدای آهنگ ماشین غالب بود.

قبل از مقصد ایستادند تا وسایل مورد نیاز را بخریم. سگ بامزه‌ای داخل ماشین، کنار خانمی نشسته بود. دلم می‌خواست بغلش کنم. اسمش وَندی بود. دوست نداشت هرکسی او را نوازش کند. مادرش به من بیسکوییت داد تا به او غذا بدهم. اولین بار بود که زبانِ سگ می‌خورد به دستم و نه تنها نمی‌ترسیدم بلکه برایم لذتبخش بود. بعد از اینکه از دستم غذا خورد اجازه داد تا لمسش کنم. کوچولوی دوست داشتنی 3 ساله بود. برایم عجیب بود که چرا جلال اصلا تمایلی از خودش نشان نمی‌دهد تا من کنارشان باشم. حتی تعارف هم نزد. دوربین را برداشتم و خودم را با عکس گرفتن مشغول کردم. دلم می‌خواست از وندی هم عکس بگیرم ولی مردد بودم. وقتی که به مقصد رسیدیم متوجه شدم با ماشین شخصی همراه گروه آمده‌اند و مقصد ما یکی‌ست. خوشحال بودم که قرار است یک سگ کوچولوی خوشگل در کمپ همراه ما باشد. کوله‌ام سنگین بود و نگران بودم که نکند وسط راه بمانم! با همه‌ی سختی‌ها بعد از یک ساعت کوه‌پیمایی و تحمل وزن کوله و سربالایی، در تاریکی رسیدیم. ساعت 9 بود. چادر را برپا کردم. مشغول آماده کردن شام بودم که خانمی آمد و با تعجب داخل چادرم را نگاه کرد و گفت تو یه نفری و این همه وسایل آوردی؟ مگه جنگه؟» چهره‌اش را ندیدم. تاریک بود. با بی‌میلی گفتم وسایل ضروری همرامه. چیز اضافه‌ای نیاوردم» و مشغول هم زدن ماکارونی شدم. کمی نگاهم کرد و گفت تو دیگه یه کوهنورد واقعی هستی» و بعد رفت. غذا خوردم و خزیدم توی کیسه‌خواب. مُسکنم را جا گذاشته بودم و سردرد داشتم. دلتنگ بودم و حتی دلیلش را هم نمی‌دانستم. دلم هوای گریه داشت. چند نفر با خودشان اسپیکر آورده بودند. یک نفر موزیک گذاشته بود و همه دور آتش می‌رقصیدند. سرم در حال ترکیدن بود و به شدت به سکوت و خوابیدن احتیاج داشتم. دلم همان کمپ افسرده‌ی خودمان را می‌خواست؛ همه آرام دور آتش. کمی پینک‌فلوید. چای و قند. نور مهتاب. سکوت، سکوت، سکوت. عده‌ای هم کمی بالاتر در حال رقصیدن و شادی بودند. آمده بودم طبیعت که از این آلودگی‌های صوتی در امان باشم. اصلا آدمیزاد لیاقت زمین را ندارد. هر کاری برای نابودی‌اش انجام می‌دهد. چه طور این همه انرژی دارند و خسته نمی‌شوند؟ یعنی من هم قبل از افسردگی اینطوری بودم؟ یادم نمی‌آید. صدای جلال را شنیدم. آمده بود تا حالم را بپرسد و ببیند که چه کار می‌کنم. دوباره برگشتم توی کیسه‌خواب. بغضم شکست. ایکاش می‌شد بخوابم. حتی نمی‌توانستم تصور کنم که یک لحظه در جمع آنها باشم. ایکاش می‌شد کمی از این آدم‌ها فاصله بگیرم. اومده بودم ریکاوری بشم ولی با افتضاح اینا که دوباره نیاز به ریکاوری دارم!» هوا سرد بود. از دمای 14 درجه‌ای که هواشناسی گفته بود سردتر به نظر می‌رسید. نیم ساعت گذشت و جلال دوباره آمد. پرسید که چرا گوشه‌گیری می‌کنم و از چادر بیرون نمی‌روم. مست بود و گفت که زیاده‌روی کرده. گفتم که بیاید داخل چادر. تعادل نداشت. شروع کردیم درباره‌ی افسردگی حرف زدیم. صمیمی شده بود و راحت‌تر حرف می‌زد. درباره‌ی حال و روزش بعد از جدایی از دوست‌دخترش گفت. از اینکه آن موقع به خاطر حالش مجبور شد برای اولین رو بیاورد به الکل. حتی موقع حرف زدن با او گریه‌ام گرفته بود. دوستانش چند باری آمدند و او را دعوت به رقصیدن کردند. صحبتمان نیمه‌تمام ماند و به اصرار دوستانش، که دستش را می‌کشیدند، رفت تا در شادی آن‌ها شریک باشند. دوباره خزیدم توی کیسه‌خواب. سردم شده بود. بغضم ترکید. برای خودم آهنگ بی‌کلام گذاشتم. ساعت 2 بعد از نصف شب سرپرست گروه اعلام کرد خب دوستان، کمپ علاوه بر شادی یه بخشی هم داره به نام آرامش و سکوت. لطفا از این ساعت به بعد دیگه سر و صدا نکنید.» خوشحال شدم. اما صدای حرف زدن و خنده‌ی آدم‌ها تمام نمی‌شد. چند باری داشت خوابم می‌برد که از سرو صدای آن‌ها بیدار شدم. بالاخره خوابم برد. ولی از صدای آن‌ها بیدار شدم. سرم درد می‌کرد. عصبانی شدم. ساعت 4 صبح بود. دو بار از دم چادر، افرادی که دور آتش بودند را مخاطب قرار دادم ولی صدایم را نشنیدند. دمپایی پوشیدم و رفتم وسط کمپ:
- دو دفعه صداتون زدم ولی از بس سر و صدا می‌کنین صدام رو نشنیدین. نمی‌خواین یکم آرومتر حرف بزنین؟
پسری که لم داده بود: نه.
- نه و زهر مار.
پسری که چراغ قوه توی دستش بود: اینجا کسی اخم نمی‌کنه. برو توی چادرت.
و بعد با چراغ توی دستش چادرم را نشان داد.
- تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنیا. می‌دونی چند دفعه منو بیدار کردین؟
با دست چپم، دست راستش که چراغ داشت را هل دادم. سرپرست گروه، پویا، گفت عالمه جان» و به آرامی با دستش مرا به سمت عقب برد. آنقدر خسته و خوابالود بودم که حتی چهره‌ی آدم‌های دور آتش را ندیدم. برگشتم توی چادر. پویا و فرهاد، که او هم سرپرست است، شروع کردند به سرزنش افرادی که سر و صدا می‌کردند. ولی آن عده از دلقک‌منش‌ها همچنان ساکت نمی‌شدند و به مسخره‌بازی‌هایشان و اینکه ادای مرا دربیاورند و بگویند زهر مار» ادامه دادند. یکی از آن‌ها، که فقط صدا می‌شنیدم و هیچ تصویری نداشتم، به پویا گفت که من مث اون دختره دهنم باز نیست.» ولی از نظر من آدمی که همراه تتلو می‌خواند تو یه بی‌جنبه‌ی عمه‌خرابی» دهنش باز است. هر کسی هم که بیدار می‌شد برایشان تعریف و تاریخ را تحریف می‌کردند که من به سر و صدای آن‌ها گفته‌ام زهر مار! و همچنین می‌گفت هرکی می‌خواد بخوابه بره خونه بخوابه!» به این فکر می‌کردم که از وقتی درمان دارویی را شروع کرده‌ام، خشم دوران نوجوانی‌ام در حال برگشتن است. اینطور که نمی‌شود زندگی کرد. دیگر خوابم نبرد. یک ساعت به همین وضعیت گذشت. از پشت چادر رفتم تا طلوع خورشید را ببینم و عکس بگیرم. خیلی سردم بود. نتوانستم تحمل کنم و قبل از اینکه خورشید دیده شود برگشتم به چادر. خوابم برد.

وقتی بیدار شدم سختم بود! مواجه شدن با آدم‌ها سختم بود. جلال و دوستانش بیدار شده بودند و صبحانه می‌خوردند. رفتم سمت چادر آن‌ها تا سرم گرم شود و مجبور نباشم با آدم‌های دیگر مواجه شوم.

بقیه‌ی روز خوب پیش رفت. برنامه عوض شد و به جای صخره‌نوردی، چون محلی‌ها بخشی از صخره را خراب کرده بودند و از پشت صخره که سایه بود به عنوان محل چرای گاوهای خود استفاده می‌کردند؛ پس آن منطقه پر بود از مدفوع گاو. کوله بستیم و رفتیم به روستایی دیگر. حالا بعد از کوهنوردی، جنگل‌گردی هم کردیم و رفتیم توی آب رودخانه خنک شدیم. کنار رودخانه دراز کشیدم و نور آفتاب روی پوستم می‌تابید. آرامش؛ همان چیزی که دنبالش بودم. کمی عکاسی با دوربین آنالوگ، کمی خلوت، کمی حرف زدن با آدم‌ها، کمی قرض دادن و قرض گرفتن وسایل، کمی همسایگی و کمی بازی. دوربینی که دستم بود باعث می‌شد تا آدم‌های زیادی به سمتم بیایند و شروع کنیم به حرف زدن. اولین بار بود که چنین چیزی را تجربه می‌کردم. من هم اصلا به روی خودم نیاوردم که دوربین را دوستم به من قرض داده. واقعا حوصله نداشتم تا برای همه توضیح بدم. در جواب دوربینت چقدر قشنگه با ذوق می‌گفتم مرسی! آره خیلی!!» به سوال‌هایشان جواب می‌دادم و هیچ ایده‌ای نداشتم که برای ادامه‌ی گفتگو باید چه کار کنم. تجربه‌ی جالبی بود. نمی‌دانم که حاضرم باز هم با گروه به کمپ بروم یا نه. نمی‌توانم سر و صدا را تحمل کنم و از طرفی برایم سخت است که ببینم بزرگان گروه برای شوخی به سمت هم گوجه‌سبز پرتاب می‌کنند، خاکستر و فیلتر سیگار را در طبیعت رها می‌کنند و سرپرست گروه آن‌ها را جمع می‌کند، برای شنا کردن در رودخانه با جابه‌جا کردن سنگ‌ها و اضافه کردن چوب، ایستم را به هم می‌ریزند و سد می‌سازند و در آخر ندیدم که رودخانه را به حالت قبل برگرداندند یا نه. در پایان، پویا با من درباره‌ی اتفاقات شب قبل صحبت کرد و هردو از همدیگر عذرخواهی کردیم و به من گفت ما دوستت داریم عالمه جان». آرام روی شانه و بازویم زد و همه‌ی ناراحتی‌هایم از بین رفت. مدتی بود که افسردگی پاهایم را زنجیر کرده بود. حتی نمی‌توانستم بدنسازی کار کنم و از این موضوع می‌ترسیدم. ورزش نکردن برای من ترسناک است. به این کوهنوردی و حس خوب نیاز داشتم تا به خودم ثابت کنم هنوز می‌توانم» و توانستم و ترسم را از بین بردم.


پ.ن1: نوشتن این متن را 5شنبه آغاز کردم و در جمعه تمام.

پ.ن2: به نظر شما عکس‌ها را مثل سابق به صورت بندانگشتی بگذارم توی پست یا با این سایز بهتر است؟

پ.ن3: عکس‌هایی که با دوربین گرفتم را بعد از پرینت گرفتن، در وبلاگ قرار خواهم داد.


روزها می‌گذرند و به این فکر می‌کنم بدنم قرار است به قرص‌ها عادت کند. برنامه‌ای که روانشناسم به من داده را رعایت می‌کنم و حسی درونی باعث می‌شود تا میل داشته باشم به سمت جلو حرکت کنم. اشتیاق دارم تا بهتر شوم و این بهتر شدن را ببینم. این روزها مشاهده‌گر خودم هستم. تغییراتم را می‌بینم؛ چه مثبت باشد و چه منفی. آرام‌ترم. دیگر با حمله‌های اضطرابی دچار وحشت نمی‌شوم و خیال نمی‌کنم که قرار است بمیرم. حتی اگر تمام روز در تخت باشم خودم را سرزنش نمی‌کنم که امروز مفید نبوده‌ام و کاری مفید انجام نداده‌ام.

تازه کمی از دوران عوارض قرص‌های اضطراب و افسردگی گذشته بود که سرما خورم. ای بابا! آدم بخیه بخورد ولی سرما نه! البته نفَسم از جای گرم بلند نمی‌شود و بخیه خورده‌ام، آن هم 3 بار. طبق معمول فشارم به 8 رسیده بود. دکتر می‌گفت در ظاهر و رفتارم به نظر نمی‌رسد که فشارم 8 باشد! به گمانم در تحمل درد، حرفه‌ای شده باشم. دو روز را توی تخت بودم و نمی‌توانستم تکان بخورم. تازه جای پنی‌سیلین هم درد می‌کند. 3شنبه باشگاه بودم و تمام عضلات پاهایم گرفته. از دیروز غروب با دیدن علایم متوجه شدم همین روزهاست که شوم. سه روز از سرماخوردگی‌ام گذشته و امروز صبح سلام گفت. خوشبختانه و در کمال تعجب مثل ماه‌های قبل از درد به خودم نمی‌پیچم و کاملا عادی هستم. واقعا تحملش را نداشتم که دو روز دیگر هم به این مناسبت توی تخت بمانم. امروز دو بار دچار حمله‌ی اضطرابی شدم و سرگیجه هم داشتم. هر دو بار در کمال خونسردی روی تختم دراز کشیدم و صبر کردم تا ثانیه‌ها سپری شوند و این حمله‌ها هم تمام شوند. دلم می‌خواهد رشته‌خشکبارهایی که چند روز پیش خریدم را بخورم و گمان کنم باید تا فردا صبر کنم. گرسنه‌ام. باید چیزی بخورم.


پ.ن: کرخت و بیمارم. در اولین فرصت جواب کامنت‌ها و پیام‌هایتان را خواهم داد.


چند روز پیش دلم خواست که از ریمل جدیدم استفاده کنم. داخل ظرف لوازم آرایشم نبود. توی کشو نیفتاده بود. داخل جیب کاپشن جا نمانده بود. توی کیف‌هایم هم نبود. مضطرب شدم. یعنی چیکارش کردم؟ نکنه توی خود تالار گم شده؟ آخه چند بار وسایل ریخت زمین. شاید توی آرایشگاه جا مونده. اصلا ممکنه توی ماشین جا مونده باشه. اگه توی تالار افتاده باشه که دیگه کی میاد پسش بده. خودشون استفاده می‌کنن. گرمه، کلاسم هم دیر میشه اگه بخوام به گشتن ادامه بدم.» یک ماه و نیم از جشن عروسی پسردایی‌ام می‌گذرد و تازه متوجه نبودِ ریملم شده‌ام. یادم نمی‌آید که وقتی برگشتم خانه، همراه بقیه وسایلم بود یا نه؟ حتی یادم نمی‌آید که در این مدت دیده باشمش یا از آن استفاده کرده باشم. آخه چرا ریمل؟! اون که از همه بیشتر به کارم میاد!! 95 هزار تومن توی این گرونی گم شده و نمی‌دونم که کجاست! یه بار هم بیشتر ازش استفاده نکرده بودم». بله. یک هفته‌ایست که نمی‌دانم چه بر سر ریملم آمده و امیدوارم وقتی که اتاقم را زیر و رو می‌کنم برایم دست تکان بدهد.


دیروز 27 ساله شدم. بر خلاف همیشه که روز تولدم را در شبکه‌های اجتماعی سکوت می‌کردم، این بار در استوری اینستگرم با عکس‌های قدیمی تجدید خاطرات کردم و از حس و حال آن روزها نوشتم. دیدم هرچه عقب‌تر می‌روم در عکس‌هایم خندان‌ترم. روز تولد 26 سالگی‌ام غمگین و گریان بودم. سراپا وحشت. وحشت از 26 ساله شدن! وحشت از 30 سالگی! وحشت از اینکه در زندگی‌ام هیچ کاری نکرده‌ام. امسال به آرامی 27 سالگی را در آغوش گرفتم و به او خوش‌آمد گفتم. صبح که بیدار شدم فراموش کرده بودم روز تولدم است! پیام‌های تبریک را که دیدم دوباره یادم آمد. در طول روز چندین بار این قضیه را فراموش کردم. عجیب بود. همیشه روز تولدم می‌دانستم که امروز روز به دنیا آمدن من است. عصر رفتم کلاس سلفژ. از کلاس صداسازی با آن مربی دوست‌نداشتنی انصراف دادم. مربی و هم‌کلاسی‌هایم تولدم را تبریک گفتند. لیلا خانوم برایم گل آلوئه‌ورا هدیه آورد و به پیشنهاد او در حیاط آموزشگاه عکس دسته‌جمعی گرفتیم. بعد از کلاس با ایمان رفتم بیرون. قدم زدیم و صحبت کردیم. چند وقتی‌ست که ایمان بهترین دوست من است. از ناپیداهای درونیمان با هم صحبت می‌کنیم بدون اینکه مورد قضاوت قرار بگیریم و برچسب بخوریم. با گوشی از غروب خورشید عکس گرفتم و دوربین را بردم تا عکس‌ها را ظاهر کند. برای دیدن عکس‌هایم لحظه‌شماری می‌کنم.


چند باری از من پرسیده‌اند که دوربین رو می‌خوای چیکار؟» یا وقتی از دوربین عکاسی حرف می‌زدم گفته‌اند آره خوبه، بعدا می‌تونی باهاش کار کنی». نمی‌دانم چرا از هر کاری، به خصوص اگر آن کار هنری باشد، دنبال هدف خاص و به خصوص پول درآوردن هستند. یاد نگرفته‌ایم که برای لذت خودمان کاری را انجام بدهیم. همه‌ی کارها قرار است به اسکناس ختم شوند. بله، خوب است که آدم از راه کار مورد علاقه‌اش درآمد داشته باشد ولی ما شادی را درون کاغذهای بی‌جان جستجو می‌کنیم. واقعا که چقدر طفلی هستیم!


دیروز نتیجه‌ی اولین تجربه‌ی عکاسی آنالوگم را دیدم و باید بگویم که اصلا شبیه چیزی نبود که تصور می‌کردم! توی ذهنم مدام جمله‌ی این دیگه چیه گرفتم؟!» تکرار می‌شد. اولش حسابی ناامید شده بودم. فکر می‌کردم قرار است عکس‌های بهتری را ببینم. ولی بعد خنده‌ام گرفت! به هر حال مبتدی هستم. هنوز اول راهم و مسیری طولانی در پیش روست. دوستانم گفتند که تجربه‌ی اول همین است و بعدا بهتر خواهی شد. امیر هم از نوار اولش راضی نبوده. جمله‌ی پویا کاملا گویای حال من بود: آنالوگ تا دستت بیاد خرابکاری زیاد داره. ولی خیلی ضد حاله. همه‌ش خیال می‌کنی شاهکار گرفتی. بعد می‌بینی سیاهه!» شکیبا درباره‌ی کار کردن با دوربین برایم توضیح داده بود و خودم هم چند تایی ویدیوی آموزشی در یوتوب تماشا کردم. ولی در نهایت سرعت شاتر و دیافراگم و iso را با هم قاطی کردم! آنالوگ باعث شده که ارزش هر شات را بدانم و مثل موبایل یا دوربین دیجیتال، فرت و فرت عکس نگیرم! اول همه‌ی زوایا را بررسی می‌کنم چون می‌دانم که برای ثبت این قاب فقط همین یک فرصت را دارم. همین‌ها باعث شده تا بیشتر دقت کنم.

از آنجایی که قولش را داده بودم، این هم تعدادی از عکس‌هایم:

اول از همه با وَندی شروع می‌کنم. سگی که قرار بود ببینید چقدر بامزه است و چه گوش‌های قشنگی دارد.

 


شب خوابم نمی‌بُرد. از صبح که بیدار شدم اضطراب داشتم. نمی‌توانستم غذا بخورم و نگران بودم که اگر گرسنه بمانم بدنم برای کوهنوردی آماده نخواهد بود. به علاوه باید غذا می‌پختم ولی ضربان قلبم بالا بود. با هر سوالی که پدرم می‌پرسید بیشتر نگران می‌شدم. نمی‌دونم چرا ساعت حرکت 4 بعد از ظهره. کاش همون 5 صبح می‌رفتیم و این نگرانی‌های من تموم می‌شد.» با همه‌ی این‌ها کارهایم را انجام دادم و با اینکه شب قبل حمام رفته بودم، دوباره دوش گرفتم. استوری جلال را دیدم که او هم قرار است به کمپ برود. نهار خوردم و کوله را بستم و راهی شدم. نمی‌دانستم که قرار است کدام سمت میدان جمع شویم. 3 نفر با کوله‌هایشان دم ورودی ترمینال ایستاده بودند، ولی چرا اینجا؟ خیال می‌کردم که آخرین نفر باشم. عجیب بود. چند متری مانده بود به آن‌ها برسم که شالم از سرم افتاد ولی دستم پر بود. سلام کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم از یک گروه هستیم مردی که بلوز ورزشی پوشیده بود گفت کوله‌ت رو بذار زمین و بعدش شالت رو بذار سرت که پلیس بهمون گیر نده. بعد که رفتیم اونجا دیگه آزاد آزادی!» لبخند زدم. ولی بهتر بود حرفی می‌زدم تا مرزهایم را مشخص کنم. این آقا که سرپرست گروه نیست. خانمی که همراهش بود گفت کاش زودتر واقعا آزادی بشه! چیه این مسخره‌بازیا!» همان آقا که بعدا فهمیدم اسمش میلاد است با سرپرست گروه تماس گرفت و فهمیدیم که جای اشتباهی ایستاده‌ایم. رو به من گفت دوربینت رو هم بردار.» حرف‌هایش برایم همزمان حس کنترل، وسواس،نگرانی و احساس مسئولیت داشت. رفتیم آن سمت میدان. همه با دوستانشان آمده بودند. تنها شخصی که خودش بود و خودش، من بودم. دیگران را تماشا می‌کردم تا ببینم با کدام یک از این آدم‌ها می‌شود هم‌صحبت شد. روانپزشکم راست می‌گوید؛ آدم وقتی کنار دیگران قرار می‌گیرد نیاز به برقرای ارتباط دارد. برای همین است که وقتی توی مطب منتظریم سرمان را می‌کنیم توی گوشی. با  همان خانم که روی جدول کنارم نشسته بود حرف زدم. گمانم خودش صحبت را آغاز کرد. بعد از پایان صحبت، جلال را دیدم. هیچ‌کدام انتظار نداشتیم که همدیگر را ببینیم. بعد از خوش و بش، رفت پیش دوستانش. با تاخیر راه افتادیم. چند دقیقه‌ای توی مینی‌بوس حالم خوب بود. سرحال بودم و همراه دیگران دست می‌زدم و با آهنگ‌ها همخوانی می‌کردم. اضطراب نتوانستن» را داشتم. می‌خواستم ببینم که باز هم می‌توانم. این افکار توی ذهنم بود و کیفیت آهنگ‌های انتخابی آمد پایین و انرژی من هم افتاد. خسته بودم. دلم سکوت می‌خواست. صدای موزیک را زیاد کردند و آهنگ‌ها از باند ماشین کیفیت خوبی نداشتند. این بار ماشین مردان و ن جدا بود و 2تا از دخترها که انگار نقش پررنگ‌تری در گروه داشتند سعی می‌کردند دیگران را سرحال نگه دارند. ولی برای من نه آهنگ‌ها خوب بود و نه از آن‌ها انرژی می‌گرفتم. شاید اگه پسرها هم بودن شرایط فرق داشت. چرا با پسرها به من بیشتر خوش می‌گذره؟ نکنه ته ذهنم هنوز تبعیض جنسیتی قائل می‌شم؟ چرا هیچ دختر سرگرم‌کننده‌ای توی ذهنم نیست؟ از بس توی این کشور ما رو توی قفس نگه داشتن و زدن توی سرمون. خارجیا هم اینطورین یعنی؟ چرا هیچ کمدین زن بامزه‌ای رو یادم نمیاد؟» صدای آهنگ خیلی زیاد بود. کرخت بودم. حتی نمی‌شد با هنسفری آهنگ گوش داد چون صدای آهنگ ماشین غالب بود.

قبل از مقصد ایستادند تا وسایل مورد نیاز را بخریم. سگ بامزه‌ای داخل ماشین، کنار خانمی نشسته بود. دلم می‌خواست بغلش کنم. اسمش وَندی بود. دوست نداشت هرکسی او را نوازش کند. مادرش به من بیسکوییت داد تا به او غذا بدهم. اولین بار بود که زبانِ سگ می‌خورد به دستم و نه تنها نمی‌ترسیدم بلکه برایم لذتبخش بود. بعد از اینکه از دستم غذا خورد اجازه داد تا لمسش کنم. کوچولوی دوست داشتنی 3 ساله بود. برایم عجیب بود که چرا جلال اصلا تمایلی از خودش نشان نمی‌دهد تا من کنارشان باشم. حتی تعارف هم نزد. دوربین را برداشتم و خودم را با عکس گرفتن مشغول کردم. دلم می‌خواست از وندی هم عکس بگیرم ولی مردد بودم. وقتی که به مقصد رسیدیم متوجه شدم با ماشین شخصی همراه گروه آمده‌اند و مقصد ما یکی‌ست. خوشحال بودم که قرار است یک سگ کوچولوی خوشگل در کمپ همراه ما باشد. کوله‌ام سنگین بود و نگران بودم که نکند وسط راه بمانم! با همه‌ی سختی‌ها بعد از یک ساعت کوه‌پیمایی و تحمل وزن کوله و سربالایی، در تاریکی رسیدیم. ساعت 9 بود. چادر را برپا کردم. مشغول آماده کردن شام بودم که خانمی آمد و با تعجب داخل چادرم را نگاه کرد و گفت تو یه نفری و این همه وسایل آوردی؟ مگه جنگه؟» چهره‌اش را ندیدم. تاریک بود. با بی‌میلی گفتم وسایل ضروری همرامه. چیز اضافه‌ای نیاوردم» و مشغول هم زدن ماکارونی شدم. کمی نگاهم کرد و گفت تو دیگه یه کوهنورد واقعی هستی» و بعد رفت. غذا خوردم و خزیدم توی کیسه‌خواب. مُسکنم را جا گذاشته بودم و سردرد داشتم. دلتنگ بودم و حتی دلیلش را هم نمی‌دانستم. دلم هوای گریه داشت. چند نفر با خودشان اسپیکر آورده بودند. یک نفر موزیک گذاشته بود و همه دور آتش می‌رقصیدند. سرم در حال ترکیدن بود و به شدت به سکوت و خوابیدن احتیاج داشتم. دلم همان کمپ افسرده‌ی خودمان را می‌خواست؛ همه آرام دور آتش. کمی پینک‌فلوید. چای و قند. نور مهتاب. سکوت، سکوت، سکوت. عده‌ای هم کمی بالاتر در حال رقصیدن و شادی بودند. آمده بودم طبیعت که از این آلودگی‌های صوتی در امان باشم. اصلا آدمیزاد لیاقت زمین را ندارد. هر کاری برای نابودی‌اش انجام می‌دهد. چه طور این همه انرژی دارند و خسته نمی‌شوند؟ یعنی من هم قبل از افسردگی اینطوری بودم؟ یادم نمی‌آید. صدای جلال را شنیدم. آمده بود تا حالم را بپرسد و ببیند که چه کار می‌کنم. دوباره برگشتم توی کیسه‌خواب. بغضم شکست. ایکاش می‌شد بخوابم. حتی نمی‌توانستم تصور کنم که یک لحظه در جمع آنها باشم. ایکاش می‌شد کمی از این آدم‌ها فاصله بگیرم. اومده بودم ریکاوری بشم ولی با افتضاح اینا که دوباره نیاز به ریکاوری دارم!» هوا سرد بود. از دمای 14 درجه‌ای که هواشناسی گفته بود سردتر به نظر می‌رسید. نیم ساعت گذشت و جلال دوباره آمد. پرسید که چرا گوشه‌گیری می‌کنم و از چادر بیرون نمی‌روم. مست بود و گفت که زیاده‌روی کرده. گفتم که بیاید داخل چادر. تعادل نداشت. شروع کردیم درباره‌ی افسردگی حرف زدیم. صمیمی شده بود و راحت‌تر حرف می‌زد. درباره‌ی حال و روزش بعد از جدایی از دوست‌دخترش گفت. از اینکه آن موقع به خاطر حالش مجبور شد برای اولین رو بیاورد به الکل. حتی موقع حرف زدن با او گریه‌ام گرفته بود. دوستانش چند باری آمدند و او را دعوت به رقصیدن کردند. صحبتمان نیمه‌تمام ماند و به اصرار دوستانش، که دستش را می‌کشیدند، رفت تا در شادی آن‌ها شریک باشند. دوباره خزیدم توی کیسه‌خواب. سردم شده بود. برای خودم آهنگ بی‌کلام گذاشتم. ساعت 2 بعد از نصف شب سرپرست گروه اعلام کرد خب دوستان، کمپ علاوه بر شادی یه بخشی هم داره به نام آرامش و سکوت. لطفا از این ساعت به بعد دیگه سر و صدا نکنید.» خوشحال شدم. اما صدای حرف زدن و خنده‌ی آدم‌ها تمام نمی‌شد. چند باری داشت خوابم می‌برد که از سرو صدای آن‌ها بیدار شدم. بالاخره خوابم برد. ولی از صدای آن‌ها بیدار شدم. سرم درد می‌کرد. عصبانی شدم. ساعت 4 صبح بود. دو بار از دم چادر، افرادی که دور آتش بودند را مخاطب قرار دادم ولی صدایم را نشنیدند. دمپایی پوشیدم و رفتم وسط کمپ:
- دو دفعه صداتون زدم ولی از بس سر و صدا می‌کنین صدام رو نشنیدین. نمی‌خواین یکم آرومتر حرف بزنین؟
پسری که لم داده بود: نه.
- نه و زهر مار.
پسری که چراغ قوه توی دستش بود: اینجا کسی اخم نمی‌کنه. برو توی چادرت.
و بعد با چراغ توی دستش چادرم را نشان داد.
- تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنیا. می‌دونی چند دفعه منو بیدار کردین؟
با دست چپم، دست راستش که چراغ داشت را هل دادم. سرپرست گروه، پویا، گفت عالمه جان» و به آرامی با دستش مرا به سمت عقب برد. آنقدر خسته و خوابالود بودم که حتی چهره‌ی آدم‌های دور آتش را ندیدم. برگشتم توی چادر. پویا و فرهاد، که او هم سرپرست است، شروع کردند به سرزنش افرادی که سر و صدا می‌کردند. ولی آن عده از دلقک‌منش‌ها همچنان ساکت نمی‌شدند و به مسخره‌بازی‌هایشان و اینکه ادای مرا دربیاورند و بگویند زهر مار» ادامه دادند. یکی از آن‌ها، که فقط صدا می‌شنیدم و هیچ تصویری نداشتم، به پویا گفت که من مث اون دختره دهنم باز نیست.» ولی از نظر من آدمی که همراه تتلو می‌خواند تو یه بی‌جنبه‌ی عمه‌خرابی» دهنش باز است. هر کسی هم که بیدار می‌شد برایشان تعریف و تاریخ را تحریف می‌کردند که من به سر و صدای آن‌ها گفته‌ام زهر مار! و همچنین می‌گفت هرکی می‌خواد بخوابه بره خونه بخوابه!» به این فکر می‌کردم که از وقتی درمان دارویی را شروع کرده‌ام، خشم دوران نوجوانی‌ام در حال برگشتن است. اینطور که نمی‌شود زندگی کرد. دیگر خوابم نبرد. یک ساعت به همین وضعیت گذشت. از پشت چادر رفتم تا طلوع خورشید را ببینم و عکس بگیرم. خیلی سردم بود. نتوانستم تحمل کنم و قبل از اینکه خورشید دیده شود برگشتم به چادر. خوابم برد.

وقتی بیدار شدم سختم بود! مواجه شدن با آدم‌ها سختم بود. جلال و دوستانش بیدار شده بودند و صبحانه می‌خوردند. رفتم سمت چادر آن‌ها تا سرم گرم شود و مجبور نباشم با آدم‌های دیگر مواجه شوم.

بقیه‌ی روز خوب پیش رفت. برنامه عوض شد و به جای صخره‌نوردی، چون محلی‌ها بخشی از صخره را خراب کرده بودند و از پشت صخره که سایه بود به عنوان محل چرای گاوهای خود استفاده می‌کردند؛ پس آن منطقه پر بود از مدفوع گاو. کوله بستیم و رفتیم به روستایی دیگر. حالا بعد از کوهنوردی، جنگل‌گردی هم کردیم و رفتیم توی آب رودخانه خنک شدیم. کنار رودخانه دراز کشیدم و نور آفتاب روی پوستم می‌تابید. آرامش؛ همان چیزی که دنبالش بودم. کمی عکاسی با دوربین آنالوگ، کمی خلوت، کمی حرف زدن با آدم‌ها، کمی قرض دادن و قرض گرفتن وسایل، کمی همسایگی و کمی بازی. دوربینی که دستم بود باعث می‌شد تا آدم‌های زیادی به سمتم بیایند و شروع کنیم به حرف زدن. اولین بار بود که چنین چیزی را تجربه می‌کردم. من هم اصلا به روی خودم نیاوردم که دوربین را دوستم به من قرض داده. واقعا حوصله نداشتم تا برای همه توضیح بدم. در جواب دوربینت چقدر قشنگه با ذوق می‌گفتم مرسی! آره خیلی!!» به سوال‌هایشان جواب می‌دادم و هیچ ایده‌ای نداشتم که برای ادامه‌ی گفتگو باید چه کار کنم. تجربه‌ی جالبی بود. نمی‌دانم که حاضرم باز هم با گروه به کمپ بروم یا نه. نمی‌توانم سر و صدا را تحمل کنم و از طرفی برایم سخت است که ببینم بزرگان گروه برای شوخی به سمت هم گوجه‌سبز پرتاب می‌کنند، خاکستر و فیلتر سیگار را در طبیعت رها می‌کنند و سرپرست گروه آن‌ها را جمع می‌کند، برای شنا کردن در رودخانه با جابه‌جا کردن سنگ‌ها و اضافه کردن چوب، ایستم را به هم می‌ریزند و سد می‌سازند و در آخر ندیدم که رودخانه را به حالت قبل برگرداندند یا نه. در پایان، پویا با من درباره‌ی اتفاقات شب قبل صحبت کرد و هردو از همدیگر عذرخواهی کردیم و به من گفت ما دوستت داریم عالمه جان». آرام روی شانه و بازویم زد و همه‌ی ناراحتی‌هایم از بین رفت. مدتی بود که افسردگی پاهایم را زنجیر کرده بود. حتی نمی‌توانستم بدنسازی کار کنم و از این موضوع می‌ترسیدم. ورزش نکردن برای من ترسناک است. به این کوهنوردی و حس خوب نیاز داشتم تا به خودم ثابت کنم هنوز می‌توانم» و توانستم و ترسم را از بین بردم.


پ.ن1: نوشتن این متن را 5شنبه آغاز کردم و در جمعه تمام.

پ.ن2: به نظر شما عکس‌ها را مثل سابق به صورت بندانگشتی بگذارم توی پست یا با این سایز بهتر است؟

پ.ن3: عکس‌هایی که با دوربین گرفتم را بعد از پرینت گرفتن، در وبلاگ قرار خواهم داد.


خیال می‌کرد که دانشجوی این شهر هستم و تنها زندگی می‌کنم. ظاهرا علاوه بر دانشجوها، شبیه آدم‌هایی هستم که تنها زندگی می‌کنند! آدم‌هایی که تنها زندگی نمی‌کنند چه شکلی هستند؟ چرا این تنهایی حتی در نحوه‌ی خرید کردن من هم نمایان است! باز هم مجبورم پلاستیک بگیرم. معلوم نیست کِی قرار است کیسه‌ی پارچه‌ای تهیه کنم و به صورت جدی به پلاستیک نه» بگویم.


پ.ن: چند روزی‌ست که میل به خوردن هله هوله دارم. چقدر آشپزی کردی کار طاقت‌فرسایی به نظر می‌رسد.


احتمالا 18 ساله بودم. همراه الهه در خیابان قدم می‌زدیم که از شنیدن صدای گیتار ذوق‌زده شدیم. یادم نمی‌آید که چه آهنگی بود. چند تایی اسکناس داخل کیف گیتار بود. لحظه‌ای مکث کردیم و سپس مبلغی را درون کیف گذاشتیم. خواستیم برویم که آقایی به ما اشاره زد و زیر لب گفت منتظر بمانیم تا آهنگ تمام شود. کمی شرمنده شدم. به هر حال نوجوان بودم و خام. در عوض یاد گرفتم نوازنده‌ی خیابانی گدا نیست که پول بگذارم و رد شوم. می‌ایستم و از موسیقی لذت می‌برم و بعد از اینکه تشویقش کردم هزینه‌ی حس خوبی که به من هدیه داده را پرداخت می‌کنم. بزرگتر که شدم فهمیدم اصلا هنرمند قبل از آنکه از او قدردانی کنیم نیاز دارد تا هنرش دیده و شنیده شود. آه، این نادانی انسان که انتها ندارد. 


دیروز پس از ماه‌ها حس کردم که برای ورزش کردن انرژی دارم. بعد از مدت‌ها توانستم خوب دمبل بزنم و از این بابت ذوق‌زده‌ام. یک ماه ‌‌‌و نیم است که زیر نظر روانپزشک (متخصص اعصاب و روان) بابت اضطراب و افسردگی و حمله‌های اضطرابی تحت درمانم. طبق برنامه‌ی روانشناسم پیش می‌روم و طی این مدت کوتاه بهبود را حس کرده‌ام. سال گذشته میان سیاهی‌های افسردگی برایم باورکردنی نبود که دوباره بتوانم دنیای اطرافم را حس کنم و کرخت نباشم. روز جمعه برای نزدیک شدن به سبک زندگی مینیمال، وسایل زیر تختم را ریختم کف ا تاق و چیزهایی که لازم نداشتم را فرستادم برای بازیافت. دیروز کتابخانه‌ام را ریختم کف اتاق و کارم تا الان ادامه داشته. کتاب‌ها و وسایلی که لازم ندارم را به دو دسته‌ی بازیافت» و بخشیدن به دیگران» تقسیم کردم. دیشب لا به لای ۲۶ گیگ عکسی که حذف کردم متوجه شدم کفش تابستانی بنفش رنگی دارم که داخل انباری‌ست و دیگر نیاز به خریدن مجدد نیست. از بین وسایل قدیمی یک کیف قرمز هم پیدا کردم که فقط نیاز است دگمه‌اش را بدوزم. دو عدد شلوار هم برداشتم که بوی چمدان قدیمی می‌دهند! کتاب‌ها و وسایل داخل انباری را هم به همان دو دسته‌ی قبل تقسیم کردم. درون کمدها و کتابخانه‌ام جا باز شده و احساس سبکی دارم. لحظه‌شماری می‌کنم که دوباره مثل سابق بتوانم با وزنه‌های سنگین ورزش کنم.


چند سالی که هنوز دلار به این قیمت نرسیده بود و دستمزد خیاطی‌ها ارزان بود، مانتویی که طرح پارچه‌اش مورد علاقه‌ام بود را در مغازه انتخاب می‌کردم و بدون اینکه سایزم باشد می‌خریدم. برای آدم لاغری مثل من، و البته جامعه‌ای که اکثر لباس‌هایش از سایز مدیوم شروع می‌شود، اکثر لباس‌ها گشاد هستند. مانتوها را می‌بردم تا خیاط کوتاه کند. گاهی این وسط می‌زد به سرم که لباس را تنگ هم کند. نمی‌دانم در طول یک سال چه اتفاقی می‌افتد که مانتوهایم اینطور آب می‌روند و بعضی‌هایشان غیر قابل استفاده می‌شوند. واقعا با هیچ منطقی جور در نمی‌آید. چندین لباس دارم که کوتاه و تنگ شده‌اند و از مانتو به پیراهن تغییر کاربری داده‌اند! حالا توی این گرانی باید خرید هم کنم. پس تکلیف مد آهسته چه می‌شود؟! چه قدر دوست دارم که بیفتم به جان کمد و چمدان‌های قدیمی فامیل و لباس‌هایی که استفاده نمی‌کنند را بردارم برای خودم.


یک سال اخیر مداوم ورزش نکرده‌ام و هر چند وقت یکبار بین تمریناتم وقفه‌ای افتاده. وضعیت افسردگی‌ام که بدتر شد این وقفه‌ها هم بیشتر و طولانی‌تر شدند. چند ماهی با خودم کلنجار رفتم و از این که نمی‌توانستم مثل سابق وزنه‌های سنگین بلند کنم خودم را سرزنش می‌کردم. برایم غم‌انگیز بود که زود خسته می‌شوم و موقع بالا رفتن از کوه نفسم می‌گیرد. تصویری که از خودم توی ذهنم داشتم همان عالمه‌ی ورزشکاری بود که با نهایت توان ورزش می‌کرد. چند روز پیش با خودم روراست شدم و گفتم ببین! اون زمان که موقع کوهنوردی از همه جلوتر بودی و توی باشگاه صفحه‌های بیست کیلویی می‌ذاشتی روی دستگاه، حال و روز روان و ذهنت مثل الان بود؟! نبود دیگه!! اون موقع اصلا چقدر افسرده بودی؟! وزن و سایزت رو ببین چقدر کم شده. می‌دونی چقدر عضله از دست دادی؟ پس آروم بگیر و مثل یه مبتدی از وزنه‌ی سبک شروع کن و بیا بالا. گور بابای اونی که به هالتر سایز کوچیک توی دستت طعنه می‌زنه و خیال می‌کنه موقع جا به جا کردن صفحه‌ی بیست کیلویی نیاز به کمک داری.» حالا اسکوات اسمیت را بدون وزنه انجام می‌دهم و دیگر هزاران سوال توی ذهنم شکل نمی‌گیرد که چرا؟! با خودم کنار آمده‌ام و انتظاری هم از خودم ندارم. آرام‌تر شده‌ام. نفسی عمیـــق می‌کشم و بند کتانی را محکم گره می‌زنم.


یکی دو سالی می‌شود که پدرم به صورت جدی برای صبحانه عسل می‌خورَد. به صورت جدی یعنی هر روز صبح و هنوز تمام نشده، عسل بعدی را می‌خرد. البته من هم مدتی عسل می‌خوردم ولی هرچه بیشتر می‌گذرد و بیشتر درباره‌ی وگان شدن مطالعه می‌کنم می‌بینم که خیلی چیزهای دیگر از جمله همین عسل را باید از زندگی‌ام حذف کنم. طی یک سال گذشته پدر پس از پایان صبحانه، عسل و گردو را سر جای خود نمی‌گذارد. به خیال خودش صبحانه‌ی ما را در دسترس گذاشته. اما به خیال من سلیقه‌ی خودش را تحمیل می‌کند. بعضی روزها دلم نمی‌خواست که عسل بخورم و الان هم که چند ماهی‌ست اصلا عسل نمی‌خورم ولی مجبورم که آن‌ها را جمع کنم. کار سختی نیست ولی انجام هر کار اجباری در مدت طولانی، روان آدم را خسته و فرسوده می‌کند. هرچقدر با او صحبت کردم که ما دیگر چنین صبحانه‌ای نمی‌خوریم فایده‌ای نداشت. می‌گفت تو نمی‌خوری، شاید حافظ بخوره». دیروز صبح که طبق معمول در حال جا به جا کردن وسایل بودم از خودم پرسیدم چرا چنین کاری می‌کنم؟ گذاشتم که همانجا بمانند. نزدیک نهار شد و قبل از اینکه پدر به خانه برسد دیدم عسل، گردو و سیاهدانه روی میز نیستند. احتمالا همسرش میز را مرتب کرده وگرنه برادرم بیخیال‌تر از این حرفاست که در کارهای خانه مشارکت کند. عسل و گردو و سیاهدانه را برداشتم و دوباره روی میز گذاشتم. پدرم به خانه رسید و به حافظ گفت تا آن‌ها را از روی میز بردارد. من هم خیلی عادی رفتار کردم. امروز صبح که بیدار شدم چیزی روی میز نبود و نفسی راحت کشیدم.


پنج روزی می‌شود که به صورت پیوسته و ناپیوسته در حال زیر و رو کردن وسایل اتاقم و همچنین انباری هستم. تمام این پنج روز تنها احساسی که داشتم احساس خستگی بود. امروز برادرم 2 ساعت داخل اتاق بود و وسایل و کمد خودش را تمیز کرد. طی آن دو ساعت چنان فشار روانی بر من وارد شد و آنقدر جر و بحث کردیم که از همان موقع حس کردم قرار است سرم درد بگیرد و این اتفاق هم افتاد. واقعا شخصا ریدم به ازدواج و بچه تربیت کردنِ والدینم. یک ساعت پیش مکسن خوردم و هنوز بهتر نشده‌ام. ابروهایم درد می‌کنند و وسایلم ریخته کف اتاق. حدود 90 درصد کارها انجام شده. امروز 100 نفر را در اینستگرم آنفالو کردم. صدای زِین می‌آید و بوی عود.


پ.ن: به پست قبلی عکس ضمیمه کردم. اگر خواستید ببینید -> [

کلیک]


دیروز پس از ماه‌ها حس کردم که برای ورزش کردن انرژی دارم. بعد از مدت‌ها توانستم خوب دمبل بزنم و از این بابت ذوق‌زده‌ام. یک ماه ‌‌‌و نیم است که زیر نظر روانپزشک (متخصص اعصاب و روان) بابت اضطراب و افسردگی و حمله‌های اضطرابی تحت درمانم. طبق برنامه‌ی روانشناسم پیش می‌روم و طی این مدت کوتاه بهبود را حس کرده‌ام. سال گذشته میان سیاهی‌های افسردگی برایم باورکردنی نبود که دوباره بتوانم دنیای اطرافم را حس کنم و کرخت نباشم. روز جمعه برای نزدیک شدن به سبک زندگی مینیمال، وسایل زیر تختم را ریختم کف ا تاق و چیزهایی که لازم نداشتم را فرستادم برای بازیافت. دیروز کتابخانه‌ام را ریختم کف اتاق و کارم تا الان ادامه داشته. کتاب‌ها و وسایلی که لازم ندارم را به دو دسته‌ی بازیافت» و بخشیدن به دیگران» تقسیم کردم. دیشب لا به لای ۲۶ گیگ عکسی که حذف کردم متوجه شدم کفش تابستانی بنفش رنگی دارم که داخل انباری‌ست و دیگر نیاز به خریدن مجدد نیست. از بین وسایل قدیمی یک کیف قرمز هم پیدا کردم که فقط نیاز است دگمه‌اش را بدوزم. دو عدد شلوار هم برداشتم که بوی چمدان قدیمی می‌دهند! کتاب‌ها و وسایل داخل انباری را هم به همان دو دسته‌ی قبل تقسیم کردم. درون کمدها و کتابخانه‌ام جا باز شده و احساس سبکی دارم. لحظه‌شماری می‌کنم که دوباره مثل سابق بتوانم با وزنه‌های سنگین ورزش کنم.


کفش تابستانی مورد نظر + شلوار جین و کیف ظریف گلداری که در این پست درباره‌اش نوشتم -> [

کلیک]

یادگار از شهریور 1393.

پ.ن: همیشه زلف‌هایم در عکس مشخص بوده. نمی‌دانم چرا این بار تصمیم گرفتم که خودسانسوری کنم! عجیب است. یادم نمی‌آید که وقتی فتوشاپ را باز کردم درون ذهنم چه می‌گذشت.


صبح روز پنجم م بود و خیال کردم که خونریزی تمام شده. همه‌ی شرت‌هایم نشسته بودند، طبق معمول! همه‌ی لباس‌هایم را درآوردم و شرت گیپوری زرشکی جدیدی که خریده بودم را برداشتم و تنم کردم. کمی خودم را توی آینه برانداز کردم و ترجیح دادم که فعلا لباسی نپوشم. رفتم تا تختم را مرتب کنم. ن‌ها را سر جایشان می‌گذاشتم که حجمی از گرما قُلُپی ریخت پایین! سرم را آوردم پایین و از روی شرتم نگاهش کردم و گفتم: جدی هنوز داری خونریزی می‌کنی؟!»


اصولا آدمیزاد در رابطه با موضوعات مورد علاقه‌اش با دیگران صحبت می‌کند. اصلا به همین دلیل است که نمی‌شود با بعضی آدم‌ها معاشرت کرد چون حرفی نداریم که با آن‌ها بزنیم و زبان همدیگر را نمی‌فهیم. وبلاگ و شبکه‌های اجتماعی آمدند و بستری فراهم کردند تا آدم‌ها دغدغه‌ها و علایقشان را با تعداد نامحدودی آدم در میان بگذارند. حالا این وسط عده‌ای پیدا می‌شوند که خیال می‌کنند می‌توانند همچون گشت ارشاد برای دیگران تکلیف تعیین کنند. دوستان ما واقعا برامون مهم نیست که شما گوشت می‌خورید یا گیاه. هرچی هستید برای خودتون باشین» و در انتها ایموجی دست را گذاشته بود. این استوریِ دوستِ دوستم بود دقایقی پست از اینکه من درباره‌ی صنعت لبنیات، مطلبی را استوری کردم. برایش ریپلای زدم و به او یادآوری کردم که آدم‌ها برای محتوای صفحه‌ی شخصی خود نیازی به اجازه‌ی ما ندارند و به جای اینکه بگوییم من از اون لباس خوشم نمیاد پس نباید بپوشی و اگه پوشیدی چوب می‌کنیم توی باسنت» بهتر است که آن‌ها را آنفالو کنیم. پیام من را لایک و سپس مرا بلاک و آنبلاک کرد. نمی‌دانم چرا این موضوع به ذهن خودش نرسیده بود!


چند روز پیش جلسه‌ی سوم با روانپزشکم بود. حرف‌هایی زد که قبلا خودم چند باری به آن‌ها فکر کرده بودم ولی به جوابی نرسیده بودم. مسئله را برایم شکافت و مرا به فکر فرو برد. دیروز کمند پیام داد و گفت می‌خواهند دور همی بگیرند و سپس مرا به گروه عیش و نوش» واتس‌اپ اضافه کرد. با خودم گفتم این بهترین موقعیت برای تجربه‌ای جدید است. چه خوب شد که چهارشنبه باشگاه رفتم و منتظر پنج‌شنبه نماندم.
بدون دغدغه و نگرانی کوله را بستم. با اینکه ماکسیم و تپسی و آژانس ماشین نداشتند و سی دقیقه سر کوچه منتظر ماندم، به زور همان تپسی در نهایت 40 دقیقه دیرتر سر قرار حاضر شدم و سعی کردم که خونسردی خودم را حفظ کنم و اضطراب نداشته باشم. برخورد بچه‌ها، حتی آن‌هایی که دفعه‌ی اول بود همدیگر را ملاقات می‌کردیم، کاملا دوستانه بود و کسی بابت تاخیر سرزنشم نکرد و هیچ حس بدی از آن‌ها نگرفتم.
داخل ماشین کنار الف نشسته بودم و نمی‌دانم که چرا میل داشتم لب‌هایم را روی پوستش بگذارم و لب‌هایش را مزه کنم. چیزی از درون قلقلکم می‌داد. چهار نفری پشت نشسته بودیم و موهایمان دست باد بود. از اینکه به هم چسبیده بودیم لذت می‌بردم. لبخندهایش را دوست داشتم. حتی داخل ماشین هم جو خوبی برقرار بود و همگی با هم صمیمی بودیم.
مدت کوتاهی در راه بودیم و به ویلایی که کرایه کرده بودیم رسیدیم. بقیه زودتر از ما رسیده بودند. چند نفر دیگر را هم برای اولین بار دیدم. همگی خوب و خوش‌برخورد به نظر می‌رسیدند. پ وقتی مرا با دامن قرمز و تیشرت نیم‌تنه‌ی سفید دید گفت ای جون! لباسش رو!» لبخند زدم و رفتم کنار الف نشستم. با بچه‌ها خوش و بش کردیم. کوروش هم کمی بعد از ما رسید. شام را آماده کردیم. بساط نوشیدنی را هم. من از قبل تصمیمم را گرفته بودم. می‌خواستم چیزی فراتر از آن کاکتیل که همراه آن جمع مسخره امتحان کرده بودم را تجربه کنم. سر سفره به همه اعلام کرده بودم که این اولین بارم است. بهنام: خب اول یکم مزه‌ش کن تا معرفی شه به بدنت.» پس از چند دقیقه: خب، حالا این رو بخور.» . آره الان دهنت تلخه، حالا اون یکی -دلستر- رو بخور.» به شام خوردن ادامه دادیم. دومی و سومی را هم برایم ریخت. می‌توانستم تصور کنم که قیافه‌ام از طعمش چه شکلی شده. بچه‌ها از تجربه‌ی اولین دفعه‌ی خودشان گفتند و یکی از آن‌ها تعریف می‌کرد که اولین بار گفته این که طعم کپک میده!» سفره را جمع کردیم. شروع کردیم به رقصیدن. کمی گذشت و چهارمی. سلیقه‌ی موسیقی این جمع خیلی خوب بود. من و پ با هم، و گاهی باسن به باسن می‌رقصیدیم. بهنام بعد از حدود احتمالا 20 دقیقه آمد و گفت که آرام باشم و خوش بگذرانم و اجازه‌ی پنجمی را هم صادر کرد. کمی رقصیدم و دیدم که دیگر توان ایستادن ندارم. روی مبل ولو شدم. الف آمد و دستش را انداخت دور گردنم. من در حالی که نیشم و چشمانم به زحمت باز بود گفتم: همون 4تا کافی بود. نباید پنجمی رو می‌خوردم!» نیش سایرین هم باز بود و هر کدام می‌گفتند خوش به حالت و بهنام گفت: حالت رو خریدارم! آرزو داشتم که الان جای تو می‌بودم!» چشمانم بسته می‌شد و به پیشنهاد سایرین رفتم که روی تخت بخوابم. خواستم بلند شوم ولی تقریبا نمی‌توانستم! الف زیربغلم را گرفت و مرا تا تخت همراهی کرد. چندتا از بچه‌ها هم مرا همراهی کردند تا مطمئن شوند که حالم خوب است. چند باری آمدند و به من سر زدند و از حالم پرسیدند. سرگیجه‌ای که بهنام از آن پرسیده بود شروع شد. حالت تهوع داشتم. گلسا بیشتر از بقیه نگرانم بود. حس کردم که قرار است بالا بیاورم و همین اتفاق هم افتاد. آن هم 3 بار. هر بار که می‌رفتم دستشویی یکی از بین جمعیت دنبالم می‌آمد تا وضعیتم را چک کند. سرم توی مستراح بود و گلسا پشتم را می‌مالید و ذره‌ای از اینکه مرا در این حالت می‌بیند احساس شرم نداشتم. در واقع اصلا برایم مهم نبود. حتی حس پشیمانی از کاری کرده‌ام را هم نداشتم. گمانم که بهنام و هومن هم مرا دیدند. بعد از اینکه تمام شامی که خوردم را بالا آوردم به تخت برگشتم و فقط دلم می‌خواست که بخوابم. فقط می‌توانستم به سمت چپ بدنم دراز بکشم. به سمت راست که می‌چرخیدم سرم گیج می‌رفت! کنارم محض احتیاط پلاستیک گذاشتند. من هم محتویات باقی مانده در دماغ و ته گلویم را در آن خالی کردم تا مجبور نباشم که بیشتر از آن سه چهار بار قورتشان بدهم. هومن رویم پتو انداخت و جمله‌ای شبیه الان مستی، لباسات ممکنه بره بالا» گفت. کمی ناله کردم. بالاخره خوابم برد و حدود 3 ساعت خواب بودم. از سر و صدای بچه‌ها که خیال کردم در حال رقصیدن هستند بیدار شدم. ولی همه توی ایوان در حال کشیدن سیگار بودند و فقط صدای موسیقی بود که می‌آمد. رفتم دستشویی. آنقدر موقع تهوع از چشمانم اشک جاری شده بود که تمام آرایشم ریخته بود دور چشمم. وقتی که برگشتم کمند را دیدم. همچنان گیج بودم. با خنده گفتم: یه چیزی بده بخورم که این حالم تموم شه.» کمند گفت که فقط آب بخورم. بچه‌ها برگشتند داخل و به من سر زدند. نیم‌خیز سرم روی پای پ بود و حسابی له بودم. فتانه برایم آب‌لیمو و قند گرفت. کم‌کم گنگی سرم برطرف شد. گمانم شمیم برایم میوه آورده بود. بهنام گفت: چهارمی هم برات زیاد بود. فقط می‌خواستم آخرش رو ببینی که چیزی نیست و اتفاقی نمیفته!!» در جوابش خندیدم و گفتم: لعنت بهت واقعا!» می‌خندیدیم و حرف می‌زدیم. بعد به چند گروه تقسیم شدیم. عده‌ای خوابیدند. عده‌ای فیلم تماشا کردند. عده‌ای آهنگ گوش دادند. یک نفر هم ترجیح داد که موقع کشیدن نخ دندان و مسواک زدن، صفحه‌های اجتماعی‌اش را چک کند. خوابم می‌آمد ولی در عین حال دلم می‌خواست که با پ وقت بگذرانم و توی بغلش دراز بکشم ولی به گذاشتن سرم روی پایش بسنده کردم و او موها، صورت و پوست گلویم را نوازش می‌کرد.
الف کوروش را بیدار کرد تا همگی دور هم باشیم و به قول خودش معاشرت» کنیم! کمی صحبت کردیم و ماکارونی خوردیم. بقیه رفتند تا بخوابند. من و پ و فتانه رفتیم توی ایوان. سردم بود. بعد از اینکه وید کشیدنشان تمام شد رفتم زیر پتوی پ و داخل بغلش دراز کشیدم. دستش روی پوست کمرم بود. سه نفری ابرها و طلوع خورشید را تماشا کردیم. پ بوی خوبی می‌داد و به این فکر می‌کردم که می‌توانم با او داخل یک اتاق باشم. ساعت نزدیک 6 بود که رفتم بخوابم.

بهنام و یلدا تشنه بودند و صدای بطری آب، چند باری مرا بیدار کرد. یادم رفته بود آلارم گوشی را خاموش کنم و ساعت هشت و نیم صبح تیر خلاص را زد. کم‌کم همه بیدار شدند و صبحانه خوردیم. یلدا پرسید خب نظرت راجع به اولین تجربه‌ت چیه؟» پاسخ دادم جالب بود!» یلدا از حرفم تعجب کرد و گفت که معمولا کسانی که برای اولین بار بالا می‌آورند حداقل به حرف هم که شده تصمیم می‌گیرند دیگر نخورند. در ادامه‌ی روز من حدود 10 بار رفتم دستشویی که 6 بار شماره‌ی دو داشتم! کلی جوک بی‌مزه تعریف کردیم و خندیدیم. پیرامون موضوعات مختلف، از ریدن گرفته تا مباحث ی، صحبت کردیم. حتی یک ثانیه هم احساس تنهایی نکردم و همچنین حس نکردم که متعلق به این جمع نیستم. همه بالغ بودند و کنارشان امنیت روانی داشتم. کسی سرش داخل گوشی نبود و از کنار هم بودن لذت بردیم. تنها ضدحال، دوربین من بود که گمانم شاترش مشکل پیدا کرده چون عکس‌ها را یکی درمیان نمی‌گیرد.

برگشتم خانه و پیام‌های تلگرم را چک کردم. اول از همه جواب علی را دادم و ماجرای اولین تجربه‌ام را برایش تعریف کردم. در انتها گفتم: همین الانم بهم بگن داریم، بیا، پا میشم میرم!» خندید و گفت اینطور که بوش میاد باید در پنج سال آینده منتظر عالمه‌ی الکلی باشیم!»


گلسا شبیه من است. وقتی که عکس‌های دورهمی را دیدم حس کردم به جای گلسا، من هستم که کنار هومن و کمند نشسته‌ام. قد و هیکلش درست مثل من است. رنگ پوستش هم همینطور. فر موهایش از من بیشتر است. صورتش استخوانی‌ست و بینی‌اش مثل من قوز دارد. مثل من شلوارک کوتاه می‌پوشد و دستبند و پابندهای هیپی دارد.

گلسا یک جور خاصی مهربان است. تا به حال کسی در اولین برخورد اینگونه قلبم را تصاحب نکرده بود. گلسایی که اولین بار همدیگر را دیده بودیم نگران حالم بود و چنین چیزی هرگز برایم پیش نیامده بود. وقتی که خداحافظی می‌کردیم و او را در آغوش گرفتم متوجه شدم که وقتی دیگران مرا در آغوش می‌گیرند چه حسی دارند؛ یک دختر ظریف و کمر باریک با قدی متوسط. اصلا بغل آدم‌ها با هم فرق دارد. بغل آدمی که قلبی مهربان دارد با بغل آدمی که حسود است یکی نیستند. به گلسا که فکر می‌کنم لبخندش را می‌بینم و چشم‌هایی که برق می‌زنند.


ماه رمضان بود و وسط شهر از گشنگی در حال تلف شدن بودم. معده‌ام می‌سوخت و دلم ضعف می‌رفت. به رفت و آمد آدم‌ها نگاه کردم. هیچ کدام چیزی نمی‌خوردند. یک ایدیولوژی که 85 میلیون آدم را کنترل می‌کند و کسی در خیابان دهانش برای غذا خوردن نمی‌جنبد.
تابستان آغاز شده و هر بار برای بیرون رفتن و شال سر کردن و مانتو شلوار پوشیدن ماتم بیشتری می‌گیرم. هنوز مثل 9 سالگی‌ام با روسری سر کردن و حجاب داشتن احساس حقارت می‌کنم. توی خیابان لحظه‌ای از ذهنم خارج شدم و بدنم را حس نمی‌کردم؛ مردهایی که بلوز آستین‌کوتاه به تن دارند و زن‌هایی که پارچه روی پارچه لباس پوشیده‌اند و روی آن پارچه‌ها، پارچه‌ی دیگری به اسم شال/روسری دارند. یک ایدیولوژی که 85 میلیون آدم را کنترل می‌کند و همه در یک قالب مشخص لباس می‌پوشند.
تابستان شده و چقدر دلم می‌خواهد که با تاپ زیر نور آفتاب قدم بزنم و باد از روی پوست زیربغلم رد شود. دلم پیراهن نخی و رنگارنگ می‌خواهد. دامن نخی گلدار. کلاه حصیری جدیدم را سرم کنم و قدم بزنم. اما نه. نمی‌شود که نمی‌شود.


پ.ن: این روزها چند نفر در شبکه‌های مختلف برایم پیام فرستادند و اخطار دادند که آن عکس‌ها و این نوشتن‌ها برایم دردسر خواهد شد. دوستان! مخاطبین محترم! می‌دانم. من با ترس و اضطراب بزرگ شده‌ام. در ذهن من هر لحظه ممکن است اتفاق ناخوشایندی رخ بدهد. نگرانی شما محترم است. ولی نگرانی‌تان را به من منتقل نکنید. من نگرانی نمی‌خواهم. حمایت می‌خواهم. یک عمر خودسانسوری کردیم، دهان دوختیم و محتاط عمل کردیم و نتجیه‌اش را هم دیدیم! وبلاگ من تنها پناه برای حرف زدن و رهایی از شر افکار بی‌پایان است. این روزها به این فکر می‌کنم که بروم نقاشی در سبک ‌نگاری شوم. البته از قبل علاقه‌مند به مدل شدن و عکاسی هم بوده‌ام. بیش از هر موضوع دیگری به رفتن فکر می‌کنم. هرچه افسردگی‌ام بهبود پیدا می‌کند بیشتر احساس خفقان می‌کنم و زنجیر پاهایم کوتاه‌تر می‌شوند.


بعد از گذشت دو روز فرصت کرده‌ام که بنشنیم پشت لپ‌تاپ. چهار روز است که پشت هم کار می‌کنم. بله، بالاخره جدی دارم ساخت دست‌سازه‌هایم را دنبال می‌کنم و برای اینکه آن‌ها را در معرض دید بقیه قرار دهم لحظه‌شماری می‌کنم! البته بعدا به کمک شما هم برای تبلیغات نیاز دارم. حالا دغدغه‌ی من شده جان بخشیدن به وسایل کوچک و ساده. ایده‌های زیادی در سر دارم. نمی‌دانم چون افسردگی‌ام بهتر شده کارهایم قشنگ‌تر شده‌اند یا چون طی این مدت عکس‌های زیادی دیدم تاثیر گذاشته. همچنین سلیقه‌ام تغییر کرده است و در نتیجه‌ی آن حصارهای ذهنی‌ام که مرا محدود می‌کرد را شکسته‌ام. همه‌ی مواد اولیه مثل سایر چیزها گران شده‌اند و در بعضی موارد هم شامل قطحی از فرط گرانی هستیم.

دو ماهی می‌شود که درمان دارویی را شروع کرده‌ام. هر هفته با وزنه‌های سنگین‌تری در باشگاه تمرین می‌کنم. دوباره می‌توانم درد و فشار وزنه‌ها را تحمل کنم و تقریبا با تمام توان تمرین کنم. هوشیارتر شده‌ام. حواسم به آدم‌ها هست و با آن‌ها خوش و بش می‌کنم. موقع تمرین کردن به خودم می‌ایم و می‌بینم که دارم ریز می‌رقصم. قبلا تکان دادن بدنم برایم زجرآور بود؛ حوصله و علاقه‌ای برای تکان دادن بدنم نداشتم. حین مرتب کردن اتاقم به تمیز کردن کفشم فکر می‌کنم و بدون کلنجار رفتن با خودم ناگهان می‌بینم که در حال تمیز کردن کفشم هستم. کارهایم را بدون اینکه زجر بکشم انجام می‌دهم. صبح‌ها راحت از تختخواب می‌آیم بیرون. می‌دانستم که آدم‌ها بی‌نقص نیستند و دنیای ما دنیای یونیکورن‌ها نیست ولی طی صحبتی که با روانپزشکم داشتم بالاخره این حقایق را پذیرفتم. حالا به انجام دادن نصف لیست خرید و لیست کارهای روزانه‌ام قانع هستم. بی‌نظمی در کشو و کمد و کتابخانه‌ام را پذیرفته‌ام و خودم را مجبور نمی‌کنم که وسایلم را طبق قانون خاصی بچینم. موقع ساخت دست‌سازه‌هایم فشار ذهنی خیلی کمتری دارم و دیگر نگران اختلاف فاصله‌ی 3 میلی‌متری نیستم و مدام با خودم نمی‌گویم اگه خوب انجامش ندم و زود دست مشتری خراب شه چی؟؟» حالا به خودم و کارهایم ایمان دارم و می‌خوام طرح‌هایی متفاوت با دیگران بسازم.

این روزها صداها آزارم می‌دهند. بودن کنار خانواده آزارم می‌دهد. تحمل گفتگو با آن‌ها را ندارم. از صدای آب حمام و دستشویی خسته شده‌ام و بر خلاف کودکی که همیشه انتظار آمدن پدر به خانه را می‌کشیدم حالا از تصور آمدنش به خانه کلافه می‌شوم. نمی‌توانم تحمل کنم که وقتی درِ اتاقم باز است موقع رد شدن به من و اتاقم نگاه کند. حوصله‌ی نگرانی‌ها و وسواس بیش از حدش را ندارم. دلم می‌خواد با یکی دو نفر بروم به جنگل و چند روزی از همه‌ی صداهای دنیای مدرن دور باشم.


پ.ن: بعد از سال‌ها دوباره به وبلاگم موضوعات» و کلمات کلیدی» اضافه کردم.


یک سال اخیر مداوم ورزش نکرده‌ام و هر چند وقت یکبار بین تمریناتم وقفه‌ای افتاده. وضعیت افسردگی‌ام که بدتر شد این وقفه‌ها هم بیشتر و طولانی‌تر شدند. چند ماهی با خودم کلنجار رفتم و از این که نمی‌توانستم مثل سابق وزنه‌های سنگین بلند کنم خودم را سرزنش می‌کردم. برایم غم‌انگیز بود که زود خسته می‌شوم و موقع بالا رفتن از کوه نفسم می‌گیرد. تصویری که از خودم توی ذهنم داشتم همان عالمه‌ی ورزشکاری بود که با نهایت توان ورزش می‌کرد. چند روز پیش با خودم روراست شدم و گفتم ببین! اون زمان که موقع کوهنوردی از همه جلوتر بودی و توی باشگاه صفحه‌های بیست کیلویی می‌ذاشتی روی دستگاه، حال و روز روان و ذهنت مثل الان بود؟! نبود دیگه!! اون موقع اصلا چقدر افسرده بودی؟! وزن و سایزت رو ببین چقدر کم شده. می‌دونی چقدر عضله از دست دادی؟ پس آروم بگیر و مثل یه مبتدی از وزنه‌ی سبک شروع کن و بیا بالا. گور بابای اونی که به هالتر سایز کوچیک توی دستت طعنه می‌زنه و خیال می‌کنه موقع جا به جا کردن صفحه‌ی بیست کیلویی نیاز به کمک داری.» حالا اسکوات اسمیت را بدون وزنه انجام می‌دهم و دیگر هزاران سوال توی ذهنم شکل نمی‌گیرد که چرا؟! با خودم کنار آمده‌ام و انتظاری هم از خودم ندارم. آرام‌تر شده‌ام. نفسی عمیـــق می‌کشم و بند کتانی را محکم گره می‌زنم.


دیروز پس از ماه‌ها حس کردم که برای ورزش کردن انرژی دارم. بعد از مدت‌ها توانستم خوب دمبل بزنم و از این بابت ذوق‌زده‌ام. یک ماه ‌‌‌و نیم است که زیر نظر روانپزشک (متخصص اعصاب و روان) بابت اضطراب و افسردگی و حمله‌های اضطرابی تحت درمانم. طبق برنامه‌ی روانشناسم پیش می‌روم و طی این مدت کوتاه بهبود را حس کرده‌ام. سال گذشته میان سیاهی‌های افسردگی برایم باورکردنی نبود که دوباره بتوانم دنیای اطرافم را حس کنم و کرخت نباشم. روز جمعه برای نزدیک شدن به سبک زندگی مینیمال، وسایل زیر تختم را ریختم کف ا تاق و چیزهایی که لازم نداشتم را فرستادم برای بازیافت. دیروز کتابخانه‌ام را ریختم کف اتاق و کارم تا الان ادامه داشته. کتاب‌ها و وسایلی که لازم ندارم را به دو دسته‌ی بازیافت» و بخشیدن به دیگران» تقسیم کردم. دیشب لا به لای ۲۶ گیگ عکسی که حذف کردم متوجه شدم کفش تابستانی بنفش رنگی دارم که داخل انباری‌ست و دیگر نیاز به خریدن مجدد نیست. از بین وسایل قدیمی یک کیف قرمز هم پیدا کردم که فقط نیاز است دگمه‌اش را بدوزم. دو عدد شلوار هم برداشتم که بوی چمدان قدیمی می‌دهند! کتاب‌ها و وسایل داخل انباری را هم به همان دو دسته‌ی قبل تقسیم کردم. درون کمدها و کتابخانه‌ام جا باز شده و احساس سبکی دارم. لحظه‌شماری می‌کنم که دوباره مثل سابق بتوانم با وزنه‌های سنگین ورزش کنم.


کفش تابستانی مورد نظر + شلوار جین و کیف ظریف گلداری که در این پست درباره‌اش نوشتم -> [

کلیک]

یادگار از شهریور 1393.

پ.ن: همیشه زلف‌هایم در عکس مشخص بوده. نمی‌دانم چرا این بار تصمیم گرفتم که خودسانسوری کنم! عجیب است. یادم نمی‌آید که وقتی فتوشاپ را باز کردم درون ذهنم چه می‌گذشت.


طی استقبال بی‌نظیر شما از عکس‌هایم، تصمیم گرفتم تا به پاس احساس خوبی که از عکس‌های تاریکم به من دادید بخشی دیگر از عکس‌ها را با شما به اشتراک بگذارم. 



این عکس شبیه عکسی‌ست که قبلا دیده‌اید، با این تفاوت که به جای درخت، روی رودخانه فوکس کرده‌ام.



در این عی روی تاب درختی در حال تاب خوردن است و احساس رضایت و آزادی در تمام حرکاتش پیداست. البته فقط من دیدم و می‌دانم که چه شکلی بود!


پ.ن1: بخش اول عکس‌ها ---> [

اولین تجربه‌ی عکاسی آنالوگ (1)]

پ.ن2: سومین مطلب امروز. قبلی؛

درباره‌ی افسردگی (8)


فیروزه‌ای‌ام که در سمت جلو طرح بته و جقه دارد و دوست‌پسر سال‌های دورم بعد از چند سال جدا شدن از کنار یقه‌ام آن را دید می‌زد طوری برایم بزرگ شده است که انگار هیچ‌وقت برای ‌های من نبوده.


پ.ن: دومین مطلب امروز. قبلی؛

این همه کلک ازثیه از کی داری؟ یه ذره روراستی چرا نداری؟»


یک اتفاق کافی‌ست تا بومممم! کل داستان را ببری زیر سوال! کل داستان را از زاویه‌ای دیگر تماشا می‌کنی و هزاران سوال توی ذهنت می‌چرخند. به تمام لحظاتی که با هم بودید مشکوک می‌شوی. تمام آن لحظات رنگ می‌بازند. دروغ بود. دروغ بود. همه چیز دروغ بود. از اولش دروغ بود. اصلا شاید دوست داشتنش هم دروغ بود.» روانپزشکم می‌گوید ذهن آدم به سادگی قادر است که ما را فریب دهد. به همین دلیل است که با آهنگ‌های چسناله‌ای‌طور حس می‌کنیم که شکست عشقی خورده‌ایم! و به همین دلیل است که نمی‌شود به حس و حالی که بعد از یادآوری خاطرات داریم اعتماد کنیم. حالا دروغ بود یا نبود؟ مهم هم نیست. گذشته‌ها گذشته.

 

پ.ن: آهنگ دروغ از بانو سوسن.


دریافت


آمده بودم چیزهایی بنویسم اما بر اثر تمرین دیشب، عضلات پشت ساقم گرفته و به خاطر دسته‌ی عزادارای که ترافیک ایجاد کرده بود مجبور شدم لنگان لنگان تا آرایشگاه پیاده بروم و از فرط متلک‌هایی که بابت کلاه جدیدم از آلت‌های سرگردان پیر و جوان شنیدم حسابی خسته‌ام. دلم می‌خواست خرخره‌ی کسی را بجوم. باید بخوابم و نفسی تازه کنم.


اصولا آدمیزاد در رابطه با موضوعات مورد علاقه‌اش با دیگران صحبت می‌کند. اصلا به همین دلیل است که نمی‌شود با بعضی آدم‌ها معاشرت کرد چون حرفی نداریم که با آن‌ها بزنیم و زبان همدیگر را نمی‌فهیم. وبلاگ و شبکه‌های اجتماعی آمدند و بستری فراهم کردند تا آدم‌ها دغدغه‌ها و علایقشان را با تعداد نامحدودی آدم در میان بگذارند. حالا این وسط عده‌ای پیدا می‌شوند که خیال می‌کنند می‌توانند همچون گشت ارشاد برای دیگران تکلیف تعیین کنند. دوستان ما واقعا برامون مهم نیست که شما گوشت می‌خورید یا گیاه. هرچی هستید برای خودتون باشین» و در انتها ایموجی دست را گذاشته بود. این استوریِ دوستِ دوستم بود دقایقی پست از اینکه من درباره‌ی صنعت لبنیات، مطلبی را استوری کردم. برایش ریپلای زدم و به او یادآوری کردم که آدم‌ها برای محتوای صفحه‌ی شخصی خود نیازی به اجازه‌ی ما ندارند و حد و حدود استوری‌هایشان تا زمانی که به ما آسیبی نرساند به خودشان مربوط است. و به جای اینکه بگوییم من از اون لباس خوشم نمیاد پس نباید بپوشی و اگه پوشیدی چوب می‌کنیم توی باسنت» بهتر است که آن‌ها را آنفالو کنیم. پیام من را لایک و سپس مرا بلاک و آنبلاک کرد. نمی‌دانم چرا این موضوع به ذهن خودش نرسیده بود!


چند روزی می‌شود که ورزش کردنم را در اینستا استوری می‌کنم. هم برای خودم انگیزه می‌شود و هم برای دیگران. یک نفر که معلوم نیست اصلا کیست و چقدر مرا می‌شناسد برای تمرین امروزم ریپلای فرستاد روی پاهات بیشتر تمرکز کن. اولین جذابیت زن پاهاشه». پاسخ دادم کسی ازت نظر نخواست». عذرخواهی کرد و سپس پیامش را حذف و مرا آنفالو کرد. آدم نمی‌داند که چطور به دیگران بگوید من بدنم را همینگونه که هست دوست دارم. و اصلا چه کسی از شما نظر خواسته؟ و چرا خیال می‌کنی زن‌ها به دنیا زیبایی و جذابیت بدهکار هستند که همه باید هیکلی طبق معیارهای تو داشته باشند. و در پایان؛ به آلت گربه‌ی ولگرد کوچه‌مان که نظرت درباره‌ی جذابیت این است!! نمی‌دانم اگر پاهای ی من جذاب و زیبا نیست پس پاهای چه کسی جذاب و زیباست؟! عنینه با آن سلیقه‌ی قهوه‌ای‌اش!


پ.ن1: در بخش موضوعات، بخش جدیدی ایجاد کردم با عنوان زن بودن». شاید بعدا عنوانش را عوض کنم تا عمق فاجعه را نشان دهد. قرار است حرف‌های زیادی بزنم.

پ.ن2: دومین مطلب امشب. قبلی؛

زن بودن (1)


 چند ماهی می‌شود که در باشگاه جدیدی عضو شده‌ام. سه چهار کوچه بیشتر با خانه‌مان فاصله ندارد. خانه‌ی ما در نقطه‌ای از رشت واقع شده که به همه جای رشت راه دارد. مسیر خانه تا باشگاه را پیاده می‌روم. البته اگر دوچرخه‌ام سالم بود احتمالا این مسافت را رکاب می‌زدم. باشگاه سر خیابان واقع شده و من باید در پیاده‌رو، در جهت موافق ماشین‌ها راه بروم. امروز که ترافیک بود و کلاه حصیری جدیدم سرم بود و خوش و خرم قدم می‌زدم، صدای پیس‌پیس مردانه را از بین ماشین‌ها شنیدم. متاسفانه در چنین شرایطی با خودم می‌گویم شاید اگر بی‌توجهی کنم برود پی کارش، شاید اصلا منظورش من نیستم. اما نه! حس من همیشه در این مواقع درست می‌گوید! اتفاقا خیلی هم با من بود. بی‌اعتنایی کردم. فایده نداشت. ماشین‌ها به کندی حرکت می‌کردند. از لابه‌لای ماشین‌ها صدای سگ آمد. رو کردم به سمت خیابان و در کمال ناباوری دیدم که یکی از پسرها بود که برای جلب توجه من و برای اینکه نگاهشان کنم صدای سگ درآورده بود!! سه نفری خنده‌ی تهوع‌آوری تحویلم دادند. اخم کردم و انگشت وسطم را به آن‌ها نشان دادم. بین خودشان چیزهایی گفتند که من درست نشنیدم. دم در باشگاه که رسیدم داشتند از پشت من رد می‌شدند و همچنان در حال متلک‌پراکنی و آزارم بودند. صدایم را بردم بالا و فریاد کشیدم خفه شید دیگه، آشغالای عوضی». مرد مغازه‌ی کناری نگاهم کرد. درب باشگاه باز شد و دختری درست در آن سوی دروازه می‌خواست بیاید بیرون. صدای من را که شنید شوکه شد. به او سلام گفتم و رفتم داخل. تا یه ربع اول تمرینم عصبی بودم و به آن بی‌سر و پاها فکر می‌کردم: باید یه کاری می‌کردم. باید می‌رفتم می‌زدم توی صورتش. اصلا باید با کلیدم ماشینش رو خط می‌نداختم.» بین خوش و بش‌های روزانه این ماجرا را به راحله خانم گفتم. با حالی کاملا بی‌تفاوت که انگار مثلا قطره‌ای آب ریخته باشد روی لباس گفت ولش کن!!!» من هم گفتم که ما زن‌ها آنقدر ولش کردیم که این‌ها اینطور هار شده‌اند!


در پی بهتر شدن افسردگی‌ام _حتی خدا هم نمی‌داند که قرار است تا کی این جمله را از من بشنوید!_ دوباره با جدیت در حال ساخت دست‌سازه‌هایم هستم. کار با میخ و حلقه‌ی یک سر را یاد گرفته‌ام و بسیار خوشحالم. البته کار سختی نبود، فقط از خریدن و امتحان کردنش می‌ترسیدم. دلم می‌خواهد که کار با ف، چوب و رزین را هم یاد بگیرم. مبلغ و مقدار زیادی مواد اولیه خریده‌ام و از هر فرصتی برای خلق کردن استفاده می‌کنم. من برای ساختن فرزندانم نقشه نمی‌چینم؛ یعنی از قبل تصمیم نمی‌گیرم که قرار است چه چیزی درست کنم. دست می‌برم سمت وسایل و شروع می‌کنم به چیدنشان کنار هم.



فرزندانم در حال آماده شدن



فرزندان جدیدم در دست من



اولین کار با میخ (میخ در واقع همان قطعه‌ای‌ست که از گل رد شده و آن را به زنجیر وصل کرده.)



قرار بود یک دستبند با مهره‌های ریز چوبی باشد ولی آنقدر تغییر کرد که تبدیل شد به چیزی که می‌بینید!



همیشه دلم می‌خواست از این دستبندهای مکرومه درست کنم ولی افسردگیِ عن مانعم بود.


مدتی بود که در سر داشتم اسمم را در تمامی شبکه‌های اجتماعی تغییر دهم و بالاخره این کار را کردم. هنوز از اسم عالیس مطمئن نیستم. رایزنی‌ها ادامه دارد. کار به جایی رسیده که تصمیم گرفته‌ام اسم بِرندم را هم تغییر دهم. هیچوقت فکر نمی‌کردم که از انتخاب اسم Colorful Black پشیمان شوم! در پست بعدی برایتان فلسفه‌ی انتخابش را توضیح خواهم داد.

بی‌صبرانه منتظرم تا بخشی از کارهایم آماده شوند و از آن‌ها عکس بگیرم. جاهایی که می‌توانید فرزندانم را ببینید:
کانال تلگرم --->

کلیک کنید!
صفحه‌ی اینستگرم --->

کلیک کنید!


از آنجایی که حالم بهتر شده دو سه باری یادم رفته که باید قرص می‌خوردم! عجیب است ولی قرص‌هایم را دوست دارم. سال گذشته این موقع از خوردن قرص فراری بودم. این روزها شادترم، آن هم بدون دلیل. برای خودم آهنگ پخش می‌کنم و با شرت گیپوری جدیدم می‌رقصم. توی آینه یک طور دیگری به خودم نگاه می‌کنم. کم شدن اضطرابم باعث شده که جوش‌های صورتم هم بسیار کم شوند. جنسِ مورد دار را می‌برم مغازه تا برایم تعویض کنند و اگر فروشنده بی‌تفاوتی نشان دهد بدون اضطراب حقم را می‌گیرم. موقع خرید، خودخوری نمی‌کنم و جواب حرف‌های بیخود فروشنده را می‌دهم. در برابر دیگران از خودم دفاع می‌کنم و اجازه نمی‌دهم که طعنه‌هایشان بدون جواب بماند. برای خودم احترام و ارزش بیشتری قائلم و از اینکه چند شال را سر کنم و خودم را توی آینه برانداز کنم خجالت نمی‌کشم. موقع تمرین کردن توی باشگاه از خودم فیلم می‌گیرم و بابتش اضطراب ندارم و خجالت نمی‌کشم. توی چشم آدم‌هایی که من زل زده‌اند، زل می‌زنم و اخم می‌کنم. تصمیم گرفته‌ام دفعه‌ی بعد که کسی مزاحمم شد با کمربند شلوارم از او پذیرایی کنم. تنها موردی که هنوز پابرجاست تذکر دادن به مرد بغلدستی درون تاکسی‌ست تا درست بنشیند. بهتر غذا می‌خورم و شاهد تغییر بدنم هستم. اگر افسرده هستید به شما تنها 2 پیام دارم:
1. از روان‌درمانگرهای مربوطه کمک بگیرید و تمام دستوراتش را مو به مو اجرا کنید.
2. نایستید! افسردگی علاقه دارد تا شما را جایی بدون حرکت نگه دارد. خودتان را وادار به حرکت کنید. قدم بزنید. ورزش کنید. بدوید.
امیدوارم که در برابر مورد اول مقاومت نکنید چون شماره‌ی یک و دو مکمل هم هستند و یکی بدون دیگری راه به جایی نمی‌برد.


ای بابا، اینم که از من کوچیکتره!» دیروز وقتی که زنگ زد و گفت که سوار تاکسی نمی‌شود تعجب کردم. برای من تاکسی و وانت و سه‌چرخه فرقی ندارند. کنار خیابان هم می‌نشینم. حس بدی پیدا کردم. دلم می‌خواست یک طوری اولین دیدارمان را کنسل کنم. بعد پیش خودم گفتم که بگذار به او زمان بدهم و زود قضاوت نکنم. نمی‌دانم چرا اصرار دارم که حس ششم را ببرم زیر سوال و با او مقابله کنم! معلوم است که اگر حس بد داده یعنی آدم جالبی برای من نیست! قدم زدیم و صحبت کردیم. حرف‌های مشترک داشتیم. مداوم صحبت می‌کردیم. اینطور نبود که از روی سکوت بیفتیم به دیگه چه خبر؟» ولی این برای من کافی نبود. حسی که باید را از او نگرفتم. خوش نمی‌گذشت و در انتها رفته بود روی اعصابم. من را بگو که چقدر هیجانی عمل می‌کنم و قرار مدار دیدار مجدد و دریا و آفتاب گرفتن و دور همی را می‌چینم! اهل درس خواندن است و رتبه‌ی کنکورش برایش اهمیت زیادی دارد. در حال حاضر دانشجوی دندانپزشکی‌ست به گمانم. در برابر حقیقت مقاومت می‌کند و هنوز آنطور که باید به بلوغ فکری نرسیده و گارد گرفتنش در برابر مسایل مرا عصبی می‌کند. موقع برگشتن خسته بودم. دلم می‌خواست با تاکسی برگردم و هرچه زودتر روی تختم دراز بکشم ولی ایشان که سوار تاکسی نمی‌شد. قرار بود چهارشنبه را با ایمان بگذرانم و از زندگی لذت ببرم ولی برنامه‌اش ریخت به هم و در نهایت مجبور شدم دختری که 5 سال از من کوچک‌تر است را ملاقات کنم. آه! این روزها وقتی به متلک‌های دیگران جواب می‌دهم و بقیه به من می‌گویند ولش کن!» دلم می‌خواهد گوشت بدنشان را با دندان پاره کنم. این دختر هم یکی از آن‌ها. واقعا عصبی شده بودم. وقتی خداحافظی کردیم رفتم کنار یکی از درخت‌های شهرداری نشستم و یخ در بهشت خوردم.

نفسی عمیق. بوی تعفن زباله بود که می‌آمد. قدم‌هایی بی‌رمق. کلاهی که توی دستم گرفته بودم. و شالی اجباری که مانع رسیدن هوا به گردنم بود. خسته بودم، خسته! معاشرت با آدم‌های اشتباهی از من انرژی می‌گیرد. ایمان درست‌ترین آدم زندگی من است. به گمانم کازیوه هم باید مثل او باشد. هردو روان‌درمانگر دارند و هر دو در زمینه‌ی روانشناسی مطالعه می‌کنند. یکی آکادمیک و دیگری آزاد. کازیوه برایم کامنتی گذاشته بود و از سفر رفتن گفته بود. هنوز به خودش نگفته‌ام ولی واقعا مشتاقم که با او سفر را تجربه کنم. 

آه! امروز تماس گرفت و گفت که می‌خواهد کیسه‌خوابم را قرض بگیرد. چرا نگفتم که کیسه‌خوابم دست یکی از بچه‌هاست؟! چرا من در شرایط انجام شده قرار می‌گیرم و در لحظه نمی‌توانم پاسخ درست را بیابم، چرا؟! من هم مثل کازیوه طاقت ندارم وسایلم را به دیگران قرض بدهم.

 

پ.ن1: دومین مطلب امروز. قبلی؛ سارای هنرمند

پ.ن2: با من گوش کنید:

 


دریافت


دیروز نوبت اپیلاسیون داشتم. راستش با توجه به فمنیست شدنم چند ماهی‌ست که با خودم می‌گویم چرا باید این دردها را تحمل کنم و پول بریزم توی جیب نظام سرمایه‌داری؟! دستگاه اپیلِیتورم را از انباری برداشتم. باتری‌اش مشکل دارد و درست همان قطعه‌ای که مخصوص تراشیدن موهاست، مشکل پیدا کرده. داشتم می‌گفتم؛ از در وارد شدم و سامره خانم از کلاه و تیپم تعریف کرد. چشمم افتاد به دستبندهای دست‌سازی که روی میز بود. لباس‌هایم را درآوردم و داخل کمد گذاشتم. مشغول کار روی موهای زیربغلم بود که پرسیدم دست‌سازه‌ها برای کیه؟» چون قبلا به من گفته بود که می‌توانم برای فروش وسایلم روی سالن او حساب کنم. پاسخ داد مال سارائه. اینا رو درست کرده، میگه بازم مهره می‌خواد. بهش گفتم اینا رو بفروش، با پولشون برات مهره‌ی جدید می‌خرم.» از همان لحظه تصمیم گرفتم که می‌خواهم یکی از دستبندها را بخرم. سارا دختر سامره خانم، کلاسم ششم است. وقتی کارم تمام شد به بدنم روغن زدم و لباس‌هایم را پوشیدم. رفتم سمت سارا و وسایل و گفتم به‌به، خانوم هنرمند! ببینم چیا درست کردی؟» کارهایش را نگاه کردم و بعد از امتحان کردن چند مدل، یک دستبند صورتی خریدم. سارا از اینکه این بار خودش فروشنده بود کمی خجالت می‌کشید. وقتی قیمت را از او پرسیدم به مادرش نگاه کرد. هزینه‌ی اپیلاسیون زیربغل و بیکینی، 28 هزار تومان بود که این بار رسید به 30 هزار تومان. به من بابت خرید دستبند، 2 هزار تومان تخفیف داد و با قیمت قبل حساب کرد. سارا خوشحال بود که دست‌سازه‌اش به فروش رفته و لبخند زیبایش به دنیا می‌ارزید.



امروز صبح ناشتا رفتم آزمایشگاه. شرایط آزمایش را نپرسیده بودم. محض احتیاط با شکم خالی رفتم. چقدر شلوغ بود. چقدر خون ازم گرفتند. چقدر درد قسمت‌های پایینی شکمم آزارم داد. سفارش مشتری را پست کردم. خریدهایم را انجام دادم و برگشتم خانه. سرم درد می‌کند. از ساعت یک سردرد دارم. دلتنگ هم هستم. دیشب با خودم گفتم که این حس و حال بابت م است. امیدوارم که بگذرد. این روزها میل بیشتری به گذراندن وقت در اینستگرم دارم. نه برای وقت‌کشی، بلکه برای ارتباط با آدم‌ها. باید وقت بیشتری را صرف دیدن دوستانم کنم. از دیشب تا امشب اتفاق‌های ناخوشایند زیادی افتاد. همیشه وقتی با دروغ و دورویی‌ مواجه می‌شدم به شدت عصبانی می‌شدم. این بار آرامم. حس بدی دارم و توی ذهنم علامت‌های سوال رژه می‌روند. نمی‌دانم بالاخره کدام روز قرار است که از روابط گذشته‌ام درس بگیرم. شاید هم مشکل این است که من روراستم و خیال می‌کنم که تمام ذرات هستی هم قرار است که روراست باشند.


پ.ن: جواب کامنت‌های زیبایتان را فردا خواهم داد. سرم درد می‌کند و نیاز به آغوشی گرم دارم.


بالاخره دیروز ملاقاتش کردم. دلم برایش تنگ شده بود. هوا گرم بود و درون لباس‌هایش راحت نبود. گفتم که سر راه برویم منزلشان تا لباس‌هایش را عوض کند. دم در خیلی اتفاقی تصمیم گرفتیم که به جای قدم زدن، داخل خانه وقت بگذرانیم. دعوتش حس خوبی داشت. می‌دانستم که این وقت گذراندن قرار نیست به تخت ختم شود. آقای رنگین‌کمانی به همجنس‌های خودش علاقه دارد. کمی سردرد داشتم و بابت مسکن گیج بودم. ولی مثل همیشه خوش گذشت. با آقای رنگین‌کمانی همیشه خوش می‌گذرد. عاقل و بالغ است و مثل 2تا آدم بزرگ با هم حرف می‌زنیم. لابه‌لای حرف‌های جدی، آهنگ گوش دادیم و رقصیدیم. برایم آهنگ‌های مورد علاقه‌اش را خواند. من با گیتار ناکوکش ور می‌رفتم و تمرینات صداسازی انجام می‌دادم. یکی از ویژگی‌های رابطه‌ی من و آقای رنگین‌کمانی این است که می‌توانیم کنار هم باشیم و طوری رفتار کنیم که انگار نیستیم. من این حس را کنار هیچ مرد دیگری تجربه نکرده‌ام. من رنگین‌کمانی‌های دیگری را هم از نزدیک دیده‌ام ولی هیچ‌کدام مثل آقای رنگین‌کمانی نبودند. ما آنقدر با هم راحتیم و از کنار هم بودن لذت می‌بریم که طی هر ملاقات باید چند بار جمله‌ی چقدر اینطوری خوبه. راحت می‌تونم حرفام رو بزنم و قضاوت نشم» را می‌گوییم و به هم لبخند می‌زنیم.


برنامه‌ی روانشناسم را پشت گوش انداختم و از روز هجدهم به بعد را ننوشتم. قرار بود وقتی که برنامه به روز بیستم رسید نوبت بعدی مراجعه را بگیرم. از روز هجدهم، یک ماه و یک روز گذشته و نمی‌دانم چرا اینقدر دست‌دست می‌کنم. دیروز تا ساعت 7 غروب حالم خوب بود. بعد غمگین شدم و همچنان به صورت بگیر نگیر ادامه دارد. نمی‌دانم که علتش چیست. در طول درمان که حالم بهتر شده بود با خودم می‌گفتم چه خوب می‌شود که همیشه همینطور شاداب و سر حال باشم. پیش خودم خیال کرده بودم حالا می‌توانم با خیال راحت آهنگ غمگین گوش کنم و ککم هم نگزد. دیروز آهنگ Numb از لینکین‌پارک را گوش می‌دادم و متعحب بودم که دیگر قلبم از اندوه مرگ چستر پر نشده. ولی خب فقط 8 ساعت زمان برد تا غمگین شوم. نمی‌دانم که بابت است؟ یا بابت حس بدی که از پدرم می‌گیرم؟ یا بابت اینکه چند روزی آنطور که باید بیرون از خانه نبوده‌ام؟ و شاید چون از آخرین باری که ورزش هوازی انجام دادم بیش از یک هفته می‌گذرد؟ شاید هم بابت حرف‌هایی که نباید می‌زدم و حرف‌هایی که نباید می‌شنیدم. من آدمی نیستم که از بعد از پایان رابطه بتوانم با طرف مقابل عادی رفتار کنم. وقتی که قلبم تمایل دارد از دهانم بیاید بیرون چطور می‌توانم عادی رفتار کنم؟ من هنوز از این جریان عبور نکرده‌ام و این را به خوبی می‌دانم. علت غمگین بودنم را نمی‌دانم و ندانستن همیشه آزارم می‌دهد. من آدمی نیستم که نسبت به ندانستن بی‌تفاوت باشم. رو به روی آینه ایستاده بودم و نگران شدم که دوباره نتوانم ورزش کنم و خوب غذا بخورم. نگران شدم که نکند باز هم وسط راه تولید دست‌سازه‌هایم بخورم زمین؟ دیشب پرونده‌ی عکس‌های مشهد و عکس‌هایی که مصطفا از من گرفته بود برای همیشه بسته شد و حالا باید بروم سراغ فصل دیگری از عکس‌ها؛ عکس‌هایی که با گوشی جدید گرفته‌ام و عکس‌هایی که بوی مرگ بر اثر افسردگی را می‌دهند.

 

پ.ن: آهنگی که از آن نام بردم.

 


دیدن فایل آهنگ


چند روزی‌ست که درگیر محتوای استوری‌هایم در اینستگرم هستند. البته منظورم از درگیر بودن این نیست که مشغول به تفکر در زمینه‌‌ی تولید محتوا باشم. خیر. اتفاقا موضوعات استوری‌های من کاملا تصادفی پیش می‌روند و از هرچه که سر راهم قرار بگیرد می‌نویسم. منظورم از درگیر بودن این است که نوشتن و صحبت کردن و در ادامه‌ی آن، جواب دادن به نظرات دیگران وقت زیادی از من گرفته. البته من این تعاملات را دوست دارم چون طی همین مدت کوتاه تغییر را دیده‌ام؛ آدم‌هایی که با استوری‌های من گیاهخوار شده‌اند، دغدغه‌ی سلامت محیط زیست را دارند، بدنشان را همانطور که هست پذیرفتند و حالا اعتماد به نفس بیشتری دارند، و آدم‌هایی که با درد و مشکلات زن‌ها آشنا شدند و چندین نمونه‌ی دیگر. حتی مدتی‌ست به این فکر می‌کنم که صفحه‌ی شخصی‌ام در اینستا فقط به عکس‌هایم محدود نشود و از دغدغه‌هایم بنویسم. چند نفر آمدند و گفتند که خودت رو خسته نکن! این مردم عوض بشو نیستن! تازه به تو هم برچسب می‌زنن!» به نظرم باید به مردم فرصت داد. مردمی که در زندگی‌شان فقط سیب دیده‌اند برایشان سخت است که انار را بپذیرند. به خودم نگاه می‌کنم که چند سال زمان برد تا شکل جدیدی به خودم گرفتم و پایه‌های شخصیتم را از نو ساختم؟ پس این تلاش‌ها ارزشش را دارد. اما! این تلاش‌ها از من وقت و انرژی زیادی می‌گیرد و آخر شب می‌بینم که حتی یک کلمه توی وبلاگم تایپ نکرده‌ام و این مسئله غمگینم می‌کند. چه احساساتی که آمدند و رفتند و چه موضوعاتی که هنوز درباره‌ی آن‌ها ننوشته‌ام. بلاگرهای ما هم که معلوم نیستند کجا هستند که اینچنین کم‌فعالیت شده‌اند. نه، اصلا راضی نیستم، اصلا!


پ.ن: زین پس به جای قسمت ریبلاگ»، مطالب محبوبم از بلاگرهای دیگر را در قسمت پیوندهای روزانه پست خواهم کردم.


دیروز با ایمان رفتیم خرید. از اینکه پیراهن جین مردانه‌ی سایز بزرگ 20 هزار تومانی خریده‌ام بسیار خوشحالم. ایمان اصرار داشت که این لباس به تو نمی‌آید، ولی من مصمم پافشاری می‌کردم و همچنان معتقدم که خوشتیپ‌تر از قبل شده‌ام. تمام لباس‌هایی که خریدم رنگی هستند و از این موضوع خوشحال‌ترم. ساعت از 11 شب گذشته بود و ما هنوز داخل انبار در حال جستجوی لباس بودیم. ساعت 12:30 رسیدیم رشت. حتی وقت نشد که شام بخورم و چند ساعت دلم ضعف می‌رفت. این اتفاق برای یک آدمِ میگرنیِ لاغر اصلا خوب نیست. دیشب ساعت 2 خوابیدم و زیر چشمانم کمی سیاه شده. قرص‌های ضد اضطراب و افسردگی ساعت خوابم را تنظیم کرده‌اند و معمولا 12 می‌خوابم و ساعت 7 بیدار می‌شوم. امروز که جلوی آینه ایستاده بودم و چهره‌ی خسته‌ام را تماشا می‌کردم به خودم گفتم You're beautiful (تو زیبایی) و بعد برای خودم بوس فرستادم. آدم باید مراقب حودش باشد.


پ.ن: من هنوز همان دختری هستم که بعد از خرید کردن، برای نشان دادن خریدهایش به آدم‌های نزدیک زندگی‌اش ذوق دارد!


اسم‌های زیادی را انتخاب کردم ولی متاسفانه صفحاتی با نام‌های مشابه در اینستا وجود دارد که اکثرا بین سال‌های 2010 تا 2015 ساخته شده‌اند و بیشتر آن‌ها هیچ اسم و رسمی ندارند و برخی اصلا فعالیتی هم نداشته‌اند. ریپورت کردن جهت بسته شدن صفحات هم فایده‌ای نداشت. تصمیم گرفته بودم آخرین حرف، چ باشد. چ خوش‌آواست و خیلی هم فارسی‌ست! بعضی اسامی انتخابی هزاران هشتگ داشتند و چند تا از آن‌ها صفحاتی بودند که تیک آبی داشتند؛ از نام برند لوازم آرایشی گرفته تا گروه هوی متال. دیشب حین صحبت کردن با علی ناگهان اسم فِرژول» به ذهنم رسید. فر» بابت فر بودن موهایم و ژ» چون ژ خوش‌آواست و خیلی فارسی و فرانسوی‌ست! فوری چک کردم تا ببینم این اسم هم مثل سایر اسامی تکراری نباشد. ولی نه! هیچ‌کس تا به حال چنین اسمی را انتخاب نکرده بوده! خوشحال و خندان این آیدی را ثبت کردم و بعد از حدود 2 سال، اسم دست‌سازه‌هایم را از Colorful Black به فرژول تغییر دادم.


پارک بانوان جای عجیبی‌ست. آنجا همه چیز واقعی‌ست. آدم‌ها واقعی هستند. زن‌ها واقعی هستند. زن‌ها شادند و بلند می‌خندند و می‌رقصند بدون آنکه متلک بشنوند. زن‌ها می‌دوند و نگران بالا پایین رفتن ‌هایشان نیستند. زن‌ها می‌دوند بدون اینکه کسی سر تا پایشان را حریصانه و خریدارانه برانداز کند و به باسنشان زل بزند. زن‌ها را روی چمن لم می‌دهند، درست همانطور که توی خانه‌ی خودشان. زن‌ها موهایشان را در باد رها می‌کنند و آزادی را نفس می‌کشند. درِ پارک بانوان از عجیب‌ترین درهاست. برای ورود به آن ثانیه‌شماری می‌کنی تا طعم رهایی را بچشی. اما موقع خروج، حس آن زندانی را داری که مرخصی‌اش تمام شده. طرح‌های ساحلی هم همینطور؛ یک قفس برای نفس کشیدن. ایران جای عجیبی‌ست.


پ.ن: دومین مطلب امشب. پست قبلی؛

جینِ خوشگلم


من از پوشیدن لباس‌هایی که مد نیستند لذت می‌برم. به نظرم هر کسی باید مدل لباس پوشیدن خودش را داشته باشد. این علاقه به شبیه دیگران نبودن» را در دست‌سازه‌هایم هم رعایت می‌کنم و هیچ‌کدام از کارهایم مثل دیگری نیستند. از هر کدام فقط یک عدد در دنیا وجود دارد، آن هم برای صاحبش. پوشیدن شلوار دمپاگشاد به همراه کلاه جدیدم این حس را در من ایجاد می‌کند که در دهکده زندگی می‌کنم و روزها در مزرعه مشغول کاشتن و رسیدگی به محصولاتم هستم. شلوار دمپاگشاد مرا یاد آهنگ‌های کانتری، فیلم‌های وسترن و هومن که عاشق سینماست و با آن خط ریشش تیپ سینمایی دارد می‌اندازد. از آرایشگاه که برمی‌گشتم و از کنار عده‌ای از مردها رد می‌شدم یکی از آن‌ها مرا لوک خوش‌شانس» نامید. بابت آزار خیابانی‌اش عصبانی شدم ولی به گمانم هفت‌تیرکش بودن را دوست داشته باشم.



این شلوار، همان شلوار جین مورد علاقه‌ام است که پس از 6 سال به خاطر کاهش وزن ناخواسته دوباره اندازه‌ام شده و از توی انباری پیدایش کردم.

پ.ن: عکس را قبل از شروع کلاس سلفژ، در کلاس بغلی که پیانو ندارد گرفتم.


در پی بهتر شدن افسردگی‌ام _حتی خدا هم نمی‌داند که قرار است تا کی این جمله را از من بشنوید!_ دوباره با جدیت در حال ساخت دست‌سازه‌هایم هستم. کار با میخ و حلقه‌ی یک سر را یاد گرفته‌ام و بسیار خوشحالم. البته کار سختی نبود، فقط از خریدن و امتحان کردنش می‌ترسیدم. دلم می‌خواهد که کار با ف، چوب و رزین را هم یاد بگیرم. مبلغ و مقدار زیادی مواد اولیه خریده‌ام و از هر فرصتی برای خلق کردن استفاده می‌کنم. من برای ساختن فرزندانم نقشه نمی‌چینم؛ یعنی از قبل تصمیم نمی‌گیرم که قرار است چه چیزی درست کنم. دست می‌برم سمت وسایل و شروع می‌کنم به چیدنشان کنار هم.



فرزندانم در حال آماده شدن



فرزندان جدیدم در دست من



اولین کار با میخ (میخ در واقع همان قطعه‌ای‌ست که از گل رد شده و آن را به زنجیر وصل کرده.)



قرار بود یک دستبند با مهره‌های ریز چوبی باشد ولی آنقدر تغییر کرد که تبدیل شد به چیزی که می‌بینید!



همیشه دلم می‌خواست از این دستبندهای مکرومه درست کنم ولی افسردگیِ عن مانعم بود.


مدتی بود که در سر داشتم اسمم را در تمامی شبکه‌های اجتماعی تغییر دهم و بالاخره این کار را کردم. هنوز از اسم عالیس مطمئن نیستم. رایزنی‌ها ادامه دارد. کار به جایی رسیده که تصمیم گرفته‌ام اسم بِرندم را هم تغییر دهم. هیچوقت فکر نمی‌کردم که از انتخاب اسم Colorful Black پشیمان شوم! در پست بعدی برایتان فلسفه‌ی انتخابش را توضیح خواهم داد.

بی‌صبرانه منتظرم تا بخشی از کارهایم آماده شوند و از آن‌ها عکس بگیرم. جاهایی که می‌توانید فرزندانم را ببینید:
کانال تلگرم --->

کلیک کنید!
صفحه‌ی اینستگرم --->

کلیک کنید!


آه خدای من! چه مکالمه‌ی زجرآوری. بیشتر و بیشتر عصبانی شدم. حاضر نبودم که یک بار دیگر به خاطر آن آدم لعنتی از ورزش کردن بیفتم. لباس پوشیدم و قرص زاناکس را محض احتیاط گذاشتم توی جیبم. می‌خواستم فقط یک قسمتش را از روی خط چین برش دهم ولی نمی‌شد. همراه آهنگ می‌خواندم و میل به گریه کردن داشتم. قیچی را برداشتم و یک خانه از قرص را بریدم. توی ماشین شروع کردم به انجام تنفسی که روانشناسم گفته. کمی آرام شدم. شارژ هنسفری‌ام رو به پایان بود و قبل از اینکه به پارک برسم خاموش شد. قبل از اینکه غزل را ببینم با خودم گفتم ببین عالیس!؟ برو خوب بدو و بذار که همه‌ی خشم و تنفر و کثافت‌هاش از سلول‌های پوستت بریزه بیرون. خب؟» دویدم. قدم زدم. دوباره دویدم. دوباره قدم زدم. با دستگاه‌ها کار کردم. خسته‌ام و انرژی ندارم که بگویم زن‌ها به جای نیکمت، روی دستگاه‌ها نشسته بودند. بعد از تمرین، نیم ساعتی نشستم و یکی از بچه گربه‌های پارک را نوازش کردم. یکی از پسربچه‌ها سعی داشت تا آن یکی بچه گربه‌ی سیاه را هم بین پاهایم جا بدهد، اما بچه گربه میل به ورجه وورجه داشت. بعد رفتیم تا آبمیوه‌ی طبیعی بخوریم. من هندوانه سفارش دادم، غزل توت‌فرنگی. صحبت کردیم و خنک شدم. دویدنِ امروز حالم را حسابی سر جا آورد.

 

 

پ.ن: دومین پست امروز. اگر قبلی را ندیده‌اید؛ اِیمِن


اگر مسیحی بودم این یکشنبه برای دعا می‌رفتم کلیسا و بعد از پایان دعا کردن، می‌رفتم پیش پدر تا اعتراف کنم:
پدر! آن روز که وقتی هنوز در جدایی موقت بودیم و از من پرسید تو هم دلت برام تنگ شده؟» دروغ گفتم. دلم برایش تنگ نشده بود. اتفاقا از نبودش نفسی راحت می‌کشیدم و زندگی آرام و زیبا شده بود. پدر! خیلی وقت‌ها دلتنگش نبودم و دروغ گفتم. خیلی وقت‌ها دلم آغوشش را نمی‌خواست و دروغ گفتم. آه پدر! حتی خیلی وقت‌ها دلم نمی‌خواست که مرا ببوسد و اجازه می‌دادم که چنین کاری کند. پدر! بدنش از نظر من زیبا نبود و به دروغ گفتم که بدنش را دوست دارم. نه اینکه بدم بیاید ولی خب مورد علاقه‌ی من نبود. من از اینکه قوز می‌کرد متنفر بودم. پدر! آن یکی را یادت هست؟! وقتی به من ابراز علاقه کرد دروغ گفتم که من هم به او حس متقابل دارم. به او حس متقابل داشتم ولی بابت کارهای چندشی که انجام داده بود، حسم خیلی کمرنگ شده بود و روانشناسِ وقت، دلم را قرص کرده بود که رابطه با او کار درستی‌ست. آن یکی در دوران دانشگاه را که حتما یادت هست، البته در دوران دانشگاه دو نفر بودند. چقدر از راه رفتن در کنار آن‌ها خجالت‌زده می‌شدم. یا مثلا برگردیم به 9 سال پیش. آن یکی را یادت هست؟! وای که بعد از اولین ملاقات، چقدر دلم می‌خواست همان راهی که آمده‌ام را برگردم بس که در چشمانم مشمئز کننده بود. پدر! شاید باور نکنی ولی نیامده‌ام تا مرا بابت دروغ‌هایم ببخشی! به هر حال خودت هم دروغ می‌گویی! آمده‌ام تا مرا بابت ظلمی که ناخواسته در حق خودم کردم ببخشی. آمده‌ام تا مرا بابت دورانی که عزت‌نفس و اعتماد به نفس پایینی داشتم ببخشی، هر چند که تقصیر من نبود. پدر! هفته‌ی پیش پسری در دیرکت اینستا مرا افسرده و شکست‌خورده» خطاب کرد و نه تنها حرف‌هایش ذره‌ای در من اثر منفی نگذاشت بلکه توانستم باری دیگر تشخیص دهم آدم‌ها چه شکلی هستند. پدر! مرا بابت همه‌ی زمان‌هایی که خودم را دوست نداشتم و باعث ناراحتی خودم شدم ببخش. آمین.

 

پ.ن: صفحه‌ی مستقل ریبلاگ را مدتی‌ست که حذف کرده‌ام. و همزمان مدتی‌ست که بخش پیوندهای روزانه را افتتاح کرده‌ام. کمی پایین‌تر را که نگاه کنید می‌توانید پست‌های مورد علاقه‌ام از سایر وبلاگی‌ها را ببینید.


بعد از چند سال به همه چیز پایان دادم؟ می‌دانستم که شدنی نیست! بالاخره بعد از چهار سال دهانش را باز کرد و گفت که به من علاقه دارد. من هاج و واج مانده بودم و راستش هنوز هم حرف‌هایش را باور نکرده‌ام! گیج و عصبانی و غمگین بودم. به قول خودش که همیشه می‌گوید انگار من و تو یه طور دیگه همدیگر رو می‌فهمیم.» فقط نمی‌دانم اگر راستش را گفته پس این چند سال کجا بوده؟! او کسی‌ست که جنس نگاهش به من با بقیه فرق دارد؛ توی خیابان که قدم می‌زدم و سرم را بالا گرفتم، دیدم کنار دوستش نشسته و با لبخند و اشتیاق مرا تماشا می‌کند. جوری به من زل می‌زند که با تمام وجود حس می‌کنم خواستنی هستم. تنها کسی‌ست که ساعت‌ها درباره‌ی جذاب بودن نوع راه رفتن من صحبت کرده. وقتی که ویدیوی کت‌واکم را برایش فرستادم بیش از همیشه به من این حس را داد که یک سوپر مدل هستم. این بار که پیام داد نوع حرف زدنش خیلی فرق داشت. وقتی که گفت این عکست چقدر زیباست.» متوجه شدم که امشب با شب‌های دیگر فرق دارد. حرف که می‌زد بیشتر از همیشه اشتیاق بوسیدنش را داشتم. از ویژگی‌هایش که برایم جذاب است بگویم؟ نمی‌دانم. نوشتن این متن کار دشواری‌ست. دوست دارم بنویسم اما سخت است! او همان کسی‌ست که باعث شد تا فانتزی‌هایم را بشناسم و به گمانم این آدم‌ها همیشه در ذهن باقی می‌مانند. وقتی که چشم‌هایت را باز کردی و به لذتی که چشیده‌ای فکر کنی، یادش می‌افتی. یا وقتی که شلوار مام‌استای می‌پوشی و یادت می‌آید که چه قدر شاعرانه از مچ پاهایت تعریف کرده بود. می‌دانید؟! از وجب به وجب بدن من صحبت کرده و طوری حرف می‌‌زند که تو را می‌برَد وسط کتاب‌ها! طوری از ارزش من و بدنم حرف می‌زند که به قول اوریل حس می‌کنم الهه هستم! به عکس‌های ‌ی من می‌گوید هنر». می‌خواهید حقیقتی را بدانید؟ من 90 درصد عکس‌هایم را برای او گرفته‌لم. چون به او علاقه داشتم و آنقدری به من انرژی می‌داد که حتی موقع خلق هنر، می‌توانستم با تمام وجود خودم را کنار او تصور کنم. چنین حسی را تا به حال هیچ کسی در من ایجاد نکرده. چرا هیچ‌وقت توی رابطه نبودیم؟ توضیحش طولانیست. الان چرا توی رابطه نیستیم؟ چون خودش درون رابطه‌ی دیگری‌ست. آیا مایلم که از او بیشتر بنویسم. بله؟ آیا وقت مناسبش رسیده؟ خیر. اگر وقتش نرسیده پس چرا این متن را نوشتم؟ چون وبلاگ من است و صاحب‌اختیارم.

 

پ.ن: مطلب مرتبط ---> [جرقه‌ها]

پ.ن: آهنگ اوریل با نام الهه.

 


دریافت


قسمت‌های پایینی شکمم درد می‌کند. از خواب که بیدار شدم دردش را حس کردم. آیا وبلاگم را باز کردم که درباره‌ی این موضوع بنویسم؟ نه. از خواب که بیدار شدم و دردش را حس کردم، همزمان پیام ایمان را هم دیدم و غم عالم آمد به سراغم. هماهنگی با آدم‌ها یکی از سخت‌ترین و اعصاب‌خردکن‌ترین کارهای دنیاست. یا من وقت ندارم، یا او وقت ندارد، یا آن‌ها وقت ندارند، یا شما وقت ندارید و یا ایشان وقت ندارند. ناامید شدم. انگار نمی‌شود! در حال حاضر قید عکس‌های هنری را زده‌ام. همینطوری هم خیلی از برنامه‌ام عقب هستم. نیاز دارم که زودتر عکس‌ها را آپلود کنم و تبلیغ برای دست‌سازه‌هایم را شروع کنم. حتی حوصله ندارم که از دخترهای دیگر تقاضا کنم تا مدل شوند و من از آن‌ها عکس بگیرم. هماهنگ کردن و پیدا کردم یک زمان مناسب، کلافه‌ام می‌کند. دیشب با آرتا قدم می‌زدیم و به دلیل افت شدید دما توی لباس‌هایم فرو رفته بودم و جیب هم نداشتم که گرم شوم؛ به ایده‌های جالبی رسیدیم و خودم هنوز در حال فکر کردن هستم تا ایده‌های دیگری را پیدا کنم. اتاقم را مرتب کردم. کمی غذا می‌خورم و وسایلم را برمی‌دارم و در هوای ابری 21 درجه‌ای رشت، می‌روم به پارک تا خودم عکس‌ها را بگیرم. در نهایت همه‌ی ما تنهاییم. نمی‌شود روی کسی حساب باز کرد.


توی آن تئاتر، همبازی حنانه بود. اولین بار که دسته‌جمعی رفتیم تئاتر، دیدمش. یک پسر با شخصیت، استخوانی با قدی متوسط که دندان‌های به هم ریخته و فَک استخوانی‌اش او را جذاب‌تر می‌کردند. صدایش کمی بم بود و موهایش را از ته می‌تراشید. بار دوم همراه کارگردان‌شان آمده بود تا تئاتر آشویتس ن را تماشا کند. به هر دو سلام گفتم. خودش مرا ندید و صدایم را نشنید. کارگردان مرا نشناخت. احتمالا دفعه‌ی سوم بود که دیدم توی آن کافه کار می‌کند و درباره‌ی پلی‌لیست انتخابی و غذاهای گیاهی با هم صحبت کردیم. از همان دفعه‌ی اول حس کردم که نیمچه علاقه‌ای به او دارم. ولی فرصت نشد که ابرازش کنم. آیا وقت نشد؟ نه! دو سال وقت داشتم. چرا نگفتم؟ اضطراب. حالا می‌توانم بگویم؟ نه. افسردگی داشت. همین اواخر عقد کرده بود. خودکشی کرد و برای همیشه به رنج‌هایش پایان داد.

 

پ.ن: دومین پست امروز. اگر قبلی را ندیده‌اید؛ زن و ‌هایش


گمانم یک هفته‌ای بود که ستاره‌ی کسی روشن نشده بود. دیروز با خودم گفتم نکند که این حرف‌ها را برای خودم تایپ می‌کنم؟! نکند که کسی به این خانه سر نمی‌زند و مجبور شوم که درش را تخته کنم؟! دروغ چرا؛ دلسرد شده بودم. از تمام دنیا عصبانی بودم و حس کردم که بیهوده تایپ می‌کنم. غمگینم. از سکوت وبلاگ‌ها غمگینم. ما وبلاگی‌ها باید کاری کنیم که وبلاگ دوباره رونق بگیرد. چه کار؟ نمی‌دانم. هنوز نمی‌دانم. ولی اگر هنوز مرا می‌خوانید جمله‌ای برایم بنویسید که دلم گرم شود. حس آدم 90 ساله‌ای را دارم که همه‌ی هم‌محلی‌هایش به شهر کوچ کرده‌اند و خودش باقی مانده و یک روستا و خانه‌هایی که دیگر چراغشان روشن نمی‌شود.


پ.ن: دومین پست امروز. اگر قبلی را نخوانده‌اید؛

نوجوانی


در حال گردگیری عکس‌های قدیمی هستم و به این فکر می‌کنم که اگر در 16 سالگی صاحب صفحه‌ای در شبکه‌های اجتماعی بودم قطعا دیگران را با فیگورها و دیوانه بازی‌هایم تحت تاثیر قرار می‌دادم! و البته غصه‌ی موهای پرپشتی را می‌خورم که این روزها حسابی می‌ریزند.


از من قول گرفته که بود سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کنم. بعد از ماه‌ها بود که همدیگر را می‌دیدیم. یک جا بین حرف‌هایش که در حال قدم زدن بودیم گفت: من خودم اگه دختر بودم به هیچ عنوان با این پسرا وارد رابطه نمی‌شدم! چون دوستای خودم هستن دارم می‌بینم دیگه! همه از لحاظ عقلی تعطیلن! من که دوستشونم حاضر نیستم با اون پسر دو ماه حرف بزنم چه برسه به اینکه آدم دختر باشه و باهاش بره توی رابطه! کاملا از لحاظ روانی به گا میره آدم، همونطور که تو رفتی!» خندیدم و گفتم: اجازه بدید که به نشانه‌ی احترام، کلاهم رو براتون از سر بردارم!» و بعد این کار را به صورت نمادین انجام دادم! خندیدیم و رفتیم سمت پارک. روی چمن‌ها نشستیم.


پ.ن: دومین پست امروز. اگر پست قبل را ندیده‌اید؛

کوله‌بار


آدمیزاد باید در طول زندگی‌اش تا می‌تواند تجربه کند. آدم نباید به خودش گل بزند، بلکه باید بگذارد دیگران به او گل بزنند. این کار باعث افزایش عزت نفس می‌شود. من اگر مثل خیلی دخترهای دیگر از همان دوران راهنمایی دوستی با پسرها را تجربه کرده بودم، امروز زندگی‌ام طور دیگری می‌بود. اگر از همان سن پایین یاد می‌گرفتم که آدم‌ها چگونه دروغ می‌گویند و یاد می‌گرفتم که دروغگوها و ریاکاران چه شکلی هستند، آن وقت در 27 سالگی طور دیگری به آدم‌ها اعتماد می‌کردم و جای بیشتری برای باور نکردن حرف‌هایشان در نظر می‌گرفتم. چه کنم که آن موقع نه اعتماد به نفس داشتم و نه عزت نفس. ولی جلوی ضرر را هروقت که بگیرید منفعت است!


پ.ن: درباره‌ی دو موضوع متفاوت کمی نوشتم و دیدم که نه! حواسم سر جایش نیست! حرف‌هایم انسجام ندارد و چیزی که نوشته‌ام چیزی نیست که باید باشد. فعلا پیش‌نویس کردم. ولی قرار است بنویسم برایتان؛ زیاد!


صدای موزیک را قطع کردند و راحله خانوم شروع کرد به صحبت. معمولا درباره‌ی جمع کردن دمبل‌ها تذکر می‌دادند. این بار موصوع بحث چه بود؟ نواربهداشتی داخل سطل توالت. آقایان از اینکه وقتی وارد توالت می‌شوند و با نواربهداشتی خونی مواجه می‌شوند خسته شده‌اند و اعتراض کرده‌اند که چرا بهداشت و حیا رعایت نمی‌شود!! حالا خود خانم‌ها هم پشتشان درآمده‌اند که این چه وضعشه!» کدام وضع دقیقا؟! آیا اگر بدن کسی زخم شود و با دستمال پاک کند، کسی با دیدن دستمال خونی اَخ و پیف می‌کند؟! همان نواربهداشتی را اگر برای جذب خونی که از سر می‌ریزد استفاده کنی و تامپون را فرو کنی داخل بینی تا خون‌دماغت بند بیاید هیچ ایرادی ندارد. ظاهرا مشکلشان با واژن است! برای تبعیض جنسیتی هم دقیقا همین واژن است که تعیین‌کننده است. ولی برای و رابطه‌ی جنسی؟ دگرجنسگراها که اکثریت را تشکیل می‌دهند خیلی هم واژن را می‌پسندند! آلت‌پرستان تهی مغز. زن را نپذیرفته‌اند. طبیعت زن را هم همینطور. در عوض تا دلتان بخواهد دری وری کرده‌اند توی مغزشان. مطمئنم همین خون اگر از آلت طلای مردانه(!) می‌ریخت بیرون، خیلی هم ارزشمند می‌شد و مورد ستایش قرار می‌گرفت. حتی ممکن بود نواربهداشتی‌های مردانه را روی در و دیوار شهر آویزان کنند تا همه ببینند که این مردان زحمتکش برای بقای نسل بشر ملعون، چه سختی‌هایی که در یک ماه متحمل نمی‌شوند! تصور کنید که سرما خورده‌اید و شما را بابت دستمال‌های داخل سطل سرزنش کنند! یه مثلا کسی که سرطان گرفته را بابت ریزش موهایش مورد نکوهش قرار دهند! عادلانه نیست، مگر نه؟! زجر بکشی و بعدا توسری بخوری. خیر، عادلانه نیست! هیچ چیز این دنیا عادلانه نیست.


زندگی این طور است که خوش و خرم می‌روی باشگاه و اواخر تمرین وقتی که صفحه‌ی 10 کیلویی در دست داری و تمرین فیله‌ی کمر انجام می‌دهی، ذهنت برای رهایی از فشار جسمی ناگهان تصمیم می‌گیرد که به یادت بیاورد آن روزی که رفته بودی برای اولین بار پیمان را ملاقات کنی و گوشی‌ات مثل همیشه به احترام کسی که به دیدارش رفته‌ای روی سایلنت بود، دوست‌پسر سابقت ناگهان حس می‌کند که تو هم مثل خودش دغلباز هستی و قرار است که خیانت کنی؛ پس تصمیم می‌گیرد که زنگ بزند و پیامک بفرستد و وقتی می‌بیند که جواب نمی‌دهی، تا خود شب از تو طلبکار و دلخور می‌شود! در حالی که من و پیمان فقط به گفتگو نشسته بودیم و من ذره‌ای به او حس نداشتم. البته بنده ترجیح می‌دادم که ذهنم بگذارد همان درد جسمی را تحمل کنم و مرا یاد این آدم ریاکار نیندازد. به هر حال کافر همه را به کیش خود پندارد. خیال می‌کند عالم و آدم مثل خودش هستند و هرکسی را برای اولین بار می‌بینند پس حتما نقشه‌ای در سر دارند.

 

پ.ن: دومین پست. اگر قبلی را ندیده‌اید؛ آقای هنرمند


دومین بار بود که از او خرید می‌کردم. جمله‌ی الهه را برایتان نقل کرده بودم؟ وقتی داشتی درباره‌های کاراش باهاش حرف می‌زدی، چشماش برق می‌زد.» از بس که این روزها در توییتر نوشته‌ام، یادم نمی‌آید که کدام از حرف‌ها را کجا نوشته‌ام. کارتش را به هر دوی ما داد. اسمم را پرسید. گفت که اگر فالو کردم، حتما پیام بفرستم و خودم را معرفی کنم. خوشحال و خندان خداحافظی کردیم و الهه خیلی ذوق داشت، حتی بیشتر از من! می‌گفت چه آدم خوبی‌ست و چه انرژی خوبی از او گرفته. کارتش را لای کیف پولم گذاشتم. نمی‌خواستم همان شب پیام بفرستم. یاد گرفته‌ام که آدم نباید خیلی مشتاق به نظر برسد! بعد هم رفتم پی ساخت دست‌سازه‌ها و عکس گرفتن از آن‌ها. دو هفته به همین روال گذشت تا اینکه دیروز صفحه‌اش را دنبال کردم و برایش پیام فرستادم. سعی کردم قدرتمند صحبت کنم. گاهی از هیجان زیاد دچار اضطراب می‌شوم. وای‌فای را خاموش کردم که جوابش را نبینم. آمادگی صحبت کردن نداشتم! ذوق داشتم و لبخند بزرگی روی صورتم بود. بعد از نیم ساعت کلنجار درون ذهنم، تصمیم گرفتم تا خودم را بیندازم وسط واقعیت. وای‌فای را روشن کردم و بعد از چند دقیقه جواب داد. چه قدر ذوق کرده بود که پیام دادم! یا حداقل اینطور به نظر می‌رسید. خودش که می‌گفت این مدت خیلی به من فکر کرده. بدون هر حرف اضافه و لاس زدن، از من دعوت کرد که همدیگر را ملاقت کنیم و مشتاق است که با هم بیشتر آشنا شویم. شماره‌اش را برایم فرستاد. مثل دفعه‌ی قبل که ر» شماره‌اش را فرستاد، شماره را کپی کردم و گفتم که برای هماهنگی به او پیام خواهم داد. شبیه آن زمانی که موبایل وجود نداشت و آدم‌ها منتظر تماس هم می‌نشستند! صفحه‌ی شخصی همدیگر را در اینستا دنبال کردیم. هیچ پستی ندارد. نگاه به آدم‌هایی که انداختم که آن‌ها را دنبال می‌کند. به گمانم یوگا کار می‌کند. برخلاف دفعه‌ی قبل، می‌خواهم محتوای صفحات افراد در شبکه‌های اجتماعی از جمله فیسبوک و اینستگرم و توییتر را جدی بگیرم. قرار است که این بار عاقلانه‌تر جلو بروم و در اولین دیدار به جای اینکه مثل دوران کودکی‌ام نگران رفتار خودم باشم _مادرم مدام تذکر می‌داد که چطور رفتار کنم_ این بار می‌خواهم تمرکز بیشتری را صرف شناخت طرف مقابل کنم. با توجه به تجربه‌های قبلی‌ام، نه اشتیاقش را باور کرده‌ام و نه اینکه به یاد من بوده را. نمی‌دانم که نشانه‌ی خوبی‌ست یا نه. امیدوارم که از چاله‌ی خوشبینی به چاه بدبینی نیفتاده باشم! حتی علیرضا اولین سوالش از من این بود که این اتفاق باعث نشده که نسبت به پسرها بدبین بشی و ازشون بدت بیاد؟» جوابم منفی بود. باید دید که در ادامه چه اتفاقی می‌افتد و من عاقل‌تر شده‌ام یا بدبین.


پنجره‌ی اجرای کویین را بستم و 7 دقیقه با آهنگ Wearing The Inside Out پینک‌فلوید روی تخت دو نفره گریه کردم. تصور می‌کردم که هست و همانطور که خودش دوست دارد روی صورتم دست می‌کشد، اشکم را مزه می‌کند و بعد می‌گذارد تا من نیز اشک‌هایم را مزه کنم.

 

پ.ن 1: این چند روز کجا بودم؟ اتفاق‌های زیادی افتاد. بالاخره قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم. برایتان خواهم نوشت.

پ.ن 2: کامنت‌هایتان پیش من محفوظ است. به زودی جواب می‌دهم.


قرار شد تا جایی بروم و بعد بیاید دنبالم. سر راه علیرضا را دیدم. می‌خواست برای خودش پاچینی بخرد.
- ببخش اینجا هیچ‌چیز گیاهی ندارن که مهمونت کنم!»
+ آره، نهایتا بتونی آب معدنی بخری برام!!»
- آره دیگه، من یه گوشتخوار کثافتم که حیوونا و زمین برام مهم نیستن!»
خندیدیم. ماجرا را برایش تعریف کردم. خیلی خوشحال شد و من هم از او حس خوبی گرفتم.

این دفعه‌ی دوم بود که همدیگر را می‌دیدیم. داشتم شالم را سرم می‌کردم که مبادا باز هم برایش پیامک کشف حجاب بفرستند و او را به اداره‌ی فرهنگ و ارشاد احضار کنند؛ همانطور که نگاهش به خیابان بود دست راستش را آورد بالا و از روی ساعد من که بیرون از آستین بود سُر داد و دستم را گرفت. هر بار که دستم را می‌گیرد و توی چشمانم نگاه می‌کند گرم می‌شوم. خودش هم هر بار که دستم را می‌بوسد شیرین‌تر از قبل می‌شود. رسیدیم سر جای جدیدش. وسایل را برداشتیم و رفتیم بساط پهن کردیم. گمانم با اینکه فقط چند سال توی رشت زندگی کرده آدم‌های بیشتری را نسبت به من می‌شناسد! وسایل را چیدیم. کتابی را نشانم داد و گفت هر وقت از مصاحبت با من خسته شدی می‌تونی این رو بخونی!» خندیدم. صحبت کردیم. مردم آمدند و رفتند. خرید کردند. سفارش دادند. حرف از غذا شد و پیشنهاد داد که شام بخوریم. رفت و دو منوی متفاوت برایم آورد. غذا را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم قبول نکرد که غذای آن شب را من حساب کنم. گفت اذیت نکن دیگه. نمی‌خوام تو خرج کنی.» ولی من می‌خواهم که من هم در خرج کردن سهم داشته باشم! منو را گرفت و رفت که سفارش دهد. کمتر از یک دقیقه‌ی بعد برگشت. پرسیدم سفارش دادی؟» دستانش روی جیبش بود؛ چیزه عالیس، من کارتم رو جا گذاشتم. نیاوردمش اصلا!» گفتم که کبف پولم داخل ساک است. کارت را برداشت. گفت خب سفارش رو هم خودت برو بده.» نمی‌دانستم که اگر کارت را از من بگیرد و خرید کند حس بدی دارد یا نه؟ در جامعه‌ی جنسیت‌زده و مردسالاری که ما در آن زندگی می‌کنیم اینطور جا افتاده که همه‌ی مخارج با مرد است و زن نباید دست توی جیبش کند. از این رو بعضی مردها بخشی از اقتدار خود را در این قضیه می‌بینند و خیلیها به این موضوع، متعصبانه نگاه می‌کنند. البته من گمان نمی‌کردم که از این دسته باشد ولی خب احتیاط شرط عقل است. گفتم خودت برو. من سفارش دادن رو دوست ندارم.» رمز کارت را گفتم و رفت سفارش شام را داد. زیاد توی طبیعت زندگی کرده و شهرنشینی را جدی نمی‌گیرد. خیلی وقت‌ها در ماشین را قفل نمی‌کند و بساط را هم رها می‌کند تا شام بخوریم. با تمام آدم‌های آن اطراف رفیق است، حتی پسربچه‌ی 10 ساله، خدای من! همیشه هم داستان برای تعریف کردن دارد. شام خوردیم و بعد تخته‌ی چوبی‌اش را گذاشتم روی پایم و روی پاکت‌های سفارشم طرح زدم. 2تا پاکت را انجام دادم و بعد از من اجازه گرفت تا یکی از پاکت‌ها را برایم طراحی کند.
- اینطوری خوبه نه؟ دیگه ادامه ندم؟»
+ آره همین خوبه. بعد دیگه شلوغ میشه.»
- چشم خانوم معلم!»

همانطور که سر جایم نشسته بودم کم‌کم از گفتگوی چند نفره خارج شدم. از ساعت خوابم گذشته بود. می‌خواستم بگویم که خسته‌ام و برویم خانه. خودش فهمید و صحبت را تمام کرد. آمد نزدیک من و گفت جمع کنیم بریم؟ خسته شدی. باید استراحت کنی.» من هم حیران فهم و شعورش، شروع کردیم به جمع کردن دست‌سازه‌هایمان.
- دوست داشتم الان می‌بوسیدمت.»
+ اسلام به خطر میفته!»
با همه خداحافظی کردیم و نشستیم توی ماشین. گونه‌ام را بوسید. دستم را گرفت و راه افتادیم. مرا تا دم در محل زندگی جدیدم رساند.
- آخیش! دیگه می‌تونم تا دم در برسونمت!»
گونه‌ی هم را بوسیدیم و من که دستم آزادتر بود او را در آغوش گرفتم. خداحافظی کردیم و کلید انداختم.


می‌خواستم همان شب با پدرم صحبت کنم ولی خواب بود. فردا صبح که بیدار شدم طبق معمول رفتم از توی یخچال میوه برداشتم تا به عنوان صبحانه بخورم. پدر روی مبل نشسته بود و سرش توی گوشی بود. با آرامش و خونسردی گفتم بابا؟ خیلی زشته که بهم زنگ می‌زنی و می‌پرسی کجایی؟ می‌دونی ساعت چنده؟!» انتظار شنیدن این حرف‌ها را از دخترش نداشت. کمی عصبانی شد و یکی دو دقیقه صحبت کردیم و به نتیجه‌ای نرسیدیم. گفتم یعنی خیال می‌کنی چون بهم پول میدی پس اجازه داری مثل برده رفتار کنی باهام؟! پس من میرم خونه‌ی مامان و خرجم رو خودم درمیارم.» تازه برچسب متری خریده بودم که کمدهایم را زیبا کنم. تصمیمم کاملا جدی بود. نهار خوردیم. رفتم باشگاه. وقتی برگشتم شروع کردم به جمع کردن وسایلم. اول از همه لپ‌تاپ را برداشتم. لپ‌تاپ برای من یعنی وبلاگ، یعنی نوشتن، یعنی آهنگ‌هایی که می‌توانم گوش کنم و کنسرت‌هایی که تماشا می‌کنم. مختصر لباسی برداشتم و خودم را آماده‌ی حرف زدن با پدرم کردم که متوجه شدم از خانه رفته. احتمالا نانوایی و شاید هم میوه‌فروشی. برایش نامه نوشتم و توضیح دادم که قهر نکرده‌ام و نیاز به خلوت و تنهایی دارم چون بحث کردن باعث می‌شود که اضطرابم زیاد شود. به مادرم زنگ زدم تا مطمئن شوم که خانه نیستند. جواب نداد. کلاه کابوییِ حصیری سرم بود و در غروب خورشید قدم می‌زدم. مثل 6 سالگی‌ام ناگهان دلم برای پدرم سوخته بود و نمی‌خواستم که تنها بماند و یا ناراحت شود. رسیدم خانه. کلید انداختم. کسی خانه نبود. دوش گرفتم. مختصر غذایی خوردم و خوابیدم. ساعت 2 نصفه شب با صدای تلفن خانه و زنگ در از خواب بیدار شدم. تاپم گشاد و نازک بود و ‌هایم از هر طرفی دیده می‌شد. شلوار هم نپوشیده بودم. مادرم و همسرش بودند. سلام کردم و برگشتم روی تخت و خوابیدم.

دارم در تنهایی زندگی کردن حل می‌شوم. مهدیه می‌گوید که آدم عادت می‌کند. دلیل کم نوشتنم این بود که هنوز با شرایط جدید یکی نشده بودم. حالا کمتر آنلاین هستم و لا به لای غذا پختنم برایتان می‌نویسم. به نداشتن وای‌فای و استفاده از داده‌ی موبایل و هاتسپات کردنش با لپ‌تاپ کنار آمده‌ام. مادرم به تهران نقل مکان کرده و من در خانه‌ی قبلی‌اش زندگی می‌کنم. روی تخت دو نفره می‌خوابم. راه می‌روم. صدای موزیک را زیاد می‌کنم و آشپزی می‌کنم. توی دستشویی با خیال راحت آهنگ گوش می‌کنم. خرید می‌کنم و غذا می‌پزم و دیگر به هیچ چهار دیواری حس تعلق ندارم. گمانم آرامش را هر جایی می‌شود پیدا کرد. دیگر نمی‌گویم خونه‌مون.» حالا می‌گویم خونه‌ی مامان. خونه‌ی بابا.» دیگر خودم را صاحب هیچ اتاقی نمی‌دانم. قبلا بدون داشتن اتاق احساس خفگی می‌کردم و آرامش نداشتم. حتی کوله برداشتن و ماندن چند روز در خانه‌ی مادرم کلافه‌ام می‌کرد. جا به جایی و رفت و آمد بین دو خانواده برایم دشوار بود و از من انرژی زیادی می‌گرفت. ولی الان دیگر مهم نیست. مهم نیست. خیلی چیزها مهم نیستند. من خوبم و پدرم هم خوب است. صبح روز بعد به من پیام داد و صحبت کردیم. هم من کمتر اذیت می‌شوم و هم آن‌ها. خوشحالم که کامنت می‌گذارید و می‌گویید بیشتر بنویس.» این حرفتان به من نه صرفا امید برای نوشتن بلکه امید برای زنده بودن می‌دهد.

 


بالاخره وقت شد تا همدیگر را ببینیم. گفت میام دنبالت» و این اولین باری بود که کسی برای قرار» می‌آمد دنبالم! چه حس قشنگی داشت. چه قدر با عینک آفتابی جذاب‌تر می‌شود. خودش اهل کولر نیست ولی برای من کولر را روشن کرده بود تا خنک شوم. مثل هم، پایه‌ی سفر و طبیعت و دیوانه‌بازی هستیم. تصمیم گرفتیم که برویم دریا. سر راه رفتیم خمام و آب‌هویج خوردیم. برایم گردنبندی با پلاک دوربین ساخته بود. رنگش را درست حدس زده بودم؛ زرد! کنار دریا نشستیم و پلاکی که ساخته بود را بند انداخت و مهره‌ها را آورد تا رنگ‌ها را انتخاب کنم. غروب خورشید را با هم تماشا کردیم. 180 درجه آن طرف‌تر، ماه کامل بود که دیده می‌شد. موقع رانندگی دست چپم را گرفته بود و ول هم نمی‌کرد. برگشتیم رشت. برایم ساندویچ گیاهی خرید. مثل هم گیاهخواریم و چه چیزی بهتر از این! وقتی که رفتیم داخل فست‌فودی، بعد از سلام علیک با کارکنان مغازه گفت ما حالا دیگه شدیم 2تا گیاهخوار.» بعد از شام تصمیم گرفتیم تا توی پارکِ بالاشهر قدم بزنیم. ساعت 12 شب بود و پارک خلوت. خانواده‌ها سگ‌هایشان را آورده بودند برای پیاده‌روی. مسافت زیادی را قدم زدیم و حتی یک بار هم سعی نکرد خودش را به من بمالد و من را ببوسد. سرسره بازی کردیم. بعد از سال‌ها سوار الاکلنگ شدیم. با هم روی زمینِ مخصوص پارک، یوگا کار کردیم و آرام شدیم. موقع تمرین کردن حتی یک بار هم به بدنم نگاه نکرد. حرکتِ اسمش را نمی‌دانم را انجام داد و درحالی که دستش روی زمین بود، روی سرش ایستاد. مشتم را بردم جلو تا با مشتش بزند قدش! از آمادگی بدنی من صحبت کرد و بعد رفتیم از بارفیکس پارک آویزان شدیم. من تاب‌بازی هم کردم چون ریزتر و سبک‌تر بودم. گوشی‌ام زنگ خورد. پدرم بود. خیال کردم که چیزی لازم دارد تا بخرم. ساعت داری؟ می‌دونی ساعت چنده؟» گمانم بعد از 5 سال بود که این سوالات را می‌شنیدم! باورم نمی‌شد! این آدمیزاد هم که سنش می‌رود بالا و بازنشست می‌شود یا مثل پدرم تعطیلات تابستانی‌اش را میگذراند، دست به چه کارهایی که نمی‌زند! هرچند برایم مهم نبود و ناراحت نشدم و عجله‌ای برای رفتن به خانه نداشتم. مرا تا سر کوچه رساند. موقع خداحافظی دست‌هایم را بردم سمتش تا بغلش کنم. یک پسر لاغر با استخوان‌های نسبتا درشت. گفتم که نگران نباشد و از این جا به بعد اتفاقی نمی‌افتد. دنیا هم که منتظر است تا حرفی بزنی و خلافش را به تو ثابت کند! 4تا ماشین افتادند دنبالم و یکی هم ایستاد تا مرا سوار کند! خودش هم شاهد این صحنه‌ها بود، از همین جهت منتظر ماند تا بروم داخل خانه. گمانم ساعت 1 و نیم بود. پدر خواب بود و برادرم روی مبل خوابش برده بود. صدایش کردم تا سر جای خودش بخوابد. رفتم توی اتاق و آب نوشیدم و همزمان به این فکر می‌کردم که آیا اولین ملاقات از این بهتر هم می‌شود؟

 

پ.ن: دومین پست امروز. اگر قبلی را ندیده‌اید؛ عین


دوباره پیام فرستاد. این بار جدی عصبانی شدم. دلیل حرف زدنش با من را نمی‌دانستم و این موضوع کلافه‌ام می‌کرد. برای یک بار هم که شده باید خودم از دهانش حرف می‌کشیدم. ناراحت و درمانده بود و این را حس می‌کردم. همیشه ته دلم می‌دانستم که به من علاقه دارد ولی نیاز بود که با بیل و کلنگ به جانش بیفتم تا زبان به سخن باز کند. بالاخره اعتراف کرد. به همه چیز اعتراف کرد. به علاقه‌اش نسبت به من، به گرایشی که نسبت به من دارد، به این حس و کشش عجیبی که چهار ساله بین ماست و هیچ‌وقت از بین نرفته، به اینکه دوست دارد با من حرف بزند و نمی‌تواند و همیشه دلش می‌خواست که من با او صحبت کنم ولی این کار را نمی‌کردم. آره، من آدم نیستم و تو همینم می‌دونستی و من رو همینطور که هستم پذیرفتی. کاری که کسی انجام نمی‌داد واقعا.» پروردگارا! بالاخره زبان به سخن گشود. باورم نمی‌شد که از نادیده گرفتن» حرف می‌زند. از هر کس که بپرسید او را به آدمی سرد و عجیب» می‌شناسند. من همیشه می‌دانستم که دیگران در اشتباه هستند و بارها به خودش هم گفته بودم که تو احساس داری. فقط نوع بروز دادنش فرق داره.» حق با من بود! حتی واقعیت چیزی فراتر از انتظار من بوده! کارهایی از جانب من باعث شد که حس کند او را نادیده می‌گیرم. وقتی که گفت الان این گرایش من نسبت بهت رو چرا نادیده می‌گیری؟ این تنها چیزیه که برام مونده.» فهمیدم که سال‌های زیادی را دور از هم هدر داده‌ایم. بعدتر گفتم واقعا ما دو تا احمقیم.» گریه کردم و عصبانی بودم و به خودش هم گفتم و مثل همیشه به من گفت حق داری.» یادم نمی‌آید روزی بوده باشد که سعی کرده باشد به من این حس را بدهد که در اشتباهم. همیشه حق‌ها با من بوده و همین باعث می‌شد که شیرین باشد. آه، باورم نمی‌شد که قفل نقاط تاریکش را باز کرده‌ام و حالا برایم از آن شبی حرف می‌زند که توی تاکسی همدیگر را دیدیم و دلش می‌خواست که تمام مرا با تمام خودش در بر بگیرد ولی این کار را نکرد. چرا؟ چون خیال می‌کرد که توی رابطه هستم و اجازه‌ی این کار را به او نمی‌دهم. گفتم اتفاقا روزای اول جداییم بود. و خب می‌تونستی ازم بپرسی.» تمام شرایطم را برایش توضیح دادم، تمام کارهایش که باعث رنجش من شده بود را گفتم و در آخر از او خواستم که زود به زود برایم ویس بفرستد. یک جایی بین حرف‌هایمان برایم ویس فرستاد ".and you will be, always." در پس‌زمینه‌ی صدای جذابش آهنگ Nothing Else Matters پخش می‌شد. ده‌ها بار به لحن always گفتنش گوش دادم. اعماق قلبم گرم شد. حس می‌کنم بزرگ‌تر و قوی‌تر شده‌ام. الان به اندازه‌ای توان دارم که بتوانم خواسته‌ها و نیازهایم را بیان کنم و سکان کشتی را به دست بگیرم. عکس گربه‌هایی که توی بغلم بودند را برایش فرستادم. حالا مثل دو تا آدم با هم حرف می‌زنیم!


چوب‌لباسی برمی‌دارم تا پیراهن مردانه‌ام را داخل کمد بگذارم. لباس‌های نه‌ای که جلوی چشمانم هستند غمگینم می‌کنند. قبلا با دیدن آن‌ها یاد زنی می‌افتادم که زندگی را برایم جهنم کرده بود. اما حالا اوضاع فرق کرده. لباس‌ها را می‌بینم و خاطرات زنی از جلوی چشمانم رد می‌شود که تمام زندگی‌اش را در حسرت محبت و آغوش دویده و هنوز به آن نرسیده. در کمد را می‌بندم و خودم را پرت می‌کنم روی تخت دو نفره و برای همه‌ی روزهای سیاه من و مادرم بلند بلند اشک می‌ریزم. چه سال‌هایی غرق تنفر از او بودم. چه روزهایی را با فکر اون که دوستم نداره» گذراندم. واقعیت چیز دیگری بود و من هنوز خام بودم. حالا زن جوان 27 ساله‌ای هستم که هر روز بیشتر یاد می‌گیرد و بیشتر می‌فهمد. روزهای سختی بود. از خودم می‌پرسم که ارزشِ به اینجا رسیدن را داشت؟ نمی‌دانم! نمی‌دانم.


شش روز است که تهرانم و فقط دو بار از خانه‌ی مادرم بیرون رفته‌ام؛ یک بار برای رفتن به استادیوم و بار دیگر برای دیدن یک دوست وبلاگی. در صورتی که حداقل به پنج نفر دیگر وعده‌ی دیدار داده بودم. خسته‌ام. چند هفته‌ی اختیار مدام کرخت بوده‌ام. خوابم می‌آید. از زندگی یکنواخت خسته شده‌ام. دیشب که با مهرداد توی بازار تعطیل و خیابان‌های خلوت تهران قدم می‌زدیم حالم خوب بود. برای اولین بار گوشفیل خوردم. موقع خوابیدن دلم می‌خواست که روی حس خوبم تافت بزنم تا به همان شکل بماند! صبح بیدار شدم و دوباره همه‌چیز خاکستری بود. اضطراب داشتم و کرخت بودم. اختلال اضطراب به این صورت است که از خواب بیدار میشوی و ضربان قلبت بالاست. روزی دیگر موقع خوردن نهار می‌بینی که ضربان قلبت رفته بالا. هفته‌ی بعد یک گوشه نشسته‌ای و ضربان قلبت می‌رود بالا. درواقع هر موقع که دلش بخواهد ضربان قلبت را می‌برد بالا. به دیشب فکر کردم و دیدم که چقدر دلم میخواهد کوله ببندم و بزنم به دل جاده. بروم توی طبیعت. ماجراجویی! بله، خیلی وقت است که زندگی‌ام به خانه‌داری، درس خواندن، درس دادن و اندکی ورزش محدود شده. حتی از اینکه راننده‌ی تاکسی بدون نگاه کردن به داخل آینه، دنده عقب بگیرد و ما پشت ماشین به عقب بدویم هم استقبال می‌کنم. فقط این روزمرگی تمام شود. تنها خواسته‌ام همین است. بالاخره کِی همه چیز را رها می‌کنم و خانه به دوش می‌شوم؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم.


خسته‌ام و نیاز به خواب دارم. دیروز ۹ تا ویدیوی یک دقیقه‌ایِ مرتبط به هم آماده کردم. در کل چند تا ویدیو بود؟ نمی‌دانم! شاید چیزی حدود ۲۰ تا. نتیجه‌ی کار رضایت‌بخش بود اما چند تا ایراد کوچک هم داشت. به هر حال اولین تجربه ام در تهیه‌ی چنین گزارشی بود. سپس سردرد شدیدی آمد سراغم. احساس مرگ داشتم. حتی مرگ را به آن سردرد ترجیح می‌دادم. سردرهای عصبی و میگرنی من از ۱۴ سالگی شروع شدند و ۸ سال تحت درمان بودم. با جدایی والدینم، سردردهای من هم شروع شدند. مسکن خوردم و خوابیدم. طبق معمول ساعت ۶ صبح بیدار شدم و گوشی را چک کردم. تعداد لایک‌های ویدیو ناامیدکننده بود. یک ساعت بعد، دوباره خوابیدم. البته من نیامده‌ام که روزانه نویسی کنم. آمدم که بگویم چرا گم و گورم. چهارشنبه، دو روز پیش از موعد شدم. پنج‌شنبه کجا بودم؟ ورزشگاه آزادی! برایتان خواهم نوشت. لپ‌تاپ ندارم و تایپ کردن با گوشی طاقت‌فرساست. چند روز اخیر خودم را با استفاده‌ی بیش از حد از گوشی، کور و زخمی کرده‌ام.

 


حدود سیصد متر از خانه دور شده بودیم که یادم آمد شناسنامه، دفترچه‌ی بیمه و گواشم را جا گذاشتم. کوله‌ی باشگاه که حدود ۱۰ سال پیش خریدم پشتم بود. کیف دوشی‌ام را از شانه‌ی راست به صورت ی و کیف دوربین را از شانه‌ی چپ به صورت ی آویزان کردم. آقای پ یک کوله را به پشت و یک کوله را به جلو گذاشته بود. قیافه‌هایمان دیدنی بود! خداحافظی کردیم و رفتم خانه‌ی پدرم. کلید خانه‌ی مادرم را تحویل برادرم دادم. کمی خشکبار، ۲تا موز و یک هلو برداشتم. اسنپ گرفتم با دو مقصد؛ اول به خانه‌ی مادرم که وسایلِ جا مانده را بردارم و دومی به ترمینال. سوار شدم و ۳۰ ثانیه‌ی بعد یادم آمد که کلید ندارم! نمی‌خواستم دیر برسم به ترمینال. ریسک نکردم و مقصد اول را بیخیال و راهی مقصد دوم شدیم. البته اگر من و برادرم کلید خانه را تکثیر کرده بودیم و کار را به آینده‌ی نامعلوم نسپرده بودیم اینطور نمی‌شد. راننده برایم کولر روشن کرد. از اضطراب و عجله عرق کرده بودم. برای ساعت ۲ بلیط داشتم به مقصد تهران. ۱۰ دقیقه به دو رسیدم. یکی از دلال‌های مسافربری بعد از اینکه فهمید بلیط دارم و از من به او پولی نمی‌رسید، گفت چه تیپ قشنگ و کلاه جذابی!» بدون اینکه نگاهش کنم و در حالی که درگیر مرتب کرده کیف‌هایم بودم، تشکر کردم و به راهم ادامه دادم. از بلیطم پرینت گرفتم و رفتم سمت اتوبوس. گرمم بود و نیاز به خواب داشتم. به مردهایی که نزدیک اتوبوس بودند گفتم می‌خواهم کوله‌ام را بگذارم قسمت انبار. یکی بلیطم را چک کرد. دیگری گفت این ۲تا کیف کوچیک رو که ببر بالا دیگه خانوم!» سرش را انداخت که برود! گفتم اجازه بدید آخه! کوله‌پشتی دارم!» با عصبانیت چرخش ۴۵ درجه‌ای داشتم و کوله‌ام را نشانش دادم. بند کیف‌هایم در هم گره خورده بودند. پلاستیک میوه هم دستم بود. مردک بیشعور، کوله‌ام را کشید و پلاستیک افتاد زمین. هلو قل خورد بیرون. داد زدم و گفتم تو مگه واسه این کار پول نمی‌گیری؟! چرا همچین می‌کنی؟؟! یه دیقه تحمل نداری!» رفتم سوار اتوبوس شوم که یکی از مردها گفت بالا آب هست خانوم. می‌تونی بشوریش!» چپ نگاهش کردم و پرسید چی شده؟» با عصبانیت گفتم این آقا مگه واسه همین کارا پول نمی‌گیره؟! به چه حقی کیف من رو می‌کشه و اینطوری می‌کنه؟!» مرد گفت دیگه همینه دیگه!» داد زدم و گفتم دیگه همینه یعنی چی؟! مسخره‌ها!» و از پله‌های ماشین رفتم بالا. دلم می‌خواست هلو را بر فرق سر آن مردک اولی بکوبم. همینه دیگه! پس منم شلوارم رو بکشم پایین و وسط اتوبوس بشاشم و تو بیا دستمال بکش، چون همینه دیگه!» مستقیم رفتم سر جایم نشستم. دو صندلی هم‌ردیف من، خانم‌های محجبه‌ای بودند که یکی از آن‌ها نقاب هم زده بود. مرا با تعجب نگاه می‌کردند. همین مونده الان روسری بردارم و اینا بخوان حرفی بزنن.» همان مردک بیشعور آمد و خوراکی‌های سفر را تقسیم کرد. کمی شیرینی به علاوه‌ی آبمیوه. خواستم به او بگویم تو میوه‌ی ما رو ننداز، آبمیوه نمی‌خواد بدی!» بیخیال شدم و سکوت کردم. واسه من دیکتاتور بازی درمیارن. کثافتا.»
خوابم نمی‌برد. خدا رو شکر که قرار نیست هیچ نره‌خری رو ببینم.» خودم را با گرفتن عکس، گشتن در شبکه‌های اجتماعی و گوش دادن موزیک سرگرم کردم. قزوین که نگه داشتند ۳تا جوراب رنگی خریدم. یک عکس آنالوگ هم از پشت شیشه گرفتم. برخورد خانم‌های محجه با من خوب بود. هنسفری توی گوشم بود و صدای راننده را نشنیدم. آن‌ها کمکم کردند تا مسیر بهتری پیاده شوم. تشکر کردم و از ماشین زدم بیرون. با کمک علی و کوروش، به صورت آنلاین، ایستگاه مترو را پیدا کردم. کلافه بودم. نیاز به غذا و خواب داشتم. یکی از دستفروش‌ها گفت چه کلاه قشنگی داری!» لبخند زدم و گفتم مرسی!!» بالاخره رسیدم و با هر مصیبتی که بود سوار ماشین مادرم شدم. آمدیم خانه. این شهرک را آلمانی‌ها ۴۵ سال پیش ساخته‌اند. آسانسور دارد و از دیوارهایش صدا عبور نمی‌کند. بزرگ و دلباز است. داخل خانه هم انباری داریم. کمدهایش درب کشویی دارند. معماری ۴۵ سال پیش را دارد ولی زیباست. مادرم با مشارکت همسرش خانه را به رنگ دلخواهش رنگ‌آمیزی کرده. امکانات خانه‌اش کامل نیست و دوست دارم که در شرایط بهتر و راحت‌تری زندگی کند. یاد شهرکی افتادم که خاله‌ام سال‌ها پیش آنجا زندگی می‌کرد. مادرم گفت که یک وقت با تاپ و شلوارک داخل بالکن نروم چون ممکن است آن‌ها را بیرون کنند! خوشحالم که متوجه تغییرات من شده. اینجا قرآن و اذان را با صدای خیلی بلند پخش می‌کنند. امروز شدم؛ دو روز زودتر از موعد و از خانه تکان نخوردم. دردم نسبت به قبل کمتر شده و گمانم از معجزات تمرین کگل است. تامپون تامپکس دیگر وارد کشور نمی‌شود. تامپون جدید خریدم. اپلیکاتور ندارد و با دست وارد واژن می‌شود. باید کاپ قاعدگی بخرم و خودم را نجات بدهم. دوستانم را ندیدم و برنامه‌ام ریخته به هم. خیال می‌کردم که می‌رسم همه را ببینم. امان از این ذهن ایده‌آل‌گرا و فانتزی که حواسش به واقعیت‌های ناامید کننده‌ی زندگی نیست.

 

برادرم دلتنگی و علاقه‌اش را با دادن کیک مورد علاقه‌اش به من نشان می‌دهد.

 

نورهای دلبر

 

ظرفیت تکمیل است. لطفاً تولید مثل نکنید. مرسی.


آقای پ»، همان که چند وقت پیش توی دور همی دلم می‌خواست او را ببوسم، چند روزی بود که می‌خواست مهمانم شود. بعد از چند بار کنسل کردن و بدقولی، بالاخره نهار دیروز را با هم خوردیم. بعد از ظهر رفتم کلاس سلفژ. تمرین کرده و آماده بودم. مربی‌ام مو و ریشش را کوتاه کرده بود. خواستم بگویم تغییر کردین!» ولی احساس کردم آن میزان از تمرین برای چنین لاسی کافی نیست. لذا سکوت کردم و از لبخندها و پیانو نواختنش لذت بردم. بعد از کلاس بود که با آقای ر» یا همان چشم آبی» قرار داشتم و با توافق دو طرفه به ارتباطمان پایان دادیم. سپس با آقای پ قدم زدیم و به خانه برگشتیم. در مسیر بحثمان بالا گرفت و وقتی که آمد مرا دلداری دهد و سرم را نوازش کند، دستش را پس زدم چون نمی‌خواستم که کسی در آن لحظه لمسم کند. گفته بودم که نمی‌خواهم به این گفتگو ادامه دهم اما اصرار داشت که صحبت کنیم. وسایل شام را خریدیم. وقتی که رسیدیم خانه گفت جوجو خوبی؟» لبخند زدم و همزمان چپ‌چپ نگاهش کردم. پرسید الان می‌تونم نوازشت کنم؟» گفتم آره» دستش را برد لای موهایم و پوست سرم را دو سه ثانیه‌ای لمس کرد. با میل خودش ظرف‌ها را شست و شام پخت. طعم غذا را دوست نداشتم و اگر سیب‌زمینی و ته‌دیگ نبود نمی‌دانم که چطور باید این مسئله را پنهان می‌کردم! میز را جمع کردیم و رفت بالا. موسیقی مناسب حس و حالش را پخش کرد. چراغ آکواریوم روشن بود. برق پذیرایی را خاموش و آباژور را روشن کردم. رو به رویم نشست و گفت که بیا انرژی بازی کنیم! بازی را به من یاد داد و برگ‌هایم ریخت! کمی مدیتیشن کرد. بعد گفت که بیا معاشرت کنیم! این جمله‌ی معروف متعلق به آقای الف» است؛ همانی که قبلا فکر بوسیدنش توی سرم می‌رقصید. صحبت کردیم. پ گفت که نوازش می‌خواهد. آباژور را خاموش کرد. نور آبی چراغ آکواریوم در خانه خودنمایی می‌کرد. سرش را گذاشت روی پایم. موها، گردن و دستش را نوازش کردم. از تاریکی‌ها و روشنایی‌های زندگی‌مان حرف زدیم. از ایرادهای روابط عاطفی گذشته گفتیم و مشکلاتی که من با مردها دارم و مشکلاتی که او با زن‌ها دارد را گفتیم. به لب‌هایم نگاه می‌کرد و گفت: "You have some good ass lips!" گفتم که به او حس متقابل ندارم و نمیتوانم ببوسمش. بعد من سرم را گذاشتم روی پایش و او موهای مرا نوازش کرد. مسواک زدم و رفتیم که بخوابیم. رختخوابش را در اتاق کناری پهن کردیم. با خنده پرسید: پس مطمئنی که نمی‌خوای منو امتحان کنی؟!» لبخند زدم و گفتم آره!»

صبح امروز که خواب بود دوش گرفتم و ظرف‌ها را شستم. به این فکر می‌کردم که بالاخره امروز وقت دارم چند ساعتی بیکار یک‌جا بتمرگم و استراحت کنم! مستقل شدن شیرین و سخت است دوستان! روغن آفتابگردان و زیتون طبیعی‌ام نصف شده بود و قابلمه‌ها پر از روغن بودند. این هم تجربه شد که مواد ارزشمندم را به دست هر کسی نسپارم. زندگی سرتاسر تجربه است. ما اینجاییم که تجربه کنیم و درس بگیریم.


چندین روز بود که منتظر بودم تا همدیگر را ببینیم. دیر رسید. سابقه‌ی دیر رسیدن داشت. من از دستش دلخور بودم. دلیلش هم این بود که علیرغم هماهنگی و نزدیک بودن محل قرار به خانه‌اش، 40 دقیقه منتظرش ماندم. توافق کردیم که برویم پارک. نشستیم و حرف زدیم. به غیر از باسن بازیگر زن در سریال دارک، همه چیز را برایش تعریف کردم. در انتها حق را به من داد و پذیرفت. راه حلی نبود به جز پایان. سکوت مرگباری بین ما در جریان بود. نفس می‌کشیدیم و به دوردست خیره بودیم. پرسید: یعنی از این به بعد چه جوری هستیم؟ دیگه کلا نمی‌بینیم همو؟» سوال غم‌انگیزی بود. من هم دلم نمی‌خواست که پایان همه چیز باشد. گفتم: چرا. می‌تونیم گاهی با هم بریم بیرون مثلا.» من هنوز هم دوست دارم که با هم سریال تماشا کنیم. ولی خب تماشا کردن سریال برایم کافی نیست. چیزهایی بیشتر از تماشا کردن دو نفره‌ی سریال می‌خواهم که از او برنمی‌آید. همه چیز داشت آسان پیش می‌رفت تا اینکه ذهنم اصرار داشت از این ماجرا غمگین شوم. حس دوگانه‌ی عجیبی بود. هم مهم بود، هم مهم نبود. هم غمگین بودم، هم نبودم. هم از دست می‌دادم هم به دست می‌آوردم. دیگر حرفی برای گفتن نبود. از کوچه‌شان رد شدیم و تا جایی مرا همراهی کرد. موقع خداحافظی اجازه گرفت تا مرا در آغوش بگیرد. دست دادیم. گفتیم مراقب خودت باش» و راهمان را جدا کردیم.


چند باری پشت سر مربی عکاسی‌ام حرف زده بود. خیال می‌کردم از حسادت است. شاید هم باشد. تا اینکه بالاخره رازی را برایم فاش کرد؛ مربی‌ام دوربین را به من 700 هزار تومن گران‌تر فروخته! آنوقت من خیال می‌کردم که پدرم مثل همیشه سخت‌گیری می‌کند! حق با او بود! ندیده و نشناخته اعتماد کردم. راستش خجالت کشیدم که از او فاکتور بخواهم. آخر این چه خجالتی داشت زن؟! تکلیف آن پول بی‌زبان چیست؟! اگر سرم را کلاه گذاشته پس چرا اینقدر رو به رویم اصرار دارد که نقش آدم خوبه را بازی کند؟! برای خریدن کیف دوربین مرا همراهی کرد تا تخفیف بگیرم. قرار است برایم درپوش لنز بیاورد. یک حقله فیلم به من هدیه داد. چه کسی این وسط راست می‌گوید؟! پف!

مربی‌ام عادت دارد که منتظر شاگردانش بماند و بعد درس را آغاز کند. حتی گاهی با ما تماس می‌گیرد. چند جلسه‌ای به همین شکل گذشت و من از این کار عصبانی شدم. فدای سرم که شادی خانم به کلاس اهمیت نمی‌دهد و با 55 دقیقه تاخیر سر کلاس حاضر می‌شود! بقیه چه گناهی کرده‌اند؟! پول که علف خرس نیست!! خلاصه دل را زدم به دریا و این موضوع را با مریی‌ام مطرح کردم. آنقدر والدینم گفته‌اند نگو، عیبه! نکن، عیبه!» که از کارم عذاب وجدان گرفته بودم! با خودم صحبت کردم و گفتم: ببین؟! گرفتن حق که خجالت و عذاب وجدان نداره!» همین افکار ضد و نقیض کافی‌ست تا من تغییری در رفتار طرف ببینم و آسمان ریسمان ببافم! امروز راس ساعت 5:02 کلاس آغاز شد تا دیگران یاد بگیرند که سر وقت بیایند.

از این همه وابستگی به اینترنت خسته‌ام! از اینکه مدام گوشی دستم می‌گیرم خسته‌ام! سردرد دارم و علتش باد سرد است. خسته‌ام و دلم یک خواب راحت می‌خواهد.

 

 

پ.ن1: در خیابان که قدم می‌زدم و آهنگ گوش می‌دادم، به 5شنبه فکر می‌کردم که قرار است بروم ورزشگاه! حتی از خیالش موهای تنم سیخ می‌شد. آخ که چه حس قشنگی‌ست.

پ.ن2: از کمد مادرم پیراهن صورتی پیدا کردم و امروز بعد از 15 سال دوباره در خیابان لباس صورتی پوشیدم.


صبح امروز با تمامی صبح‌های زندگی من فرق داشت. بلیت بازی فوتبال خریدم و می‌خواهم از حسم برایتان بنویسم. نمی‌توانم بگویم که شادم چون رفتن به ورزشگاه، حق مسلم من بود که در این 27 سال از من گرفته بودند. اما انکار هم نمی‌کنم که ذوق‌زده شدم. باورم نمی‌شد که با اطلاعات خودم ثبت‌نام کردم و بلیت دارم! موهای تنم سیخ شده بود. حتی فکر کردن به اینکه قرار است چمن سبز رنگ را از نزدیک ببینم مرا به وجد می‌آورد. از بلیت اسکرینشات گرفتم و برای پدرم فرستادم. چند ساعت بعد جوابم را داد و او هم خوشحال بود و امیدوار است که از ورود ما ممانعت نکنند. پدرم مذهبی‌ست. خیلی از شما عزیزان نمی‌دانید ولی پدر من ‌ست. تا وقتی که 10 ساله بودم پدرم لباس ت می‌پوشید و در مسجد نماز می‌خواند. به تصمیم خودش این لباس را کنار گذاشت ولی همچنان در حوزه‌ی علمیه فعالیت می‌کند. از پشت تلفن گفت: اینا همیشه اولش در برابر مسائل گارد دارن. اون زمان که تازه ویدیو اومده بود و مردم می‌خواستن فیلم معمولی تماشا کنن باید خونه رو تاریک می‌کردن و روی پنجره پتو می‌نداختن که کسی نفهمه!» صحبتمان که تمام شد رفتم توی فکر. اینا همیشه اولش گارد دارن.» پیشبند بستم و شروع کردم به شستن ظرف‌ها. به این فکر کردم که ما ن قرار است که پنج‌شنبه تاریخ را رقم بزنیم! از شور این فکر، بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن. چه جنایتی کردند در حق ما! چطور توانستند با ما چنین کاری کنند؟! چرا من باید از فکر رفتن به استادیوم فوتبال و تماشای بازی اشک تحقیر و شادی بریزم؟! به روزهای نوجوانی‌ام فکر کردم که در حسرت ورزشگاه رفتن و دیدن بازی تیم و بازیکنان و سرمربی محبوبم تباه شد. جنایت کردند در حق ما! برای کشتن آدم‌ها نیازی به اسلحه نیست. ما را کشتند و جسدمان را رها کردند تا بگندد. سقف آرزوهای ما را کوتاه و کوتاه‌تر می‌کنند. جنایت می‌کنند.

عده‌ای در شبکه‌های اجتماعی عینک من خردمند هستم و شما هیچی نمی‌فهمید» زده‌اند و شروع کرده‌اند به سرزنش و تحقیر زن‌ها! که ای داد! ای هوار! چرا خوشحال هستید؟! چرا به کم قانع شده‌اید؟! آیا تحقیر را نمی‌بینید؟! این بود حق ما؟! چرا فقط چس‌مثقال جایگاه داریم؟! شما هم همچون اصطلاح‌طلب‌ها هستید و از این دست اراجیف! گمانم مغز بعضی‌ها پاره‌سنگ برداشته وگرنه چنین جفنگیاتی نمی‌نوشتند! مگر غیر از این است که ما همواره به کم قانع شده‌ایم؟! مگر غیر از این است که یک عمر برای ما تکلیف تعیین کردند؟! مگر غیر از این است که دلار گران شده و هیچ غلطی نمی‌توانیم بکنیم؟! مگر غیر از این است که اختیار پوشش و بدنمان هم دست خودمان نیست؟! مگر غیر از این است که ‌ها را هم از کار انداختند تا بگویند به لطف ماست که دارید؟! مگر غیر از این است که سایت‌های دانلود فیلم و سریال هم فیلتر شده‌اند و لذت‌های انسان ایرانی را یکی پس از دیگری از بین می‌برند؟! چشم ندارید و توی مدارس و دانشگاه و اتوبوس و مترو، تفکیک جنسیتی را نمی‌بینید؟! ن در این جامعه چه نقش‌هایی دارند؟ از آزادی و تفریحات، چند درصد سهم دارند؟ پس لطفا دهان مبارک را ببندید و سکوت اختیار کنید! تا بوده همین بوده! تا بوده ما را تحقیر کرده‌اند! تا بوده برای رهایی یک تار مو جنگیدیم! لطفا عینک خردمندی را از روی چشم‌هایتان بردارید! به شما نمی‌آید!!! من هم می‌خواهم که تفکیک جنسیتی مسخره برداشته شود و با ما مثل انسان‌های عادی برخورد کنند. من هم دلم می‌خواهد که درب ورزشگاه همیشه به روی ما باز باشد. اما دلیل منطقی شما برای نرفتن به ورزشگاه چیست؟! چرا نباید بروم؟!
در این بین یک عده از مردان هم شروع کرده‌اند به نصیحت کردن، انگار که ما از فضا آمده‌ایم. آیا کثیف بودن سرویس بهداشتی و پارک کردن ماشین در محلی نزدیک به استادیوم نیاز به یادآوری دارد؟! چرا بلاهت از سر و روی بعضی‌ها می‌بارد؟! بعضی دیگر از دوستان تنگ‌نظر که چشم دیدن ن را ندارند شروع کردند به پیوند دادن گوز و شقیقه! مسائل را ی و اجتماعی و امنیتی کردند و امیدوار هستند که ن از رفتن به ورزشگاه پشیمان شوند! حتی گران بودن خوراکی در ورزشگاه را به عنوان تهدیدی برای نرفتن استفاده کرده‌اند! از آن امام‌زاده‌هایی که حرف از فحاشی در ورزشگاه می‌زنند هم که چیزی نگویم بهتر است! طرف با نگاهی از بالا به پایین نوشته قابل توجه خانومایی که می‌خوان برن ورزشگاه! خیال نکنید که اونجا قراره اشعار حافط و سعدی بخونن!» عجب! نه که در کوچه و خیابان و تاکسی و آهنگ‌های دوزاری ایرانی مدام در حال شنیدن اشعار حافظ و سعدی هستیم! بابا با تجربه! بابا ورزشگاه رفته‌ی خفن! گمانم داخل جمجمه‌ی بعضی‌ها به جای عقل، خاک‌ارّه وجود دارد! وگرنه این همه حماقت نباید واقعی باشد!! چه چیز عجیب و غریبی در رابطه با ن وجود دارد؟! ای لعنت بر آن تفکرات پوسیده‌ای که پیچیده‌اید دور گلو و پاهای ما!

 

 

پ.ن1: بی‌کلام تقدیم به شما

 


دریافت

 

پ.ن2: دومین پست امروز. قبلی؛ تجربه‌ی ن در اتاق پزشک ن


اولین باری که رفتم دکتر ن، احتمالا بیست و دو ساله بودم. هایم نامنظم بودند و داستان‌های ترسناکی از نوع برخورد پزشک با بیمار شنیده بودم: چرا موهای بدنت رو نزدی؟!» باز کن پات رو! چطور پیش شوهراتون خوب بلدید لنگاتون رو بدید هوا، اینجا خجالت می‌کشین؟!» ابراز ترس و شرم دوستانم بیش از پیش به اضطرابم دامن زده بود. خیلی‌ها اجازه نمی‌دادند که پزشک آن‌ها را معاینه کند چون خجالت می‌کشیدند. خب راستش من هم خجالت می‌کشیدم. دختردایی‌ام از اولین تجربه‌ی معاینه‌اش برایم گفته بود: ایییی، یه جوریم میشه هنوز! بعد از معاینه اعصابم خورد بود. حس بدی داشتم. انگار بهم شده بود. تا یه هفته حوصله نداشتم با هیشکی حتی الف (دوست‌پسرش) حرف بزنم.» من و دختردایی‌ام سال‌های زیادی را با هم زندگی کردیم و با هم بزرگ شدیم. او بخش بزرگی از خاطرات کودکی من است. دو سال از من بزرگتر است و همیشه حرف‌هایش تاثیر زیادی روی من گذاشته. هر طور که شده بود رفتم دکتر. از دیگران شنیده بودم که همراه مادر و یا دوستانشان رفته‌اند. من تنها رفتم و اجازه دادم که دکتر معاینه‌ام کند. حس بدی نداشت ولی خب مضطرب بودم و خجالت هم می‌کشیدم. برخورد پزشک کاملا معمولی بود.  گمانم معاینه کمتر از 5 ثانیه طول کشید. حرف‌های عجیب و غریب هم نشنیدم. هر چند که وقتی جواب سونوگرافی‌ام را دید کلی استرس به من وارد کرد و با حرف‌هایش مرا ترساند. اما با درمان دارویی خوب شدم. این چند سال اخیر موارد عجیبی در مطب متخصص ن دیده می‌شود. ویزیت‌های دسته‌جمعی! حریم شخصی بیمار هم که کشک! اولین باری که فهمیدم قرار است همراه چند زن دیگر وارد اتاق شوم گریه‌ام گرفته بود. به منشی اعتراض کردم و گفتم که می‌خواهم تنها ویزیت شوم. گفتند پس باید بمونی که اول اونا ویزیت شن.» این هم از دیگر عجایب زندگی در ایران! یک بار دیگر هم با چنین قضیه‌ای مواجه شدم و باز هم از منشی خواستم که تنها ویزیت شوم. ترسناک بود. 5 زن در اتاق نشسته بودیم و هر کدام به ترتیب از مشکلاتشان می‌گفتند. یک منشی هم کنار پزشک نشسته بود تا موارد را جهت ثبت در پرونده تایپ کند! خیلی منتظر ماندم. چیزهایی را برای اولین بار به پزشک می‌گفتم و برایم سخت بود. حضور منشی‌اش کار را برایم سخت‌تر می‌کرد. این پزشک هم خواست که مرا معاینه کند. گمانم نزدیک 15 دقیقه دراز کشیدم تا پزشک آمد بالای سرم! یک اتاق بزرگ بود که چند تخت داشت و توسط دیواره‌های کوچک سفید از هم جدا شده بودند. چیزی شبیه کابین‌های بدون در. بخش ن باردار جدا بود؛ چند متر آن طرف‌تر. پزشک به نوبت معاینه می‌کرد و مشکلات همه را می‌شد شنید! عجیب بود. دکان باز کرده‌اند و تجارت می‌کنند! خب تعداد کمتری بیمار را در روز معاینه کنید! عجیب است! این همه بی‌فرهنگی و نفهمی عجیب است. حالا بماند که باید چندین ساعت معطل شوی و برای تو و زندگی‌ات ارزشی قائل نیستند. این پزشک‌ها هم که از مریخ نیامده‌اند. آدم‌هایی از دل همین جامعه هستند. همین است که زبانشان نمی‌پرخد بپرسند رابطه‌ی جنسی داشتی؟» مثل آدم‌های معمولی و سنتی خیال می‌کنند که رابطه‌ی جنسی فقط باید با شوهر باشد. همین است که می‌پرسند: مجردی یا متاهل؟» و در آن لحظه تو از خودت می‌پرسی که این تعفن مردسالاری و زن‌ستیزی را با کدام شوینده می‌شود پاک کرد!
قرار شد همراهش باشم.  چندین ساعت در مطب معطل شدیم. خسته و گرسنه بودیم. تعجب کرده بودیم که یک خانواده‌ی فقیر چرا دو فرزند کوچک دارند و سومی هم در راه است! مادر خانواده می‌گفت: حقوق شوهرم یه میلیونه. صاحبخونه می‌خواد جوابمون کنه. گاهی می‌شینم گریه می‌کنم که خدایا این چه بلایی بود سرم آوردی!» همدیگر را نگاه کردیم و در دلم می‌گفتم: بلای خدا نیست. کاندوم، قرص فوری و سقط جنین واسه همین شرایطه.» از این همه جهل انسان‌ها سرم سوت می‌کشد. اسمش را صدا زدند. رفت داخل. کارش خیلی طول کشید. پزشکش پزشک من هم بوده. از این اتاق به آن اتاق می‌رود. یکی را معاینه می‌کند و برای دیگری دارو می‌نویسد! نمی‌دانم چرا مثل آدم، یکی یکی کار مراجعه‌کنندگان را انجام نمی‌دهند! پیش خودشان خیال می‌کنند که در وقت صرفه‌حویی می‌کنند و پول بیشتری به جیب می‌زنند! امان از حرص و طمع آدمیزاد! می‌گفت که دکتر طبق معمول آن سوال کلیشه‌ای را پرسیده. او هم در جواب گفته: مجردم ولی رابطه دارم» پزشک هم برای معاینه‌ی پرده‌ی بکارت از منشی‌اش خواسته تا به عنوان شاهد حضور پیدا کند که پرده‌ی بیمار از قبل پاره بوده و دکتر هیچگونه نقشی در این ماجرا نداشته! حتی از بیمار اجازه نگرفتند تا نفر سوم وارد شد! پزشک آزمایش پاپ‌اسمیر را انجام و توضیحات لازمه را داد. بخش پایینی پرده‌ی بکارتش هنوز سالم است. حتی چند سال پیش که رابطه داشت پزشک‌ها به او گفته بودند پرده‌ی بکارتت سالم است و می‌دانید این به چه معناست؟! یعنی عمری‌ست که گول خورده‌ایم و تشخیص سالم بودن یا پاره بودن پرده‌ی بکارت (هایمن) به این راحتی‌ها نیست! هر چند، اگر نظر من را بپرسید باید بگویم که بدن هر کس متعلق به خودش است و دیگران نباید برایش تصمیم‌گیری کنند. این هایمن هم از همان کثافت‌های مردسالاری‌ست که خیال می‌کنند زن، اتومبیل است. اگر نو(!) نباشد از ارزشش کم می‌شود. این اواخر شنیده‌ام که آزمایش بکارت برای مردان هم وجود دارد!! می‌گویند از پشت گوش آدم‌ها می‌توان تشخیص داد که رابطه‌ی جنسی داشته‌اند یا خیر! آدم چیزها می‌شنود! گیریم که کسی رابطه داشته. مگر برای استفاده از اندام جنسی‌اش باید از من و شما اجازه بگیرد؟! این همه جهل و تباهی تا به کِی؟! از مطب آمدیم بیرون و توی فکر بود.
برای آزمایش‌ها و سونوگرافی هم کنارش بودم. آزمایش پاپ‌اسمیر را اولین بار بود که انجام می‌داد و از بیقرار بودن و تکان دادن پاهایش می‌شد فهمید که برای نتیجه اضطراب دارد. نوبت او شد. متصدی آزمایشگاه یک طوری پرسید سایقه‌ی حاملگی و سقط جنین هم دارین؟» که من هم حس کردم فضا خیلی نه شده. بعدا لابه‌لای حرف‌هایش گفت که آن لحظه حس بدی پیدا کرده. انگار نمی‌شود مجرد بود و آزمایش پاپ‌اسمیر انجام داد. برایش توضیح دادم که مجردها هم ممکن است حامله شوند و آن زن فقط وظیفه‌اش را انجام داده. بعد از دیدن نتیجه‌ی آزمایش آرام گرفت و چند باری با هم حرف زدیم. قول داده که پیگیر حالش باشد و از خودش بیشتر مراقبت کند.


معمولا جلسه را با آموزش عکاسی شروع می‌کنیم. گاهی مشتری‌هایش تماس می‌گیرند و اگر مهم باشد پاسخ می‌دهد. تدریس او تمام شده بود و حالا نوبت من بود که به او زبان درس بدهم. با تلفن صحبت می‌کرد و پشتم را از زیر تیشرتم نوازش می‌کرد. به کتابش نگاه می‌کردم و کمرم را صاف کردم. گوشی را بدون اینکه از گوشش دور کند، از دهانش فاصله داد و پرسید اذیت میشی؟» در جوابش گفتم نه». مکالمه‌اش که تمام شد رو کرد به من و به گفت تو که نمی‌بندی من احساس رهایی دارم!»

حالا خودم را بیشتر شناخته‌ام و متوجه شده‌ام که عقده‌ی نوازش کردن و مورد محبت قرار گرفتن را دارم. دلم می‌خواهد کسی را داشته باشم که صبح تا شب بدنم را لمس کند. واقعا نیاز دارم که تمام وقت را در آغوش دوست که خوشبوست بگذارنم و بیرون هم نیایم!

وان‌دیرکشن و پسرهایش چندین بار در متن آهنگ‌هایشان به این قضیه اشاره کرده‌اند که آخه اون پسره می‌تونه مثل من نوازشت کنه و تو رو ببوسه؟ می‌تونه مثل من بهت عشق بورزه؟» حتی زِین در یکی از آهنگ‌هایش گفته اون پسره بدنت رو نمی‌شناسه و نمی‌دونه که باید باهاش چیکار کنه!» و من هر بار که این آهنگ‌ها را می‌شنوم، از درون می‌شکنم و آه می‌کشم که ای کاش این مسائل در فرهنگ ما هم مهم بود.

 

 

پ.ن: سومین پست امروز. قبلی؛ هیاهوی زندگی مجردی


شده‌ام شبیه مردهایی که می‌افتند به میخوارگی؛ با چشم‌های خمار و پیراهنی که دگمه‌هایش باز است تلو تلو می‌خورم. خودم را به زحمت به سمت کاناپه می‌رسانم و اندک غذایی را فرو می‌برم در دهانم تا زنده بمانم. چراغ را خاموش می‌کنم و خودم را پرت می‌کنم روی تخت دو نفره. چشم‌هایم را می‌بندم و در سکوت خانه می‌خوابم.

 

 

پ.ن1: من شرمنده‌ی شما، ایده‌ها و اخلاق ورزشی‌تان شده‌ام. کمی که نفس بکشم حتما کارهای وبلاگ جدید را راست و ریست می‌کنم.

پ.ن2: دومین پست امروز. قبلی؛ لطفا در جاده‌ی زندگی آرام برانید!


گمانم یکی دو ساعت درگیر پیدا کردن کاور مناسب برای فیلم مورد نظر بودم. از زوایای مختلف به تصاویر نگاه می‌کردم تا ببینم کدام یک مفهوم و حس بهتری را منتقل می‌کند. ایده‌آل‌گرا هستم و دنبال عکسی بی‌نقص بودم. قرار هم نبود که بابتش مدال طلا دریافت کنم. می‌خواستم عکسی از فیلم مورد علاقه‌ام در استوری اینستا پست کنم! چندی‌ست که درگیر مرتب کردن هایلایت‌های صفحه‌ی اینستا هستم. نمی‌دانم که عکس دوستانم را در بخش دوستان» ذخیره کنم یا شهری که همدیگر را در آن ملاقات کرده‌ایم! تصمیم گرفتن سخت است و این افکارِ بیهوده، مغزم را رنده می‌کند!


گمانم یک ماه پیش بود که آقای ر» دوست داشت که برود تاناکورا. در مسیریابی ضعیف بود. حتی از رشت فقط گلسارش را بلد بود! روی شانه‌هایم احساس سنگینی می‌کردم. احساس مسئولیت. چون این من بودم که قبلا مسیر را چند بار رفته بود. چند دقیقه‌ای در شک و تردیدِ پیدا کردن کوچه بودیم. خندید و گازش را گرفت. گربه‌ی احمقی از آن طرف خیابان خیز برداشت و با سرعت آمد به سمت ما. گمانم قصد خودکشی داشت. شاید هم به قول علی خیال کرده که آن سمت خیابان برایش ریده‌اند! جیغ کشیدم. آقای ر نمی‌دانست که برای چه ترسیده‌ام! مات و مبهوت به اطرافش نگاه کرد. گفتم گربه!!» از توی آینه به عقب نگاه و سرعتش را کم کرد. قلب هردویمان آمده بود توی دهانمان. سرعتش را خیلی کم کرد. تقریبا دیگر حرکت نداشتیم. همدیگر را نگاه کردیم و خوشحال بودیم که گربه زنده مانده! کوچه‌ی مورد نظر را پیدا کردیم. در باز بود. رفتیم داخل. برخلاف سایر کسانی که همراهم آمده بودند تاناکورا، اصلا ذوق نکرد. خورده بود توی ذوقم. به معشوقه‌های سابقم فکر کردم و این که جنس لحظات خرید کردن لباس با مصطفی چقدر متفاوت بوده. با آرین، خرید لوازم هنری را بیشتر از همه دوست داشتم. خودش نقاش بود و درباره‌ی هر مداد و قلمو برایم توضیح می‌داد. از جنس و کاربرد کاغذها و مقواها می‌گفت و خاطره تعریف می‌کرد. علیرضا ادای کسانی را درمی‌آورد که به خرید علاقه دارند. اصلا راه رفتن در کنارش برایم مایه‌ی خجالت بود، همچون محسن، ادیب و خیلی‌های دیگر. از تاناکورا دست‌خالی برگشتیم. چندان مایه‌ی شگفتی نبود که بچه‌ی بالاشهر رشت که وسواس هم دارد به من بگوید تازه به این فکر کردم که این لباس‌ها قبلا تن یکی دیگه بوده.» رفتیم خانه و علی مرا دلداری داد ایرادی نداره. هر آدمی یه جوره. یه فرصت دیگه بهش بده.»

 

 

پ.ن: تایپ شده در اتوبوس و متروهای تهران.


امروز به هشت نفر از دوستانم پیام دادم. کسی وقت نداشت که همدیگر را ببینیم. م رفتیم پارک و ورزش کردیم. اولین بار بود که با دستگاه‌ها کار می‌کرد. اصلا اولین بار بود که توی شهرک قدم می‌زد. تهران را دوست ندارد. برایش عضلات هدف و طرز استفاده‌ی صحیح از دستگاه‌ها را توضیح دادم و بالای سرش بودم. بعضی از حرکات برایش سنگین بودند و نیاز به کمک داشت. با دستم کمی از وزن دستگاه را کم می‌کردم. به من گفت معلم خوبی میشی!» یاد دوم راهنمایی افتادم که می‌خواست به من بافتن یاد بدهد. از شاهکارهای درس حرفه و فن بود. همان اولین بار که متوجه نشدم و اشتباه انجام دادم، سیلی زد توی صورتم. گریه کردم و می‌خواستم که بروم توی اتاق. مرا به زور نگه داشت تا یادم بدهد. این روزها حالش بهتر است. حال من هم بهتر است. با هم پیاده‌روی هم کردیم. دستم را گرفته بود و قدم می‌زدیم. درد دل می‌کرد. به بالکن دیگران نگاه می‌کرد و از پرده‌ها و شه بودنشان می‌گفت. تمرین که تمام شد پرسید: دانش‌آموز خوبی بودم؟» دانش‌آموز خوبی بود ولی مادر خوب؟ نمی‌دانم.

 

 


می‌دانستم که روز سختی پیش رو دارم. روزی که قرار باشد با خانواده به تمیز کردن منزل بگذرد یعنی جهنم! می‌توانستم جمع کنم و بروم خانه‌ی پدرم ولی ترجیح دادم که بمانم تا به مادرم کمک کنم. بیشتر به این علت ماندم که می‌دانستم همسرش به اندازه‌ی کافی برای او خوب نیست چون مادرم خیلی فرز است. از صبح یه بند بحث کردند. یکی می‌گفت پرده را از این طرف دربیاوریم، دیگری می‌گفت که پرده را با قرقره جدا کنیم. یکی می‌گفت اول گِل را از روی موکت جمع کنیم، دیگری می‌گفت اول جاروبرقی بکشیم. این روند چیزی حدود 5 ساعت ادامه پیدا کرد. تمام مدت ناظر بودم و کلافه شده بودم. دیدم که کارهای مادرم زیاد است و تصمیم گرفتم که نهار بپزم. خواستند که پایه‌های میز را چسب بزنند. دستم بند بود و می‌گفتند ببین روی چسب چی نوشته؟» حین خرد کردن قارچ و سرخ کردن سیب‌زمینی، انتظار داشتند که ترجمه کنم و توضیحات همسر دختردایی‌ام را در مورد کارکرد چسب‌ها نگاه کنم. از کوره در رفتم و جواب همسرش را با صدای بلند دادم. مادرم با کمی تعجب گفت چرا داد می‌زنی!» در پاسخ گفتم از صبح دارید می‌رینید به اعصاب من شماها! بعد می‌پرسی چرا داد می‌زنم؟!» مادرم با تعجب بیشتر از نوع ادبیاتی که به کار بردم گفت ئه!» انجام هر کاری با خانواده‌ی من یعنی فاجعه! از دور همی خانوادگی گرفته تا مسافرت رفتن، همگی مزه‌ی زهر مار می‌دهند! یک مشت آدم بی‌اعصاب، کم‌طاقت، وسواسی و ایده‌آل‌گرا هستیم که با صدای بلند حرف می‌زنیم و آرامش نداریم. سال‌ها طول کشید تا من به این چس‌مثقال آرامش رسیدم و برایم پذیرفتنی نیست که ببینم شکنجه‌های سال‌های قبل تکرار می‌شوند. پدرم و همسرش، دو دهم این بحث‌ها را در طول روز ندارند و من دیگر طاقت نیاوردم و محل زندگی‌ام را جدا کردم. معلوم است که با این‌ها راهی تیمارستان خواهم شد! مادرم و همسرش رفته‌اند مهمانی و فردا به تهران بازمی‌گردند. با خانه غریبه‌ام. تنهایی‌ام ریخته به هم. دیروز دوش نگرفتم. امروز هم حمام نکردم. کلافه‌ام، کلافه! آدم‌ها با این همه اختلاف چگونه می‌توانند کنار هم زندگی کنند؟! چرا با هم ازدواج می‌کنند؟! چرا تولید مثل می‌کنند؟! رفتارهای خانواده را که می‌بینم یاد کمپ خودمان و علیرضا می‌افتم. به این فکر می‌کنم که چقدر در طول سفر عوض شدیم. چقدر بهتر شدیم. چقدر یاد گرفتیم. به نظرم همه‌ی آدم‌ها نیاز دارند که کوله‌گردی کنند و وسط جنگل توی چادر زندگی کنند تا دنیا را از جهاتی دیگر لمس کنند. آن وقت عاقل‌تر می‌شوند و حرف‌های صد من یه غاز کمتری می‌زنند.

 

 

پ.ن1: قشنگ‌های من! نوشتنی‌های زیادی دارم. ولی گفتم که؛ ریدند به اعصابم! می‌خواستم امروز از تهران بنویسم ولی وقت نشد و الان هم حال و احوالی بر من نمانده. باید صبر کنم تا فردا.

پ.ن2: دومین پست امروز. قبلی؛ اندر مصائب خریدن جوراب و شرت


خریدن جوراب و شرت کار ساده‌ای نیست! اجازه‌ی پوشیدن هیچ‌کدام را نداری و باید پولت را قمار کنی! یا برنده می‌شوی، یا بازنده! چه دنیای مسخره‌ای! قمار را باخته‌ام و جوراب آبی‌ام که روباه‌های نارنجی را در خود جای داده برای پایم کوچک است. البته از نظر خیلی‌ها کوچک و حتی تنگ هم نیست! ولی من ترجیح می‌دهم که در جوراب و شرتم فضای کافی داشته باشم و تحت فشار نباشم.


کلید انداختم و در را باز کردم. انگار بوی خانه کمی عوض شده بود. کمی به هم ریخته بود و فرش‌ها نیاز به جاروبرقی داشتند. رفتم دستشویی. آبنه و دکور برایم تازگی داشتند! انگار که هیچوقت با آن‌ها زندگی نکرده باشم! وقتی خودم را داخل آینه‌ی اتاقم دیدم حس عجیبی داشتم. فقط 8 روز تهران بودم و انتظار داشتم که خودم را داخل آینه‌ی خانه‌ی تهران ببینم! رختخواب پهن کردم و صورتم را با روغن جوانه‌ی گندم تمیز کردم. حوصله‌ی صابون و مسواک نداشتم. پنبه تیره شد و این یعنی که پوستم آلوده بود. دراز کشیدم و دلم طبق معمول هوای آغوش داشت. به مادرم فکر می‌کردم که در اتاق کناری باید کنار مردی بخوابد که او را سرافکنده کرده و آنقدری که باید محکم و مسئولیت‌پذیر نیست. بیشتر مسیر را مادرم رانندگی کرد. نمی‌دانم بعضی مردها چرا اینقدر کودک هستند! چشمانش را به زحمت باز نگه داشته بود و اصرار داشت که رانندگی کند! چندین بار این قضیه پیش آمده و سطح هوشیاری‌اش مرا نگران کرده بود. هر بار باید با چند دقیقه بحث و کج‌خلقی او را راضی کنیم تا پشت فرمان را ترک کند! اگر والدین برای تربیت فرزندان خود تبعیض جنسیتی قائل نباشند دیگر شاهد چنین مکافاتی نخواهیم بود. ولی اکثرا خیال می‌کنند ازدواج می‌کنه، درست میشه!» گویی که ما ن مسئول تربیت کردن شوهرانمان هستیم! مسخره‌تر این که همان زن‌هایی که از دست همسران خود خسته شده‌اند مدام می‌پرسند نمی‌خوای ازدواج کنی؟!» مگر شما با ازدواج کردن به کجا رسیدید که من هم بخواهم برسم؟! شما یک مرد خوب نشانم بده که نیاز نباشد الفبای زندگی را به او یاد بدهم و دغدغه‌ی به دست آوردن قلبم را داشته باشد، خب معلوم است که با او زندگی می‌کنم! ولی مردهایی که من دیده‌ام با شدتی باورنکردنی فقط دافعه ایجاد می‌کنند! استاد این هستند که کاری کنند تا نسبت به آن‌ها سرد شوی! هیچ‌کدام نمی‌خواهند که قلبت را به دست بیاورند تا جذب‌شان شوی! بهانه‌های کودکانه می‌آورند تا از زیر بار مسئولیت، شانه خالی کنند! همچون طفل شیرخواره باید تر و خشکشان کنی و غذا بگذاری داخل دهانشان! اگر یک روز آن‌ها را به حال خودشان رها کنی، برای سیر کردن شکم‌شان هیچ زحمتی به خود نمی‌دهند و از بیرون غذا تهیه می‌کنند. مردی که دست چپ و راستش را هم تشخیص نمی‌دهد معلوم است که به درد من، مادرم و دختردایی‌ام نمی‌خورَد. ما نی مستقل هستیم که بدون نیاز به مردان از پس خودمان و زندگی برمی‌آییم. به چشم می‌بینم که اینگونه مردها چگونه مادر و دختردایی‌ام را از زندگی عقب نگه داشته‌اند. اگر تنها زندگی کنند موفق‌تر و خوشبخت‌تر هستند و آرامش روانی بیشتری دارند. خدا را شکر، من داخل رابطه نیستم و مشکلات مردی دیگر تنم را زخمی نمی‌کند. با قدرت، منتظر و مشتاق روزی هستم که ببینم دوجنسگرا هستم! از مردان و نفهمیدن‌هایشان خسته شده‌ام.

صبح که بیدار شدم اول از همه لپ‌تاپم را تمیز کردم. خانه را جاروبرقی کشیدم و ظرف‌ها را شستم. برادرم یک ماه دیگر 19 ساله می‌شود و هنوز نسبت به وسایل خانه احساس مسئولیت ندارد و یک کیلو خیار، یک ظرف عدسی و یک ظرف کدوی پخته طی هشت روزی که خانه نبودم گندیدند.

آقای ر وقتی که تهران بودم برای یکی از استوری‌هایم نوشت که دلش برایم تنگ شده. نمی‌دانم چرا مثل آدمیزاد تا وقتی که هستم قدرم را نمی‌دانند. بی‌لیاقتی هم حدی دارد. من هم در جوابش گفتم که فردا برمی‌گردم رشت.

از تهران یک شیپور و یک کلاه پرچم ایران، 6 حلقه فیلم رنگی، 1 حلقه فیلم سیاه و سفید، 5 عدد جوراب، یک جفت بند کفش، 4 انگشتر و دو جفت گوشواره خریده‌ام. هنوز حساب نکرده‌ام که سفرم به تهران چقدر برایم خرج داشته. فقط می‌دانم که برده‌ی زندگی مدرن هستیم. کار می‌کنیم و کار می‌کنیم و یک جا ایستاده‌ایم. در صورتی که باید در حرکت باشیم و ببینیم و تجربه کنیم. بخش زیادی از خریدهایم را در مترو انجام دادم. مترو جای عجیب و جالبی‌ست و وقت گذراندن در آن را دوست دارم. چند نفر از مسافرین و دستفروش‌ها گفتند که کلاهم قشنگ است و آن را دوست دارند. بهترینشان خانم دستفروش جوانی بود که با ماسک وارد مترو شد و گفت فقط می‌خواستم یگم که کلاهت خیلی باحاله!» بعد از یکی دو دقیقه به همکارش گفت وای کلاهش رو خیلی دوست دارم!» خندیدم و گفتم قابلی نداره! می‌خوای باهاش عکس بگیری؟» خندید و گفت نه. خط بعدی را سوار شدم و خرید کردم. یک لنگه از گوشواره‌ای که تازه خریدم از پلاستیک افتاد بیرون و دیگران در پیدا کردنش کمکم کردند. خانمی که گوشواره‌ام را دید همراه دختر کوچکش سر پا ایستاده بودند. به من زل زده بود و مادرش گفت تا حالا ندیده بود کسی کلاه بذاره، برا همین داره نگات می‌کنه!» لبخند زدم. دخترک قاب گوشی‌ام را دید و به مادرش گفت که فلان کسک از این قاب‌ها دارد. به قاب گوشی‌ام دست زد. به لبه‌ی کلاهم دست زد. بعد گفت که قاب گوشی فلان کسک، فلان رنگ بوده و خودش دوست دارد که صورتی بخرد ولی گوشی ندارد. گفتم وقتی بزرگ شدی بعدا مامان می‌خره برات» _بهتر نبود که می‌گفتم خودت می‌خری برا خودت؟!_ گفت که رنگ صورتی را خیلی دوست دارد و دلش می‌خواهد که همه‌ی وسایلش صورتی باشد. امان از کلیشه‌های جنسیتی! گفتم من می‌خواستم قاب قرمز بخرم، ولی نداشت. دیگه همین مشکیه رو خریدم.» پسرک دستفروشی نزدیک ما ایستاده بود و با لبخندی کوچک و نگاهی که قلبت را به آتش می‌کشید، خیره به من و دخترک نگاه می‌کرد. وقتی نگاهش کردم و لبخند زدم تازه حواسش به دنیا برگشت و رفت تا آدامس‌هایش را بفروشد. دلم سوخت. دخترک به مادرش گفت که خسته شده و پاهایش درد گرفته. پرسیدم می‌خوای جای من بشینی؟» با صداقت پاسخ داد آره!» بلند شدم و او نشست.

 

 

پ.ن1: بله، می‌دانم که ن هم مشکلات مختلف دارند. ولی من تا به حال با یک زن وارد رابطه نشده‌ام و همین است که درباره‌ی مشکلاتم با مردان می‌نویسم. حتی اگر درباره‌ی مشکلاتم با ن ننویسم هم به این معنی نیست که زن، فرشته است و نقصی ندارد. تایید یکی، نفی دیگری نیست!

پ.ن2: با هم از علی عظیمی و محسن نامجو گوش کنیم.

 


دریافت

 

پ.ن3: دومین پست امروز. قبلی؛ مرضی به نام وسواس


[داخلی. خانه‌ی مادرم در تهران]
شرت‌هایم را شسته بودم. من همیشه یک تَشت شرت برای شستن دارم! رفتم تا یکی را از روی بالکن بردارم. مادرم با حالتی خندان، شوکه و سرزنشگر گفت ئــه!» منظورش این بود که چرا بدون حجاب رفته‌ام بیرون! در شهرکی نظامی زندگی می‌کنند و نگران بود که ممکن است این برهنگی‌»های من کار دستشان بدهد. شرت پشت‌بازِ توریِ فیروزه‌ای رنگم را برداشتم.
- اینو می‌خوای بپوشی؟؟!!! دکترا می‌گن آدم عفونت می‌کنه!
+ با اینا راحت‌ترم. مشکلی هم پیش نمیاد. زود عوضش می‌کنم. پوشیدنش برای مدت طولانیه که خوب نیست. اون شرتای کلاسیک اذیتم می‌کنن. همه‌ش میرن لای آدم.
لباس پوشیدم و رفتن دیدن دوستانم.

 

 

پ.ن: هزاران کارِ انجام نداده ریخته سرم و این وسط شهوتِ نوشتن رهایم نمی‌کند! ایکاش نوشتن هم با خود یی برای دقایقی ساکت می‌شد!


قرار بود آقای ر به من خبر بدهدکه چه ساعتی همدیگر را ببینیم. کارش طول کشید. صحبت از سریال Dark شد. گفت که بعد از من دیگر سریال را تماشا نکرده. خودم را زدم به آن راه.
+ سریال قشنگیه. ببینش حتما. حیفه.»
- میگم به نظرت نمیشه که بازم با هم سریال ببینیم؟»
+ گمونم میشه.»
ایموجی چشم قلبی را برایم فرستاد. همان شب آمد به خانه‌ام و سریال تماشا کردیم. تخمه خوردیم. از روابط قبلی‌مان گفتیم. مثل همیشه قبل از خواب نخ دندان کشیدیم و مسواک زدیم. برق را خاموش کرد. رفتیم توی بغل هم. میخواستمش و در عین حال خسته هم بودم. چند دقیقه بعد در سوسوی نور ساختمان پشتی، لباس‌ها بودند که یک گوشه افتاده بودند. عادت دارد کلیپسش را به پرده‌ی اتاق وصل می‌کند. خیلی سریع کلیپس را برداشت و موهایش را بست.

طبق عادت همیشه نزدیک ساعت 8 صبح بیدار شدم. بیدار بود. دستم را بردم سمت صورتش و گردن و گونه‌اش را نوازش کردم. گفت خیلی دوس داشتم. مرسی.» لبخند زدم. چشم‌هایمان را بستیم و دوباره خوابیدیم.

 

 

پ.ن1: دومین پست امروز. قبلی؛ آیا واقعا نیاز است که مثل انسان صحبت کنیم؟

پ.ن2: در حال گفتگو برای به نتیجه رساندن فراخوان وبلاگی هستم. به زودی اخبار جدید را منتشر می‌کنم.


یک موجود زنده همیشه باید از خودش محافظت کند. ما به عنوان موجوداتی که حرف می‌زنیم در معرض آسیب‌های بیشتری قرار داریم. وقتی شما از پوشیدن لباس مورد علاقه‌تان صرف نظر می‌کنید تا چرند و پرندهای فامیل را نشنوید در واقع دارید از خود و روانتان محافظت می‌کنید. البته گاهی همه‌ی دنیا و حرف‌هایشان به چپ شماست و لباس مورد نظر را می‌پوشید و گور پدر هر کس که خوشش نیاید. شاید جالب باشد که بدانید انسان‌ها هم کمین و یکدیگر را شکار می‌کنند و سپس می‌خورند! ما هم درنده هستیم! ما زبانی داریم که از مار هم گزنده‌تر و از دندان‌های شیر هم تیزتر است! پس باید دائما از خودمان محافظت کنیم. به او گفته بودم که احساس متقابل نسبت به‌ش ندارم. حسم می‌گفت که دردسر درست خواهد کرد. ولی با دلم رفتم جلو. دلم می‌گفت اون که جذابه واست و تو هم که یک نیمچه کشش بهش داری! پس بیا و یه فرصت دیگه بهش بده!» من آدم روراستی هستم. رو بازی می‌کنم. از اینکه مردی شهامت نداشته باشد دلیل اینکه چرا به خانه‌اش دعوتم کرده را بگوید بیزارم. شنبه رفتم دیدنش. قرار شده بود که یک ملاقات باشد و درس را بگذاریم برای روزی دیگر. از لحاظ روانی کمی به هم ریخته بود. می‌دانستم که رفتن کار درستی نیست ولی دلم همچنان با لجبازی پا می‌کوبید به زمین برو! برو!» به من گفته بود بیا انار دون کنم برات.» و این کار را هم کرد. قبلا گفته بودم که با بغل و نوازش کمرم مشکلی ندارم ولی هر بار می‌خواست فراتر برود. بازوانم را چسباندم به گوشم. دست‌هایم را بردم پشت سرم و گفتم نمی‌خوام بهم دست بزنی! داری اذیتم می‌کنی!» این همه نفهمیدنش را درک نمی‌کردم! خواسته‌های توهین‌آمیزش را هم همینطور. می‌دانست که به او حس متقابل ندارم ولی با این حال اصرار داشت که عروسک جنسی‌اش باشم! قرار بود ساعت 6:30 از خانه‌اش بروم. موهایم را بستم. ساعت 5:35 بود. گفتم اگر حرفی دارد بزند. حدود 5 دقیقه صحبت کردیم. سپس کفشم را پوشیدم و خانه‌اش را ترک کردم. حس بدی داشتم. به خودم یادآوری کردم که تقصیر من نبوده و از دفعه‌ی بعد حواسم را بیشتر جمع می‌کنم. قدم‌ن رفتم سمت پارک. قرار بود که علیرضا و آرین را ببینم.

 

 

پ.ن: احتمالا اراجیفی همچون وقتی زن میگه برو یعنی نرو! وقتی میگه نمی‌خوام منظورش اینه که می‌خواد!» را شنیده‌اید. گویی که زن از مریخ آمده! شاید به مذاق بعضی‌ها خوش نیاید ولی زن هم انسان است و منظورش را همانطور که می‌خواهد می‌رساند! هر انسانی فارغ از جنسیتش می‌تواند حرف‌های ناگفته در دلش داشته باشد. پدر من آن موقع که باید، به مادرم نگفت نرو! بمان!» از سر لجبازی گفت برو!» حتی فرهنگ ناز کردن را هم نداریم! البته خیلی تقصیر ما نیست. یک عمر تفکیک جنسیتی شده‌ایم. همین است که خیال می‌کنند اگر زن می‌گوید نه» در واقع دارد ناز می‌کند و نه» یعنی بیشتر اصرار کن! همین پرت و پلاها باعث شده‌اند که آدم‌های زیادی مورد قرار بگیرند چون که طرف مقابلشان خیال کرده داره ناز می‌کنه!» همین پرت و پلاها هر نقطه از کشور را برای زن‌ها ناامن کرده. آزارهای خیابانی تمامی ندارند چون خیال می‌کنند وقتی که می‌گویی برو مزاحم نشو!» در واقع داری ناز می‌کنی! که البته جای تاسف دقیقا همینجاست که صدها هزار و بلکه شاید میلیون‌ها نفر در کشور ما به همین شیوه زندگی می‌کنند! برای دیدنش کافی‌ست که سری به کوچه و خیابان بزنید.


دراز کشیده بودم و ویسش را گوش می‌دادم. به خودم آمدم و چهره‌ام را در صفحه‌ی گوشی دیدم که لبخند می‌زند. حس کردم که دلم برای صدایش تنگ شده بود. بعضی‌ها می‌گویند که زمان همه چیز را حل می‌کند. ولی از نظر من، زمان که تنها کارش گذشتن است! این ما هستیم که عوض می‌شویم. محسن نامجو در سخنرانی در رد و تمنای نوستالژی» می‌پرسد چرا زمان خاصیت پاک‌کنندگی ندارد؟» به نظرم سوال به جایی‌ست. ترکش‌های بعضی اتفاقات تا ابد در روان ما باقی می‌ماند. هر از گاهی برای این که سرش را گرم کند می‌آید و خاطرات را قلقلک می‌دهد. آن وقت ما می‌نشینیم یک گوشه و زانوی غم بغل می‌کنیم. صدایش را شنیدم و چهره‌اش را موقع حرف زدن تصور کردم. کارهایی که کرده بود از جلوی چشمانم گذشتند. از تلگرم آمدم بیرون. گوشی را گذاشتم کنار و به سقف خیره شدم.

 

 

پ.ن1: قالب ساحل» سورپرایزی از رامین عزیز است. یک شب دیدم که برایم هدیه فرستاده و حس کردم که خوشبخت‌ترینم!

پ.ن2: دومین پست امروز. قبلی؛ با آدم‌های باکیفیت معاشرت کنیم


آرین کم سن و سال‌ترین معشوقه‌ی من تا به الان بوده. بهراد، دوست و همکلاسی آرین، هم همینطور. بله، من با دو دوست وارد رابطه شدم آن هم به فاصله‌ی یک ماه بعد از جدایی یکی از دیگری. هر دو از این قضیه خبردار بودند و مشکلی با آن نداشتند. الان که 27 سال دارم چنین کاری را تکرار نمی‌کنم. باتجربه‌تر شده‌ام. آن موقع 22 ساله بودم و آرین 19 ساله. توی انجمن کتابخوانی که علیرضا راه انداخته بود با هم آشنا شدیم. موهای تاب‌دارش تا به شانه‌هایش می‌رسید. وقتی که نشسته بود معمولا آرنجش روی زانوانش بود. گاهی دست می‌کرد لای موهایش. لاغر بود با استخوان‌هایی درشت. سرشانه‌هایش پهن بود و قدش متوسط. چشم‌های سبز داشت و صورتش هم استخوانی بود. ریش و سبیلش کم‌‌پشت بود و تک و توک جوش‌هایی روی صورتش داشت که او را جذاب‌تر می‌کرد. تجربیات جالبی با هم داشتیم. از قدم زدن‌های شبانه زیر باران و خندیدن گرفته تا معاشقه در خانه‌ی مادربزرگش. مادرش مرا دوست داشت و هر بار موقع خداحافظی می‌گفت زودتر بیا پیشمون عزیزم. دل من و آرین برات تنگ میشه.» خیلی هوای ما را داشت. یک بار که زیر پتوی تخت اتاقش در خانه‌ی مادر مادرش بودیم، مهمان آمد. گمانم خاله‌اش بود. دخترخاله‌ی کوچکش طبق عادت همیشگی آمد سمت اتاق آرین. دستگیره‌ی اتاق خراب بود و بالشت پشت در می‌گذاشتیم. دخترک دوان دوان آمد تا در را باز کند که مادرش با صدای بلند گفت ئه، آرین! آرین!» آرین سریع بلند شد. در را باز کرد و دخترخاله‌اش مرا دید. انتظار دیدن یک دختر را نداشت. خودش متوجه شد که باید برود. در را که بست هر دو زدیم زیر خنده. دیروز بعد از یک سال همدیگر را دیدیم. هنوز با هم در ارتباطیم. حتی بعد از جدایی هم چند باری کارمان به تخت کشید. در آخرین دیدارمان همراه دوستان مشترک رفته بودیم طبیعت‌گردی. من و آرین گاهی حال همدیگر را به هم می‌زنیم. بعد از آن سفر به صورت خودجوش از هم فاصله گرفتیم. حالا موهایش تا نزدیک آرنجش رسیده. وزنش کمی رفته بالا. بیشتر از سابق بوی سیگار می‌دهد چون به سیگار می‌کشد. تقریبا همان آدمِ چند سال پیش است. من آدم‌هایی که دغدغه‌ی تغییر کردن و بهتر شدن ندارند را دوست ندارم. بی‌تفاوت بودنشان نسبت به نقص‌هایشان کلافه‌ام می‌کند. دیگر نمی‌توانم با آدم‌هایی که به بلوغ فکری نرسیده‌اند وقت بگذرانم. حیلی وقت است که کمیت را رها کرده‌ام و چسبیده‌ام به کیفیت.


سلام!
امیدوارم که حال خال‌هایت خوب باشد. برایت می‌نویسم تا بگویم من هنوز فرم لب‌ها و چین‌های کنار چشمانت را فراموش نکرده‌ام. به خال روی سرشانه‌ات سلام برسان و مراقب انگشت‌های پاهایت باش.

 

 

پ.ن: سومین پست امشب. قبلی؛ برایم گام ماژور خنده‌هایت را بنواز


روی پیانو می‌نواخت. صبور و جدی بود، مثل همیشه. بالا تا پایینش را برانداز کردم. کمی روی صندلی سر خوردم، نفس کشیدم و به کمرم قوس کوچکی دادم. حتی فکر معاشقه با او شیرین و گرم است.

 

 

پ.ن: دومین پست امشب. قبلی؛ آدم‌هایی برای خندیدن


ساعت 12 شب است. خانوداه‌ی واحد بغلی دور هم جمع شده‌اند. صدای خنده‌هایشان بلند است. برای خودشان موسیقی محلی پخش می‌کنند. سرخوشی در صدایشان پیداست. اگر جمع خانوادگی چنین است پس حتما خانواده‌ی من اشتباهی بوده! صدایشان دلنشین است. با خودم می‌گویم همیشه بخندید! بخندید! همین که بخندید کافیه!»

 

 

پ.ن1: کمربندها را ببندید! امشب آمده‌ام که بنویسم!

پ.ن2: بعد از نمی‌دان چند سال دارم این آهنگ را گوش می‌کنم:

 


دریافت


7 صبح بیدار شدم. دوش گرفتم. توی حمام بودم که برق قطع شد. صبحانه خوردم. سردم شده بود. لباس گرم پوشیدم. نشستم پای دست‌سازه‌هایم. ظرف‌ها را شستم. صفحه‌ی اینستا و کانال دست‌سازه‌هایم را به روز کردم. نهار خوردم. دوباره نشستم پای کار برای آماده کردن سفارش مشتری‌ها. آماده شدم و رفتم کلاس. به اصرار مربی عکاسی‌ام خرمالو خوردم، گمانم بعد از 13 سال! چقدر طعمش فرق داشت! چقدر خوشمزه بود! توی کلاس راحت نبودم. توی شلوارم راحت نبودم. محیط تاریک بود و نور ال‌سی‌دی اذیت می‌کرد. تمرکز نداشتم. رفتم خرید. در خیابان امام خمینی، معین نیک‌افعال هم‌دانشگاهی‌ام را دیدم. وانمود کردم که او را نمی‌شناسم. بد اخلاق بود و هیچوقت با هم صحبت نکردیم. 2 عدد سرکه‌ی باامیک خریدم. یکی برای خودم و دیگری برای خانه‌ی پدری. برایشان خوشبو کننده‌ی توالت هم خریدم. باید بروم و سرویس بهداشتی‌شان را بشورم. بوی توالت‌های بین راهی را گرفته. سرامیک‌ها زرد شده‌اند. دیدنشان مرا غمگین کرد. برای مادرم شانه خریدم. جوراب سفید هم نیاز دارد. رفتم طبقه‌ی دوم فروشگاه که پارکینگ و سرویس بهداشتی در آن واقع شده. یادم آمد که با مصطفی هم به اینجا آمده بودم. 99 درصد مطمئنم که با هم به اینجا آمده بودیم. شاید آن یک درصد توی خواب بوده. دم قفسه‌ی کاندوم‌ها ایستاده بودم و با دقت در حال خواندن اطلاعات پشت جعبه بودم. 12 قلم جنس شد 156 هزار تومن. حساب کردم و آمدم بیرون. به پدرم زنگ زدم و گفتم که سرکه‌ی باامیک نخرد. خوشبو کننده هم خریدم. خوشحال شد و از من تشکر کرد. خوشحال بودم و یک حسی اصرار داشت که غمگینم کند. من جُدا. پدرم جدُا. مادرم جُدا. رسیدم خانه و به مادرم زنگ زدم. گفتم که برایش شانه خریده‌ام و فعلا شانه نخرد. خوشحال شد و تشکر کرد. شام را گرم کردم. جدی جدی وارد دنیای بزرگسالان شده‌ام.

 

 

پ.ن1: یک آشنای عزیز مطلبی جدید پست کرده. برای خواندن روی عنوان کلیک کنید! ---> چرا وبلاگ می‌نویسیم!!

پ.ن2: می‌دانم که کامنت‌هایتان بی‌جواب مانده. تمام تنم از خستگی درد می‌کند. تا فردا به من فرصت بدهید.


همیشه وقتی دیگران لمسم می‌کردند معذب می‌شدم. مثل بقیه‌ی دخترها راحت نبودم که در بغل دوستان دخترم لم بدهم یا شب‌ها کنارشان بخوابم. عادت نداشتم که دیگران را بی‌دلیل بغل کنم. وقتی که حنانه، محمد، امین و دوست‌دخترش خیلی راحت در جایی تنگ کنار همدیگر دراز می‌کشیدند، بدن‌هایشان به هم چسبیده بود و همدیگر را بغل می‌کردند ترجیح می‌دادم که وارد این بازی‌های کثیف نشوم! در عوض همیشه دوست داشتم که معشوقه‌هایم مدام مرا در آغوش بگیرند و نوازشم کنند. وقتی که می‌گفتند بیا روی پام بشین» چشم‌هایم برق می‌زد. تا اینکه 27 ساله شدم و فهمیدم یک جای کار می‌لنگد! سال‌هاست که می‌دانم در کودکی به من توجه و محبت نشده. وقتی می‌رفتیم خانه‌ی خاله مهری، مادرم می‌گفت روی پای بابا نشین. بابا هم نگو. محمدهادی بابا نداره، ناراحت میشه.» آن زمان فقط 5 سال داشتم. خانه‌ی مادربزرگ که بودیم، مادرم می‌گفت مامان نگو. مائده، مهدی و مجتبی مامان ندارن، ناراحت میشن.» دخترعمویم تعریف می‌کرد که مادربزرگم برایش تعریف کرده رفته بودم خونه‌شون. برادرزاده‌ش رو داشت روی پاهاش می‌خوابوند. اونوقت بچه‌ی من خسته یه گوشه نشسته بود و نگاه می‌کرد.» بعد از شنیدن این خاطره دلم می‌خواست زمان به عقب برگردد و کاری کنم که از حافظه‌ام از این اتفاق پاک شود. دلم برای خودم سوخته بود. هنوز هم می‌توانم برای خودم بغض کنم. آن زمان فقط یک بچه‌ی طفلی بودم که گناه داشت. واقعا گناه داشتم! 6 ساله‌م که بود، پدر برایم آبرنگ 6 رنگ خرید. برای مائده 12 رنگ خرید چون او از من بزرگتر بود و مادرش را در کودکی از دست داده بود. از دست پدرم ناراحت شدم. غصه می‌خوردم و با خودم می‌گفتم من دخترشم اونوقت رفته واسه یه دختر دیگه آبرنگ 12 رنگ خریده!» تا 6 سالگی خانه‌ی مادربزرگ زندگی می‌کردیم. دایی بزرگم همسرش را از دست داده بود و آن‌ها هم بیشتر وقت‌ها خانه‌ی مادربزرگم زندگی می‌کردند. همین بود که والدینم در محبت کردن به من خساست به خرج می‌دادند. هرچند که وقتی آمدیم رشت و خانه‌ی جدا خریدیم هم فرقی به حالم نکرد. من لاغر بودم و مائده تپل. من روسری سرم می‌کردم و او چادری بود. وقتی همراه مادرم بیرون می‌رفتیم همه مرا نادیده می‌گرفتند چون خیال می‌کردند که دخترِ چادری باید فرزند مادرم باشد! موقع خرید کردن، مائده بود که باید به مادرم اصرار می‌کرد تا چیزی را برایم بخرد! مادرم استاد نادیده گرفتن من و شکستن قلبم بود. با همه‌ی این‌ها مائده همیشه مثل خواهرم بود. وقتی کتک می‌خوردم مرا دلداری می‌داد. وقتی گوشواره‌ها و زنجیر طلای لعنتی‌ام گم می‌شدند، همان طلاهایی که به زور برایم خریده بودند و به من آویزان کرده بودند، با من در اتاق وسطی دنبال آن‌ها می‌گشت و با من حرف می‌زد تا نسبت به تهدیدات پدرم بی‌توجه باشم. مائده وقتی که راهنمایی بودم اولین م را خرید. فیلم‌های مثبت 18 سال را با مائده نگاه کردم. آن‌ها کامپیوتر و دستگاه پخش سی‌دی داشتند. اینترنت هم داشتند. خیلی چیزها را با مائده تجربه کردم. هنوز هم دوستش دارم. این والدینم بودند که مرا نوازش نکردند و در آغوش نگرفتند. حالا متوجه شده‌ام که اتفاقا من خیلی هم از اینکه مورد نوازش و لمس شدن قرار بگیرم استقبال می‌کنم. سال‌ها این نیازم را سرکوب کردم چون از جانب والدینم سرکوب شده بود. این مغز آدمیزاد واقعا عجیب است! ناخودآگاه ما کارهایی می‌کند بس باورنکردنی! هفته‌ی پیش که م و همسرش خانه را تمیز می‌کردیم، عکس‌های قدیمی که سال‌ها بود گم شده بودند را پیدا کردیم. از کودکی من عکس‌های زیادی موجود نیست. خیلی از عکس‌های سه نفره‌ی من و مادر و پدرم ناقص است. پدرم بعد از جدایی مادرم رفت سراغ آلبوم و او را از عکس‌ها حذف کرد. بدون اجازه‌ی من، جلوی چشمان من. توی یکی از عکس‌هایی که پیدا کردیم مادرم روی زمین نشسته بود. دخترخاله‌ام روی پای مادرم نشسته بود و من در کنارش.
+ من بچه‌تم بعد زهرا روی پات نشسته؟!
- خب آخه اون کوچیکتر بود!
+ هرچی! می‌تونستی من رو هم روی پات بنشونی. تو از اولش همینطوری بودی.
- .
+ بعد تازه از آدم می‌پرسید که چرا افسردگی داری!!
بغض داشتم. ماجراهای قدیمی را به رویش آوردم. نگو مامان. نگو بابا.» خودش هم پشیمان بود و قبول دارد که در گذشته اشتباه کرده. ولی این چیزی از دردهای من کم نمی‌کند. حالا من تمام آن محبت‌هایِ نکرده‌شان را از معشوقه‌هایم طلب می‌کنم. من دریا می‌خواهم و آن‌ها به من قطره هم نمی‌دهند. هیچ میزان از توجه و نوازش آن‌ها مرا راضی نمی‌کند. همچون کودکی هستم که والدینش را کنار خودش، و محبت و توجه کامل آن‌ها را می‌خواهد. اگر مادرش لحظه‌ای سر برگرداند، با دست‌‌های کوچکش می‌زند روی صورت مادر؛ که به من نگاه کن! حواست به من باشد! همه‌ی آن کمبودها را ریخته‌ام داخل یک گونی. سال‌هاست که آن‌ها را بر پشتم حمل می‌کنم. محبتی که می‌خواهم را پیدا نکرده‌ام و تنم زخمی و کبود شده.
هنوز هم مثل سابق از اینکه توی تاکسی و مترو جای کافی نباشد و بدن غریبه‌ها به بدنم بخورد احساس خوبی ندارم. ولی در عوض خودم را بیشتر شناخته‌ام. معشوقه‌هایم را بیشتر در آغوش می‌گیرم. دست دوستانم را بیشتر می‌گیرم و آن‌ها را بیشتر لمس می‌کنم. راه درازی در پیش دارم.

 

 

پ.ن: دومین پست امروز. قبلی؛ از مکالمه‌های من و مادرم


قرار بود آقای ر به من خبر بدهدکه چه ساعتی همدیگر را ببینیم. کارش طول کشید. صحبت از سریال Dark شد. گفت که بعد از من دیگر سریال را تماشا نکرده. خودم را زدم به آن راه.
+ سریال قشنگیه. ببینش حتما. حیفه.»
- میگم به نظرت نمیشه که بازم با هم سریال ببینیم؟»
+ گمونم میشه.»
ایموجی چشم قلبی را برایم فرستاد. همان شب آمد خانه‌ام و دقت کرد که سر وقت برسد. سریال تماشا کردیم. حواسش بود که باید روی تخت، پارچه پهن کنیم. تخمه خوردیم. از روابط قبلی‌مان گفتیم. مثل همیشه قبل از خواب نخ دندان کشیدیم و مسواک زدیم. برق را خاموش کرد. رفتیم توی بغل هم. میخواستمش و در عین حال خسته هم بودم. چند دقیقه بعد در سوسوی نور ساختمان پشتی، لباس‌ها بودند که یک گوشه افتاده بودند. عادت دارد کلیپسش را به پرده‌ی اتاق وصل می‌کند. خیلی سریع کلیپس را برداشت و موهایش را بست.

طبق عادت همیشه نزدیک ساعت 8 صبح بیدار شدم. بیدار بود. دستم را بردم سمت صورتش و گردن و گونه‌اش را نوازش کردم. گفت خیلی دوس داشتم. مرسی.» لبخند زدم. چشم‌هایمان را بستیم و دوباره خوابیدیم.

 

 

پ.ن1: دومین پست امروز. قبلی؛ آیا واقعا نیاز است که مثل انسان صحبت کنیم؟

پ.ن2: در حال گفتگو برای به نتیجه رساندن فراخوان وبلاگی هستم. به زودی اخبار جدید را منتشر می‌کنم.


نمی‌خواهم برایتان بنویسم که موقع خوردن نهار اضطراب داشتم و چند ایستگاه مترو را برعکس رفتم. از آن‌ها گزارش تصویری تهیه کرده‌ام. اشتیاق و ذوق ما زن‌ها در ویدیوها پیداست. می‌خواهم از ناگفته‌ها بنویسم. از اینکه وقتی توی تخت دو نفره دراز کشیده بودم و بلیط خریدم از شادی بغض کردم. از اینکه وقتی پدرم پشت تلفن گفت اولش گارد می‌گیرن. کم‌کم بهتر میشه» قلبم روشن شد و موقع شستن ظرف‌ها گریه کردم. از اینکه بودم. نمی‌خواستم با نوار بهداشتی بروم ورزشگاه و تامپون را ترجیح می‌دادم. ولی تامپونی که همیشه می‌خریدم به خاطر تحریم‌ها دیگر وارد نمی‌شود و به ناچار مارک دیگری خریدم. ولی نشتی داشت! با اندوه پذیرفتم که باید از همان نواربهداشتی لعنتی استفاده کنم. می‌خواهم از تونل وروی استادیوم بگویم که انگار دالان ورودی بهشت بود برای ن! طوری برای طی کردن دالان می‌دویدند که انگار نهرهای طلا در انتهای آن جاری بود! من جیغ می‌کشیدم و شیپور می‌زدم و برای لحظه‌ای که چمن سبز را دیدم بغضم گرفت. روزهای نوجوانی‌ام که در حسرت رفتن به ورزشگاه تباه شده بود از جلوی چشمانم گذشت. همیشه خیال می‌کردم اگر چمن را ببینم می‌نشینم روی زمین و می‌زنم زیر گریه. ولی این اتفاق نیفتاد. برای تسکین درد م مسکن خورده بودم و برای اضطرابم آرامبخش. بازی مهمی نبود و به خودم حق دادم که خیلی ذوق‌زده نباشم. من در 17 سالگی آرزوی دیدن ورزشگاه را داشتم ولی در 27 سالگی به آن رسیدم. آدم‌هایی که می‌دیدم زن بودند. ورزشگاه پر بود از درجه‌دارها. یک عده لباسی شبیه لباس سپاه تنشان بود. زن‌ها سر تا پا شادی بودند. اکثر خانم‌ها پرچم، کلاه و شیپور داشتند. انگار که بازی فینال جام جهانی بود! تعداد خیلی زیادی عکاس با کاور نارنجی پشت دروازه ایستاده بودند. چقدر دلم می‌خواست که جایگاه‌ها تفکیک نبود و کنار علی می‌نشستم. چرا نباید بتوانیم کنار هم بنشینیم؟! مردها دور بودند، خیلی دور. از صدایشان فقط صدای طبل می‌آمد. گل اول را که زدیم جایگاه ن رفت روی هوا. انتظار داشتم بازیکنان بیایند سمت ما ولی نیامدند. انگار آن‌ها هم ما را نادیده می‌گرفتند! چند گل دیگر هم زدند تا اینکه سردار آزمون رو به ما شادی کرد. بالاخره یک نفر وجود ما ن را تایید کرد! خودم در جایگاه A7 نشسته بودم و دلم پیش جایگاه مردان بود. خانواده‌ی من و اطرافیانشان مذهبی هستند. وقتی که با والدینم در دورهمی‌های دوستانه و خانوادگی شرکت می‌کردیم، قسمت مردانه را ترجیح می‌دادم. زن‌ها بیشتر اوقات در آشپزخانه بودند و درباره‌ی مسائلی چون خانه‌داری و فرزند داری صحبت می‌کردند. ولی سمت مردانه صحبت‌ها رنگ و بوی ی، ورزشی و اجتماعی داشت. همین بود که به اندازه‌ی کافی از بودن در جایگاه نه خوشحال نبودم. بعد از یک نیمه خسته شدم و انرژی‌ام افتاد. خیلی دوست داشتم که ببینم عکاسان چه لحظاتی را ثبت می‌کنند. تنها عکسی که از خودم دیدم را در نیمه‌ی دوم گرفتنه‌اند؛ آرام سر جایم نشسته‌ام و بازی را تماشا می‌کنم. 90 دقیقه تمام شد و داور سوت بازی را زد. بازیکنان رفتند سمت جایگاه مردان تا از آنان تشکر کنند. بعد آمدند سمت جایگاه ما. بعدا فهمیدم که خود تماشاچی‌های مرد از بازیکنان خواستند که بیایند سمت ما. وقتی ویدیوی این حمایتشان را دیدم بغضم شکست. البته شاید هم بدون گفتن آن‌ها بازیکنان در نهایت می‌آمدند سمت ما. هرچقدر که بازیکنان به سمت ما نزدیک‌تر می‌شدند تعداد عکاس‌هایی که آن‌ها را دور کرده بودند بیشتر می‌شد. صدای تشویق و جیغ و شیپور ن به اوج خودش رسیده بود. بازیکنان به زحمت به ما نگاه کردند. دستشان بالای سر بود و تشویق می‌کرند. انگار معذب بودند. انگار نگاهشان به ما همان نگاه سنتی ناموس مردم» بود، نه یک انسان! و انگار نگران بودند هر لحظه مردی بیاید یقه‌ی لباس‌شان که از عرق خیس شده بود را بگیرد و بگوید مگه خودت خواهر و مادر نداری؟!» به وجود ما عادت نداشتند. اصلا دنیا هنوز به وجود ما ن عادت نکرده! این طفلی‌هایِ در ایران متولد و در فرهنگ ایرانی بزرگ شده که دیگر جای خود دارند! احتمالا قبل از بازی برایشان جلسه‌ی توجیهی برگزار کرده بودند که نباید خیلی با ن پسرخاله شوند!! به هر حال 14 گل زدیم و دروازه را بسته نگه داشتیم. زباله‌ها را جمع کردیم. رفتم توالت. کلاه و شیپور داشتم و نمی‌توانستم که نوارم را عوض کنم. فقط توانستم دستم را بشورم و آمدم بیرون. علی با ماشین منتظرم بود.

 

 

پ.ن: در رابطه با فراخوان وبلاگی؛ داریم آرام آرام کارها را می‌بریم جلو. خبرهای جدید را از همین وبلاگ به شما اعلام خواهم کرد!


گمانم یک سال پیش بود. صورتم را توی آینه تماشا می‌کردم. موهای زبرم کمی بلند شده بود. با کمک آینه‌ی کوچک، نیمرخ خود را در آینه‌ی نیمه‌قدی تماشا کردم. برایم جذاب بود. صورتم شبیه پسرهای نوجوان شده بود که یکی در میان ریش دارند! موهای زبری که دستمایه‌ی تمسخر دیگران بود برایم دوست‌داشتنی شده بودند و چه چیزی قشنگ‌تر از این؟!

چهارشنبه بود. تاکسی آنلاین گرفتم. طبق معمول وقت نکرده بودم بند کفشم را ببندم و این کار را داخل ماشین انجام دادم. سرم را گرفتم بالا. پاهایم را دیدم که نسبت به روزهای طلایی‌ام، 7 سانتی‌متر از دور رانش کم شده و در مجموع نُه کیلو از وزنم کم شده. با دیدن پای خودم یاد پای پسرهای لاغری افتادم که شلوار جین مشکیِ لوله‌ای می‌پوشند. یک لحظه عمیقا لذت بردم. پاهای خودم برایم جذاب شده بودند!

سال‌ها طول کشید تا بفهمم که باید بدنم را آنطور که هست بپذیرم. سال‌ها خون دل خوردم و متلک شنیدم تا اینکه نقاط قوت اندام استخوانی‌ام را شناختم. سال‌ها زمان برد تا فهمیدم که منِ استخوانی باید چطور لباس بپوشم که چاق‌هایِ دلبرِ ایرانیان که یک عمر آن‌ها را زدند توی سرم، نمی‌توانند بپوشند! لباسی که از روی شانه تا پایین کمرش است و قوس بکمر باریکم را نمایان می‌کند! لباسی که تا پایین جناق سینه چاک دارد؛ بدون ، که قفسه‌ی سینه‌ام را به درخشش دربیاورد. پاهایی باریک که نیاز به جوراب و ساپورت ندارند و ظرافتشان است که نگاه‌ها را خیره می‌کند. بدن طریف من نباید زیر خروارها پارچه پنهان شود. من نیازی ندارم که غذا بخورم و غذا بخورم تا برای دیگران بدنم را برجسته کنم. بدن من میل به جامه دریدن دارد.

 

 

پ.ن: آدم باید به آزادی آدم‌های دیگر احترام بگذارد. به حریمشان، به انتخاب‌هایشان. مهرداد دوست دارد که دیگران از او بی‌خبر باشند و خودش هم از دیگران بی‌خبر باشد. اگر آن موقع که نگاهش سمت پایین بود این‌ها را نگفته بود، الان برایش پیام می‌فرستادم: اولین سیگار زندگیم رو تنهایی کشیدم. بوی بدی میده. حالم رو عوض نکرد. دوسش نداشتم.»


یک موجود زنده همیشه باید از خودش محافظت کند. ما به عنوان موجوداتی که حرف می‌زنیم در معرض آسیب‌های بیشتری قرار داریم. وقتی شما از پوشیدن لباس مورد علاقه‌تان صرف نظر می‌کنید تا چرند و پرندهای فامیل را نشنوید در واقع دارید از خود و روانتان محافظت می‌کنید. البته گاهی همه‌ی دنیا و حرف‌هایشان به چپ شماست و لباس مورد نظر را می‌پوشید و گور پدر هر کس که خوشش نیاید. شاید جالب باشد که بدانید انسان‌ها هم کمین و یکدیگر را شکار می‌کنند و سپس می‌خورند! ما هم درنده هستیم! ما زبانی داریم که از مار هم گزنده‌تر و از دندان‌های شیر هم تیزتر است! پس باید دائما از خودمان محافظت کنیم. به او گفته بودم که احساس متقابل نسبت به‌ش ندارم. حسم می‌گفت که دردسر درست خواهد کرد. ولی با دلم رفتم جلو. دلم می‌گفت اون که جذابه واست و تو هم که یک نیمچه کشش بهش داری! پس بیا و یه فرصت دیگه بهش بده!» من آدم روراستی هستم. رو بازی می‌کنم. از اینکه مردی شهامت نداشته باشد دلیل اینکه چرا به خانه‌اش دعوتم کرده را بگوید بیزارم. شنبه رفتم دیدنش. قرار شده بود که یک ملاقات باشد و درس را بگذاریم برای روزی دیگر. از لحاظ روانی کمی به هم ریخته بود. می‌دانستم که رفتن کار درستی نیست ولی دلم همچنان با لجبازی پا می‌کوبید به زمین برو! برو!» به من گفته بود بیا انار دون کنم برات.» و این کار را هم کرد. قبلا گفته بودم که با بغل و نوازش کمرم مشکلی ندارم ولی هر بار می‌خواست فراتر برود. بازوانم را چسباندم به گوشم. دست‌هایم را بردم پشت سرم و گفتم نمی‌خوام بهم دست بزنی! داری اذیتم می‌کنی!» این همه نفهمیدنش را درک نمی‌کردم! خواسته‌های توهین‌آمیزش را هم همینطور. می‌دانست که به او حس متقابل ندارم ولی با این حال اصرار داشت که عروسک جنسی‌اش باشم! قرار بود ساعت 6:30 از خانه‌اش بروم. موهایم را بستم. ساعت 5:35 بود. گفتم اگر حرفی دارد بزند. حدود 5 دقیقه صحبت کردیم. سپس کفشم را پوشیدم و خانه‌اش را ترک کردم. حس بدی داشتم. به خودم یادآوری کردم که تقصیر من نبوده و از دفعه‌ی بعد حواسم را بیشتر جمع می‌کنم. قدم‌ن رفتم سمت پارک. قرار بود که علیرضا و آرین را ببینم.

احتمالا اراجیفی همچون وقتی زن میگه برو یعنی نرو! وقتی میگه نمی‌خوام منظورش اینه که می‌خواد!» را شنیده‌اید. گویی که زن از مریخ آمده! شاید به مذاق بعضی‌ها خوش نیاید ولی زن هم انسان است و منظورش را همانطور که می‌خواهد می‌رساند! هر انسانی فارغ از جنسیتش می‌تواند حرف‌های ناگفته در دلش داشته باشد. پدر من آن موقع که باید، به مادرم نگفت نرو! بمان!» از سر لجبازی گفت برو!» حتی فرهنگ ناز کردن را هم نداریم! البته خیلی تقصیر ما نیست. یک عمر تفکیک جنسیتی شده‌ایم. همین است که خیال می‌کنند اگر زن می‌گوید نه» در واقع دارد ناز می‌کند و نه» یعنی بیشتر اصرار کن! همین پرت و پلاها باعث شده‌اند که آدم‌های زیادی مورد قرار بگیرند چون که طرف مقابلشان خیال کرده داره ناز می‌کنه!» همین پرت و پلاها هر نقطه از کشور را برای زن‌ها ناامن کرده. آزارهای خیابانی تمامی ندارند چون خیال می‌کنند وقتی که می‌گویی برو مزاحم نشو!» در واقع داری ناز می‌کنی! که البته جای تاسف دقیقا همینجاست که صدها هزار و بلکه شاید میلیون‌ها نفر در کشور ما به همین شیوه زندگی می‌کنند! برای دیدنش کافی‌ست که سری به کوچه و خیابان بزنید.


به گوشی‌ام زل زده‌ام و های‌های گریه می‌کنم. امروز تولد تنها برادرم است. 19 ساله شده و آخرین سالی‌ست که نوجوان است. دلم برایش تنگ شده. دیروز دیدمش. از آن دلتنگی‌هایی‌ست که حس می‌کنم به اندازه‌ی کافی با هم زندگی نکرده‌ایم. از آن اشک‌هایی‌ست که ایکاش شرایط طور دیگه‌ای بود.» توی یکی از دنیاهای موازی حتما خواهر بهتری هستم برایش. عکسی که نگاه می‌کنم را توی آینه‌ی اتاق مشترکمان گرفته‌ایم و از فکر اینکه دیگر کنار هم نیستیم گریه می‌کنم. از این بابت گریه می‌کنم که شرایطش را نداشتم که بیشتر به او محبت کنم. برادرم تنها مردی‌ست که بدون اینکه از او بخواهم بدنم را ماساژ می‌دهد. وقتی دو سال پیش از سفر هفت روزه‌ام از جزیره‌ی هرمز برگشتم، چند ساعتی کنارم دراز کشید و مرا در آغوش گرفت. حالا آنقدر بزرگ شده که روز تولدش را با دوستانش می‌گذارند. دلم خوش است که جنگیدن‌های من باعث شده تا در نوجوانی‌اش آزادی‌های زیادی داشته باشد. من 9 سال پیش، تکواندو را پس از 6 سال مداوم کار کردن گذاشتم کنار. یک بار لا به لای حرف‌هایمان گفت خیال می‌کردم میری مسابقات جهانی و مدال طلا می‌گیری» باورم نمی‌شد که چنین تصویری قهرمانه از خواهرش در ذهن دارد. گریه می‌کنم چون در این دنیا آنقدر که باید به من اعتماد ندارد و با من صمیمی نیست. این تقصیر من است. و تقصیر والدینم. و تقصیر والدین والدینم. و تقصیر. وقتی به رابطه‌ی خودم و برادرم فکر می‌کنم، خودم و والدینم را می‌بینم. خودم را مادرش نمی‌دانم اما هشت و سال و نیم از او بزرگترم و حس می‌کنم که باید کارهای بیشتری برایش انجام می‌دادم.
یک قاشق از غذایی که پخته‌ام را می‌خورم. دوباره اشک‌هایم سرازیر می‌شوند و غذا کوفتم می‌شود. یاد همه‌ی بداخلاقی‌هایم می‌افتم. یاد روزی که دو نفری سر میز نهار بودیم. داشت دوغ می‌نوشید و من ماجرایی خنده‌دار برایش تعریف کردم. خنده‌اش گرفت و دوغ‌ها پاشیده شدند روی صورت من. از پاشیده شدن دوغ‌ها خنده‌اش گرفته بود و یک ریز می‌خندید.

بعد از یک ساعت گریه کردن بالاخره ساکت شدم. با علی صحبت کردم. گفت بعد از اینکه خواهرش ازدواج کرد و رفت به استانی دیگر، به او خیلی سخت گذشته. حالا هم خواهرش چند روزی‌ست که با شکمی برآمده مهمان آن‌هاست. علی می‌گوید که از وقتی شکم خواهرش را دیده قلبش رقیق شده و برعکس روزهای دیگر، مدام در خانه است تا کنار خواهرش باشد. این فرهنگِ پرستش غم چیشت که تا مغز استخوان ما ریشه کرده و رهایش نمی‌کنیم!


زندگی گاهی یک چرخه‌ی تکراری می‌شود. اتفاقات تکراری. افکار تکراری. طی این دو هفته که از تهران برگشتم، به دلایل مختلف نوشتن را به تعویق انداختم. که باعث شد به هر موضوعی بیشتر فکر کنم و جزییات بیشتری را ببینم. می‌خواستم بیایم و بنویسم از آهنگ‌ها خسته‌ام. دلم سکوت می‌خواهد.» اما پوریا برایم 3 آهنگ فرستاد که بی‌اختیار شروع کردم به رقصیدن و شبم قشنگ شد! متوجه شدم که از تکرار» خسته شده بودم. نیاز داشتم به آهنگ‌های شاد و جدید.

 

 

پ.ن1: دیشب دومین سیگارم را لب پنجره کشیدم. طی صحبتم با علی متوجه شدم که باید سیگار سبک می‌کشیدم و تا حد زیادی هم چس‌دود کرده‌ام. البته علی باشعورتر از این حرف‌هاست که چنین موضوعاتی را به روی آدم بیاورد. همین اخلاقش باعث شده که ارتباط با او شیرین باشد.
صبح که بیدار شدم دهانم طعم سیگار داشت. زیر دوش با خودم گفتم من دیگه بیخود کنم که سیگار بکشم!»

پ.ن2: یکی از همان آهنگ‌هایی که مرا وادار کرد به در و دیوار بچسبم و برقصم

 


دریافت

پ.ن3: دومین پست امروز. قبلی؛ عالیس در ورزشگاه آزادی


مهمان ناخوانده؛ ! تمام برنامه‌هایم را ریخت به هم. به 10 نفر از دوستانم قول ملاقاتِ احتمالی دادم ولی همه چیز ریخت به هم. بعد از رفتن به استادیوم، یک روز به خودم مرخصی دادم. خسته بودم. البته ماندن در خانه فقط حالم را بدتر کرد. روز بعد برای لحظاتی رفتم دم بالکن ایستادم. حس کردم که باید بروم بیرون. اسامی را توی ذهنم مرور کردم. تماس گرفتم و قرار ملاقات گذاشتیم. 

مهرداد همچون نوشته‌هایش دوست‌داشتنی‌ست. دستمال سر بسته بود و آنقدر با تیپش جور بود و روی موهای فرفری‌اش طنازی می‌کرد که وقتی برگشتم رشت هوس کردم دستمال ببندم ولی اسلام دست و پای مرا بسته! وقتی که همدیگر را در آغوش گرفتیم اولین چیزی که توجه مرا به خودش جلب کرد چشم‌هایش بود. وقتی لبخند می‌زند واقعا برای لبخند زدن مایه می‌گذارد. حرف زدن با مهرداد آسان است. کنارش امنیت روانی داری چون از آن دسته‌هایی‌ست که بالغ است و درک می‌کند. در خیابانِ کناریِ یکی از عکس‌هایش در محل خدمتش نشسته بودیم و زیر نور زرد چراغ‌ها صحبت می‌کردیم. از وبلاگ و افسردگی و زندگی گفتیم. از ناگفته‌ها. قدم زدیم و قدم زدیم. خیابان‌ها خلوت بودند. مهرداد گوشفیل خرید و پیشنهاد داد که از بازار تهران رد شویم. مغازه‌ها تعطیل بودند. گمانم ساعت از 10 گذشته بود. وقتی که مغازه‌ها باز هستند، بازار رنگ و بوی زندگی را دارد. وقتی که تعطیل می‌کنند، شبحی از کاسب‌ها را در قالب کرکره‌های فی می‌بینی. تا به حال آن همه زباله در بازار ندیده بودم. نارنجی‌پوشان شهرداری در حال کار بودند. بناهای قدیمی بودند که در نور شب هنوز جذاب بودند. ما دو دیوانه در آن سکوتِ دوست‌داشتنی قدم می‌زدیم و گوشفیل می‌خوردیم. رسیدیم به خیابان. باید از کنار پمپ بنزین رد می‌شدم. راننده‌ی تاکسی دنده عقب گرفت. مهرداد سمت راست من بود و قبل از او تاکسی را دیدم. مچ دستش را گرفتم. ما رو به تاکسی عقب عقب می‌دویدیم و راننده هم عقب عقب می‌آمد! ما به مسیرمان زاویه می‌دادیم و راننده هم فرمان را می‌چرخاند! هر لحظه ممکن بود که پژوی زرد ما را زیر بگیرد! مهرداد زد روی صندوق ماشین حاجی!!!» راننده تازه متوجه شد که چه اتفاقی افتاده و از ما عذرخواهی کرد. می‌خندیدیم. آنقدر برایم خنده‌دار بود که برگشتم و راننده را نگاه کردم. شیشه‌ی ماشین را داد پایین و دوباره عذرخواهی کرد. ما همچنان می‌خندیدیم! از مهرداد خنده‌هایش را یادم هست؛ وقتی که توی پیاده‌رو سر به سرم می‌گذاشت و هُلش می‌دادم. می‌خندید و خنده‌هایش باعث می‌شد من به خودم، و به واژه‌هایی که از گویش گیلکی هنگام صحبت به زبان فارسی استفاده کرده‌ام و همچنین به خودمان بیشتر بخندم. مهرداد استاد این است که سر به سر آدم بگذارد. من به تنهایی برای مردم عجیبم و او هم به تنهایی برای مردم عجیب است. حالا تصور کنید که 2تا آدم با ظاهرهای متفاوت از عرف جامعه شب کنار هم قدم می‌زنند! در حالی که زن جوان نسبت به شالی که از سرش افتاده بی‌تفاوت است! این قضیه تا جایی پیش رفت که یک مرد رو کرد به ما و گفت هِلو!» 

8 سال پیش قبل از اینکه روزانه‌نویسی در وبلاگ را شروع کنم وبلاگی داشتم به نام Black Star. طرفدار اوریل لوین بودم و خبرهایش را آپدیت می‌کردم. از پرسپولیس هم مطلب می‌نوشتم. کم و بیش آهنگ و کنسرت هم آپلود می‌کردم. وبلاگم را پاک کردم و دوباره همان آدرس را ثبت کردم و شروع کردم به نوشتن. این بار گالری عکس و وبلاگ موسیقی‌ام از وبلاگ نوشتم جدا بود. همان حوالی بود که با شقایق آشنا شدم. از مخاطبین وبلاگم بود و طرفدار سرسخت گروه متالیکا. فایل‌های درخواستی هم آپلود می‌کردم و یکی از آن‌ها که درخواست می‌داد شقایق بود. بعدا توی یاهو مسنجر با هم چت می‌کردیم. حتی چند باری برای هم ایمیل فرستادیم. بعدتر اینستگرم آمد و شماره‌ی همدیگر را گرفتیم. این اولین ملاقاتمان بود. حدود سه چهار سال پیش نشد که همدیگر را ببینیم. من و شقایق در طول این سال‌ها، ساعت‌های زیادی را در روز درد دل کرده‌ایم. گاهی هم برای چند ماه هیچ حرفی با هم نزدیم. ولی این سکوت ذره‌ای ما را از هم دور نکرد.
رسیدم ولیعصر. منتظر ماندم تا برسد. الان خانمی دانشجوست و در یکی از بهترین دانشگاه‌های تهران درس می‌خواند. لا به لای کلاس‌هایش برایم وقت خالی کرد. چیزی حدود بیست متر با هم فاصله داشتیم که همزمان همدیگر را دیدیم. شقایق دوست‌داشتنی و مهربان بود که نزدیکم می‌شد . همدیگر را در آغوش گرفتیم. لحن صحبت کردنش را دوست دارم. با تن صدای مناسب برای محیط حرف می‌زند و جدی بودن و محبت از لا به لای واژه‌ها و صدایش می‌چکد. شقایق قدرت این را دارد که با چشم‌هایش هم لبخند بزند. رفتیم به یک رستوران فانتزی. می‌گویم فانتزی چون حالت کافه را داشت. آنجا پر بود از ساندویچ‌ها و نوشیدنی‌های گیاهی تازه با قیمت مناسب! قلب بود که از چشمانم می‌زد بیرون! و بابت آن هم گزینه برای انتخاب کردن دلم می‌خواست که جیغ بکشم! شقایق گفت که ساندویچ‌ها را برایمان گرم کنند. حسابدار گفت که 10 دقیقه زمان می‌برد. شقایق بلافاصله با احترام گفت اشکالی نداره. منتظر می‌مونیم.» صحبت کردنش از نو مرا تحت تاثیر قرار داد. کاملا حس کردم که این زن جوان در پایتخت بزرگ شده و یاد گرفته که چگونه در جامعه از پس خودش بربیاید. ساندویچ خوردیم و حرف زدیم. از مردهای زندگی‌مان گلایه کردیم. از گذشته‌ها گفتیم و باورمان نمی‌شد که رو به روی هم نشسته‌ایم. از شقایق عکس گرفتم. نه تنها با گوشی، بلکه با دوربین هم. خدا کند که عکس‌های سیاه و سفیدش به زیبایی خودش شود.

از ساجده فقط چشم‌هایش را دیده بودم و صدایش را شنیده بودم. رسیدم به محل مورد نظر و نمی‌دانستم که باید دنبال چه چهره‌ای بگردم. دختری با چشم‌های گیرا و چهره‌ای بی‌نهایت بامزه به من لبخند زد. خودش بود. گام‌هایش را بلندتر برداشت و همدیگر را در آغوش گرفتیم. اولین جمله‌ای که از او شنیدم این بود: دختر چقدر بغلی هستی تو!!» من خسته و تشنه بودم و ساجده پر انرژی بود و همراه خودش قمقمه داشت. با هم متروگردی کردیم. توی حرف زدن غرق شدیم و  چند ایستگاه را اشتباه رفتیم چون اصلا برنامه‌ی مشخصی برای مقصد نداشتیم و دو نفری روی هوا بودیم! درد دل‌های وبلاگی‌مان را از نزدیک دیدیم؛ چند نفر تذکر دادند که خانم شالت رو بذار سرت!» البته ما آنقدری قوی بودیم که روزمان خراب نشود. همراه ساجده رفتیم ناصرخسرو. گفتم ئه! من این مسیر سمت راست رو با مهرداد رفته بودم!!» ساجده پایه بود و این پایه بودنش یعنی نعمت! یعنی می‌توانم 5 دقیقه پشت ویترین دوربین‌فروشی بایستم و ذوق کنم و هوار بکشم وای چقدر دوربین آنالوگ!!!» همراه ساجده رفتم و حلقه‌ی فیلم آنالوگ خریدم. روی نیمکت نشستیم و شروع کردیم به صحبت. هارمونی چشم‌ها و رنگ پوستش طوری جذاب است که می‌توان ساعت‌ها نگاهش کرد و خسته نشد. از وبلاگستان حرف زدیم و حرف زدیم. من و ساجده از طریق همین وبلاگ با هم آشنا شده‌ایم و از این بابت خوشحالم. همراه ساجده جوراب خریدم، بند کتانی و ماسک مو. دستمال سر نگاه کردم. عینک‌های آفتابی را امتحان کردم. با هم قدم زدیم و سوار تاکسی هم شدیم. او احساساتش را تر و تازه» بروز می‌دهد. به عنوان مثال وقتی که آقایان آب‌انار فروش پیشنهاد دادند تا از آن‌ها عکس بگیرم و با استقبال من مواجه شد، آن را فوری بروز داد و نگذاشت که ذوقش سرد شود. ساجده زیاد سوار مترو شده و نکات مهم سوار شدن به مترو را به دیگران تذکر می‌دهد اما خب کو گوش شنوا! داخل واگن عمومی بودیم و دو پیرمرد دستفروش به سمت ما می‌آمدند. کمی به ما نگاه کردند و سپس به من زل زدند. من کلاه حصیری سرم بود. یکی به دیگری گفت: اینو نگاه کن! اینجا تگزاسه؟!» من و ساجده به پیرمردها نگاه کردیم و بعد نگاهی به همدیگر انداختیم و سکوت کردیم. مردهایی که اطرافمان بودند هم واکنشی نشان ندادند. کافه هم رفتیم و آنجا فهمیدم که چقدر هوس میلک‌شیک کرده بودم و چقدر خوشمزه بود و چقدر دلم می‌خواهد که با هم دوباره از آن میلک‌شیک بخوریم! از ساجده عکس گرفتم و بابت اینکه از او عکس می‌گیرم خوشحال بود. منتظرم تا عکس‌هایم ظاهر شوند. امیدوارم که چشم‌هایش در عکس‌هایم بدرخشند.

 

 

پ.ن1: ثمین را هم دیدم. این سومین ملاقات ما بود. دفعه‌ی دوم آمد رشت و چند روزی پیشم ماند. من و ثمین از طرفداران اوریل هستیم و در انجمن طرفداری اوریل با هم آشنا شدیم.

پ.ن2: حدس بزنید که چه کسی سیگار سومش را درست کشیده و خوشش هم آمده؟!

پ.ن3: عکس‌هایم از تهران‌گردی.

 


دوستش از 10 روز پیش به ما خبر داده که قرار است بیاید ایران. حتی برای خریدِ سوغاتی نظر من را پرسید. گفتم که یک ادکلن به سلیقه‌ی خودش برایم از لندن بیاورد. ادکلن قبلی‌ام فوق‌العاده است. یک پاف کافی‌ست تا همه بگویند جه بوی خوبی میاد؟! تو ادکلن زدی؟ اسمش چیه؟» حیف که با یک بی‌دقتی، مصرف 6 ماهم ریخت داخل کوله. داشتم می‌گفتم؛ حالا حمید چند روزی‌ست که رسیده رشت. پدرم امروز از اداره تماس گرفت و گفت که دوستش مشتاق است تا به منزلش بیاید. نظر من را پرسید من گفتم بهم اجازه بده. فعلا شرایطش رو ندارم. به نظرت امشب دعوتش کنم؟» صدا و لحن صحبت کردنش غمگینم کرد. انگار کمی درمانده بود. دلم می‌خواست سرم را به ستون بکوبم! خب پدر من! درباره‌ی این موضوعات با همسرت صحبت کن! چرا برای رضای خدا هم که شده با هم حرف» نمی‌زنید؟! تو که حمید را می‌شناسی و می‌دانی که زودرنج است! چرا قبل از آمدنش خانه را تمیز نکردید که حالا کاسه‌ی چه کنم چه کنم دستتان بگیرید!!؟ می‌گوید پرده‌ها را شسته. نمی‌دانم از اولش وسواسی بود یا اینکه 14 سال زندگی کردن م روی او تاثیر گذاشته است! شاید هم تاثیر حرف‌های من در سال‌های گذشته باشد که می‌گفتم خانه زشت است و دکورش را دوست ندارم. آدمیزاد نادان است. خب به هر حال پدرم یک عمر زحمت کشیده و آن وسایل را تهیه کرده. هرچند که هنوزم به نظرم زشت هستند ولی دیگر به رویش نمی‌آورم. رفتارهای آزاردهنده‌یشان را که می‌بینم از خودم بدم می‌آید! چون آن ویژگی‌ها را در خودم هم می‌بینم. پدرم معمولا دیرش شده و وقت کم می‌آورد. برنامه‌ریزی درستی ندارد. در انجام کارها دو دل است. به هزاران ساعت زمان نیاز دارد تا برای موضوع کوچکی تصمیم بگیرد. و تمام این خصوصیات در من هم وجود دارد. اوتیسم آسپرگر. بله! من هم اوتیسم آسپرگر دارم و ممکن است که شما هم داشته باشید.

 

 

پ.ن1: برنج را گذاشته‌ام تا دم بکشد. دیروز تمرین کردم و بدنم گرفته. کمتر از یک ساعت دیگر کلاس سلفژم شروع می‌شود؛ نهار نخورده‌ام و تمریناتم را به صورت کامل انجام نداده‌ام. این پست را هم بین پهن کردن لباس‌های تازه شسته شده، شستن ظرف و پختن عدس‌پلو برایتان تایپ کرده‌ام.

پ.ن2: می‌نویسم پس هستم.


بعد از اینکه سفارش مشتری‌ام را به صورت حضوری تحویل دادم به علیرضا زنگ زدم. من و علیرضا 8 سال است که با هم دوستیم.
+ زنگ زدم ببینم کجایی با هم یه سیگار بکشیم.
- مگه تو سیگار می‌کشی؟؟؟!
+ آره!
- جدی میگی؟؟! معتاد شدی؟! به‌به! ایشالا همیشه به شادی و خبرای خوب! خیلی خوشحال شدم!!

آریا سر به سرم می‌گذارد و می‌گوید که من از بچگی الگوی او در زندگیِ سالم بوده‌ام! دختر مردم سیگاری شد رفت! خداحافظ ورزش! خداحافظ کوهنوردی! خداحافظ تردمیل!» از حرف‌هایش بلند بلند می‌خندم و می‌گویم اوکیه! کم می‌کشم! ورزش هم می‌کنم!» همچنان به سوگواری ادامه می‌دهد و می‌گوید اوکیه؟! بذار وسط دویدن‌هات وقتی به نفس نفس افتادی یادت میاد که اوکیه!!!»

از وقتی که اضطراب و افسردگی‌ام بهبود پیدا کرده میل زیادی به تجربه کردن دارم.

 

 

پ.ن1: وقتی کامنت‌های خصوصی ارسال می‌کنید و از خودتان آدرس نمی‌گذارید، و من راهی ندارم که جواب محبت‌هایتان را بدهم، قلبم می‌گیرد. بند کفش» عزیز! راحت باش و مرا عالیس جان صدا بزن. بابت پیام پر مهر و محبتت ممنونم. روزم را قشنگ کرد! تغییراتی که گفتی را در قالب اجرا کردم. یک لبخند گرم، هدیه‌ی من به تو.

پ.ن2: دومین پست امروز. قبلی؛ تجربیاتم از کلاس‌های عکاسی


رفتم با خانم ی صحبت کردم تا از کلاس عکاسی انصراف دهم. از وقتی که فهمیدم مربی عکاسی‌ام دوربین را 700هزار تومن گران‌تر به من فروخته، چشم دیدنش را ندارم. از طرفی رفتارهایی از او دیدم که آزار دهنده است. من فقط آدم‌هایی که دوستشان دارم را زیاد بغل می‌کنم. چه دلیلی دارد که مربی عکاسی‌ام را هفته‌ای دو بار بغل کنم؟! با جمله‌ی خسته نباشی!» به عنوان متلک هم مشکل دارم. گفتم که فلان چیز را جا گذاشته‌ام و گفت خسته نباشی!!» می‌خواهد از تمام کارهای آدم سر دربیاورد. زیاد سوال می‌پرسد. پیام‌هایی که در گروه می‌فرستد را دوباره به صورت شخصی ارسال می‌کند. واکنش‌های عجیب و نامربوط نسبت به استوری‌هایم در اینستگرم دارد. از عالیس جان عزیزم» گفتن‌هایش حالم به هم می‌خورد. کارکرد دوربین را یاد نداده و از عکس فاخر» سخن می‌گوید. می‌خواهم خودم و پولم را خلاص کنم و دیگر قیافه‌اش را نبینم. حتی بیخیال کارگاه نقد عکس می‌شوم.

از خیر کلاس فنی عکاسی هم گذشتم. از همان روز که فهمیدم آن یکی مربی‌ام به من علاقه دارد می‌دانستم این قضیه به جایی نخواهد رسید. با این حساب، کتاب تدریس زبان من هم بسته خواهد شد. گاهی واقعا چندش‌آور و دردناک است که تو را محدود به گوشت تنت می‌کنند و مهارت‌هایی که عمرت را صرف آموختنشان کرده‌ای، برایشان مهم نیست.

گاهی می‌زند به سرم که عنوان وبلاگم را عوض کنم ولی می‌بینم که این نا دان»ی همچنان ادامه دارد. نیاز دارم که آدم‌ها را بهتر و بیشتر بشناسم.


به شلوار جدیدم که مردانه است سلام کنید! در قسمت جلو فضای کافی دارم و جیب‌هایش بزرگ است. می‌دانید چرا جیب لباس‌های نه کوچک است؟ که مجبور شوند پول خرج کنند و کیف بخرند! با کیف، آزادی عمل کمتری دارند و دفاع کردن از خودشان دشوار می‌شود.

 

 

پ.ن: چهارمین پست امروز. خوشحال می‌شوم که قبلی‌ها را هم ببینید. من توی اتوبوسم. می‌روم تبریز دیدن مهدیه‌ی عزیزم.


عادت دارد که مرا دکتر عالیس» صدا بزند. چرا؟ نمی‌دانم! شماره‌ی ایرانسلش را هیچوقت ذخیره نکردم. برایم مهم نبود. شماره‌ای ناشناس تماس گرفت. خودش بود. از شنیدن صدایش شوکه شدم و خودش متوجه این موضوع شد. برایم عجیب بود که بعد از آن قضیه بدون اینکه حرفی زده باشد یا عذرخواهی کند تماس گرفته و طوری حرف می‌زند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! البته برای او که اتفاقی نیفتاد! من بودم که در معرض آزار جنسی قرار گرفته بودم. با وقاحت دعوتم کرد به خانه‌اش!
+ امروز بلیت دارم برا تبریز. ولی در کل فکر نمی‌کنم که دیگه بخوام بیام اونجا.
- آها. فکر نمی‌کنی که دیگه بخوای بیای اینجا. باشه. هر طور که مایلی.
بار آخر از من پرسیده بود کدوم اخلاق‌هام رو دوست نداری؟ بگو بهم، خب تغییر می‌کنم!» نپذیرفتم. حتی عنوان هم نکردم. تغییر کردن برای دیگران و به خاطر دیگران، دروغی بزرگ بیش نیست. حتی اگر یک درصد هم تغییر کند، من دلم نمی‌خواهد که آن آدمی باشم که عمرش را می‌گذارد تا شاید تغییر کردنش را ببیند! کره‌ی زمین 8 میلیارد جمعیت دارد. آدم قحطی که نیست!

 

 

پ.ن1: مطلب مرتبط با موضوع -> آیا واقعا نیاز است که مثل انسان صحبت کنیم؟

پ.ن2: سومین پست امروز. قبلی؛ چگونه کاری کنیم که دیگران از شعور ما قطع امید کنند!


چند روزی‌ست که پیام داده و من حتی پیامش را نگاه هم نکرده‌ام. چطوری؟ ^_^» فرستادن‌هایش حالم را به هم می‌زند. یک بار برایم نوشته بود دوستم چطوره؟» دوست؟! دوست؟؟!! من اگر برایت یک دوست بودم که با من همبستر نمی‌شدی و یک روز درمیان حالم را نمی‌پرسیدی!! مشکلت این است که بلد نیستی حرف بزنی! در عوض داری دست و پا می‌زنی و مرا کلافه می‌کنی! دو بار استوری گذاشتم با این محتوا که کارِ خانه سخت است. یک روز پرسید چه خبرها دارم و چه کارها می‌کنم؟ آن روز خسته بودم و بدنم گرفته بود. دغدغه‌ی رسیدن به کارهایم را داشتم. در جوابش گفتم که خوبم و چرا این کارهای خانه تمام نمی‌شود؟! گفت چقدر غر می‌زنی!!» لبخندم خشک شد. بغض کردم. پروردگارا! یک آدم تا چه اندازه می‌تواند نفهم باشد؟! بله عالیس جان! وقتی کسی بلد نیست صحبت کند قطعا آداب و نحوه‌ی معاشرت با دیگران را هم نمی‌داند! همان لحظه از چشم‌هایم افتاد. برایش توضیح دادم که حرفش ناراحتم کرده. ولی همچنان اصرار داشت که اتفاقا من درکت کردم! ولی بعدش نظر خودم رو گفتم!» گفتم که به او اعتماد کردم و احساسم را با او در میان گذاشتم. ولی معتقد بود که به اعتماد من خیانت نکرده و نمی‌دانسته که من قصد درد دل کردن» دارم و تصورش این بوده که صرفا می‌خواهیم حرف» بزنیم!!! شما مرز تباهی را ببینید!؟ از الفبای روابط انسانی این است که همدیگر را درک کنیم و فرصت حرف زدن بدهیم به هم. ولی این آقا فرق جلسه‌ی نقد فیلم و صحبت کردن با پارتنرش را نمی‌داند! از همین رو پایش را کرده بود داخل یک کفش که زندگی مجردی به این خوبی! من از روز اولش تا روز آخرش بهم خوش گذشت! اینکه تو غر می‌زنی شبیه اینه که یه میلیاردر بیاد بگه وای من خسته شدم از بس پول دارم!» از او قطع امید کردم. هر بار که پیشنهاد داد همدیگر را ببینیم رد کردم. از آدم‌هایی که بلد نیستند احساساتشان را به زبان بیاورند خوشم نمی‌آید. آدم‌هایی که خیال می‌کنند باید زیپ دهانشان بسته باشد و از خودشان و زندگی‌شان چیزی بروز نمی‌دهند در نظرم خسته‌کننده می‌آیند. این‌ها کودکانی هستند در کالبد آدم‌های بزرگسال. دیروز در جواب یکی از استوری‌هایم که درباره‌ی ورزش بود نوشت
- واقعا؟»
+ وقتی دارم توضیح میدم یعنی واقعیه دیگه!»
- چرا اعصاب نداری؟»
ببخشید، یادم رفته بود که خشم یک احساس مردانه است و فقط مردها هستند که حق دارند آن را بروز دهند! زن باید فقط لبخند بزند!!! وگرنه بی‌اعصاب و » مورد خطاب قرار می‌گیرد!

 

 

پ.ن: ددومین پست امروز. قبلی؛ دوشنبه‌ی پر ماجرا


دیروز با هر مکافاتی که بود کارهایم را انجام دادم و به کلاسم رسیدم. هر چند، شب قبلش زیر پتو به خودم گفتم نهایتا کلاس رو نمیری خب!» هر بار که فکر کنسل کردن کلاس‌هایم میزند به سرم، یاد دوران دانشگاه و بدبختی‌هایش می‌افتم. دوباره به خودم گفتم نه عالیس! میرسی به کلاس. نگران نباش.» کلاس سلفژ من راس ساعت 4:30 آغاز می‌شود. ساعت بیست دقیقه به 4 بود و تازه می‌خواستم که نهار بخورم. قبل از 4 غذا را تمام کردم. 4:02 مسواک زدنم تمام شد. بعد در کمال آرامش بعد از مدت‌ها صورتم را آرایش کردم. حس می‌کردم بعد از این همه دویدن و تنش سزاوار این هستم که زندگی را برای خودم جشن بگیرم. با یک ربع تاخیر به کلاس رسیدم. موهای مربی‌ام نسبت به هفته‌ی قبل کمی بلندتر شده بود و خودش جذاب‌تر.

بعد از کلاس رفتم کوچه‌ی کناری. دو مرد جوان رد می‌شدند. سیگار روی لبم بود و دنبال فندکم می‌گشتم. یکی از آن‌ها زل زد به من و با صدایی که انگار مخاطبش یک نوجوان 16 ساله باشد گفت سیگار می‌کشی؟!» هنسفری توی گوشم بود و تظاهر کردم که چیزی نشنیده‌ام. دلم می‌خواست وسط میدان شهر بنشینم و سیگار بکشم تا همه‌ی آن‌هایی که خیال می‌کنند سیگار برای زن نیست سری به نشانه‌ی تاسف تکان دهند و توی دلشان بگویند خرابه دیگه!» قدم زدم. از فروشگاه خریدم کردم. سیگار دوم را روشن کردم. عکس گرفتم. خانه که رسیدم کدوی پخته خوردم. ظرف‌ها را شستم. مسواک زدم. لباس‌هایم را عوض کردم و رفتم خانه‌ی پدرم. شام مهمانشان بودم. حس قشنگی بود که دوباره 4 نفری دور هم جمع شده بودیم. از همه بیشتر دلم برای برادرم تنگ شده بود.

 

 

پ.ن1: با این اوضاع حق بدهید که کامنت‌هایتان را دیر جواب بدهم.

پ.ن2: بزنیم کانال ایتالیایی.

 


دریافت

پ.ن3: عکس‌هایی که صبح دیروز و امروز گرفتم.


به دستور پزشک شروع کرده‌ام به خوردن قرص ال‌دی. پلی‌گیستیکِ تخمدان ول‌کن نیست و تنها راهش همین است. از دیروز غمگین و عصبی‌ام؛ نمی‌دانم به خاطر است یا تاثیر قرص‌های جدید. امروز چند بار بغض کردم. با این حال باید به دیدن خانواده و دوست پدرم که از لندن آمده هم بروم. دلم دویدن می‌خواد؛ بدون حجاب، بدون نگاه‌های مردم و متلک‌هایشان. برای چه در این کشور مانده‌ای عالیس؟ برایت ریده‌اند؟؟

 

 

پ.ن: دومین پست امروز. قبلی؛ نه، نداشت


ذهنم اصرار دارد به نتایجی تکراری برسد و آن نتایج را پرت کند توی صورتم؛ بیا! دیدی دوستت نداشت؟!» و حتی از خودم نمی‌پرسم که مگر من چه کم دارم؟ و مگر من دوست داشتنی نیستم؟ نه! این‌ها را نمی‌پرسم چون می‌دانم که دوست‌داشتنی هستم و می‌دانم که لیاقتش، احمق‌هایی شبیه خودش هستند. مازوخیزم است دیگر! همه‌ی این‌ها را می‌دانم و وادارم می‌کند که تکرار کنم دوستت نداشت. دوستت نداشت. فقط تو رو دوست نداشت.»

 

 

پ.ن: هرگز کامنت‌ها، چه خصوصی و چه عمومی، را به عینه داخل متن‌هایم ننوشتم ولی دیروز این کار را انجام دادم. این روزها خسته و آشفته‌ام. توصیفی که همیشه از خودم زیاد شنیده‌ام این بوده که چقدر بی‌اعصابی!» که البته تایید می‌کنم. من بی‌اعصاب و پرخاشگرم. ولی شمایی که نسبت به من در خانواده‌ی آرامتر و لطیف‌تری بزرگ شده‌اید، آیا کسی مجبورتان کرده با من معاشرت کنید یا نوشته‌هایم را دنبال کنید؟ نکند شما هم مثل من مازوخیزم دارید؟ بنده به بی‌اعصاب بودنم افتخار نمی‌کنم چون اصلا افتخار ندارد. از دیگران هم برای درک کردن» قطع امید کرده‌ام. شما نمی‌دانید من در زمینه‌ی با اعصاب شدن چقدر پیشرفت داشته‌ام، همانطور که من درباره‌ی پختگی شخصیت شما نمی‌دانم. گفتید که مقدار زیادی خشم، عقده، چسناله و اعتراض در نوشته‌هایم هست. بابت دقتی که به خرج می‌دهید ممنونم. باید بگویم که شوآف» را از قلم انداختید. من به میزان زیادی خودم و زندگی‌ام را به نمایش می‌گذارم. خودشیفته هم هستم. انشاعلاح که خودتان و نوشته‌هایتان را نیز همینقدر خوب ارزیابی می‌کنید و می‌شناسید. می‌خواهم که نگاهی از بالا به پایین به خیلی‌ها داشته باشم؛ من بی‌اعصابم ولی مثل شما خودم را سانسور نمی‌کنم. خیلی‌هایتان از فهمیدن احساسات‌تان و نوشتن یک خط درباره‌ی آن عاجز هستید. جرئت آپلود کردن هیچ عکسی از خودتان را ندارید. می‌ترسید که از خودتان و زندگی شخصی‌تان بنویسید. ولی من نه!
چند ماهی‌ست که کمتر با آدم‌ها حرف می‌زنم. دیرکت‌های اینستگرم را به زحمت جواب می‌دهم. مدتی‌ست در این فکرم که کامنت‌های وبلاگ را ببندم و برای مدتی خودم را راحت کنم. هنوز از انجامش مطمئن نیستم. حس خفگی دارم و برای نجات خودم دست و پا می‌زنم.


هنوز حس ثابتی نسبت به سیگار ندارم. حالا که آن را به درست‌ترین حالتش می‌کشم گیج و منگ می‌شوم. علی می‌گوید اینطوری بگم بهت: ما سیگار رو واسه سرگیجه‌ش می‌کشیم!» ولی سرگیجه و سست شدن چیزی نیست که من دنبالش باشم. برای سردردهایم 8 سال تحت درمان بودم. اتاق تاریک، دستمال، تنهایی، درد، درد و باز هم درد. گاهی با خودم فکر می‌کنم اگر آن روزها ورزش نمی‌کردم از پا درمی‌آمدم و امروز باید خیلی فرسوده‌تر می‌بودم. من چیزی که برایم لذت نداشته باشد و با خودش درد بیاورد را می‌گذارم کنار. خواه آدم باشد، خواه سیگار و خواه چیپس.

 

 

پ.ن: دومین پست امشب. قبلی؛ عالیس برمی‌گردد.


دیروز صبح رسیدم رشت. پاهایم به مدت 9 ساعت داخل کفش کوهنوردی بود و ورم کرده بود. برخلاف همیشه ترجیح دادم که کغشم را درنیاورم چون شب را داخل جاده بودیم و وقتی که نگه می‌داشت، وقت برای بستن بندهایم نداشتم. 6 روز بود که توی وبلاگم چیزی ننوشته بودم. یکی آمده کامنت گذاشته چرا اصرار داری معصومیت از دست رفته‌ت رو جار بزنی؟» پاسخ بنده این است: چرا سر مبارکتون رو از ماتحت امثال من که شبیه شما نیستیم نمی‌کشید بیرون؟؟ چرا خیال می‌کنید باید به شما مغز فندقی‌هایِ عقب‌افتاده جواب پس بدم؟؟»
وقتی که نبودم مادرم مهمان دعوت کرده بود. جای وسایل را عوض کرده. کلاه و کیف و قوطی جلبکم زیر رختخواب‌ها در حال له شدن بودند. باز هم این زن به خاطر اینکه خانه‌اش تمیز و مرتب به نظر برسد اضطراب داشته و من، احساساتم و وسایلم را نادیده گرفته. م و از دیدن وسایلم در چنین شرایطی بغض کردم. یک سری کامنت‌های دیگری هم گذاشتید که بعد از خواندنشان نفس عمیق کشیدم، صفحه را بستم و ترجیح دادم که از مسافرتم لذت ببرم.


وبلاگ را که باز می‌کنم با نظرات بعضی آدم‌ها آسیب می‌بینم. دیرکت اینستا را که نگاه می‌کنم، با پیام‌های غریبه و آشنا آسیب می‌بینم. این روزها خیلی از سمت شبکه‌های اجتماعی آسیب می‌بینم. از طرفی احتیاج به آرامش دارم و از طرفی دیگر نیاز به صحبت کردن با آدم‌ها. دلتنگ طبیعت هستم و سرماخوردگی این هفته باعث شد تا در خانه بمانم. دیروز به زحمت خودم را جمع و جور کردم و رفتم میوه و نان خریدم. خودم را بسته‌ام به مایعات گرم. مادرم و همسرش دیشب رسیدند و من روی تخت خوابم برده بود. هر دویشان کلافه‌ام می‌کنند. پدرم و همسرش هم همینطور. با برادرم خیلی راحت‌تر می‌توانم زندگی کنم. هر بار که می‌خواهم چیزی از او بنویسم بغض می‌کنم. دلم زود به زود برای خودش و شیطنت‌هایش تنگ می‌شود. چند شب پیش که مهمانشان بودم بدون اینکه از او بخواهم برایم از ماجراهای کوهنوردی‌اش با گروه گفت. روز قبلش برایم عکس یکی از طبقات کتابخانه را فرستاد که قبلا جای لوازم هنری من بود و حالا پاکت‌های سیگار و فهندک‌هایی که هدیه گرفته را در آن چیده است.
نیم ساعت پیش کمی سردرد داشتم. می‌خواستم از مادرم و اتفاقاتی که افتاده بنویسم اما خسته‌ام. هنوز از مهدیه‌ی عزیزم و تبریز ننوشته‌ام. دوست پدرم، حمید، را هم بالاخره دیدم و ماجراهای زیادی از لندن برایمان تعریف کرد و سوغاتی‌هایمان را نیز آورد.
شده‌ایم یک مشت آدم که همدیگر را قضاوت می‌کنیم. من شما را قضاوت می‌کنم و شما مرا قضاوت می‌کنید. باید گوشه‌ی وبلاگم بنویسم که اینجا محل غر زدن، چسناله و اعتراض است. پانکِ درونِ من هرگز آرام نخواهد گرفت حتی اگز لباس تنم رنگارنگ باشد. شما دوستانِ گرامی هم برای خواندن مطالب رنگارنگ و یونیکورنی می‌توانید به وبلاگ‌های دیگر مراجعه کنید. اینجا خانه‌ی من است و محل اصلی پانک‌بازی‌هایم. من رنگین‌کمان بالا نمی‌آورم و پشمکِ رنگی نمی‌رینم. دیوانگیِ من در عنوانِ وبلاگم هم پیداست. آن را کوبیده‌ام سر درِ خانه‌ام. لطفا دقت کنید و سپس وارد شوید.

از هر گوشه‌ی خانه‌ی مادرم ممکن است لباس و پارچه و غذا پیدا کنید! امروز لباس‌هایِ قدیمیِ زمانِ مجردی و نو عروس بودنش را پیدا کردیم! این بافت که پیدا کردم از همان‌هایی‌ست که مدت‌ها دنبالش می‌گردم.


برای دوستانم پیامک می‌فرستم. واقعا عجیب است. این شرایط عجیب و باور نکردنی‌ست! گمانم زده به سرم! گاهی بلند بلند به این اوضاع می‌خندم! به لطف بعضی‌ها در زمان سفر می‌کنیم و برگشته‌ایم به سال 2008! برای هم SMS می‌فرستیم! اوریل لوین تور جهانی 2008 The Best Damn Tour را برگزار کرده. و به قول ثمین از بدبختی کنسرتشم نمی‌تونیم بریم آخه!»

 

 

پ.ن1: موهایم با قدرت می‌ریزند. از این قرص ال‌دی فعلا حساس شدن ش به من رسیده! معلوم نیست چه زمانی به کمک موهایم خواهد آمد!

پ.ن2: شروع کرده‌ام به خواندن کتاب 1100Words You Need To Know . زمانی که دانشجو بودم خریدم و سال‌ها تر و تازه گوشه‌ی کتابخانه‌ام ماند. نمی‌خواهم از روی دلخوشی بگویم که قطع شدن اینترنت باعث این‌ها شده! چون همانقدر غیرمنطقی‌ست که بگویم برق قطع شده و من رو آوردم به کتاب خوندن!» بعضی از دوستانم همین را هم نتوانسته‌اند انجام بدهند و خب حق هم دارند. ما در این کشور تفریحی نداریم که برایمان دوپامین ترشح کند و تنها منبع دوپامینِ ما طفلی‌ها همان اینترنت‌گردی بود. یک ضرب‌المثل من‌باب بی‌تفاوت بودن ماست که می‌گوید ایرانی جماعت رو اگه توی آب بندازی، آبشش درمیاره!» فعلا مجبوریم آبشش دربیاوریم دوستان!


وقتی که بیدار شدم همچون برج زهر مار بودم. روی کاناپه ولو شدم و توی ذهنم با خودم درگیر بودم که باید تکان بخوری و این وضعیت قرار نیست تا ابد ادامه پیدا کند! باید از نو بلند شوی! تو بدتر از این‌ها را گذرانده‌ای! صبحانه خوردم و نشستم پای دست‌سازه‌هایم. سفارش مشتری‌ام را آماده کردم. برایش یک سورپرایز هم گذاشتم. عاشق این کارم! گاهی با خودم فکر می‌کنم که اگر یک برند صاحب‌نام و پولدار بودم حتما برای همه‌ی مشتری‌هایم یک اشانتیون جهت سورپزایز می‌گذاشتم داخل پاکت. قدم‌ن به راه افتادم. در کمال ناباوری دیدم که اسنپ فعال است. رفتم اداره‌ی پست و متوجه شدم که قیمت پست پیشتاز افزایش پیدا کرده. پاکت B5 نداشت و A4ـی که بزرگتر از A4 است داد به من. یک پاکت حباب‌دار، 3 هزار تومان! با خودم گفتم جدی باید برم بازار که پاکت و حباب بخرم.» از ساختمان آمدم بیرون. هنسفری گذاشتم توی گوشم و آهنگ پخش کردم. انگار که هیچ اتفاقی در این مملکت نیفتاده باشد! پاهایم از این همه خانه‌نشینی گرفته بود و از قدم زدن لذت می‌بردم. اما همچنان مثل برج زهر مار بودم. اخم داشتم و طلبکار بودم. از چه؟ از دنیا! به اطرافم نگاه می‌کردم و باورم نمی‌شد که توی ایران زندگی می‌کنم!

لباس‌های ورزشی رنگی‌ام را پوشیدم و رفتم سمت پارک. تاریک بود. بعضی از چراغ‌ها روشن نبودند. در بعضی از مناطق پارک می‌شد به راحتی به آدم‌ها کرد. می‌دویدم و به این فکر می‌کردم که این پارک چقدر بزرگ است و تا همین چند ماه پیش علیرضا در همین پارک می‌دویده. من که آمدم نزدیکش، خانه‌یشان را عوض کردند و دوباره دور شدیم. دویدم و کثافتِ این مدت را ریختم بیرون. دویدم و به رفتن فکر می‌کردم. باید بیشتر بدوم.

 

 

پ.ن1: امروز خیلی از قاب‌ها را ثبت نکردم. شاید بهتر است که از هر چیزی عکس نگیرم و آپلودش نکنم. کار جذابی‌ست ولی نیاز دارم که روی زندگی‌ام تمرکز کنم. از همین رو، دیروز صبح، نودیفیکیشن همه‌ی اپلیکیشن‌هایم را غیر فعال کردم. ساعت 3 بعد از ظهر بود که خوابم برد. 5:30 بیدار شدم و متوجه شدم که اینترنت کل کشور تقریبا قطع شده است! حالا به جای ولگردی در اکسپلور اینستا، به کتاب خواندن فکر می‌کتم و طراحی می‌کنم.

پ.ن2: می‌بینم که بعضی‌ها حوصله‌یشان سر رفته و دوباره برگشته‌اند به وبلاگ!

پ.ن3: آهنگی که برای خودم پخش کرده بودم

 


دریافت

پ.ن4: بسته‌هایی که برای مشتری‌هایم آماده می‌کنم.

قلبی که می‌بینید نمونه‌ایست از سورپرایزهایم. هم بوکمارک است، هم هدیه، هم یکی بهت اهمیت میده!»


بدن‌درد. آبریزش بینی. خستگی. کرخت بودن. سستی. بی‌انگیزگی. پس از برگشتن از تبریز با این‌ها دست و پنجه نرم کردم. حتی میل نداشتم که برای خودم غذا بپزم. چند روزی‌ست که از خانه بیرون نرفته‌ام. قرص ال‌دی کار خودش را کرده. بعد از شنیدن خبر گران شدن بنزین دچار فروپاشی روانی شدم. امروز کمی نقاشی کشیدم و نشستم پای تماشای سریال. بعد از ظهر خوابیدم. وقتی که بیدار شدم اینترنتم قطع بود. هنوز وای‌فای نگرفته‌ام و چه کسی می‌داند که اینترنت گوشی چه زمانی وصل خواهد شد؟! دیروز برایم شبیه آن زمان‌هایی بود که برف می‌بارید و برق قطع می‌شد! می‌خواستم ظرف بشورم و حس می‌کردم آب نداریم! می‌خواستم غذا گرم کنم و حس می‌کردم فندک گاز روشن نمی‌شود! در واقع فقط اینترنت قطع بود و این یعنی قطع شدن ارتباط مدرن ما با دنیا. عجیب است که نیاز من به اینترنت با نیازم به آب و غذا هم‌سطح شده! نمی‌دانم این پست را چه زمانی می‌خوانید ولی امیدوارم. فقط امیدوارم!

بیدار بودن من در این ساعت از شبانه‌روز عجیب است. روز خوابیدم و حالا خوابم نمی‌برد. از روی تخت بلند شدم و شروع کردم به شستن ظرف‌ها. یک کاسه عدسی هم خوردم. کامنت‌هایتان را هم فردا جواب خواهم داد. از کل اینترنت فقط به وبلاگ دسترسی دارم.


دو سال و سه ماه و پانزده روز پیش کانالم را در تلگرم ایجاد کردم. قضیه از این قرار بود که تصمیم گرفته بودم به ساختن دست‌سازه. در طی این مدت که با افسردگی، روابطم و به صورت کلی با زندگی» می‌جنگیدم، فراز و نشیب‌های زیادی داشتم. گاهی به مدت چند ماه نه چیزی ساختم و فروختم، و نه کانالم را آپدیت کردم. هیچوقت هم درست مثل آدمیزاد تبلیغ نکردم. راستش در این زمینه انتظار» حمایت داشتم از دوستانم. تک و توک بوده‌اند کسانی که بدون درخواست من، در صفحاتشان از من و دست‌سازه‌هایم گفتند. نمونه‌اش یکی از بلاگفایی‌ها که البته در وبلاگش را تخته کرده و حالا نویسنده‌ی کانال نسرین جایی منتطرم باش» است. گاهی دیدم که عده‌ای دیگر از دوستان و آشنایان، دست‌سازه‌های دیگران را تبلیغ کرده‌اند. نمی‌دانم با میل خودشان بوده یا از آن‌ها خواسته شده بود تا انجامش بدهند. در آن مواقع حس می‌کردم خودم به اندازه‌ی کافی دوست داشتنی نیستم و کارهایم به قدر کافی خوب نیستند. این موضوع زمانی شدت پیدا کرد که حتی یکی از معشوق‌های سابقم در کانال و صفحه‌اش هیچ حرفی از دست‌سازه‌هایم نزد. ولی این روزها حال روانی‌ام بهتر است و شکوفاتر شده‌ام. ایده‌های رنگارنگ دارم و در کارم پیشرفت کرده‌ام. همیشه می‌دانستم که کانالم یک چیز کم دارد. از چندی پیش شروع کردم به نوشتن! البته نه به این شکل که در وبلاگم می‌نویسم. خیلی کوتاه از روزمرگی‌ها؛ مثل توییت کردن و حرف‌هایی که می‌شود در توییتر گفت. همچنان آهنگ‌های مورد علاقه‌ام را آپلود می‌کنم. حالا دوست‌داشتنی‌تر و منعطف‌تر شده. قبلا که نمی‌نوشتم و حرف نمی‌زدم حس می‌کردم از مخاطبینم دورم. خیلی دور! کانالم خشک بود. روح نداشت. البته آنجا مرزهایی وجود دارد و نهایتا می‌توانم با پیژامه بنشینم وسط کانال. اما وبلاگم؟ من توی وبلاگم قدم می‌ردم. ناسلامتی خانه‌ی من است! در ادامه‌ی تغییرات، چند ماهی‌ست که در صفحه‌ی اینستای دست‌سازه‌هایم نیز تغییراتی ایجاد کردم و حالا بیشتر دوستش دارم. گمانم سال 98 برای من سال تغییرات بود.

از نمونه کارهایم:

میز کارم در یک روز آفتابی.


بله دوستان. قطعا همه‌ی ما دوست داریم حداقل فقط خودمان برای یک لحظه هم که شده به اینترنت جهانی دسترسی داشته باشیم و ببینیم که در دنیا چه می‌گذرد. باید هم بتوانیم. این حق مسلم ماست. امروز، باز هم به لطف یک دوست عزیز، توانستم به اینترنت جهانی دسترسی داشته باشم. ولی بدون حضور ایرانی‌ها لطفی ندارد. حالا چه شده که منِ معترض از ایران و ایرانی به یکباره عاشق وطن شده‌ام؟! خیر. عاشق وطن نشده‌ام. ولی تلگرم و توییتر و غیره بدون حضور آدم‌های همیشگی شبیه به یک قبرستان است! حسی‌ست شبیه زمانی که تلفن در ایران آمده بود. مادربزرگم تلفن داشت ولی ما نداشتیم. و داشتنِ شماره‌ی آن‌ها به هیچ دردی نمی‌خورد.
مهری برایم پیام صوتی فرستاد. از من خواست که اندک امیدی به او بدهم. ولی منی که در سلول انفرادی هستم چه امیدی به این دختر می‌دادم؟؟ متاسصل بودم. نگران است که دیگر به اینترنت جهانی دسترسی نداشته باشیم. راستش من هم این نگرانی را دارم و قطعا اکثر مردم نگران این موضوع هستند. نمی‌دانم در این شرایط باید به همدیگر روحیه بدهیم یا اجازه بدهیم که هرکسی دردش را بریزد بیرون و آیه‌ی یاس بخواند؟! نمی‌دانم. نگران خانواده‌اش است و می‌گوید اگر قرار است اینترنت وصل نشود برمی‌گردد ایران! گفتم مگر دیوانه‌ای؟! هر یک نفر از ما که از این زندان رهایی پیدا کند غنیمت است. البته فعلا که مهاجرت بدون اینترنت امکان‌پذیر نیست و اسیر شده‌ایم. دلم می‌خواهد جایی زندگی کنم که دیگر صدای اذان را نشنوم. شاید هم حق با مهری باشد. شاید اگر ما هم جای او بودیم دلمان می‌خواست که برگردیم.

ظرف‌های دور همی دیشب را می‌شستم. پوشه‌ی پرنیان را باز کردم. کنسرت سال 2011 اوریل لوین را پخش کردم. یک پسر روسی با دوربین گوشی، تمام کنسرت به اضافه‌ی اتفاقات قبل و بعدش را ضبط کرده بود. می‌خندیدند. به روسی حرف می‌زدند. نمی‌دانستم چه می‌گویند ولی صدای خنده‌هایشان زیبا بود. یادآور این حقیقت تلخ بود که ما خاور میانه‌ای هستیم و حتی اگر خارج از ایران باشیم، باز هم بدبختی‌هایی داریم که به سمت قلبمان تیر پرتاب کند.

سینگل جدید هری استای منتشر شده. با چهره‌ای غم‌زده اجرای جدیدش را تماشا کردم. تمام مدت به این فکر می‌کردم که چرا سایر ایرانی‌ها نمی‌توانند مثل من شاهد این اجرا باشند؟؟ و از این فکر بغضم می‌گرفت. توی توییتر هشتگ Grammy ترند می‌شود. نامزد آهنگ‌ها اعلام شده‌اند. دنیا برای این اتفاق هیجان‌زده است و ما برای حقوق ابتدایی خودمان بر فرق سر می‌کوبیم.

 

 

پ.ن1: سومین پست امروز. قبلی؛ از دیروزم

پ.ن2: یک آشنای عزیز لطف کرده و امکاناتی را در اختیار ما گذاشته. برای دسترسی به سرچ کردن در اینترنت، به این پستش سر بزنید: Let's DuckDuckGo

پ.ن3: تک آهنگ جدید هری از آلبومش که به زودی منتشر می‌شود:


دریافت


دیروز طهر به ایمان زنگ زده بودم ولی جواب نداد. بعد از ظهر دوباره تماس گرفتم. دعوتش کردم به خانه‌ام. قرار شد علیرضا.آ کمی دیرتر به ما بپیوندد. خانه‌ام در یکی از نامرتب‌ترین شرایطش بود. سریع جاروبرقی را برداشتم. ظرف‌ها را شستم. ساعت 6 غروب تازه شروع کردم به پختن نهار! وسایل را مرتب کردم. چای گذاشتم تا دم بکشد و منتظرشان ماندم.
ایمان که آمد با هم رقصیدیم. کمی فیلم تماشا کردیم. یکی دو ساعت بعد، علیرضا.آ هم به جمع ما اضافه شد. شام خوردیم. صحبت کردیم. خندیدیم. بابت شرایط فعلی گلایه کردیم. از مردان ایرانی بد گفتیم! به ایمان گفتم ببخشیدا البته!» او در جوابم گفت راحت باش خواهر! منم مثل توئم!» شاید بپرسید پس چرا علیرضا اعتراضی نکرد؟ باید بگویم چون او یک ترنس است و هویت جنسی‌اش، زن است. ایمان از رابطه‌ی جدیدش در توالت استخر مردانه گفت و من هم فلشبک زدم به سال گذشته و از معاشقه‌هایم در کوپه‌ی 6 نفره‌ی قطار گفتم. خوابم گرفته بود ولی از دور همی لذت می‌بردم. به زحمت اسنپ گرفتند و ساعت نزدیک 1 بود که رفتند. گمان می‌کنم دور هم بودن یکی از مهم‌ترین کارهایی‌ست که باید این روزها انجام دهیم. نباید تنها بمانیم بچه‌ها.

 

 

پ.ن1: دومین پست امروز. قبلی؛ بلیطی به ناکجا آباد

پ.ن2: نوشتم علیرضا.آ، چون این علیرضا آن علیرضایی نیست که رفته بود سربازی و خیلی اوقات درباره‌اش نوشته‌ام.


همه با دوستانشان آمده بودند. فقط من بودم که تنها بود. دور هم می‌گفتند و می‌خندیدند. قطار ایستاد. رفتیم سرویس بهداشتی. خواستم بروم تا چیزی بخرم و بخورم. قطار رفت. چهره‌های غریبه و آشنا می‌دیدم. مردی از روبه‌رو، رنگ موهایش تیره بود و از پشت، روشن. با هر زحمتی که بود خودم را به قطار رساندم. آمدم سوار شوم که قطار رفت. باز هم جا ماندم. توی خواب هم از زندگی جا می‌مانم.

 

 

پ.ن: داشتم ظرف می‌شستم و به شرایط فعلی فکر می‌کردم. دیدم که ضربان قلبم رفته بالا. دچار اضطراب شده بودم. برای تسکین خودم هم که شده باید مثل سابق درباره‌ی مسائل متفرقه بنویسم.


بعد از ارسال sms، نوبت رسید به زنگ زدن به دوستان. با چند نفری صحبت کردم. علی خیلی غمگین و ناامید بود. تازه ماشین خریده بود تا در اسنپ کار کند. حالا با این افزایش قیمت بنزین، اصلا برایش به صرفه نیست. می‌شود گفت که صدای مهدیه عادی بود. حداقل کمی انرژی داشت. شاید هم اینطور تظاهر می‌کرد. ما افسرده‌ها خوب بلدیم که زور بزنیم تا شبیه زنده‌ها به نظر بیاییم. ایمان جواب نداد. دیروز علیرضا، مهیار و آزه را دیدم. در اوج ناامیدی و بلاتکلیفی لبخند زدیم. مهری برایم پیام فرستاد. مدت کوتاهی‌ست که رفته استانبول. گفتم اگر به تلگرم دسترسی نداشتم، توی وبلاگ هستم و از این طریق در ارتباط باشیم. همین الان برایش پیام فرستادم و به هدا رستمی بد و بیراه گفتم. حالا خانومِ اینفلوئنسر که اصلا به نظام وصل نیست برود و رنگ و وارنگ برایمان توریست بیاورد و زیبایی‌(!!)های ایران را نشانشان بدهد که مثلا پول حاصل از این کار برود توی جیب مردم!!! بعد همین خانم که عکس بی‌حجاب در صفحه‌ی اینستگرمش پست می‌کند و کسی با او کاری ندارد (و اگر منِ نوعی بودم، الان گوشه‌ی زندان اوین می‌بودم) برایمان مستند بسازد و از مزایای زندگی در ایران و از خونگرم نبودنِ سوییسی‌ها بگوید! ما هم که خریم لابد! فعلا که در ایران تشریف ندارد و این اراجیف را استوری کرده! حالا وقتی اوضاع آرام شود و برگردد ایران، دوباره تبلیغ همین زندان را خواهد کرد! فاقد شرف! اسکرینشات را مهری از استانبول برایم فرستاد.

 

 

پ.ن: محصولات بهداشتی جدیدم را امتحان کردم. هر بار که شامپوی بدن را بو می‌کنم انگار به ارگاسم رسیده باشم! از نرم‌کننده‌ی مو هم راضی بودم. ماسک مو هم زدم. موهایم را با سرکه‌ی سیب و دلستر به صورت جدا شستم. این‌ها را از صفحات اینستگرم یاد گرفتم. اگر از این کار و محصولات راضی بودم، به شما هم معرفی خواهم کرد. حیف که کسی بابتش به من پول نمی‌دهد! شاید بگویید تو دیگه کدوم پفیوزی هستی که توی این وضعیت میای از لذت‌های دنیاییت توی حموم می‌نویسی؟!» متاسفانه کار بیشتری از من ساخته نیست دوستان! فقط می‌توانم بگویم که عطر محصولات جدیدم را دوست دارم و در این وضعیتِ کثافتی که در آن غرقیم، از بوی محصولاتم که روی موهایم مانده لذت می‌برم.


به لطف یکی از دوستانم به تلگرم دسترسی دارم. فقط می‌توانم با خودش چت کنم. هیچکس آنلاین نیست. خیلی اتفاقی رسیدم به کانال توییتر فارسی. این کانال و امثال آن تا مدت‌ها برایم نفرت‌انگیز بودند. توییت‌های ما را بدون اجازه کپی می‌‌کردند. گاهی حتی متن را سانسور می‌کردند. و از این راه کسب درآمد می‌کنند! خلاصه. خبرها را خواندم. ایرانی‌های مقیم خارج، نگران و غمگین هستند. از خانواده‌هایشان بی‌خبرند. یکی نوشته بود شما که نمی‌تونید وصل بشید چقدر جاتون خالیه این روزها.» و بعد چشمم افتاد به توییت‌های حماد. همشهریِ جهانگرد خودم. ناراحت شدم. بغض کردم. حالا هم دارم اشک می‌ریزم. من هم باید مثل حماد، کوله می‌بستم و می‌رفتم. از ماندن چه سود؟ ما را انداخته‌اند داخل سلول انفرادی. خوب می‌دانند که باید چه کار کنند تا زجر بکشیم. آیا قطع کردن اینترنت نقص حقوق بشر نیست؟ سازمان ملل چه غلطی می‌کند و فعالین حقوق بشر چه گهی می‌خورند؟! هیچ، هیچ! ایران و مرگ بر امریکا/انگلیس/اسراییل» فرستادنش، منفورتر از آن است که کسی به کمکش بیاید. شاید اینجا بپوسیم.

 

 

پ.ن: به پدرم گفتم بمیرم هم تلویزیون اینا رو روشن نمی‌کنم که چرت و پرتاشون رو بشنوم.»


جدی ۲۷ ساله‌ام و هر چه سنم بالاتر می‌رود، آدم‌بزرگ‌های زندگی‌ام را بیشتر درک می‌کنم! حالا می‌توانم بفهمم وقتی مادربزرگ می‌گفت مو داشتم تا اینجا. هر یه طرف گیسام به این کلفتی بود» یعنی چه! حالا حسرت زیبایی‌های از دست رفته را می‌فهمم. وقتی از جوانی‌اش تعریف می‌کرد که کارهای سخت انجام می‌داده و حالا زود نفسش می‌گیرد را خوب می‌فهمم! بدن دردهایش را خوب می‌فهمم‌. دردهای بی‌پایانِ جسم را خوب می‌فهمم. ۴ ماه است که باشگاه نرفته‌ام و باورم نمی‌شود که عضلاتم اینقدر راحت درد می‌گیرند! انسان عجب موجود مزخرفی‌ست! می‌دانستم که موهایم کم‌پشت شده اما هی به خودم دلداری می‌دادم. روزی که مادرم به همسرش گفت عالیس خیلی پرپشت بود موهاش» فهمیدم که حقیقت دارد! امروز خودم را توی آینه نگاه کردم و گفتم دختر! جدی موهات نصف شده! قبلا که بلندی موهات اینقدر بود، حس دیگه‌ای داشت روی سر و صورتم!! تمام این مدت خیال می‌کردم که چون دیگه سشوار نمی‌کشم و موهام کوتاهه، پس کم‌پشت به نظر میاد!»

با هر دردسری که بود امروز به کلاس سلفژ رفتم و مربی‌ام از من راضی بود. حلقه‌ی نقره‌ایِ توی دست چپش او را جذاب‌تر کرده.

امروز بعد از مدت‌ها کمی خرید کردم. از لباس زیر نه فقط شرت می‌خرم. اهل پوشیدن نیستم. یک کیف‌دستی شبیه همان‌هایی که مادربزرگم داشت را دیدم. دلم گرفت. آایمر گرفته و کمی دچار زوال عقل شده. این روزها که تنها زندگی می‌کنم و بیشتر با خودم حرف می‌زنم، تکیه کلام‌های مادر و مادربزرگم را بیشتر استفاده می‌کنم. بعد از چند سال تصمیم گرفتم که بیشتر از قبل به موها و پوستم رسیدگی کنم. ماسک و نرم‌کننده‌ی مو خریدم. بعد از دو سال استفاده‌ی مداوم از صابون طبیعی، برای خودم شامپوی بدن خریدم. مارک خارجی و پایه ارگانیک را گذاشتم کنار. با این وضعیت اقتصادی و گرانی باید به هرچه که هست قانع بود. حس خوبی دارم. فردا حتما از آن‌ها استفاده خواهم کرد.

 

 

پ.ن1: نگارش پست‌های اخیرم نشان از این دارد که آشفته و خسته‌ام. بعضی‌ جملات را بعد از چند ساعت که می‌خوانم، تازه به عمق فاجعه پی می‌برم.

پ.ن2: نیم‌بوت جدیدم درست مثل همان‌هایی‌ست که هری استای می‌پوشد. دوست دارم تمام خیابان آینه‌کاری باشد تا بتوانم پاهایم را تماشا کنم. انگار پاهای آقای استای را دارم!


گاهی، همچون این روزها، با خودم می‌گویم که ایکاش دعا واقعی بود. نفرین واقعی بود. کارما واقعی بود. خدا واقعی بود. ایکاش شرایط ما برای کسی اهمیت داشت. ایکاش می‌شد نذر کرد تا معجزه رخ بدهد. ایکاش می‌شد بیدار شوم و ببینم که همه‌ی این بدبختی‌ها فقط توی خواب بوده! ایکاش ایران یک کشور خاور میانه‌ای نبود. پیش‌فروش بلیط تور جدید هری استای آغاز شده. ایکاش یک زن اروپایی بودم که امروز با ذوق از بلیطم اسکرینشات می‌گرفتم و همراه هشتگ HarryStylesLoveOnTour# آن را در توییتر ارسال می‌کردم. مِهدی امروز می‌گفت باز من دوپامینم رو از یوتوب می‌گرفتم. ولی تو به عنوان یه دختر خوشگل که توی اینستا از خودت ویدیو می‌ذاشتی واقعا تحمل این شرایط برات سخت‌تره.» راست هم می‌گوید. اولین شبکه‌ای که چشم‌انتظار وصل شدنش هستم، اینستگرم است. روزها تاریک‌اند و بی‌وقفه باران می‌بارد. من تنها در خانه هستم و خوب بلدم که تنهایی زندگی کنم. این کار را از کودکی یاد گرفتم.

این متن را عصر دیروز نوشتم. اینترنت خانه‌ی خیلی از استان‌ها وصل شده. من همچنان با سیمکارتم وصلم و هیچ اشتیاقی برای دیدن اینستگرم ندارم. بعضی‌ها طوری رفتار می‌کنند که لجم می‌گیرد! گیریم که کشته شدن دیگران برایتان اهمیت ندارد. باشد، قبول. ولی آخر چه طور ممکن است این حجم از تحقیر را دیده باشید و هیچ واکنشی نشان ندهید؟! هشت روز اینترنت نداشتیم. هشت روز ما را بیشتر از گذشته تحقیر کردند. هشت روز هر ثانیه به ما یادآوری کردند که نفس کشیدنتان هم دست ماست و اگر زیادی اعتراض کنید، آب و برق و گاز و تلفن را هم قطع می‌کنیم! لعنتی‌ها حتی با زندانیان هم اینطور رفتار نمی‌کنند! چه طور ممکن است که بعد از هشت روز بیایید و بدون یک کلمه حرف زدن، از بازی و لباس‌هایتان عکس بگذارید!! استوری فلان صفحه را در اینستگرم باز کردم. یک طوری با شوخی و بیخیالی نوشته بدون اینترنت هم سخته‌ها!!» که انگار مثلا خط تلفن محل‌شان دچار آسیب شده بود! من واقعا تحمل دیدن این حجم از لجن را ندارم.

دیروز با دیدن این عکس‌ها در خودم شکستم و گریستم. حتی برای انتخاب صندلی محدودیت نداشتند. آدم‌ها در گوشه‌ای از دنیا بلیط کنسرت هری استای خریده‌اند. ما در این گوشه از دنیا حتی اینترنت هم نداریم.


یک طوری کامنت‌ها زیاد شده‌اند که قلبم تیر می‌کشد از این حجمِ ظلمی که در حق ما ایرانی‌های طفلی می‌شود. واقعا گناه داریم. ما اینجا هیچ چیز برای دلخوشی نداریم. هیچ چیز!

هوا نیمه‌ابری شده. برای چند ثانیه نور خورشید را دیدم. می‌خواهم نهار بپزم و بروم قدم بزنم. برای شما هم یک اجرای زنده آپلود کرده‌ام. این ویدیو در یوتوب به شدت مورد تحسین کاربران خارج قرار گرفته است.
محسن یگانه / بهت قول میدم

 


دریافت
مدت زمان: 4 دقیقه 44 ثانیه

 

 

 

پ.ن1: یک قالب زیبای ذنگارنگ پیدا کردم ولی کند است و خیلی طول می‌کشد تا وبلاگم باز شود. مخاطب نباید پشت در منتظر بماند. فعلا همین را داشته باشید تا رنگش را تغییر بدهم.

پ.ن2: پست ثابت ناشناس‌ها» را دوباره به بالای صفحه‌ی اول اضافه کردم.

پ.ن3: پیوندهای روزانه برای خواندن مطالب سایر بلاگرها را از دست ندهید.


سردرد از پیشانی و چشم‌هایم دارد می‌زند بیرون. مُسکن خوردم و کمی گیجم. گمانم نزدیک 2 ساعت پیش خوابم برد. قرص ال‌دیِ امشب افتاد زیر کابینت. باید درست جایی می‌افتاد که به آن دسترسی ندارم! سر و صدای همسایگان آپارتمان تمامی ندارد. زندگی در طبقه‌ی اول، خودِ مجازات و شکنجه است! بازدید از پست‌های کانالم زیاد شده و این یعنی تعداد دسترسی مردم بیشتر شده. ولی هنوز کسی اینترنت ندارد. بازار سیاهِ وی‌پی‌ان‌های کوتاه‌مدت راه انداخته‌اند! حداقل به همدیگر رحم کنیم.

به صورت معمول، این وقت شب و در این اوضاع، آهنگ آپلود نمی‌کردم. ولی گمانم به اشتراک گذاشتن آهنگ‌هایمان یکی از کارهایی‌ست که می‌تواند سرمان را گرم کند.

Shawn Mendes and Camila Cabello / Senorita

 


دریافت

 

 

پ.ن1: کامنت‌های زیبایتان رسیده. فردا به آن‌ها پاسخ خواهم داد.

پ.ن2: ملیحه جان، راه ارتباطی دیگری به جز جیمیل داری تا بتوانم پیامی را به تو برسانم؟ لطفا مرا در جریان بگذار.


اواخر تابستان بود. شلوار جین مام‌استایل پوشیده بودم که تا چند سانت بالای قوزک پایم بود. تیشرت فیروزه‌ای گشاد تنم بود و دگمه‌های پیراهن مردانه‌ی چهارخانه‌ام را باز گذاشته بودم. کلاه آفتابی حصیری هم سرم بود. جلوتر از من خانمی در حال راه رفتن بود. چادر گذاشته بود و برجستگی بند ش از زیر چادر پیدا بود. هوا گرم بود. عرق کرده بودم و قدم‌ن در این اندیشه بودم که اگر گشت‌ارشاد بیاید، انتخابش برای دستگیری، من خواهم بود نه آن زن.

 

 

پ.ن1: پست نیمه شبم را اگر ندیده‌اید؛ روز ششم

پ.ن2: کِیتی در این آهنگ می‌گوید: بعد از طوفان، رنگین‌کمونه که درمیاد» و در جایی دیگر: شاید دلیل بسته بودن همه‌ی درها اینه که خودت اونی رو باز کنی که تو رو به بهترین سمت هدایت می‌کنه.» فعلا که طوفان است و ما گُه هم نمی‌توانیم بخوریم.
Katy Perry / Firework

 


دریافت


برای نوشتن خیلی دیر است اما می‌خواهم بنویسم.

هشدار! این پست حاوی یک لفظ رکیک است!

 

آرایش چشم‌هایم به رنگ سبز و رژم قرمز بود. به وسیله‌ی خط چشم، خال گذاشتم نزدیک لبم و خال گونه‌ام را پر رنگ کردم. نزدیک چشم‌هایم به صورت قرینه، گوشه‌ی گودی هر چشم 2تا خال گذاشتم؛ یکی بزرگ و دیگری کوچک. آینه‌ی قدی ندارم و برای اینکه مطمئن شوم لباس‌هایم با هم جور هستند یا نه، از آینه‌ی آسانسور استفاده کردم. لباس پوشیدم و موهای فرم را از زیر کلاه سبز و آبی‌ام ریختم بیرون. پالتوی سایز بزرگ یشمه‌ای، بافت رنگارنگ و شلوار دمپا گشاد صورتی. پیراهن مردانه‌ی آبی روشن از زیر بافتم دیده می‌شد. کت کوتاه خاکی رنگم را روی بافت پوشیدم. شال‌گردن جگری چهارخانه را دور گردنم پیچیدم. نیم‌بوت زیتونی‌ام را پوشیدم. همه‌ی آیتم‌های دهه‌ی 80 میلادی تکمیل بود. قدم‌ن رفتم تا سر خیابان. طوری باران می‌بارید که انگار می‌خواست زندگی را از همینی که هست برایمان سیاه‌تر کند! سوار تاکسی شدم. زنی که عقب نشسته بود با تاخیر و به زحمت خودش را تکان داد تا من هم بنشینم. کرایه‌ی راننده را دادم. توی کیفم دنبال هزار تومنی می‌گشتم که راننده پرسید خانوم، هزار تومنی دارین؟» جوابم منفی بود. زن گفت من ندارم. تو که داری خانوم، بده دیگه!» عصبانی شدم و با تعجب نگاهش کردم. هزار تومنی نداشتم و اشتباه دیده بود. گوشی را برداشتم تا وبلاگ را چک کنم. سرش در گوشی من بود. راننده خواست که بقیه پولم را پس بدهد. زن گفت بگیر، مال توئه.» باری دیگر با تعجب نگاهش کردم. یادم آمد که باید با غزاله تماس می‌گرفتم. جواب نداد. زن باز هم در گوشی من سرک کشید. با خودم گفتم خونسرد باش عالیس!» ترافیک بود و راننده‌ها مدام کلاج و ترمز می‌گرفتند. شیشه‌ها بخار گرفته بودند و نمی‌شد که بیرون را به درستی دید. زن به راننده گفت که پیاده می‌شود. راننده کمی جلوتر نگه داشت. یک ثانیه مکث کردم تا مطمئن شوم که راننده برای زن زده روی ترمز، و نه ترافیک. زن رو کرد به من و گفت برو پایین دیگه. پیاده می‌شم.» نگاهش کردم و گفتم: چقدر حرف می‌زنی تو!!» در را باز کردم و در حالی که پیاده می‌شدم گفتم: اول که ت نمی‌خوری بشینم! بعد به پول ما نگاه می‌کنی! بعدشم که گوشیمون رو! بیا بیرون بابا، بیا بیرون!!» نگاهم کرد و از تاکسی پیاده شد. وقتی که مجددا سوار شدم و خواستم در را ببندم گفت: خیلی زر زر می‌زنی!» در را بستم. ادامه داد: راست میگن میمون هرچی زشت‌تره، بازیش بیشتره!» خودم را به سمت شیشه‌ی جلوی ماشین که کمی باز بود خم کردم و با صدای رسا گفتم: کسّ ننه‌ت!» تکیه دادم. راننده و جوانی که در صندلی جلو نشسته بود حتی عقب را نگاه نکردند و همگی طوری رفتار کردیم که اتفاقی نیفتاده است و به راهمان ادامه دادیم. چند دقیقه بعد رسیدم صیقلان. از راننده تشکر کردم و پیاده شدم. باران شدیدتر شده بود. کنار دبیرستانی که دو سال در آن درس خوانده بودم ایستادم. باران آرام نگرفت. به راهم ادامه دادم. از وسط بازار رفتم. سر تا پا خیس بودم. دیدم بهتر است که چتر بخرم. طرح‌ها و رنگ‌ها را دوست نداشتم. با خودم گفتم یه چهارخونه می‌خوام. آها مثل مال همین خانوم که داره رد میشه! ولی خب این طرح که دست همه هست! عالیس! یه چتره‌ها! ول کن!!» به گشتن ادامه دادم. کارم را در فروشگاه نجم انجام دادم. سپس رفتم و عود دست‌ساز مورد علاقه‌ام را خریدم. سری به مغازه‌های لوکس سبزه‌میدان هم زدم. یک چتر نارنجی دلم را برد و خریدمش. با خودم فکر می‌کردم که باید به حمید می‌گفتم تا از لندن برایم چتر بیاورد! آخه یه چتر، 95 هزار تومن؟! در عوض مقاوم و زیباست! از کنار بوتیک‌ها رد شدم. مرد جوان جذاب با موهای بلند و استایلی متفاوت پشت شیشه‌ی مغازه ایستاده بود و بیرون را تماشا می‌کرد. نگاهش کردم. دلم خواست دوباره نگاهش کنم. پس سرم را دوباره به سمتش چرخاندم. او هم مرا دید. رد شدم و برای لیخند زدن و بوس فرستادن دیر شده بود. در راه برگشت برایتان از شهرداری عکس گرفتم.

چترم را به عمد در کادر جا دادم. باد می‌وزید و نلرزیدن گوشی، آن هم با یک دست، کار دشواری بود.

 

 

پ.ن: شام را مهمان پدر بودم. بعد از چند وقت دوباره دور هم جمع شدیم. حرف زدیم. خندیدیم. غر زدیم. غذا خوردیم. گونه‌ی برادرم را بوسیدم و از بقیه خداحافظی کردم.


سالی که نت از بهارش پیداست؟ نمی‌دانم! صبح که بیدار شدم دیدم اتفاق‌های بدی افتاده. مضطرب شدم. چند روز اخیر همینطور بوده؛ از همان اول صبح اتفاقاتی می‌افتاد تا افکار منفی به ذهنم هجوم بیاورند و ضربان قلبم را بالا ببرند. پراکسی‌های دوستم از کار افتاده‌اند و من فقط برای او نگرانم. امیدوارم که مشکلی برایش پیش نیاید. وارد روز ششم شده‌ایم و عجیب است! وقتی از در خانه می‌روم بیرون همه طوری رفتار می‌کنیم که انگار اتفاقی نیوفتاده و همه چیز را عادی جلوه می‌دهیم! از وقتی که روانپزشکم گفته هرچقدر که بدنت احتیاج داره، بخواب» صبح‌ها دیرتر بیدار می‌شوم. خالی بودن معده بهانه‌ای شد تا چند روزی یکی از قرص‌هایم را نخورم. نتیجه‌اش شده سرگیجه‌هایی که سریع می‌روند و می‌آیند. ظرف‌ها را شستم. پالتویم را اتو کشیدم. باید لباس‌های نه‌ام را هم بشویم و سپس بروم خرید. دو سه روزی می‌شود که از خانه بیرون نرفته‌ام. باران لعنتی هم بند آمده.

 

 

پ.ن1: آمار وبلاگم گویای این است که برگشته‌ایم به 10 سال پیش! پناهی جز وبلاگ نداریم.

پ.ن2: از آهنگ‌های محبوبم.

 


دریافت


بله دوستان. قطعا همه‌ی ما دوست داریم حداقل فقط خودمان برای یک لحظه هم که شده به اینترنت جهانی دسترسی داشته باشیم و ببینیم که در دنیا چه می‌گذرد. باید هم بتوانیم. این حق مسلم ماست. امروز، باز هم به لطف یک دوست عزیز، توانستم به اینترنت جهانی دسترسی داشته باشم. ولی بدون حضور ایرانی‌ها لطفی ندارد. حالا چه شده که منِ معترض از ایران و ایرانی به یکباره عاشق وطن شده‌ام؟! خیر. عاشق وطن نشده‌ام. ولی تلگرم و توییتر و غیره بدون حضور آدم‌های همیشگی شبیه به یک قبرستان است! حسی‌ست شبیه زمانی که تلفن در ایران آمده بود. مادربزرگم تلفن داشت ولی ما نداشتیم. و داشتنِ شماره‌ی آن‌ها به هیچ دردی نمی‌خورد.
مهری برایم پیام صوتی فرستاد. از من خواست که اندک امیدی به او بدهم. ولی منی که در سلول انفرادی هستم چه امیدی به این دختر می‌دادم؟؟ متاسصل بودم. نگران است که دیگر به اینترنت جهانی دسترسی نداشته باشیم. راستش من هم این نگرانی را دارم و قطعا اکثر مردم نگران این موضوع هستند. نمی‌دانم در این شرایط باید به همدیگر روحیه بدهیم یا اجازه بدهیم که هرکسی دردش را بریزد بیرون و آیه‌ی یاس بخواند؟! نمی‌دانم. نگران خانواده‌اش است و می‌گوید اگر قرار است اینترنت وصل نشود برمی‌گردد ایران! گفتم مگر دیوانه‌ای؟! هر یک نفر از ما که از این زندان رهایی پیدا کند غنیمت است. البته فعلا که مهاجرت بدون اینترنت امکان‌پذیر نیست و اسیر شده‌ایم. دلم می‌خواهد جایی زندگی کنم که دیگر صدای اذان را نشنوم. شاید هم حق با مهری باشد. شاید اگر ما هم جای او بودیم دلمان می‌خواست که برگردیم.

ظرف‌های دور همی دیشب را می‌شستم. پوشه‌ی پرنیان را باز کردم. کنسرت سال 2011 اوریل لوین را پخش کردم. یک پسر روسی با دوربین گوشی، تمام کنسرت به اضافه‌ی اتفاقات قبل و بعدش را ضبط کرده بود. می‌خندیدند. به روسی حرف می‌زدند. نمی‌دانستم چه می‌گویند ولی صدای خنده‌هایشان زیبا بود. یادآور این حقیقت تلخ بود که ما خاور میانه‌ای هستیم و حتی اگر خارج از ایران باشیم، باز هم بدبختی‌هایی داریم که به سمت قلبمان تیر پرتاب کند.

سینگل جدید هری استای منتشر شده. با چهره‌ای غم‌زده اجرای جدیدش را تماشا کردم. تمام مدت به این فکر می‌کردم که چرا سایر ایرانی‌ها نمی‌توانند مثل من شاهد این اجرا باشند؟؟ و از این فکر بغضم می‌گرفت. توی توییتر هشتگ Grammy ترند می‌شود. نامزد آهنگ‌ها اعلام شده‌اند. دنیا برای این اتفاق هیجان‌زده است و ما برای حقوق ابتدایی خودمان بر فرق سر می‌کوبیم.

 

 

پ.ن1: سومین پست امروز. قبلی؛ از دیروزم

پ.ن2: یک آشنای عزیز لطف کرده و امکاناتی را در اختیار ما گذاشته. برای دسترسی به سرچ کردن در اینترنت، به این پستش سر بزنید: Let's DuckDuckGo

پ.ن3: تک آهنگ جدید هری از آلبومش که به زودی منتشر می‌شود:

 


دریافت


کم‌کم حس می‌کنم که دارم دیوانه می‌شوم. بند بند وجودم درد می‌کند. تا به حال در زندگی‌ام اینطور کلافه و مستاصل نبوده‌ام. نمی‌دانم باید چه‌کار کنم. نمی‌دانم با این همه خشم و نفرت چه‌کار کنم. حس می‌کنم که می‌توانم خرخره‌ی آدم‌ها را بجوم. هنوز بغض دارم. نمی‌دانم باید به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نمی‌دانم چه کنم. نمی‌دانم که باید به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمی‌کند. و این یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکی نمانده که سرم بریزم.


ساعت 6 و نیم صبح بود که بیدار شدم. یادم آمد که کلی کار دارم. دیگر نخوابیدم. ساعت 11:30 پیش روانپزشکم نوبت داشتم. هر بار که با او صحبت می‌کنم حالم بهتر می‌شود. برای افزایش تمرکزم قرص جدید نوشت که باید از نمی‌دانم کدام کمیسیون تاییدیه بگیریم تا داروخانه دارو را تحویل دهد. برای کاهش اضطرابم، دوز قرصم را برد بالا. از تیپ و میکاپم تعریف کرد. آیا داشتن چنین روانپزشکی خوشبختی نیست؟ تاکید کرد که پیگیر کارهای مهاجرت باشم. شماره‌اش را به من داد تا با او در تماس باشم. منشی جدیدش زن جوان باریک اندامی‌ست که بینی‌اش را عمل کرده. موقع خداحافظی به من گفت برو دنیا رو با لباسات رنگی کن!»

اداره‌ی پست بازی درآورده و برای ارسالِ نمی‌دانم چه سبکی از بسته، باید فتوکپی کارت ملی ارائه دهی. آمدم بیرون. چیپس خریدم. قدم‌ن برگشتم خانه. گوجه شده کیلویی 18 هزار تومان! 4 تا برداشتم؛ 10 هزار تومان! یعنی هر کدام به ارزش 2500 تومان! خسته بودم و توان پختن نهار را نداشتم. کرانچی و دلستر خوردم و چند لایه لباس پوشیدم. دلم عشق‌بازی می‌خواست. گمانم نزدیک 6 غروب بود که خوابم برد. 9 شب بیدار شدم و به همین دلیل است که الان بیدارم! آدم توی محدودیت‌هاست که ستاره می‌شود! دیشب دلم هله هوله می‌خواست ولی چیزی نداشتم. شکلاتی که حمید از لندن آورده را برداشتم و انداختم توی قابلمه. کمی آب به آن اضافه کردم. گردو ریز کردم و موز له شده ریختم داخلش. کاملا طعم آیس‌پک و میلک‌شیک موز شکلات می‌داد! ظرف‌ها را شستم و باقی‌مانده‌ی شکلات دیشب را خوردم. کم‌کم باید بروم که بخوابم. قرص‌های نوبت بعد از ظهرم را نخورده‌ام و امیدوارم که فردا به خیر بگذرد.

 

 

پ.ن1: دومین مطلب شبانه. قبلی؛ جاودانه

پ.ن2: The Pretty Reckless / You

 


دریافت

 


قصد داشتم اجرای بعدی که برایتان آپلود می‌کنم از هری استای باشد ولی تجربه‌ی صبح شنبه‌ی من عمیق‌تر از آن بود که درباره‌اش چیزی ننویسم. تا به حال بسته‌ی مشتری‌هایم را با اشک آماده نکرده بودم. تنها دلخوشی‌ام این بود که برای تارای 16 ساله، کارتِ سورپرایز آماده کنم. تنها دلخوشی‌ام آوردن لبخند بر لبان یک دختر نوجوان بود. کنسرت اونسنس را پخش کردم. آخ که چقدر دلم برایم این اجرا تنگ شده بود. نقاشی می‌کشیدم و با صدای بلند همخوانی می‌کردم. نوبت رسید به آهنگ My Immortal. قسمتی از متن این آهنگ همیشه قلبم را به آتش می‌کشد. آنقدری برایم ملموس است که آنرا در توییتر به عنوان پست ثابتم چسبانده‌ام به بالای صفحه. دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. زدم زیر گریه. بلند بلند می‌خواندم این زخم‌ها خوب شدنی نیستن. این درد عمیق‌تر از اونیه که حتی زمان بتونه پاکش کنه.» به خاطر ایرانی بودنم می‌گریستم. به خاطر اینکه این کنسرت‌ها در کشور خودمان برگزار نمی‌شود می‌گریستم. به خاطر اینکه اصلا معلوم نیست بتوانم به کنسرت گروه‌های محبوبم بروم یا نه می‌گریستم. برای بدبختی خودم و امثال خودم می‌گریستم. من در آن لحظه بی‌دفاع و تنها بودم و سردم بودم. این روزها همیشه احساس سرما می‌کنم. می‌دانم که خیلی‌ها این آهنگ را شنیده‌اند. اما دیدن این اجرا برای بار هزارم هم خالی از لطف نیست. این ویدیو در سال 2004 در پاریس فیلمربرداری شده. به دست‌های تماشاچیان نگاه کنید که خالی‌ست؛ گوشی ندارند و با تمام وجود از لحظه لذت می‌برند.

 


دریافت
مدت زمان: 4 دقیقه 23 ثانیه

These wounds won't seem to heal
This pain is just too real
There's just too much that time cannot erase


چند روز پیش رفته بودم خیابان. پالتو و دستکش و کلاه. و خلاصه هر طور که فکر کنید مجهز لباس پوشیده بودم. مردم توی خیابون طوری لباس پوشیده بودند که انگار اول پاییز است. حتی بعضی‌ها شلوار کوتاه و کتانی پوشیده بودند. آنوقت من نوک دماغم را هم پوشانده بودم! بعضی‌ها هودی پوشیده و تعدادی هم بارانی. خدایا! این آدم‌ها سردشان نیست؟! پس چرا من در حال چاییدنم؟! طی این افکار به این نتیجه رسیدم که شاید من زیاده‌روی می‌کنم و واقعا آنقدرها هم سرد نیست؟!!!! دیروز که می‌خواستم بیرون، لباس کمتری پوشیدم. سرما خیلی زود به مغز استخوانم نفوذ کرد و پیش از اینکه بتوانم قدم بزنم و به کارهایم برسم، تصمیم گرفتم به خانه برگردم. گمانم نزدیک 30 دقیقه معطل شدم تا اینکه توانستم اسنپ بگیرم. برگشتم خانه و چسبیدم به شوفاژ. و تصمیم گرفتم که مثل سابق با همان فرمانِ مجهز بودن بروم جلو. آدمی مثل من از پوشیدن لباس زیاد در فصل سرما ضرر نمی‌کند. همیشه لایه برای کم کردن هست!

لباسی که قبلا توصیفش کردم.

پست مرتبط: روز ششم

 

 

پ.ن: دومین پست امروز. قبلی؛ از ایرانی بودن خسته‌ام


چشم‌هایم را باز می‌کنم. احساس خفگی دارم. خبرها را چک می‌کنم. مطالبی که از قبل ذخیره کرده بودم را برای برادر و پدرم می‌فرستم. شاید کمی نظرشان درباره‌ی این حکومت عوض شود. احمقانه است! هنوز امید دارم به تغییر آدم‌ها! آهنگ آهای خبردار» همایون شجریان را پخش می‌کنم. حتی دلم اجرای جدید هری استای را نمی‌خواهد. با این حال برای بار نمی‌دانم چندم تماشا می‌کنم. دم پنجره می‌ایستم. هوا سرد است. بعد از دو هفته بالاخره خورشید در آسمان می‌درخشد. می‌خزم زیر پتو. کمی به دیوار خیره می‌شوم و می‌زنم زیر گریه. من از ایرانی بودن خسته‌ام! من از این کثافتی که گلویم را گرفته خسته‌ام! من از حال و گذشته و حتی از آینده‌ای که نیامده خسته‌ام! دلم می‌خواهد چشم‌هایم را باز کنم و ببینم که یک زن جوان اهل نروژ هستم. من از هر آنچه که من را من می‌کند خسته‌ام. ایرانی بودن همچون استخوان وسط گلویم گیر کرده و آزارم می‌دهد. تصویری از آینده ندارم. هیچ‌وقت نداشته‌ام. همیشه صرفا یک سری رویا داشتم که در جهت رسیدن به آن‌ها برنامه‌ای نداشتم. شکل جدیدی از افسردگی دارد مرا در بر می‌گیرد و من خسته‌تر از آن هستم که بخواهم قدم بردارم و خودم را نجات بدهم. این روزها آنقدر خسته‌ام که تشخیص نمی‌دهم آیا واقعا به انجام فلان کار علاقه ندارم یا بی‌انگیزه و اهمال‌کارم؟ دیروز در این آشفته‌بازار چند بار متلک شنیدم. باورم نمی‌شود که موجودات دار در این شرایط هم دست‌بردار نیستند. از نگاه‌ها و پچ‌پچ‌های مردم خسته‌ام. من خسته‌ام دوستان. برخلاف همیشه نمی‌خواهم که همه چیز تمام شود و دیگر نباشم. من دلم خوشبختی و شادی می‌خواهد. دلم می‌خواهد آن زن جوانی که در قایق شناور وسط دریاچه با بیکینی می‌رقصد من باشم. مهاجرت کنم؟ این گذشته‌ی سیاه که از من جدا نمی‌شود!!! خودِ آن زن بودن را می‌خواهم. دلم می‌خواهد منِ ایرانی نباشم.

 

 

پ.ن: وزیر جوان یک گیگ اینترنت رایگان به مردم هدیه داده! وقاحت هم حدی دارد!!


سلام عالیس 
یکمی حرف داشتم ولی از اونجایی که بلاکم کردی و احتمالا در زمان گرفتن هارد هم نمیخوای باهام حرف بزنی، اینجا میگمش. میتونی نخونیش و حذفش کنی انتخاب با خودته! اما اگه نخوندیش حرف منو نشنیدی . و حقمو برای توضیح یه چیزایی ازم گرفتی

از چند چیزخوشحالم واز چندچیز نگران و ناراحت

خوشحالم چون لحظاتی از زندگیمو با کسی گذروندم که فردی قوی، نترس، با اراده، دوستداشتنی و با محبت بود. خوشحالم که یه زمان و یه مدتم رو در کنار کسی بودم که با وجود خیلی از مشکلاتم بازم برام با اولویت بود و حسم بهش حسی بود که انگار بودنم لازمه براش )اما انگار نبود، شاید نبودنم بهتر میبود!( اما در نهایت این حس من بود.

نگرانم، که نکنه شاد نباشی، نکنه دلت بگیره، نکنه حس کنی کسی دوست نداره، نکنه لحظه ای حسرت بخوری یا نکنه که حس کنی تنهایی حالا باورکنی یانه اما این نگرانی ها برام دلهره میاره و مضطربم میکنه! شاید بگی به توچه محسن! آره بمن ربطی نداره. توزندگی خودت و تصمیمات خود رو داری و نیازی به دخالت من یا هیچکس دیگه هم نیست. اما این نگرانی ها از اون نگرانی هاست که دلیلو ربط رابط نداره برام تنها حسمه که میگه تو لیاقت خیلی چیزارو داری که فعلا در دسترست نیست تمام شادی ها و آرامش دنیارو برات از آرزو میکنم و تنها چیزی هم که ازت میخوام اینه که بیخیال تمام آدمای دنیا که حالتو بد میکنن ، بیخیال تمام اشک ها و بغض ها به آرزوهات برس به آرزوهات برس و بخند!

ناراحتم که ممکنه چه فکری راجبم بکنی! هرچند شاید به نظر مهم نباشه اما اون فکر راجبه منه و برای من مهمه! مهمه که بدونی هدفم از بودن و دوستی باتو هیچ چیز بدی نبوده و تو تا آخرین لحظه ی زنده بودنم برام محترم و قابل ستایشی. میخوام بدونی که اتفاقات بینمون یه راز بینه منوتوه و هرگز فاش نمیشه و حرمتی بینمون شکسته نیست! تا لحظه ای که زندم در قبال کارایی که کردم مسئولم و تا هستم همیشه برای تو احترام قائلم همیشه تو دوستی داری که از دور دوست داره حتی اگه دوسش نداشته باشی باتو خوب، گرم و صمیمیه حتی اگه باهاش سرد و بی حرمت باشی همیشه براش مهمی حتی اگه برات هیچ ارزشی نداشته باشه! آره من درقبال تمام کارای که کردم مسئولم. تمام سعی من از بودن باتو دیدن شادیت بود، نمیدونم چرا ولی ازاین که ببینم میخندی و خوشحالی انگار که من هم میخندم و من هم خوشخال میشم. هرجایی که خندیدی بلند بخند تا صداتو بشنوم! باورکنی یا نه اما آرومم میکنه.

 

 

محسن *****
21 / 3 / 1395 : 4:45

 

بله، تاریخ این نامه به درستی تایپ شده؛ 1395! خیال می‌کردم که این پی‌دی‌اف را حذف کرده‌ام ولی یک روز چشمم به‌ش افتاد و خاطرات زیادی برایم زنده شدند. این محسن آن محسن نیست. من با دو محسن در زندگی‌ام ملاقات کرده‌ام؛ یکی سال 1391 و دیگری سال 1395. به قول محسنِ اولی جفتمونم عوضی بودیم! اصلا محسن‌ها همه‌شون عوضی‌ان!» البته من یک محسنِ قهرمان می‌شناسم؛ محسن خلیلی! ستاره‌ی روزهای طلایی پرسپولیس در سال 1387! قضیه‌ی من و محسن از جایی شروع شد که من موبایلگرافی می‌کردم. عکسی را در اینستگرم منتشر کردم و طبق معمول هشتگ زدم. یکی از هشتگ‌ها را دنبال کردم و رسیدم به صفحه‌ی محسن. سبک ادیت عکس‌هایمان مثل هم بود؛ فضایی تاریک. علاوه بر آن، عکس‌هایی که می‌گرفت را دوست داشتم. او را فالو کردم. مدتی بعد او هم مرا فالو کرد. آن روزها موهایم کوتاه و بنفش بود و دوست اینترنتی‌ام کیا» به تازگی فوت کرده بود. محسن گاهی در دیرکتم ویدیویی از حیوانات بامزه می‌فرستاد. یک روز پیشنهاد داد تا همدیگر را ملاقات کنیم. من با خوشحالی پذیرفتم. البته بماند که من در قرار اول فشارم افتاد و رفتیم درمانگاه! رفتارهای محسن عجیب بود. هم مرا می‌خواست و هم نه. برایش سلفی می‌فرستادم و واکنش یک دوست را داشت. اما در خیابان که قدم می‌زدیم، از من می‌خواست تا بروم بالای جدول. وقتی به انتهای جدول می‌رسیدم مرا بغل می‌کرد تا بیایم زمین. گاهی دیر می‌رسید سر قرار. خیلی دیر! می‌گفت که خواب مانده، ولی گمانم به کل فراموش کرده بود. دختری زیر پست‌هایش کامنت می‌گذاشت که اصلا حس خوبی به او نداشتم اما سوالی هم نمی‌پرسیدم. زنگ‌های مشکوک داشت. یک بار سالن‌کارِ کافه که کمی شیرین می‌زد از محسن پرسید اون یکی رو چیکار کردی؟» چهره‌ی محسن طوری شد که انگار می‌خواست چیزی را مخفی کند. پرسید کدوم یکی؟» سالن‌کار در جواب گفت همون خانومه که باهات میومد!» بقیه‌ی مکالمه را یادم نیست ولی می‌دانم که من باز هم سکوت کردم. اصلا سوال پرسیدن را حق خودم نمی‌دانستم. آن روزها یک دوره‌ی سخت افسردگی را می‌گذراندم و مثل همیشه وزنم کم شده بود. و البته آن روزها کراشم آقای میمِ درامر بود و توی وبلاگم درباره‌ی او می‌نوشتم. خدایا! چه روزهایی بود! پففف! داشتم می‌گفتم. یک بار یکی از دوستان دختر محسن که عضوی از اکیپ‌شان بود از من پرسید تو و محسن با هم توی رابطه‌اید یا همینطوری دوستید؟» پاسخ من گزینه‌ی دوم بود. محسن به من اهمیت می‌داد. وقتی حالم بد بود نگرانم می‌شد. همیشه از کافه تا میدان فرهنگ را با من قدم می‌زد که تنها نباشم و وقتی که سوار تاکسی می‌شدم برمی‌گشت کافه. برایم از فرهنگ و اصطلاحات کرمانشاه می‌گفت. وقتی می‌خواست دستانم را بگیرد توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد. وقتی که رفتم خانه‌ی مجردی‌شان، برایم پیانو نواخت و کمی از ساز و تئوری موسیقی یادم داد. با هم فیلم و سریال تماشا کردیم. قربان‌صدقه‌ی قدم می‌رفت و مرا روی پایش می‌نشاند. در خیابان‌های بندر انزلی بودیم که پرسید تا حالا کسی توی خیابون پشت ترانس برق، لبات رو بوسیده؟!» و مرا بوسید. چند باری رفتیم کنار دریا. روی سنگ‌ها نشستیم و اجازه دادیم که موج‌ها از زیر پایمان رد شوند. همانجا همدیگر را بوسیدیم و وقتی به خودمان آمدیم، آدم‌های زیادی از کنارمان رد می‌شدند. اما هیچ‌کدام از این‌ها کافی نبودند و من این را به خوبی می‌دانستم ولی توان و شهامت پایان دادن را نداشتم.
نزدیک تولدم بود و تصمیم گرفته بودم هر طور که شده بروم قلعه‌رودخان. حالا چرا قلعه‌رودخان؟ چون تولد سال قبلم را همراه علیرضا و کامیار در آنجا سپری کرده بودم. طوری به هر سه‌ی ما خوش گذشته بود که باورمان نمی‌شد. و البته بعد از کوه و جنگل، رفتیم دریا. محسن از من خواست که اجازه دهم تا همراهم به قلعه‌رودخان بیاید. اول مخالفت کردم ولی بعد که قبول کردم گفت امتحان دارد و از این مزخرفات. خلاصه برنامه‌اش را جور کرد تا همراهم بیاید. توی ماشین که بودیم تماس مشکوکی داشت. من طبق معمول سکوت کردم. اصلا دلم نمی‌خواست که برچسب فضول» و حسود» را روی پیشانی‌ام بچسبانند! من و الهه یک عمر به واساطه‌ی سلایقمان خودمان را متفاوت از سایر دخترها می‌دانستیم و حالا من، عالیس؟! از یک پسر بپرسم که کی بود زنگ زد؟!» من که یک دختر معمولی نبودم! آن روزها خیلی راحت کوهنوردی می‌کردم. سبک بودم و نفسم به این صورت نمی‌گرفت. محسن گاهی گوله‌ام را برایم می‌آورد. یک زوج جلوتر از ما بودند و محسن بلند بلند از باسن من تعریف می‌کرد! با این کارش راحت نبودم ولی حرفی نزدم. چون فقط یک دختر معمولی‌ست که جلوی دیگران بحث می‌کند! این مرضِ خاص بودن در من ریشه کرده بود و خودم هم نمی‌دانستم که دارم چه بلایی سر خودم می‌آوردم. به هر حال رسیدیم به قلعه. عکس گرفتیم. برگشتیم و یک راه فرعی که آن یکی محسن به من یاد داده بود را نشانش دادم. کمی آنجا وقت گذراندیم و عشق‌بازی کردیم. باید خاطرنشان کنم که از ‌های اسفنجی اظهار گلایه‌مندی کرد. اگر کسی امروز چنین حرفی به من بزند، البته من یک سال است که دیگر نمی‌پوشم، ولی خب اگر بخواهد هرگونه ایرادی از بدنم بگیرد قطعا او را با لگد از زندگی‌ام بیرون خواهم کرد. ادامه‌ی داستان؛ دیر برگشتیم. هوا تاریک شده بود و نور گوشی برای دیدن راه کافی نبود. چند بار با زانو خوردم زمین. برگشتیم رشت و مرا به خانه‌اش دعوت کرد. با پدرم قهر بودم. مادر و برادرم راضی به دروغ گفتن نشدند. همراه محسن رفتم و مادر و برادرم خیال کردند که برمی‌گردم خانه‌ی پدرم. و پدرم خیال کرد که شب را در خانه‌ی مادرم مانده‌ام. تمام مدت اضطراب داشتم. حتی وقتی که دیدم محسن و دوستانش برایم جشن تولد گرفته‌اند و غافلگیرم کردند! یکی از دوستانش کیک مالید به صورتم! یکی دیگر از آن‌ها گل و هدیه‌ای که محسن سفارش داده بود را برایم آورد. آن جشن، اولین جشن سورپرایز و آن گل، اولین و تنها گلی بود که یک پسر به من هدیه داده بود.پ خسته بودم و به تن و لباس‌هایم فکر می‌کردم که احتمالا بوی عرق می‌دادند. باید پیش محسن می‌خوابیدم و فاجعه آنجا بود که نه» گفتن را بلد نبودم. دوستانش در پذیرایی خوابیدند و ما در اتاق خواب. اگر خیال می‌کنید که شدیم باید بگویم که درست حدس زده‌اید. ولی من هر لحظه ممکن بود که چشم‌هایم بسته شوند! بین آدم‌هایی که با آن‌ها ملاقات کرده‌ام محسن تنها کسی بود که در ابتدای کار، اورال را برای من برگزید. گمانم نزدیک 5 صبح بود که خوابیدیم. نزدیک ظهر بیدار شدیم و من برای دسترسی به اینترنت باید در نقطه‌ی خاصی می‌نشستم. محسن دید که روی کاشی‌ها نشسته‌ام: مگه من مُرده‌م که تو روی زمین نشستی؟!» برایم بالشت آورد تا روی آن بنشینم. رفت از مغازه برایم شرت خرید تا بتوانم حمام کنم. از من اجازه خواست تا با هم دوش بگیریم. این بار بالاخره گفتم نه! با دوستانش نهار خوردیم و نشستیم سریال تماشا کردیم. محسن خوابش برد. من اضطراب داشتم. یک حسی به من می‌گفت که برگردم خانه. نگران بودم که پدرم مرا سوال و جواب کند ولی به خیر گذشت. البته نه خیلی! یک ربع بعد از اینکه رسیدم خانه، گوشی‌ام زنگ خورد. اسم محسن روی صفحه افتاده بود ولی صدای یک دختر از پشت خط می‌آمد! همان دختری بود که برایش کامنت می‌گذاشت! به قصد دعوا زنگ زده بود ولی وقتی دید که من دوست‌دختر محسن نیستم، عذرخواهی و سپس قطع کرد. محسن تلاش کرد تا ماست‌مالی کند. من باورم نشده بود. اضطرابم آنقدری بالا بود که حالت تهوع داشتم. یکی دو روز بعد همان دختر در اینستگرم به من پیام داد و عکس‌های دو نفره و اسکرینشات چت‌هایشان را فرستاد. به من گفت که محسن به او قول ازدواج داده. گفت که محسن به او گفته عالیس یک دختر بدبخت است که من از روی دلسوزی و ترحم با او دوستم! شنیدن این حرف‌ها برایم سخت بود. محسن هم تایید کرد که چنین حرف‌هایی را زده. رابطه‌اش با آن دختر را هم تایید کرد. ظاهرا من صرفا برای او یک دوست بودم ولی خودم خبر نداشتم که صرفا یک دوستم! درست همان لحظه بود که دهانم را باز کردم و هر آنچه که به آن شک داشم را به زبان آوردم. همه‌ی حرف‌هایم را به او زدم و سپس از زندگی‌ام بیرونش کردم. سخت بود ولی انجامش دادم. ترکش آن رابطه باعث شد که من دیگر هرگز آدرس وبلاگم را در بیوگرافی اینستا ثبت نکنم. محسن وبلاگم را می‌خواند. احساس عدم امنیت داشتم و صفحه‌ی اینستگرم قبلی‌ام را قفل و سپس آن را پاک کنم. می‌خواستم این وبلاگم را هم حذف کنم که البته به خیر گذشت! تا یک سال و نیم دیگر وارد هیچ رابطه‌ای نشدم. نیم سال دیگر هم گذشت و من کسی که دلخواهم باشد را پیدا نکردم. جالب است که بدانید بعد از دو سال از این ماجرا، وارد رابطه با مصطفی شدم و این یکی هم به خیانت انجامید. سرم چندین بار به سنگ خورد تا بالاخره بزرگ شدم و حالا به خودم حق می‌دهم که سوال بپرسم. دیگر موبایل را یک وسیله‌ی شخصی نمی‌دانم و برایم مهم نیست که برچسب‌های فضول. حسود. تو هم مثل بقیه دخترایی!» را روی صورتم بچسبانند.

 

 

پ.ن: نامه‌اش را که درون هاردم دیدم لجم گرفت. گفته بود که می‌خواهد نامه بنویسد. فایل را پاک نکردم ولی همان لحظه هم باز نکردم. گمانم یکی دو هفته بعد خواندمش.

 

از عکس‌هایی که محسن از من گرفت.


دیشب بعد از نوشتن پست قبلی رفتم یوتوب. اجرای زنده از آهنگ‌ها و گروه‌های مختلف را تماشا کردم. اشک ریختم و اشک ریختم. کاغذ برداشتم و برای عالیسی که قرار بود صبح روز بعد بیدار شود نامه‌ای پر از محبت نوشتم. امضایی جدید زدم پای نامه. صبح که از خواب بیدار شدم و نامه را پشت در اتاق دیدم حالم بهتر شده بود. کارهای امروزم را هم لیست کرده بودم و چیزهایی که یادم رفته بود را دیدم. تصمیم گرفتم که مدتی توییتر را چک نکنم و از زیبایی‌های دنیا بنویسم. می‌خواهم کمتر فحاشی کنم. مثلا با دیدن پیامک‌های تبلیغاتی به جای کس ننه‌تون» می‌گویم بله، بله، ممنون.» خودم همیشه به دیگران می‌گویم که کلمات بار معنایی» دارند. بیایید حرف‌های قشنگ به هم بزنیم! به قول آقای استای که می‌گوید:

!Treat people with kindness      

 

 

پ.ن1: دوستان! اگر کاپوچینو اینی هست که حمید از لندن آورده، باید بگویم که ما توی ایران چیز خوبی نمی‌نوشیم!

 

پ.ن2: برایتان اولین اجرای زنده از آهنگ Lights Up آقای هری استای را آورده‌ام! آیا این مرد جوان خودش یک اثر هنریِ زیبا نیست؟!
فعلا همین کیفیت از اجرا را دارم. وقتی که به وای‌فای دسترسی پیدا کردم، کیفیت بهترش را دانلود می‌کنم.

 


دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 6 ثانیه

 

پ.ن3: جای کامنت‌هایتان هم امن است. به زودی به آن‌ها جواب می‌دهم.


دو قسمت از سریال Black Mirror را دیدم. از جایم بلند شدم و رفتم سراغ نقاشی. از لابه‌لای موهایم عطر برادرم می‌آمد که او را در آغوش گرفته بودم. طرحم را کامل می‌کردم و به باشگاه رفتن فکر می‌کردم. دوس دارم ورزش کنم ولی حوصله ندارم. جدی حوصله ندارم یا اگه برم حسش میاد؟» گرمم شد. درب بالکن را باز کردم. باید برم بیرون قدم بزنم. به کی زنگ بزنم؟ اصلا چرا من بزنم؟ چرا اونا زنگ می‌زنن؟ خسته شدم از بس پیگیرم. حالا جدی اصلا پیگیر بودم؟! از این به بعد برم توی کافه نقاشیام رو بکشم. برم قدم بزنم؟ دیره. نمیرم. خب داری بهونه میاری. روانشناسم گفته باید برم. پوف. چقدر دلم می‌خواد برم سفر. همسفر خوب کیه مثلا؟ خب تنها برو. فک کن یه دختر با یه کوله پشتش. حوصله و کشش آزار و ترس از رو ندارم فعلا. پا شم برم قدم بزنم. چه وضعیتیه. نه میشه توی خونه موند، نه میشه رفت بیرون.» برای خودم آهنگ‌های شاد ایرانی پخش کردم. حین لباس پوشیدن رقصیدم. جلوی آینه ایستاده بودم و از لباس‌ها و بدنم لذت می‌بردم. لباس گرم پوشیدم و از خانه زدم بیرون. شارژ هنسفری‌ام زود تمام شد. محله‌ها خلوت بودند. به شهرداری که رسیدم طبق معمول فقط پسرها و مردها بودند که بازی می‌کردند. علی زنگ زده بود. ویسش را در واتس‌اپ گوش دادم و تماس گرفتم. کمی مست بود. کمی حرف زدیم. کمی خندیدیم. رفتم از فروشگاه خرید کردم. آن محلول شست و شوی صورت که در خریدش تردید داشتم را برداشتم. برای مادرم نرم‌کننده‌ی مو خریدم. به اضافه‌ی چند قلم وسایل بهداشتی و خوراکی برای خودم. پفیلا می‌خوردم و با مهدی چت می‌کردم. نه تاکسی بود و نه اسنپ. قدم زدم. سر میدان بعدی هم هیچ خبری از تاکسی نبود. به ناچار قدم‌ن برگشتم خانه. همچنان با مهدی صحبت می‌کردم و گاهی از خودم استوری می‌گذاشتم تا سرگرم شوم. متلک‌ها را نادیده می‌گرفتم ولی پنج پسری که همزمان از رو به رویم رد شدند و نفری یک متلک انداختند آن هم به صورت همزمان واقعا ترسناک بودند. ساعت 12 شب بود و ریسک نکردم که درگیر شوم. بعضی راننده‌های شخصی بوق می‌زدند. نمی‌دانم کدام ‌ای در خیابان قدم می‌زند و پفیلا می‌خورَد. ولی حتی اگر پفیلا هم بخورد حداقل یک نیم‌نگاهی به خیابان می‌اندازد. برای منی که سرم به کار و گوشی خودم بود چرا بوق می‌زدند؟! آه. با ثمین تماس گرفتم ولی گوشی‌اش خاموش بود. بعدا فهمیدم که توی خوابگاه، آنتن درست حسابی ندارند. یک سگ پشمالوی سفید را در خیابانمان دیدم و شبم زیبا شد. سالم برگشتم خانه. صورتم را با محلول شستم و الان حالم بهتر است.

 


از وقتی که شروع کردم به خوردن قرص ال‌دی انگار م از ماه پیش تمام نشده! لک‌های گاه و بی‌گاه می‌بینم و این سه روز اخیر حتی خون هم دیدم. مردان هیچوقت نخواهند فهمید وقتی که شرتت را بکشی پایین و خون ببینی چه حالی به تو دست خواهد داد. قسمت پایینی شکمم دردهای گاه و بی‌گاه دارد. این چند روز دردش زیاد شده. بدنم دارد تخمدان‌هایم را به حالت اولیه برمی‌گرداند و پاکسازی می‌کند. و هر پاکسازی نیاز به خارج کردن اضافات دارد. باز هم مردان هیچگاه نخواهند فهمید که دیدن ضایعات رحم و تخمدان چه حسی دارد. ‌هایم در این سه هفته خیلی حساس بوده‌اند. حتی وقتی برادرم را بغل می‌کنم احساس درد دارم. گمانم یک سایز بزرگ شده‌اند. آخرین بار 42 کیلو بودم با سایز 65. گمانم رسیده‌ام به 70. یادم هست زمانی که 50 کیلو بودم ‌هایم اینقدر برجسته بودند. و راستش را بخواهید من دلم برای بدن سابقم تنگ شده و همان ‌های سایز 65 خودم را می‌خواهم. این روزها از خودم می‌پرسم که نکند این سایز واقعی من است؟! باید صبر کنم و ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد.


سلام عالیس 
یکمی حرف داشتم ولی از اونجایی که بلاکم کردی و احتمالا در زمان گرفتن هارد هم نمیخوای باهام حرف بزنی، اینجا میگمش. میتونی نخونیش و حذفش کنی انتخاب با خودته! اما اگه نخوندیش حرف منو نشنیدی . و حقمو برای توضیح یه چیزایی ازم گرفتی

از چند چیزخوشحالم واز چندچیز نگران و ناراحت

خوشحالم چون لحظاتی از زندگیمو با کسی گذروندم که فردی قوی، نترس، با اراده، دوستداشتنی و با محبت بود. خوشحالم که یه زمان و یه مدتم رو در کنار کسی بودم که با وجود خیلی از مشکلاتم بازم برام اولویت بود و حسم بهش حسی بود که انگار بودنم لازمه براش )اما انگار نبود، شاید نبودنم بهتر میبود!( اما در نهایت این حس من بود.

نگرانم، که نکنه شاد نباشی، نکنه دلت بگیره، نکنه حس کنی کسی دوست نداره، نکنه لحظه ای حسرت بخوری یا نکنه که حس کنی تنهایی حالا باورکنی یانه اما این نگرانی ها برام دلهره میاره و مضطربم میکنه! شاید بگی به توچه محسن! آره بمن ربطی نداره. تو زندگی خودت و تصمیمات خود رو داری و نیازی به دخالت من یا هیچکس دیگه هم نیست. اما این نگرانی ها از اون نگرانی هاست که دلیلو ربط رابط نداره برام تنها حسمه که میگه تو لیاقت خیلی چیزارو داری که فعلا در دسترست نیست تمام شادی ها و آرامش دنیارو برات آرزو میکنم و تنها چیزی هم که ازت میخوام اینه که بیخیال تمام آدمای دنیا که حالتو بد میکنن ، بیخیال تمام اشک ها و بغض ها به آرزوهات برس به آرزوهات برس و بخند!

ناراحتم که ممکنه چه فکری راجبم بکنی! هرچند شاید به نظر مهم نباشه اما اون فکر راجبه منه و برای من مهمه! مهمه که بدونی هدفم از بودن و دوستی باتو هیچ چیز بدی نبوده و تو تا آخرین لحظه ی زنده بودنم برام محترم و قابل ستایشی. میخوام بدونی که اتفاقات بینمون یه راز بینه منوتوه و هرگز فاش نمیشه و حرمتی بینمون شکسته نیست! تا لحظه ای که زندم در قبال کارایی که کردم مسئولم و تا هستم همیشه برای تو احترام قائلم همیشه تو دوستی داری که از دور دوست داره حتی اگه دوسش نداشته باشی باتو خوب، گرم و صمیمیه حتی اگه باهاش سرد و بی حرمت باشی همیشه براش مهمی حتی اگه برات هیچ ارزشی نداشته باشه! آره من درقبال تمام کارای که کردم مسئولم. تمام سعی من از بودن باتو دیدن شادیت بود، نمیدونم چرا ولی ازاین که ببینم میخندی و خوشحالی انگار که من هم میخندم و من هم خوشخال میشم. هرجایی که خندیدی بلند بخند تا صداتو بشنوم! باورکنی یا نه اما آرومم میکنه.

 

 

محسن *****
21 / 3 / 1395 : 4:45

 

بله، تاریخ این نامه به درستی تایپ شده؛ 1395! خیال می‌کردم که این پی‌دی‌اف را حذف کرده‌ام ولی یک روز چشمم به‌ش افتاد و خاطرات زیادی برایم زنده شدند. این محسن آن محسن نیست. من با دو محسن در زندگی‌ام ملاقات کرده‌ام؛ یکی در سال 1391 و دیگری در سال 1395. به قول محسنِ اولی جفتمونم عوضی بودیم! اصلا محسن‌ها همه‌شون عوضی‌ان!» البته من یک محسنِ قهرمان می‌شناسم؛ محسن خلیلی! ستاره‌ی روزهای طلایی پرسپولیس در سال 1387! قضیه‌ی من و محسن از جایی شروع شد که من موبایلگرافی می‌کردم. عکسی را در اینستگرم منتشر کردم و طبق معمول هشتگ زدم. یکی از هشتگ‌ها را دنبال کردم و رسیدم به صفحه‌ی محسن. سبک ادیت عکس‌هایمان مثل هم بود؛ فضایی تاریک داشتند. علاوه بر آن، عکس‌هایی که می‌گرفت را دوست داشتم. او را فالو کردم. مدتی بعد او هم مرا فالو کرد. آن روزها موهایم کوتاه و بنفش بود و دوست اینترنتی‌ام کیا» به تازگی فوت کرده بود. محسن گاهی در دیرکتم ویدیویی از حیوانات بامزه می‌فرستاد. یک روز پیشنهاد داد تا همدیگر را ملاقات کنیم. من با خوشحالی پذیرفتم. البته بماند که من در قرار اول فشارم افتاد و رفتیم درمانگاه! رفتارهای محسن عجیب بود. هم مرا می‌خواست و هم نه. برایش سلفی می‌فرستادم و واکنش یک دوست را داشت. اما در خیابان که قدم می‌زدیم، از من می‌خواست تا بروم بالای جدول. وقتی به انتهای جدول می‌رسیدم مرا بغل می‌کرد تا بیایم زمین. گاهی دیر می‌رسید سر قرار. خیلی دیر! می‌گفت که خواب مانده، ولی گمانم به کل فراموش کرده بود. دختری زیر پست‌هایش کامنت می‌گذاشت که اصلا حس خوبی به او نداشتم اما سوالی هم نمی‌پرسیدم. زنگ‌های مشکوک داشت. یک بار سالن‌کارِ کافه که کمی شیرین می‌زد از محسن پرسید اون یکی رو چیکار کردی؟» چهره‌ی محسن طوری شد که انگار می‌خواست چیزی را مخفی کند. پرسید کدوم یکی؟» سالن‌کار در جواب گفت همون خانومه که باهات میومد!» بقیه‌ی مکالمه را یادم نیست ولی می‌دانم که من باز هم سکوت کردم. اصلا سوال پرسیدن را حق خودم نمی‌دانستم. آن روزها یک دوره‌ی سخت افسردگی را می‌گذراندم و مثل همیشه وزنم کم شده بود. و البته آن روزها کراشم آقای میمِ درامر بود و توی وبلاگم درباره‌ی او می‌نوشتم. خدایا! چه روزهایی بود! پففف! داشتم می‌گفتم. یک بار یکی از دوستان دختر محسن که عضوی از اکیپ‌شان بود از من پرسید تو و محسن با هم توی رابطه‌اید یا همینطوری دوستید؟» پاسخ من گزینه‌ی دوم بود. محسن به من اهمیت می‌داد. وقتی حالم بد بود نگرانم می‌شد. همیشه از کافه تا میدان فرهنگ را با من قدم می‌زد که تنها نباشم و وقتی که سوار تاکسی می‌شدم برمی‌گشت کافه. برایم از فرهنگ و اصطلاحات کرمانشاه می‌گفت. وقتی می‌خواست دستانم را بگیرد توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد. وقتی که رفتم خانه‌ی مجردی‌شان، برایم پیانو نواخت و کمی از ساز و تئوری موسیقی یادم داد. با هم فیلم و سریال تماشا کردیم. قربان‌صدقه‌ی قدّم می‌رفت و مرا روی پایش می‌نشاند. در خیابان‌های بندر انزلی که بودیم پرسید تا حالا کسی توی خیابون پشت ترانس برق، لبات رو بوسیده؟!» و مرا بوسید. چند باری رفتیم کنار دریا. روی سنگ‌ها نشستیم و اجازه دادیم که موج‌ها از زیر پایمان رد شوند. همانجا همدیگر را بوسیدیم و وقتی به خودمان آمدیم، آدم‌های زیادی از کنارمان رد می‌شدند. اما هیچ‌کدام از این‌ها کافی نبودند و من این را به خوبی می‌دانستم ولی توان و شهامت پایان دادن را نداشتم.
نزدیک تولدم بود و تصمیم گرفته بودم هر طور که شده بروم قلعه‌رودخان. حالا چرا قلعه‌رودخان؟ چون تولد سال قبلم را همراه علیرضا و کامیار در آنجا سپری کرده بودم. طوری به هر سه‌ی ما خوش گذشته بود که باورمان نمی‌شد. و البته بعد از کوه و جنگل، رفتیم دریا. محسن از من خواست که اجازه دهم تا همراهم به قلعه‌رودخان بیاید. اول مخالفت کردم ولی بعد که قبول کردم گفت امتحان دارد و از این مزخرفات. خلاصه برنامه‌اش را جور کرد تا همراهم بیاید. توی ماشین که بودیم تماس مشکوکی داشت. من طبق معمول سکوت کردم. اصلا دلم نمی‌خواست که برچسب فضول» و حسود» را روی پیشانی‌ام بچسبانند! من و الهه یک عمر به واسطهی سلایقمان خودمان را متفاوت از سایر دخترها می‌دانستیم و حالا من، عالیس؟! از یک پسر بپرسم که کی بود زنگ زد؟!» من که یک دختر معمولی نبودم! آن روزها خیلی راحت کوهنوردی می‌کردم. سبک بودم و نفسم به این صورت نمی‌گرفت. محسن گاهی کوله‌ام را برایم می‌آورد. یک زوج جلوتر از ما بودند و محسن بلند بلند از باسن من تعریف می‌کرد! با این کارش راحت نبودم ولی حرفی نزدم. چون فقط یک دختر معمولی‌ست که جلوی دیگران بحث می‌کند! این مرضِ خاص بودن در من ریشه کرده بود و خودم هم نمی‌دانستم که دارم چه بلایی سر خودم می‌آوردم. به هر حال رسیدیم به قلعه. عکس گرفتیم. برگشتیم و یک راه فرعی که آن یکی محسن به من یاد داده بود را نشانش دادم. کمی آنجا وقت گذراندیم و عشق‌بازی کردیم. باید خاطرنشان کنم که از ‌های اسفنجی اظهار گلایه‌مندی کرد. اگر کسی امروز چنین حرفی به من بزند_که البته من یک سال است که دیگر نمی‌پوشم_ ولی خب اگر بخواهد هرگونه ایرادی از بدنم بگیرد قطعا او را با لگد از زندگی‌ام بیرون خواهم کرد. ادامه‌ی داستان؛ دیر برگشتیم. هوا تاریک شده بود و نور گوشی برای دیدن راه کافی نبود. چند بار با زانو خوردم زمین. برگشتیم رشت و مرا به خانه‌اش دعوت کرد. با پدرم قهر بودم. مادر و برادرم راضی به دروغ گفتن نشدند. همراه محسن رفتم و مادر و برادرم خیال کردند که برمی‌گردم خانه‌ی پدرم. و پدرم خیال کرد که شب را در خانه‌ی مادرم مانده‌ام. تمام مدت اضطراب داشتم. حتی وقتی که دیدم محسن و دوستانش برایم جشن تولد گرفته‌اند و غافلگیرم کردند! یکی از دوستانش کیک مالید به صورتم! یکی دیگر از آن‌ها گل و هدیه‌ای که محسن سفارش داده بود را برایم آورد. آن جشن، اولین جشن سورپرایز و آن گل، اولین و تنها گلی بود که یک پسر به من هدیه داده بود. خسته بودم و به تن و لباس‌هایم فکر می‌کردم که احتمالا بوی عرق می‌دادند. باید پیش محسن می‌خوابیدم و فاجعه آنجا بود که نه» گفتن را بلد نبودم. دوستانش در پذیرایی خوابیدند و ما در اتاق خواب. اگر خیال می‌کنید که شدیم باید بگویم که درست حدس زده‌اید. ولی من هر لحظه ممکن بود که چشم‌هایم بسته شوند! بین آدم‌هایی که با آن‌ها ملاقات کرده‌ام محسن تنها کسی بود که در ابتدای کار، اورال را برای من برگزید. گمانم نزدیک 5 صبح بود که خوابیدیم. نزدیک ظهر بیدار شدیم و من برای دسترسی به اینترنت باید در نقطه‌ی خاصی می‌نشستم. محسن دید که روی کاشی‌ها نشسته‌ام: مگه من مُرده‌م که تو روی زمین نشستی؟!» برایم بالشت آورد تا روی آن بنشینم. رفت از مغازه برایم شرت خرید تا بتوانم حمام کنم. از من اجازه خواست تا با هم دوش بگیریم. این بار بالاخره گفتم نه! با دوستانش نهار خوردیم و نشستیم سریال تماشا کردیم. محسن خوابش برد. من اضطراب داشتم. یک حسی به من می‌گفت که برگردم خانه. نگران بودم که پدرم مرا سوال و جواب کند ولی به خیر گذشت. البته نه خیلی! یک ربع بعد از اینکه رسیدم خانه، گوشی‌ام زنگ خورد. اسم محسن روی صفحه افتاده بود ولی صدای یک دختر از پشت خط می‌آمد! همان دختری بود که برایش کامنت می‌گذاشت! به قصد دعوا زنگ زده بود ولی وقتی دید که من دوست‌دختر محسن نیستم، عذرخواهی و سپس قطع کرد. محسن تلاش کرد تا ماست‌مالی کند. من باورم نشده بود. اضطرابم آنقدری بالا بود که حالت تهوع داشتم. یکی دو روز بعد همان دختر در اینستگرم به من پیام داد و عکس‌های دو نفره و اسکرینشات چت‌هایشان را فرستاد. به من گفت که محسن به او قول ازدواج داده. گفت که محسن به او گفته عالیس یک دختر بدبخت است که من از روی دلسوزی و ترحم با او دوستم! شنیدن این حرف‌ها برایم سخت بود. محسن هم تایید کرد که چنین حرف‌هایی را زده. رابطه‌اش با آن دختر را هم تایید کرد. ظاهرا من صرفا برای او یک دوست بودم ولی خودم خبر نداشتم که صرفا یک دوستم! درست همان لحظه بود که دهانم را باز کردم و هر آنچه که به آن شک داشم را به زبان آوردم. همه‌ی حرف‌هایم را به او زدم و سپس از زندگی‌ام بیرونش کردم. سخت بود ولی انجامش دادم. تا مدت‌ها بعد، از جلوی آن کافه رد نمی‌شدم. احساس شرم داشتم. احساس حماقت. از اینکه من و دوست‌دخترش را به یک کافه برده بود احساس حقارت می‌کردم. ترکش‌های آن رابطه باعث شد که من دیگر هرگز آدرس وبلاگم را در بیوگرافی اینستا ثبت نکنم. محسن وبلاگم را می‌خواند. احساس عدم امنیت داشتم و صفحه‌ی اینستگرم قبلی‌ام را قفل و سپس آن را پاک کردم. می‌خواستم این وبلاگم را هم حذف کنم که البته به خیر گذشت! تا یک سال و نیم دیگر وارد هیچ رابطه‌ای نشدم. نیم سال دیگر هم گذشت و من کسی که دلخواهم باشد را پیدا نکردم. جالب است که بدانید بعد از دو سال از این ماجرا، وارد رابطه با مصطفی شدم و این یکی هم به خیانت انجامید. سرم چندین بار به سنگ خورد تا بالاخره بزرگ شدم و حالا به خودم حق می‌دهم که سوال بپرسم. دیگر موبایل را یک وسیله‌ی شخصی نمی‌دانم و برایم مهم نیست که برچسب‌های فضول. حسود. تو هم مثل بقیه دخترایی!» را روی صورتم بچسبانند.

 

 

پ.ن1: وقتی دوستش هارد اکسترنالم را پس داد و نامه‌اش را دیدم لجم گرفت. گفته بود که می‌خواهد نامه بنویسد. فایل را پاک نکردم ولی همان لحظه هم باز نکردم. گمانم یکی دو هفته بعد خواندمش.

 

از عکس‌هایی که محسن از من گرفت.

پ.ن2: پرسیدم چرا بهم نگفتی که دوست‌دختر داری؟» در جواب شنیدم چون تو ازم نپرسیدی!»


نمی‌دانم نهضت سوادآموزی با نسل معلم‌هایی که رو به بازنشستگی هستند چه کرده! همگی یک تخته کم دارند! همگی مبتلا به مرضِ من که کارام رو خوب انجام میدم! من که همیشه سر وقت میرسم! من که چیزی رو نمی‌شکنم!» و امثالهم هستند! این من، من!»هایشان کلافه‌ام می‌کند. ما با این مادرها و معلم‌های ایده‌آل‌گرا بزرگ شدیم. قوانین و انتظاراتشان همچون حکومت نظامی بوده! باید هم نسل ما به افسردگی و اضطراب دچار شود! اصلا هر کسی که مبتلا نشده یعنی یک جای کار می‌لنگد!!! این‌ها بر سرِ کاسه بشقاب و علامتِ صفحه‌ی دیجیتالِ یخچال هم بحث می‌کنند! چیزی که بیشتر آزارم می‌دهد شباهت‌های خودم با این افراد است. وسواس. ایده‌آل‌گرایی. اضطراب. اما من با آن‌ها یک تفاوت اساسی دارم. من مرض»هایم را پذیرفته‌ام و در تلاشم که راحت‌تر زندگی کنم. اما مادرم همچنان انتظار دارد که زندگی طبق آنچه که در ذهن برایش برنامه چیده پیش برود و طاقت غیر از آن را ندارد. مثلا اتو حق ندارد که خراب شود! یا چندوقت پیش ن مبل به صورت کاملا سهوی لک شد. مادرم ساعت 3 صبح که رسیدیم رشت، ابر و مایع شوینده را برداشت تا ن را تمیز کند. مدام در ذهنش نگران است که اگه این خراب شه دیگه پول ندارم که بخرم!» من از این موضوع غمگین می‌شوم. تمام زندگی‌اش را زحمت کشیده و تلاش کرده. واقعا هم تلاش کرده. اما همیشه در حال دویدن بوده و هیچوقت از داشته‌هایش لذت نبرده. نکند که من هم دارم همین راه را می‌روم و خودم خبر ندارم؟! آن هم از نامادری‌ام که از دانش‌آموز 10 ساله‌ی خودش انتظار فهمیدن زندگی را دارد!  10 ساااال عمر کرده!» خدایا! طفلی فقط 10 سال عمر کرده! بماند که خودش با بیش از 40 سال سن هنوز فرق بین شکستن عمد و غیر عمد را نمی‌داند! واقعا که ازدواج‌ها مجدد والدینم یکی بدتر از دیگری هستند!!

 

 

پ.ن1: فردا ساعت 11 صبح قرار عکاسی دارم و هنوز نخوابیده‌ام. خوابم نبرد. باورش سخت بود ولی ساعت 3 صبح دوش گرفتم. ساعت 5 صبح لاک مشکی زدم. از همان چند شب پیش که روز خوابیدم و شب خوابم نبرد، چرخه‌ی خواب و بیداری‌ام ریخت به هم.

پ.ن2: دومین پست شبانه. قبلی؛ برویم به جنگ نشخوار فکری


گاهی با خودم نامهربان می‌شوم و مدام از خودم می‌پرسم آخه امروز دیگه چیکار کردی که خسته‌ای؟!» گاهی یادم می‌رود که توی ذهنم آشوب است! از مادر و شوهرخاله‌ام گرفته تا به حنانه و آدم‌های ناشناس(!) توی ذهنم جواب پس می‌دهم! آن هم مکالمه‌هایی که هرگز وجود نداشته‌اند! توی ذهنم مدام تحقیر می‌شوم و مدام باید درباره‌ی خودم توضیح بدهم. عالیس چند کیلویی؟ نمی‌خوای چاق بشی؟ چرا گوشت نمی‌خوری؟ سر کار نمیری الان؟ مدرکت رو گرفتی؟ گوشت نمی‌خوری لاغری دیگه! چند وقته ورزش می‌کنی؟ قبلا هم ورزش می‌کردی؟ تو دیگه چرا اومدی باشگاه؟! می‌خوای استخونات رو آب کنی؟! تو که شکم نداری برا چی داری تمرین شکم انجام میدی؟! چرا صورتت مو داره؟!» و هزاران سوالِ کوفتیِ دیگر که در طی 27 سال شنیده‌ام و خسته شده‌ام! آه پروردگارا! من هنوز در برابر نظراتِ نا خواسته‌ی آدم‌ها درباره‌ی بدنم اذیت می‌شوم. آن هم بدنی که دوستش دارم! نمی‌دانم، شاید ناخودآگاهم هنوز بیمار است و بدنم را نپذیرفته. گاهی دلم می‌خواد همه‌شان را از دَم بُکشم و راحت شوم! به خصوص شوهرخاله‌ام که از او، نگاه‌های سنگین و حرف‌های تحقرآمیزش بیزارم! طبق قوانین فیزیک از آدم‌ها فاصله‌ها گرفته‌ام اما هنوز توی ذهنم هستند و پیوسته مرا شکنجه می‌دهند! چند روز پیش با خودم گفتم شاید اصلا به این دلیل از باشگاه فراری شده‌ام که می‌خواهم از روانم محافظت کنم؟! مگر آدمیزاد چقدر کشش دارد؟! هرچند، فرار کردن که نشد راه حل! باید خودم را در برابر آسیب‌پذیری، قوی کنم. امروز توی کارگاه گروهی، بهار گفت ببین منم مثل تو بودم! ولی همین راه رو ادامه بده و حتما از خانوم دکتر کمک بگیر! مطمئن باش که خوب میشی!!» امروز باز هم با آدم‌های جدید آشنا شدم و بهار و پریسا کلی از استوری‌هایم تعریف کردند!

 

پاییزِ امشب در رشت


قصد داشتم که دیروز 2 پست دیگر هم بنویسم اما نشد. این چند روز مدام برایم نمی‌شود»! حتی دیشب نشد» که شوم. نشد» که سر وقت بخوابم. خوابم نمی‌بُرد. چرخه‌ی زندگی کردنم ریخته به هم. ورزش نمی‌کنم. دیر بیدار می‌شوم. تا بخواهم به کارهای خودم برسم وقتِ شستن ظرف و پختن غذا می‌شود. من هنوز نپذیرفته‌ام که شستن ظرف و غذا پختن بخشی از کارهای من» هستند! خسته‌ام! حجم زیادی کار ریخته سرم و نمی‌دانم که از کجا شروع کنم. حتی وقت نمی‌کنم یک قالب برای خودم ویرایش کنم! یک ورق قرص ال‌دی تمام شد و خونریزیِ بی‌موقعِ من هم تقریبا تمام شده. امروز می‌خواهم برای دومین بار در کارگاه گروهیِ روانپزشکم شرکت کنم. دفعه‌ی قبل دعوتم کرد تا مهمانش باشم. این یعنی این که هزینه‌ای پرداخت نکردم. جلسه‌ی مفیدی بود و چیزهای زیادی یاد گرفتم. امروز فهمیدم که نیازی نیست وعده‌های غذایی‌ام رسمی باشند و هرچه که به دستم رسید را باید برای زنده ماندن بخورم. حدود نیم ساعت پیش دوچرخه‌ی سفارشیِ شکیبا از بندر عباس رسید. خودش رشت نبود و آدرس داد تا بسته را تحویل من بدهند. مارک جاینت خریده. ایده‌های زیادی توی سرم می‌چرخند و برای برنامه ریختن و عمل کردن به آن‌ها گاهی» هیجان دارم. شاید نیاز باشد یک کوله‌ی جدید برای سفر کردن بخرم. دو تا دارم؛ یکی برای برنامه‌ی یک روزه و دیگری برای سفرهای طولانی مدت. اما لاغر شده‌ام و دومی روی بدنم خوب نمی‌نشیند و بندِ حمایتیِ روی کمرش، حمایتم نمی‌کند! دو روز پیش مودم TPLink برای خانه سفارش دادم. هنوز نرسیده و من هنوز با اینترنت گوشی آنلاین هستم.

 

 

پ.ن1: کامنت‌هایتان رسیده. حواسم هست. به زودی پاسخ می‌دهم. لطفا قهر نکنید.

پ.ن2: از آنجایی که آهنگ قبلی از این گروه را دوست داشتید، یکی دیگر هم آورده‌ام برایتان:

The Pretty Reckless / Nothing Left To Lose

 


دریافت


هر کدام از ما اندکی مبالغه یا دروغ را به صورت روزانه در حرف‌هایمان داریم که قابل چشم‌پوشی‌ست. آدمیزاد با خواندن کتاب، تماشای فیلم و سریال، گوش دادن به آهنگ و دنبال کردن هر نوع برنامه از کشورهای مختلف می‌تواند با فرهنگ‌های جدید آشنا شود و دیدگاه خود نسبت به زندگی را گسترش دهد. جدود دو سال پیش فشن‌شوی ویکتوریاز سیکرت را تماشا می‌کردم. حساب این فشن‌شو با سایرین جدا بوده؛ سالی یک بار برگزار می‌شد، از خواننده‌ها و گروه‌های موسیقی دعوت می‌کردند تا روی صحنه اجرای زنده داشته باشند و مدل‌ها آزادی عمل بیشتری روی صحنه داشتند و مجبور نبودند که فقط حکم چوب‌لباسی را داشته باشند. البته سو برداشت نشود! بنده خودم بسیار مایلم که وارد این حرفه و چوب‌لباسی شوم! ویدیویی که هر ساله منتشر می‌شد حاوی پشت‌صحنه و مصاحبه با عوامل اجرایی و خود مدل‌ها بود. سال 2012 بود که با مدل‌ها درباره‌ی تبلیغات ویکتوریاز سیکرت صحبت کردند. یکی از آن‌ها گفت: اون قدیما لباس زیر ویکتوریاز سیکرت خیلی ساده‌تر بود و مدل تبلیغاتشم فرق داشت. دوره‌ی الان فرق کرده و به نظرم هیچ ایرادی هم نداره.» حرفش مرا به فکر فرو برد. ما چقدر در برابر تغییرات منعطف هستیم؟ چقدر پذیرای تغییرات هستیم؟ چرا هنوز گارد گرفته‌ایم که خانوادهها مثل قدیم دور هم جمع شوند و گل بگویند و گل بشنفند؟! البته اگر از اختلافات خانوادگی و دخالت بزرگ‌های فامیل چشم‌پوشی کنیم!! ما چرا عزادار گذشته‌ای هستیم که رفته؟! چرا پاهایمان را از زنجیر گذشته رها نمی‌کنیم؟! چرا اینقدر تمایل داریم که در گذشته زندگی کنیم؟! آیا واقعا گذشته خوب بوده یا این قدرت ذهن ماست که گذشته را دستخوش تغییر می‌کند و تصویری دروغین به خورد ما می‌دهد؟! چرا هنوز می‌گوییم هیچ‌جا مثل بلاگفا نمیشه؟!» وقتی بیان چنین امکاناتی را در اختیار منِ بلاگر قرار می‌دهد، هیچ‌گاه دلم برای بلاگفای بی در و پیکر تنگ نمی‌شود!


چند سالی‌ست که در اینستگرم همدیگر را دنبال می‌کنیم. دانشجوی گرافیک است و اتاقش در عین سادگی، زیبا و البته هنری‌ست. دلم می‌خواهد که با هم نقاشی کنیم. موهایش دریای موّاجی‌ست که تا پایین کمرش می‌رسد. استخوانی‌ست و قدش بلند است. لباس‌های گلدار می‌پوشد. آرام صحبت می‌کند. هنوز جای پخته شدن دارد. یک سگ پشمالو دارد که من او را مو» صدا می‌کنم. گمانم یک سال طول کشید تا فهمیدم که آن تپه‌ی سیاه، موی خودش نیست بلکه درواقع سگ است! چند باری اتفاقی همدیگر را در خیابان دیدیم و یکی دو بار صحیت هم کردیم. یک روز پیشنهاد دادم که همدیگر را ببینیم. گفت که اتفاقا او هم در طی این مدت دوست داشته با هم ملاقات کنیم. سپس فهمیدیم که تمام این مدت علاقه‌یمان دو طرفه بوده و هیچکدام بروز ندادیم! روز موعود فرا رسید. دمای هوا 15 درجه بود و بعد از غروب خورشید تا 8 درجه کاهش پیدا کند.نمی‌دانستم چه بپوشم که نه گرمم شود و نه سردم! چندین لباس را پوشیدم و درآوردم. بالاخره تصمیمم را گرفتم و راهی شدم. قحطی تاکسی آمده بود و گمانم 15 دقیقه سر خیابان ایستادم. پیامک فرستادم و گفتم که دیرتر می‌رسم. صیقلان پیاده شدم و تا شهرداری قدم زدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. تنها نبود و دوستانش همراهش بودند. انتظارش را نداشتم اما سعی کردم خوشبین باشم که قرار است خوش بگذرد. یک زوج از ما خداحافظی کردند. رفتیم کافه. توی حیاط نشستیم. کنارمان حوض بود و صدای آب، لحظاتمان را زیباتر می‌کرد. چای سفارش دادیم. حرف زدیم. سیگار کشیدند. خندیدیم. در زمینه‌ی روابط عاطفی بحث کردیم. من و او، دوستش را متقاعد کردیم تا به معشوق سابقش پیام دهد. در ابتدای کار مردد بود. اما بعد از یک ساعت، چت می‌کرد و به گوشی لبخند می‌زد! یک طوری حرف می‌زدیم و راحت بودیم که انگار سال‌هاست دوستیم. سرد بود اما خوش گذشت. حتی همراهم آمدند تا مودم قیمت کنم. یکی دیگر از دوستانش به جمع ما اضافه شد. بعد از کمی پیاده‌روی، رفتیم سمت گاری‌های چای شهرداری و چای سفارش دادیم. مدت‌ها بود که چنین جمعیتی از جوانان را یکجا ندیده بودم. هر طرف را که نگاه می‌کردم دخترها و پسرهای هم‌سن و سال خودم را می‌دیدم. احساس جوان بودن کردم. همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم. در راه برگشت متوجه شدم که چقدر دلم برای جمع‌های دخترانه و سر به سر هم گذاشتن تنگ شده بود!

 

لباسی که پوشیده بودم.

 

آنقدر برای عکاسی از پاییز دست‌دست کردم که باد زد و خیلی از برگ‌ها ریخت!

 

 

پ.ن1: بله، می‌دانم که هنوز به کامنت‌هایتان پاسخ نداده‌ام! یک گل تقدیم تک‌تک شمایی که مرا می‌خوانید و برایم نظر می‌فرستید. این چند روز وقت خاریدن سرم را هم نداشتم.

پ.ن2: امروز یک ساک باشگاه صورتی در بوتیک مردانه دیدم و فهمیدم که یک ساک خوشرنگ می‌تواند انگیزه‌ای برای شروع دوباره‌ی ورزش کردنم باشد.

پ.ن3: خودشیفتگی یا نیاز به توجه؟ به هر حال در قسمت موضوعات، بخش جدیدی با عنوان استایل» را اضافه کردم تا عکس خودم و لباس‌هایم را در آن بخش قرار دهم.


نمی‌دانم نهضت سوادآموزی با نسل معلم‌هایی که رو به بازنشستگی هستند چه کرده! همگی یک تخته کم دارند! همگی مبتلا به مرضِ من که کارام رو خوب انجام میدم! من که همیشه سر وقت میرسم! من که چیزی رو نمی‌شکنم!» و امثالهم هستند! این من، من!»هایشان کلافه‌ام می‌کند. ما با این مادرها و معلم‌های ایده‌آل‌گرا بزرگ شدیم. قوانین و انتظاراتشان همچون حکومت نظامی بوده! باید هم نسل ما به افسردگی و اضطراب دچار شود! اصلا هر کسی که مبتلا نشده یعنی یک جای کار می‌لنگد!!! این‌ها بر سرِ کاسه بشقاب و علامتِ صفحه‌ی دیجیتالِ یخچال هم بحث می‌کنند! چیزی که بیشتر آزارم می‌دهد شباهت‌های خودم با این افراد است. وسواس. ایده‌آل‌گرایی. اضطراب. اما من با آن‌ها یک تفاوت اساسی دارم. من مرض»هایم را پذیرفته‌ام و در تلاشم که راحت‌تر زندگی کنم. اما مادرم همچنان انتظار دارد که زندگی طبق آنچه که در ذهن برایش برنامه چیده پیش برود و طاقت غیر از آن را ندارد. مثلا اتو حق ندارد که خراب شود! یا چندوقت پیش ن مبل به صورت کاملا سهوی لک شد. مادرم ساعت 3 صبح که رسیدیم رشت، ابر و مایع شوینده را برداشت تا ن را تمیز کند. مدام در ذهنش نگران است که اگه این خراب شه دیگه پول ندارم که بخرم!» من از این موضوع غمگین می‌شوم. تمام زندگی‌اش را زحمت کشیده و تلاش کرده. واقعا هم تلاش کرده. اما همیشه در حال دویدن بوده و هیچوقت از داشته‌هایش لذت نبرده. نکند که من هم دارم همین راه را می‌روم و خودم خبر ندارم؟! آن هم از نامادری‌ام که از دانش‌آموز 10 ساله‌ی خودش انتظار فهمیدن زندگی را دارد!  10 ساااال عمر کرده!» خدایا! طفلی فقط 10 سال عمر کرده! بماند که خودش با بیش از 40 سال سن هنوز فرق بین شکستن عمد و غیر عمد را نمی‌داند! واقعا که ازدواج‌ها مجدد والدینم یکی بدتر از دیگری هستند!!

 

 

پ.ن1: فردا ساعت 11 صبح قرار عکاسی دارم و هنوز نخوابیده‌ام. خوابم نبرد. باورش سخت بود ولی ساعت 3 صبح دوش گرفتم. ساعت 5 صبح لاک مشکی زدم. از همان چند شب پیش که روز خوابیدم و شب خوابم نبرد، چرخه‌ی خواب و بیداری‌ام ریخت به هم.

پ.ن2: دومین پست شبانه. قبلی؛ برویم به جنگ نشخوار فکری


با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانه‌ام بیاورد چون من سرما خورده‌ام. حافظ از پشت گوشی گفت رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟!» خندیدم. وقتی کیسه‌ی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی می‌دهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همه‌ی آدم‌ها یکی از این دایی‌ها داشته باشند؛ بین بقیه‌ی آدم‌ها جذاب‌ترین است و وقتی که بزرگ می‌شوی به خودت می‌آیی و می‌بینی که خیلی از کارهایش را عینه تکرار می‌کنی! من مثل دایی حسین ادکلن می‌زنم. مثل دایی حسین نگرانم که بوی عرق ندهم. مثل دایی حسین دوست دارم که محیط زندگی‌ام خوشبو باشد. مثل دایی حسین باید در فضای گرم زندگی کنم. و همه‌ی‌ی این‌ها یعنی قطعا مثل دایی حسین وسواسی هستم! با برادرم خداحافظی کردم و میوه و سبزیجات را در یخچال چیدم. خوب است که آدم کسانی را در زندگی داشته باشد که با آن‌ها معاشرت کند و در وقت نیاز کنارش باشند.

 

 

پ.ن: مطلب هزار و سیصدم.


موضوعات زیادی برای نوشتن دارم. اما در حال حاضر سرما خورده‌ام و پس از صحبت کردن با دوستانم و شنیدن تجربه‌هایشان، از نو فهمیدم که چقدر تنها سفر کردن در ایران برای یک زن دشوار است و این درد را یک مرد هرگز درک نخواهد کرد. این اواخر در کنار هیچ مردی احساس امنیت نمی‌کنم و حتی دیدن یک پسربچه و رد شدن او از کنارم می‌تواند بر من فشار روانی وارد کند. حتی امیدوار هم نیستم که اوضاع بهتر شود. با حقیقت کنار آمده‌ام. دنیا هیچوقت جای امنی برای زن‌ها نبوده.


هنوز آماده نشده بودم که رسید. کنار پنجره ایستاده بود و نور اتاق را از پشت دوربین بررسی می‌کرد. تیشرتم را درآوردم.
- جیجیات چقدر بزرگ شده!!
+ آره به خاطر قرص ال‌دیه. حالا الان یه ورقش تموم شده. 5 روز پیش از اینم بزرگتر بود.
- یعنی اینقدر تاثیر داره؟!
کمی آرایش کردم. از من عکس می‌گرفت. خستگی آرام آرام مرا می‌بلعید. حس کردم دارم از درون خالی می‌شوم. رفتم تا چای بنوشم. فشارم افتاد. سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی. وقتی که گفتم عکس نگیر» تازه متوجه شد که موضوع جدی‌ست. کمی غذا گرم کردم. در آن فاصله دوباره همان اتفاق افتاد. غذا خوردم و کمی بهتر شدم. عکاسی را کنسل کردیم. نشستیم صحبت کردیم و صحبت کردیم. صحبت کردن با او همیشه لذتبخش است. چند ساعتی ماند و بعد خداحافظی کرد.

 

 

پ.ن1: بله. باد همیشه مرا اذیت می‌کند، حتی اگر بادی باشد که از بدنه‌ی اتوبوس به صورتم می‌خورَد. هوای سرد از پنجره و دیوار رد شد و مریضم کرد.

پ.ن2: چهارشنبه با آن عکاس ناشناس رفتیم در یکی از محله‌های قدیمی رشت عکاسی کردیم.

پ.ن3: دیروز روز پر برکتی برای دیرکشنرها بود. هری، لیام، نایل و لویی آهنگ و آلبوم و موزیک‌ویدیو منتشر کردند. از اینکه در دوره‌ی هری استای زندگی می‌کنم احساس خوشبختی می‌کنم!

Harry Styles / Adore You


دریافت


صورتم را با آب ولرم شستم. تیشرت مشکی ?Who caresـم را پوشیدم. موهایم را بالای سرم گوجه‌ای بستم. خودم را داخل آینه نگاه کردم. زیباتر سده‌ام. بله، زیباتر شده‌‌ام و این یعنی سرماخوردگی‌ام در حال بهبود است. کرم مرطوب‌کننده زدم به صورتم و پشت لپ‌تاپ نشستم.

 

 

پ.ن: یادم رفت که می‌خواستم چه چیزی اضافه کنم!


دو جلسه غیبت داشتم. مرا در سالن انتظار دید و گفت سلام! چه عجب از این طرفا!» لبخند زدم. ما را به داخل کلاس فرا خواند. روی صندلی نشستیم و منتظر ماندیم تا مربی عزیزمان به کلاس بیاید. پشت میز نشست و رو به ما گفت: بچه‌ها حس نمی‌کنین کلاس روشن شده؟!» ما به دیوار و سقف و لامپ‌ها نگاه کردیم. سپس با چشمانی متعجب به مربی نگاه کردیم. به من اشاره زد و گفت آخه ایشون امروز تشریف آوردن!!» همگی زدیم زیر خنده. من از همه بلندتر خندیدم. مگر می‌شود که این مربی را دوست نداشت؟! در این میان یکی از بچه‌های کلاس متوجه شد که 5 عدد لامپ از سقف کلاس آویزان است.
+ آخه حالم خوب نبود که نیومدم. الانم مریضم.
- آره دیدم توی استوری اینستا. تا باشه از این مریضیا!
از عکس سگ و گربه گرفته تا ویدیوهای سلفی من و عکس ‌ی هری استای، همه را دیده و خب کمی حق می‌دهم که در جوابم چنین چیزی بگوید!!! به تازگی نامزد کرده و وقتی که دیدم در استوری با همسرش ویلون می‌نوازند، دلم خواست! دلم خواست که با معشوقه‌ی خودم کار مورد علاقه‌یمان را دو نفری انجام دهیم.

 

 

پ.ن: سردرد دارم. فردا عازم تهرانم و کارهایم مانده.


با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانه‌ام بیاورد چون من سرما خورده‌ام. حافظ از پشت گوشی گفت رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟!» خندیدم. وقتی کیسه‌ی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی می‌دهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همه‌ی آدم‌ها یکی از این دایی‌ها داشته باشند؛ بین بقیه‌ی آدم‌ها جذاب‌ترین است و وقتی که بزرگ می‌شوی به خودت می‌آیی و می‌بینی که خیلی از کارهایش را عینه تکرار می‌کنی! من مثل دایی حسین ادکلن می‌زنم. مثل دایی حسین نگرانم که بوی عرق ندهم. مثل دایی حسین دوست دارم که محیط زندگی‌ام خوشبو باشد. مثل دایی حسین باید در فضای گرم زندگی کنم. و همه‌ی‌ این‌ها یعنی قطعا مثل دایی حسین وسواسی هستم! با برادرم خداحافظی کردم و میوه و سبزیجات را در یخچال چیدم. خوب است که آدم کسانی را در زندگی داشته باشد که با آن‌ها معاشرت کند و در وقت نیاز کنارش باشند.

 

 

پ.ن: مطلب هزار و سیصدم.


برای آمدن به تهران تردید داشتم. تا سه‌شنبه صبر کردم تا ببینم که وضعیت عمومی‌ام بهبود پیدا می‌کند یا نه. خیال کردم که سرما خورده بودم و حالا برای مسافرت آماده‌ام. بلیط قطار خریدم. ضربان قلبم بالا بود. چند روزی بود که ضربان قلبم بالا بود. آرامبخشی که دکترم برایم تجویز کرده را خوردم. کوله‌ام را بستم. لپ‌تاپ را هم برداشتم. در آخرین دقایق رسیدم به ایستگاه راه‌آهن رشت. کارهایم را سر وقت انجام دادم اما هیچ راننده‌ای از اسنپ و تپسی درخواستم را قبول نکرد و پانزده دقیقه از وقتم گرفته شد. به ناچار با آژانس رفتم. از همان ابتدای راه احساس کردم که خیلی رو به راه نیستم. خیال کردم که لابد به خاطر این است که یکی دو روز گذشته غذای درست و حسابی نخورده‌ام. کوپه‌ی قطار، 4 نفره بود و با 3 نفر دیگر همکلام شدم. می‌خواستم خودم را از نقطه‌ی امن خویش بیرون بیندازم و هوش اجتماعی‌ام را بسنجم. سر وقت رسیدم تهران و رفتم به خانه‌ی دوستم؛ آقای ک. چند سال پیش هم مهمانش بودم. البته آن زمان فرق داشت؛ تنها زندگی می‌کرد و سگ نداشت. شب اول خیلی اذیت شدم. گمانم فقط 2 ساعت خوابیدم. بقیه‌ی وقت را در حال پرت کردن سگ‌ها از روی تخت بودم! آن شب نخوابیدند و نگذاشتند که ما هم بخوابیم. صبح که بیدار شدم دیدم آقای ک دارد سرما می‌خورد. من خسته بودم، بی‌نهایت خسته. تمام بدنم درد می‌کرد. ضعف و بی‌حالی‌ام را باز هم گذاشتم پای اینکه غذای درستی نخورده‌ام و استراحت کافی نداشته‌ام. برای ملاقات دوستانم مردد بودم اما با خودم گفتم می‌ترسم برم و وسط خیابون از فرط خستگی گریه‌م بگیره! اگه کنسل کنم ممکنه دیگه وقت نشه ببینمشون. شاید اگه برم بیرون خوابم بپره.» لباس پوشیدم و رفتم. با یک ساعت تاخیر علی را دیدم و حتی خم به ابرو نیاورد. متاسفانه برای نهار فست‌فود خوردیم چون گزینه‌ی گیاهی دیگری نداشتیم. بهترین آهنگ‌های نوستالژیک را می‌شود توی ماشین علی گوش داد. رفتیم شهرک اکباتان و سیگار کشیدیم. بعد از آن رفتم دیدن ثمین. تلاش‌هایمان برای ظاهر کردن عکس‌ها فایده‌ای نداشت چون هر سه لابراتواری که سراغ داشتم تعطیل بودند. رفتیم کافه. من همچنان ضربان قلبم بالا بود و کمی گنگ بودم. نمی‌دانم چند بار اما هم به علی و هم به ثمین اعلام کردم که ضربان قلبم بالاست. البته بهتر بود که یادآوری نمی‌کردم و نبضم را جلوی آن‌ها نمی‌گرفتم. اما دست خودم نبود. لحظات سختی بود. با هر مصیبتی که بود به خانه‌ی آقای ک برگشتم. سگ‌ها را بیرون کردم و روی تخت خوابیدم. سرد بود اما حداقل راحت‌تر از شب گذشته می‌خوابیدم. صبح که بیدار شدم تمام تنم درد می‌کرد، بیشتر از روز قبل. خسته بودم. فشارم پایین بود. سرم گیج می‌رفت. تب و لرز داشتم. گوشم درد می‌کرد. سردرد داشتم. دلم ضعف می‌رفت و حالت تهوع داشتم. اسهال هم گرفته بودم. نه من توان داشتم که غذا بپزم و نه آقای ک. سگ‌ها مدام سر و صدا می‌کرند و دو تا از آن‌ها هنوز در مرحله‌ی تربیت بودند. به تمام لباسم موی سگ چسبیده بود. آمدم روی مبل خوابیدم. توی هال گرم‌تر بود. آقای ک روی زمین خوابیده بود. سگ‌ها مدام در حال بازی بودند. گهگاهی ما را بیدار می‌کردند. مبل دو نفره برایم کوچک بود و پاهایم درد گرفته بود. آقای ک گفت اگر راحت نیستم روی زمین بخوابم. به آرامی مرا بغل کرد. آغوش او را نمی‌خواستم. دلم فضای زیاد، آزادی و سلامتی می‌خواستم. دستش را به آرامی زدم کنار. رفتم دست و صورتم را شستم. سردم شد. خزیدم زیر پتو. کمی دراز کشیدم و با اسنپ رفتم بیمارستان. بی در و پیکرترین درمانگاهی بود که تا به حال دیده بودم. منتظر ماندم تا نوبتم شود. خیلی طول کشید. روانپزشکم تماس گرفته بود اما من ندیده بودم! حالم را برایش توضیح داده بودم و می‌خواستم مطمئن شوم که از عوارض داروی جدیدم نباشد. برایش پیام فرستادم. بالاخره ویزیت شدم و با همه‌ی این بخش به آن بخش رفتن، بالاخره سِرم زدم و حالم کمی بهتر شد. پرستار پرسید همراه نداری؟» جوابم منفی بود. حتی ناراحت هم نشدم. فقط می‌خواستم که حالم بهتر شود. دو ساعتی معطل شدم. برگشتم خانه. سگ‌ها آمدند روی تختم. یکی زیر پایم دراز کشید. یکی بین من و دیوار. یکی کنار گردنم. آن یکی طبق معمول نصف وزنش را انداخت روی ساق پایم. پنج نفری خوابیدیم.
دیروز صبح که بیدار شدم حس کردم دیگر نمی‌توانم آن وضعیت را تحمل کنم. مریض بودم و موی سگ‌ها و اندک بوی بدنشان کلافه‌ام کرده بود. دلم تمیزی می‌خواست. مادرم و شوهرش آمدند دنبالم. وقتی رسیدم خانه همه‌ی لباس‌هایم را انداختم روی پارچه و با چسب پهن شروع کردم به تمیز کردن لباس‌هایم. بخشی از موها را داخل خانه‌ی آقای ک تمیز کردم اما نیاز به چسب رولی بود که نداشتیم. وقتی با ثمین بیرون بودم می‌خواستم بخرم اما گران بود؛ گران‌تر از رشت، و منصرف شدم. لباس‌هایی که توی خانه می‌پوشم را مادرم با اصرار خودش شست. دیشب خبردار شدیم که مادربزرگم حالش خوب نیست. من حس کردم که شاید تمام کرده و نمی‌خواهند به ما چیزی بگویند. مادرم گریه می‌کرد. با دختردایی‌ام تماس تصویری گرفتم. او هم گریه کرده بود. دایی حسین خیلی ناراحت بود و نمی‌توانست صحبت کند. پسرداییم دلش را نداشت که مادربزرگ را در آن وضعیت ببیند و از خانه زده بود بیرون. هماهنگ کردم تا تماس تصویری بگیریم و مادرم بتواند مادرش را ببیند. دیدن مادربزرگ با موهای سفید غم‌انگیز بود. اگر سر حال بود حتما موهایش را رنگ می‌کرد. تقریبا بیهوش بود و متوجه اطرافش نبود. من بغض گنده‌ای داشتم که فقط منتظر بودم تا دیگران بخوابند. زنگ زدند اورژانس. انتقالش دادند به بیمارستان. گفتند کمی فشارش بالاست و به خاطر درد دهانش بوده که نتوانسته غذا بخورد. احتمال هم دارد که آنفولانزا گرفته باشد. پدربزرگم او را بوسید. نکن سبیلات رفت توی صورتم!» این جمله یعنی هوشیار است و حالش بهتر شده! همین جمله‌اش قند توی دل همه‌ی ما آب کرد! دختردایی‌ام تماس تصویری گرفت و خیال همگی کمی راحت شده بود. لبخند آمد روی لب‌هایمان و می‌شد که راحت‌تر خوابید. درب اتاق را بستم. زدم زیر گریه. دلم می‌خواست ساعت‌ها گریه کنم. برای چه گریه می‌کردم؟ نمی‌دانم! سرمان را هم که بزنند ایرانی هستیم و از عزاداری استقبال می‌کنیم! انگار دردی داشتم که باید با اشک‌هایم آن را می‌ریختم بیرون. با خودم می‌گفتم آره با این وضع وابستگیت می‌خوای مهاجرت هم بکنی! اونم که اختلال اضطرابته و تا یه خبر بد می‌شنوی از زندگی میوفتی!» خوابم نمی‌برد. شروع کردم به نوشتن این پست. الان ساعت از 2 بعدازظهر گذشته و دارم تکمیلش می‌کنم.


گفتنی‌هایم بسیارند. خسته‌ام. نیاز به نوشتن دارم. ولی بیشتر از نوشتن، نیاز به استراحت کردن و حمام گرم دارم. نیاز دارم خودم و همه‌ی لباس‌هایم را بشویم تا بوی سگ و موهای چسبیده به لباس‌هایم را فراموش کنم. آنفولانزا گرفته‌ام و آمده‌ام خانه‌ی مادرم. مادربزرگم را با اورژانس به بیمارستان بردند و همین کافی بود تا اضطراب بخواهد مرا قیمه قیمه کند. خوشبختانه حالش بهتر است.


صورتم را با آب ولرم شستم. تیشرت مشکی ?Who caresـم را پوشیدم. موهایم را بالای سرم گوجه‌ای بستم. خودم را داخل آینه نگاه کردم. زیباتر شده‌ام. بله، زیباتر شده‌‌ام و این یعنی سرماخوردگی‌ام در حال بهبود است. کرم مرطوب‌کننده زدم به صورتم و پشت لپ‌تاپ نشستم.

 

 

پ.ن: یادم رفت که می‌خواستم چه چیزی اضافه کنم!


مایلم که امروز را در تاریخ زندگی‌ام ثبت کنم: همراه مادرم در متروهای تهران بودم و برای اولین بار کسی از من پرسید فر موهات طبیعیه یا بابلیسه؟» و من قند توی دلم آب شد! حالا من هم جزو جامعه‌ی قشنگ مو فرفری‌ها هستم!

 

 

پ.ن: آنفولانزایم هنوز خوب نشده. مادرم کار اداری داشت و به ناچار از پاکدشت تا تهران او را همراهی کردم. امروز هوا کثافت محض بود. ماسک زدیم. سردرد دارم. خیلی از موضوعاتی که باید درباره‌ی آن‌ها می‌نوشتم از ذهنم پریده‌اند و بابتش غمگینم.


من آدم سفرنامه بنویسی نیستم. حس و حالم را در چهارچوب تصاویر بیان می‌کنم. سفر هم که می‌روم با خودم لپ‌تاپ نمی‌برم. اما گاهی نیاز پیدا می‌کنم که درباره‌ی مسائل حاشیه‌ای بنویسم. این بار که رفتم تهران، لپ‌تاپم را همراه خودم بردم. البته مریض شدم و نیاز چندانی به‌ش پیدا نکردم اما خب، یکی دو بار نوشتم. حالا از گفتن این حرف‌ها می‌خواهم به چه نکته‌ای برسم؟ راستش این بار نکته‌ای در کار نیست. گاهی آدم باید صرفا از نوشتن لذت ببرد. همیشه که نباید چشم‌مان دنبال مقصد باشد. بیایید گاهی هم از مسیر نوشتن لذت ببریم. اصلا من چه کسی باشم که بخواهم برای شما نکته بگویم. شاید من هم رفتم و تبلت خریدم تا کارم در سفر با کوله آسان شود و مجبور نباشم وزن لپ‌تاپ را حمل کنم و نگران آسیب دیدن و یده شدنش باشم. هوم؟

 

 

پ.ن1: درس امروز؛ نانوایی از ساعت 7 تا 9:30 صبح باز است و نان پخت می‌کند.

پ.ن2: دلم استراحت کردن می‌خواست. کمی دراز کشیدم. برق‌ها خاموش بودند و بازتاب نور آوکواریوم و لپ‌تاپ بود که مرا در صفحه‌ی گوشی نشان می‌داد. آهنگ اوریل پخش کردم و همراهش خواندم. راستش کرمم گرفته که بعضی از ویدیوهایم را برای شما هم آپلود کنم.

پ.ن3: آهنگ مورد نظر از سال 2002

Avril Lavigne / Losing Grip

 


دریافت


بیدار شدم و ساعت را نگاه کردم. 6 دقیقه به 3 بعد از ظهر بود!!! یک بار ساعت 9 صبح بیدار شدم و دوباره خوابم برد. روی سمت چپ خوابیده بودم و طوری سرم درد گرفته بود که مرگ را به آن درد ترجیح می‌دادم. خودم را جمع و جور کردم. مادرم وسایلش را برداشته و رفته بود لنگرود عیادت مادربزرگم. درب بالکن را باز کردم تا هوایم عوض شوم. مطمئنی گرمته یا باز ضربان قلبت بالاست و داری خفه میشی؟؟» نبضم را گرفتم. ضربان قلبم بالا بود. قرصم را خوردم. یوتوب را باز کردم و اجرای زنده پخش کردم. ظرف‌ها را شستم. نهار پختم. امروز عین آدم غذا می‌خورم. اگه تا فردا خوب شدم که هیچ. اگه نشدم میرم دکتر.» مصاحبه‌ای از اوریل دیدم و با شنیدن اسم آهنگش بغضم گرفت و همانجا مطمئن شدم که دلیل احساسات اخیرم همان هورمون‌هایم هستند. گمانم بهترم. چندین روز بود که هر روز فقط یکی دو وعده غذا می‌خوردم.

 

 

پ.ن: دومین پست امروز. قبلی؛ آقای صبورزاده


یک عدد قرص ال‌دی افتاد زیر کابینت و یک ورق را ناقص کرد. م ریخته به هم. گمانم هورمون‌هایم هم همینطور. هفته‌ی سختی را پشت‌سر گذاشتم. قصد داشتم وقتی برگشتم رشت بروم خانه‌ی پدرم؛ خودش دعوتم کرده بود که تا بهبودی آنفولانزا آنجا بمانم ولی مادرم رشت ماند و من هم با او برگشتم خانه. ساعت چهار صبح با سر و صدای کنترل اسپلیت و درب دستشویی بیدار شدم. درب اتاق را هل دادم تا بسته شود و دوباره خوابیدم. ظهر فهمیدم که مادرم نهار را خانه‌ی دوستش مهمان است. خب اگر من توان آشپزی کردن داشتم که نمی‌گفتم می‌خوام برم پیش بابا»! خودم را پرت کردم روی تخت. حتی توان غذا خوردن هم نداشتم. البته غذایی هم نبود که بخورم. خزیدم زیر پتو. پروردگارا! چرا این روزها اینقدر به هری استای علاقه‌مند شده‌ام!؟ مگر آدم در 27 سالگی هم عاشق یک خواننده می‌شود؟! باید از همان هورمون‌هایم باشد!! چند شب پیش خواب دیدم که دوست‌دخترش هستم و توی دهات پدری‌ام با هم وقت می‌گذراندیم. موقع خواب هم معاشقه کردیم! خسته بودم. حس کردم که می‌توانم سال‌ها بخوابم. غمگین بودم. آهنگی از آلبوم جدید هری را پخش کردم. چقدر اجرای زنده‌ی این آهنگ زیباست. این آلبوم به وضوح درباره‌ی جدایی عاشقانه‌ست. یعنی هری استای هم که باشی باز هم تَرکَت می‌کنند. واقعا چه کسی توانسته دل این مرد جوان را بکشند؟! اسم دوست‌دختر سابقش را سرچ کردم. عجب! تا همین سال 2018 در رابطه بوده و من خبر نداشتم؟! چطور خبر نداشتم؟! چرا اخبارش در جایی دیده نمی‌شد؟! راستی چرا از اولین تور هری هیچ دی‌وی‌دی رسمی منتشر نشد؟! پشتم را کردم به گوشی. دستم را بردم زیر بلوز مشکی‌ام و سُر دادمش روی شکم و ‌هایم. کلافه بودم. یک چیزی وسط گلویم گیر کرده بودم. مطمئن نبودم که با گریه کردن بهتر می‌شوم یا نه. خیال می‌کردم که امروز روز بارانی چشم‌هایم نیست. ولی بغضم با آهنگ شکست. به دیوار خیره شدم و حس کردم که بهترم و اگر در تخت بمانم همینطور بیشتر در اعماق افسردگی فرو خواهم رفت. بلند شدم. چشمانم سیاهی رفت. ایستادم. دنیا که واضح شد رفتم و به کارهایم رسیدم.

 

 

پ.ن1: آهنگی که گوش دادم

Harry Styles / Falling

 


دریافت

پ.ن2: پست قبلی را یادتان نرود؛ هرچه می‌خواهد دل تنگت


حدود 2 ساعت درباره‌ی این حرف زده بودیم که تو با من حرف نمی‌زنی و بهم اهمیت نمی‌دی! فقط دنبال لاس زدنی و من این مدل رابطه رو نمی‌خوام!» گفته بودم که بالاخره بعد از 4 سال تنها شدیم؛ بعد از 20 ثانیه روی تخت بودن از من خواست که تاپم را دربیاورم! واقعا اگر جای او بودم در خیابان پشت بوته‌ها قایم می‌شدم، نه اینکه لبخند بزنم و به نشانه‌ی سلام سرم را تکان بدهم! البته ماجرا به همینجا ختم نمی‌شود و بعد از عوض کردن عکس پروفایلم در تلگرم، دوباره پیام داده تا درب لاس زدن را بگشاید!! این میزان از گستاخ بودن باور نکردنی‌ست! پیامش را بدون اینکه ببینم پاک کردم. حتی شماره‌اش را ماه پیش پاک کردم. این آدم به تنهایی یک گونی سنگ پای قزوین است.


در ابتدا برای رفتن تردید داشتم ولی در نهایت دعوتش را پذیرفتم. گمانم بعد از دو ماه بود که دور هم جمع می‌شدیم. ایمان مثل همیشه شروع کرد به رقصیدن. من از تماشای رقصیدنش لذت می‌برم و بارها به خودش گفتهام که دلم می‌خواهد بتوانم مثل او برقصم. علیرضا را به زور کمی بین خودمان نگه داشتیم. عاشق آشپزی کردن است. چند باری به او گفته‌م عین زن‌های 40 ساله همه‌ش توی آشپرخونه‌ای! بیا 2 دیقه بشینیم با هم حرف بزنیم دیگه!» به هر حال آدمیزاد در کنار غذا خوردن، رقصیدن و مسخره‌بازی با آهنگی که هری استای اخیرا کاور کرده، نیاز به حرف زدن هم دارد. آدم‌هایی که بشود با آن‌ها حرف زد خودِ نعمت هستند. در جمع ما ایمان در زمینه‌ی بیان تجربه‌های زندگی جنسی‌اش بی‌پرواترین شخص است. بعد از او من با مدال نقره در جایگاه دوم قرار می‌گیرم. همیشه بخش زیادی از مکالمات ما حول محور می‌چرخد:
- تو خودت با آقای سین تجربه نداشتی؟!
+ من؟! نه بابا، اون اصلا بوسیدن بلد نبود!
- از اینایی که دهنشون رو زیاد باز می‌کنن انگار می‌خوان کلا قورتت بدن؟!
+ نه اتفاقا از اینایی بود که اصلا دهنشون رو باز نمی‌کنن!
- تیپ شخصیتی وسواسی هستن اونا.
+ آره اتفاقا هم وسواس داره، هم به من گفته بود که هر کسی رو نمی‌بوسه!!

با دوستی در تلگرم در حال صحبت کردن بودم که به دلایلی ناراحت شدم. به دوستانم گفتم که باید کمی با خودم خلوت کنم و عذرخواهی کردم که توی خودم می‌روم. گاهی حس می‌کنم خیلی خوشبختم که این چند نفر را در زندگی‌ام دارم. به هیچ‌کدام از حرف‌هایت بی‌اعتنایی نمی‌کنند و به احساساتت احترام می‌گذارند. 10 دقیقه‌ی بعد به ایمان گفتم که از موضوعی ناراحت هستم و طوری از من پرسید چی شده؟» که ایکاش یک بار مادرم اینطور به من اهمیت می‌داد. صحبت کردیم و وقتی که دیدم تنها نیستم، کمی از دردم کم شد. دوباره نشستیم دور هم و برایم مهم نبود که ساعت 2 شده و من هنوز بیدارم.

 

 

پ.ن: حس می‌کنم بعضی آدم‌ها گزینه‌ی دیسلایک/مخالف» زیرِ پست‌ها را وسیله‌ای برای عقده‌گشایی می‌بینند.


سفید هیچوقت رنگ من نبوده. طوسی و قهوه‌ای هم همینطور. هیچوقت در کنار این رنگ‌ها خودم را حس نکردم. هیچوقت از این رنگ‌ها لذت نبردم. هیچ‌وقت مرا شاد نکردند. دیوار سفید نه تنها برایم هیچ لذتی ندارد بلکه آزار دهنده است. دیوار سفید یعنی یک دنیا تنهایی! یعنی رنگ‌ها و طرح‌هایی که نادیده گرفته شدند. سفید یعنی یک چیزی این وسط کم است! ترکیب طوسی روشن با رنگ‌های شاد زیباست اما مرا نمی‌کند. زیباست اما مرا متقاعد نمی‌کند که او را بخواهم. این رنگ‌ها برایم خواستنی نیستند. و اصلا تا وقتی که مشکی هست آدم چرا باید قهوه‌ای بپوشد؟!


چند روزی‌ست که حتی نمی‌توانم پست جدید در اینستگرم بگذارم و برایش متن کوتاهی بنویسم. با خودم فکر می‌کردم که فراخوان وبلاگی روی هوا مانده؛ همچون من و زندگی‌ام. امروز در اتاق درمان فرق هدف و آرزو را یاد گرفتم و فهمیدم که من اصلا در زندگی‌ام هدف ندارم. امروز ساکتی.» حتی همان لحظه نتوانستم جواب درستی بدهم. همه چیز به شدت گنگ بود. ماه سختی را پشت سر گذاشتم. مدتی‌ست که حتی توی وبلاگم ساکتم. دارم خودم و زندگی را از نو پیدا می‌کنم. کارگاه آموزشی امروز با موضوع کهن الگوها» کمکم کرد تا یک قدم به سمت زندگی بردارم. یک چیزی سر جای خودش نیست؛ نمی‌دانم که این متن پراکنده را چطور به پایان برسانم. به زمان احتیاج دارم. همه چیز بهتر خواهد شد.


متاسفانه هنوز چسناله می‌کنم و همچون یک کودک انتظار دارم که مورد توجه آدم‌ها باشم. ولی واقعا من چه مرگم هست؟! چه ویژگی‌های مزخرفی دارم که باعث می‌شود مثل سایر آدم‌‌ها دوست‌داشتنی نباشم؟! چرا همیشه پست‌ها و عکس‌های دیگران پر از کامنت است؟ چرا توییت‌های دیگران مورد توجه قرار می‌گیرد؟ چرا وقتی استوری می‌گذارم که کی میاد بریم پیاده‌روی؟» نهایتا یک نفر است که می‌آید؟ چرا من مثل بقیه نیستم؟ من کجای راه را اشتباه رفته‌ام؟ کدام بخش از اخلاق و رفتار من مشکل دارد؟ چرا من مثل بقیه هر روز کافه و بیرون نمی‌روم؟ چرا من اینقدر جدی هستم؟ چرا اینقدر به گذشته‌ی سیاهم فکر می‌کنم؟ چرا نمی‌گذارم آدم‌ها به من نزدیک شوند؟ من هزاران سوال بی‌پاسخ دارم و به تراپیستم احتیاج دارم.

 

 

پ.ن: این متن‌ها چیست که من می‌نویسم؟ ذره‌ای خلاقیت در آن‌ها نمی‌بینم.


گاهی دوست دارم که بیشعور باشم و بابت بی‌توجهی به قراری که گذاشته‌ایم و کنسل کردنش عذرخواهی نکنم. البته از جهاتی حق دارم؛ سال‌هاست که قرارمان را به دلایل مختلف کنسل می‌کند. نه که بخواهم تلافی کنم؛ واقعا یادم رفته بود. در عوض تصمیم گرفتم که با یک آدم رندم ملاقات کنم و اتفاقا تجربه‌ی جذابی بود. از همان ابتدا گفت که اگر سردم شد سوییشرتش را می‌دهد که تنم کنم. و وقتی که سردم شد، سوییشرتش را درآورد و مرا در آغوشش گرفت تا گرم شوم. همینقدر جذاب. همینقدر مختصر.


نوجوان که بودم خیال می‌کردم بدون وسایلم نمی‌توانم زندگی کنم. سفر که می‌رفتیم از چندین دست لباس گرفته تا سشوار، همه چیز را می‌چپاندم توی چمدان. بله چمدان! با چمدان سفر می‌کردم. عید دیدنی که اصلا عذاب بود. کوله‌پشتی، کتاب‌های کنکور، لباس و کفش برای هوای گرم، لباس و کفش برای هوای سرد؛ آخرش هم هیچ که هیچ! فقط خودم و اطرافیانم مورد شکنجه قرار گرفتیم. البته فقط تقصیر من نبود. تقصیر دین هم بود. و هنوز هم هست. اگر مجبور نباشم داخل خانه‌ی فامیل روسری سر کنم و لباس مناسب!!! بپوشم، دیگر نیاز نبود که یک دست لباس اضافی برای پوشیدن جلوی نامحرم(!) بردارم و مثل یک آدم عادی همان لباس راحتی را می‌پوشیدم.
بزرگتر شدم و فهمیدم که می‌شود با کوله سفر کرد. می‌شود که با کوله خانه به دوش بود. می‌شود یک دست لباس گرم و یک دست لباس خنک برداری. توی چادر زندگی کنی. یک هفته حمام نکنی. غذای تکراری بخوری. توی کیسه‌خواب بخوابی و اتفاقا از زندگی لذت هم ببری.
چند ماهی‌ست که فهمیده‌ام ما آدم‌ها خانه‌یمان را با وسایل بیهوده پر کرده‌ایم. هر بار که می‌روم خانه‌ی پدرم و اتاقم را می‌بینم، با خودم می‌گویم من بدون این وسایل و بدون این لباس‌ها به زندگی ادامه داده‌ام و حتی وجودشان را فراموش کرده بودم! وسایلم که کمتر باشند، احساس سبکی بیشتری می‌کنم. عادت کرده‌ایم به خریدهای اضافه و مال‌اندوزی‌های بی‌مورد. انگار قرار است سند بهشت را به نام‌مان بزنند!

 

 

پ.ن: به شما پیشنهاد می‌کنم که درباره‌ی زندگی مینیمال» سرچ کنید. شاید خوشتان بیاید.


ساعت از 3 صبح گذشته بود. ژولیس خسته بود اما خوابش نمی‌برد. صدای قار و قور شکمش سکوتِ اتاق را بر هم می‌زد. یک تکه پیتزای سرد از یخچال برداشت و آن را با سس گوجه‌فرنگی تزیین کرد. به تنها ماهیِ باقی مانده در آکواریوم نگاه کرد که احتمالا با روشن کردنِ چراغِ آشپزخانه او را بیدار کرده است. دو قلپ از دلستر لیمو نوشید و برگشت به تخت. رفت زیر پتو و همانطور که تکه پیتزایی که به دست گرفته بود را گاز می‌زد به حرفِ موزآلو _یکی از معشوق‌های سابقش_ فکر کرد. ژولیس به تازگی یاد گرفته که زمینی‌ها با اشتباهات و چالش‌هاست که یاد می‌گیرند و بزرگ می‌شود. برای ژولیس غریب بود که چرا موزآلو چند ساعت پیش از او به عنوان پارتنر» یاد کرده، و نه دوست‌دختر» سابقش. ژولیس بیش از پیش به اهمیت مشخص کردن مرزها» پی برد و خوشحال بود که نسترنِ تازه‌شکفته در اولین رابطه‌ی عاشقانه‌ش قرار است که درباره‌ی مرزهایش با پسرک صحبت کند.

 

 

پ.ن1: ژولیس هیچ‌وقت نمی‌توانست همزمان با پخش شدن آهنگ، بنویسد. اما امروز این کار را انجام داد. آن هم با صدای بلند!

پ.ن2: ژولیس مدت‌هاست که دلش می‌خواهد عنوان و آدرس وبلاگش را تغییر دهد اما نمی‌خواهد که مخاطبینش او را گم کنند، لذا آهسته پیش می‌رود.


بعد از ماه‌ها بود که شماره‌اش را روی صفحه‌ی گوشی می‌دیدم. جواب دادم. گفت که تهران است و از بندرعباس دوچرخه سفارش داده. اما آدرس رشت را نوشته و حالا خانه نیست. نیاز داشت تا کسی به جای او بسته را تحویل بگیرد. گفتم که خانه‌ام و آدرس و لوکیشن را برایش فرستادم. گفتم که شماره‌ام را به مامور پستی بدهد تا در صورت نیاز تماس بگیرد.
چند روز بعد، از تهران برگشت. درب را باز کردم و دیدم که خودش جلو ایستاده و آقای آ _یکی از از معشوق‌های سابق من_ پشت سرش! جا خوردم! می‌دانستم که سفر یک ماهه با هم رفته‌اند. عکس‌هایشان را هم در اینستا دیدم. حتی آن استوری که برای Close Friends گذاشته بود و همدیگر را بغل کرده بودند! عجیب بود! هیچوقت در رابطه‌اش با علیرضا (همان علیرضا، دوست قدیمی‌ام که برای سربازی رفتنش اشک ریختم) ندیدم که همدیگر را بغل کرده باشند. علیرضا همیشه او را در آغوش می‌گرفت و نوازشش می‌کرد اما از خانم ش چیزی ندیده بودم! دعوتشان کردم داخل. رفتارشان عجیب بود. خیلی صمیمی شده بودند با هم. گفتم شاید تاثیر سفر یک ماهه باشد. اما صحبت کردن و رفتارشان با هم بوی چیزی فراتر از دوستی را می‌داد. چیزی نپرسیدم، حتی وقتی که گفتند با هم زندگی می‌کنند، چون اصلا چنین آدمی نیستم. قصد داشتند که دوچرخه را ببرند مغازه تا اجزایش را سر هم کنند. گفتم که جایی را سراغ دارم و وقت دارم که همراهی‌شان کنم. قرار شد اول برویم خانه‌ی آقای آ تا به مادرش سر بزند. رفتند سوار ماشین شدند و گفتم که زود آماده می‌شوم. وقتی من هم به آن‌ها اضافه شدم نظرشان عوض شده بود؛ مستقیم رفتیم مغازه. کار خانم ش را راه انداختیم و یک پک از سیگار آقای آ زدم. قبلا وینستون می‌کشید. این بار کمل خریده بود. فهمیدیم که دوست خانم ش که دوچرخه را از او خریده سرش کلاه گذاشته. بعد از ماجراهای بسیار برگشتیم سمت ماشین. خانم ش ناراحت بود و آقای آ حین قدم زدن او را در آغوش گرفته بود. من در عشق آدم حسودی هستم و برایم خوشایند نبود که معشوق سابقم دختر دیگری را بغل کند (حتی اگر خرسال‌ها پیش با هم بوده باشیم) اما خب، دنیا که همیشه بر وقف مراد ما پیش نمی‌رود.

چند روز پیش علیرضا را دیدم. قدم زدیم. کافه رفتیم. توی پارک نشستیم. باز هم قدم زدیم. حدود 45 دقیقه سر خیابان مطهری سرپا ایستادیم؛ برایم تعریف کرد که آقای آ و خانم ش وارد رابطه شده‌اند، آن هم درست 10 روز بعد از اینکه علیرضا و خانم ش از هم جدا شده بودند. علیرضا گفت که حس کرده این ماجرا چند روز قبل از سفر دو نفره‌یشان آغاز شده. من و علیرضا دو ماه پیش با آقای آ در پارک ملاقات کرده بودیم و از آنجایی که شرایط ویژه‌ای دارد همیشه مراقبش بودیم، به خصوص علیرضا که آقای آ حکم برادر کوچکش را دارد. با او صحبت کرده بودیم تا نگران سفر نباشد؛ آدمی‌ست که اضطراب بالایی دارد اما سیگار کشیدن و عرق خوردن را به مصرف قرص‌های درمانی ترجیح می‌دهد. به علیرضا سخت گذشته بود، خیلی سخت! اما با موفقیت از این مرحله گذشت. من 20 درصد برای خودم و 80 درصد برای علیرضا ناراحت بودم. چند بار او را در آغوش گرفتم. گفت که بعد از جدایی روزهای سختی را می‌گذرانده و رابطه‌ی این دو نفر، حکم ضربه فنی را برایش داشته. وقتی که از سفر برگشتند، علیرضا رفت تا به آن‌ها سر بزند. داخل خانه‌ی خانم ش بود که به او گفتند با هم هستند. آقای آ لوازم مورد نیاز برای این سفر را از خود علیرضا قرض کرده بود! علیرضا کوله‌اش را برداشت و گفت: فاصله‌تون رو با دوستای نزدیک من حفظ کنید.» و بدون هیچ حرف دیگری خانه را ترک کرد. پرسیدم: نمی‌خوای باهاشون صحبت کنی و بگی که چه حسی داری از این قضیه؟» در جوابم گفت: چی باید بگم؟! اصلا همه چیز مشخصه! اونا دو تا بچّه‌ن!» و بچّه را با تاکید خاصی به زبان آورد. او را می‌فهمم. دشوار است که آدم‌های نزدیکت بچّه» باشند چون حماقت‌هایشان آزارت می‌دهد و حرف زدن واقعا بی‌فایده‌ست. وقتی که سفر چهار نفره به جزیره‌ی هرمز داشتیم تازه با خانم ش آشنا شده بوده و از من پرسید: نظرت درباره‌ش چیه؟» نمی‌دانستم چه طور بگویم که ناراحتش نکنم. خودش گفت: البته هنوز به بلوغ فکری نرسیده ولی پتانسیلش رو داره.» گفتم که با او موافقم. حالا دو سال از آن روز گذشته و چند روزی‌ست که با این مسئله کنار آمده‌ام. هر دو نفرشان را در اینستا آنفالو کردم. نمی‌توانم شاهد زندگی روزانه‌ی آدم‌هایی باشم که قلب دوست صمیمی‌ام را شکسته‌اند.


عارف را به عکاسی و فیلترهایی که ساخته می‌شناسم. مهربان است و برای دوستی ارزش قائل است. از نظر او رشت، شهری‌ست سرزنده. لنگرود را مناسب عیاشی می‌داند. عاشق این است که جمعه‌ها به چمخاله برود و فریدون فروغی گوش کند. دیشب بعد از پایانِ تورِ رشت‌گردی، حس کردم مردی جوان به من زل زده. سرم را بالا گرفتم. عارف بود! چشم‌هایم گرد و دهانم باز شد! هنسفری را از گوشم درآوردم و او را در آغوش گرفتم. همراه دو نفر از دوستانش بود. نام‌هایشان را یادم نیست، ولی یکی از آن‌ها به خاطر نوع سبیلش شبیه بهنام بانی بود. اجازه گرفتم تا به آن‌ها اضافه شوم. رفتیم و من چای آلبالو نوشیدم. شروع کردیم به قدم زدن در خیابان‌ها، بازار و کوچه پس کوچه‌های رشت. قرار بود که آرتا را ببینم. تماس گرفتم و صحبت تلفنی‌ام با او تمام شده بود که عارف جلوی یک مغازه ایستاد. رفت داخل. گوشی را گذاشتم داخل جیبم و من هم رفتم داخل مغازه که پر بود از ظروف سفالی و چوبیِ رنگ‌آمیزی شده. وقتی که مشتری‌های دیگر از مغازه رفتند بیرون، دوستانش هم به ما اضافه شدند. خیلی سریع 2 تا از لیوان‌ها را انتخاب کرد. کارت کشید و آمدیم بیرون. حس کردم که این آدم خیلی تکلیفش با خودش و علایقش مشخص است. آنقدری غرق حرف زدن بودیم که یادم رفت از او عکس بگیرم. ولی شبم را با حضورش ده برابر زیباتر کرد.


پیش‌دانشگاهی بودیم. زنگ تفریح به صدا درآمد. تصویری که از خودمان به یاد دارم همچون یک فیلم سینمایی از زاویه‌ی دور گرفته شده! از پله‌های ساختمان پایین می‌آمدیم و من در حال ایراد گرفتن از اندام کسی بودم. رو کرد به من و با کلافگی گفت: بس کن دیگه! چقدر از بدن آدما ایراد می‌گیری!» حق با او بود. ناراحت شدم. دلم می‌خواست گریه کنم. نمی‌دانم که برگشتم به کلاس یا رفتم سمت حیاط. اما می‌دانم که کنارش نماندم. حالا سال‌ها از آن روز گذشته. هر دوی ما بالا و پایین‌هایی در زندگی داشتیم، اما من بیشتر. امروز هیچ شباهتی به آدمی که آن روزها بودم ندارم. یکی دو سال پیش به من گفت: راستش بعد از این فاصله‌ای که بینمون افتاد و تغییراتی که کردی حتی مطمئن نبودم که بتونم باهات ارتباط برقرار کنم! حس کردم یه آدم متفاوتی که اصلا نمی‌شناسمت!»


چراغ عابر پیاده هنوز سبز نشده بود. به پسرهای جوان که پشت خطکشی ایستاده بودند نگاه کردم. گمان کردم همانی باشد که موهایش فر است. شیشه‌ی عینکش دودی بود. دو دل بودم. گل را که توی دستش دیدم تقریبا مطمئن شدم که خودش است. امیدوار بودم که خودش باشد. چراغ سبز شد. کوله‌اش را سمت راست دوشش انداخته بود و آرام قدم برمی‌داشت. از دور لبخند زد. قبلا اجازه گرفته بود که مرا بغل کند. همدیگر را در آغوش گرفتم. قدّش کمی از من بلندتر بود و باعث می‌شد که راحت‌تر بغل کنمش و گردنم درد نگیرد. توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: گل برای گل!» رز قرمز بود با پاپیون سفید. توی دلم قند آب شد. گل را با تمام وجود بو کشیدم. عطر زندگی می‌داد.


اکنون آن‌قدر غمگینم که می‌توانم بنویسم آه! من عکس تو و آن دخترکان را با هم را دیده‌ام و دیده‌ام که چه طور قربان‌صدقه‌ی هم رفته‌اید و آه بله، من جای جای تنم زخمی می‌شد وقتی از صحبت کردن با دخترهای دیگر لذت می‌بردی. می‌توانم بنویسم که برایم شرح داده‌اند اتفاقا در رابطه با آن‌ها مشکلی با بدنت نداشتی؛ برخلاف رابطه‌ت با من که حتی به خاطر آن توییتم که گفته بودم چرا همه‌ی پیج‌ها عکس از زن می‌ذارن فقط؟» توی لاک خودت رفته بودی و بابتش با هم بحث کردیم. می‌توانم دوباره بنویسم که چه بر من می‌گذشت وقتی کنار من بودی اما آلتت به دنبال دخترهای داخل موبایلت بود. و یا حتی می‌توانم بنویسم که من را داخل رستوران تنها گذاشتی تا با آقای ه سیگار بکشی. می‌توانم همه‌ی این کثافت‌کاری‌هایت را با جزییات بنویسم، باری دیگر قهرمانِ مخاطبینم شوم و کامنت‌هایم را باز کنم تا برایم بنویسند که چقدر قوی هستم. و درست وقتی که به مانیتور خیره‌ام و کامنت‌هایشان را می‌خوانم از درون شوم. اما دیگر این‌ها برایم کافی نیست. آن‌قدر غمگینم که ای‌کاش کتاب‌های بیشتری خوانده بودم و می‌توانستم آن‌طور که دلم می‌خواست بنویسم. راستی می‌دانی؟ چند وقتی‌ست که شروع کرده‌ام به نوشتن ترانه، البته به زبان انگلیسی. حتی نام یکی از آهنگ‌هایم را هم انتخاب کرده‌ام. درباره‌ی توست عزیزم! یادم هست چندین بار جلوی دوستانت من را بابت اینکه شعر نمی‌خوانم تحقیر کرده بودی. حتی جلوی آقای د گریه کرده بودم. وقتی که آقای مهربان برایم غزل خواند، بوستان سعدی که کامیار حدود دو سال پیش به من امانت داد را از کتابخانه‌ی خانه‌ی پدری‌ام آوردم به خانه‌ی خودم. من امشب فقط می‌خواهم که به تو عذاب وجدان بیشتری بدهم. شاید هم برایت دلیل خلق می‌کنم که باری دیگر از من متنفر شوی. می‌خواهم این یکشنبه که به کلیسا رفتم در برابر پدر باایستم و بگویم پشیمان نیستم که سایر دخترهای مورد علاقه‌ات، و حتی آن‌هایی که با هم معاشرت می‌کنید را »هایت می‌نامم چون هنوز خشمگینم و مثل روز روشن است که هنوز زخم‌های تنم التیام پیدا نکرده و احتمالا در یک دنیای موازی همچون یک ببر درنده در حال به دندان کشیدن قلبت هستم و خون از لب‌ها و دست‌هایم می‌چکد. آخ آخ! می‌بینی؟! دختری که ادعای برابری» داشت و خواهان حقوق ن بود، تا به حال نقش بازی می‌کرده و حالا خودِ واقعی‌اش را نشان داده و دخترهای دیگر را خطاب می‌کند؛ درست مثل آن معشوقه‌ی سابقت که روز اول آشنایی‌مان گفتی او دختران را با اندام جنسی‌شان صدا می‌زند. آخ آخ که زن‌ها جادوگرانی هستند خشمگین و به خودشان هم رحم ندارند! من این بار فقط می‌نویسم که لجن‌پراکنی کنم و آنقدر می‌نویسم تا بالا بیاورم و سبک شوم. و می‌دانی؟ تو زمانی این‌ها را می‌خوانی که واژه‌های من درون لجنزارِ استفراغ بوی تعفن گرفته‌اند. آقای ع از به خاک سیاه نشستن تو و خانم آ (معشوقه‌ی سابق خودش) خوشحال می‌شود و راستش من هم لذت می‌برم. می‌دانی چرا؟ چون من تو حسادت می‌کنم! چون چیزهایی را داری که من ندارم! نه عزیزم، من آدم خوبی نیستم و به وقتش آدم هم می‌کشم. شاید هم کشته باشم. من یک زنِ جوانِ عوضی هستم که گونیِ تنفرش را داخل وبلاگش خالی کرده. من همان کودک 7 ساله‌ی خودخواهم که برای والدینش آرزوی مرگ می‌کند تا کسی دنبالش نیاید و بتواند مدت بیشتری را با دختر فامیل بازی کند. تازه منِ خوش‌خیال بعد از اینکه فهیدم به من خیانت کرده‌ای دلم می‌خواست همه بدانند چه جور موجودی هستی تا مثل من به قهقرا نروند! اما خب گورِ بابای بقیه‌ی دختران! آن‌ها همان‌هایی هستند که می‌دانستند با من هستی و به لاس زدن با تو و حتی اگر فرصتش پیش می‌آمد به همخوابگی با تو راضی بودند. و اصلا شاید مرد یا مردهای دیگری هم در زندگی‌شان بوده. که البته بوده. خودشان گفتند که بوده. من همان کودکِ خودخواهم که خودم را مرکز جهان می‌بینم. البته تو هم کودکی. انکار نکن!


جوری نگاهم می‌کرد که دلم می‌خواست توی همان خیابان ببوسمش. شوقِ حساب کردن و تو دست توی جیبت نکن!» داشت. من هم اصرار نکردم. با هم توی رشت قدم زدیم. عکس گرفتیم. با پیرمرد کتاب‌فروش که همیشه در آن خیابان بساط پهن می‌کند صحبت کرد و دنبال کتاب شعر برای من بود. کتاب‌های پیر مرد را دوست نداشت. رو کرد به او و گفت: اینا کتابای زرده عمو جان!» خندیدیم. بازوی چپش را گرفتم و به راه انداختمش. اصرار داشت که یکی از کبوترها را بگیرد!! هر بار که می‌رفت سمتشان، پر می‌کشیدند. من می‌خندیدم و با حالتِ آخه از دست تو!» نگاهش می‌کردم. شوق عکس گرفتن داشت. مشغول به تنظیم لنز بودم که پسر دیگری وارد کادر شد؛ یه عکس دو نفره بگیر ازمون!» اسمش را پرسیدم؛ امیر بود. امیر دست انداخت دور شانه‌های آقای مهربان. عکس را گرفتم. با هم دست دادند. امیر خداحافظی کرد و رفت. با هم رشت‌گردی کردیم. به تازگی همراه تور رفته بودم و اطلاعات جالبی از رشت یاد گرفته بودم؛ ساختمان‌ها را نشانش می‌دادم و برایش تعریف می‌کردم. آنجا کنار دیوار رنگی که مرا در آغوش گرفت تا پسر جوان از ما عکس بگیرد؛ همانجا فهمیدم که چه کشش عمیقی بین ماست؛ خالص و تازه. معطر و سرزنده همچون شکوفه‌های بهارنارنج. می‌گفت که از بچگی خودش را کنار کتاب‌های شعر والدینش دیده. حالا می‌فهمیدم که چرا اینقدر با پسرهای همسن خودش فرق دارد. همراه یکی از دوستانش آمده بود رشت. کم‌کم باید به فکر نهار می‌بودیم. به خانه‌ام دعوتش کردم. گفت که می‌خواهد در تهیه‌ی نهار به من کمک کند. سیب‌زمینی‌ها را شست و پوست گرفت. رفتم لباس عوض کردم و دیدم که دارد ظرف‌های شام دیشبم را می‌شورد. سریال Black Mirror پخش کردم و مشغول پوست گرفتن لوبیاها شدیم. گفت که می‌خواهد نحوه‌ی پختن باقلا قاتوق را یاد بگیرد. لا به لای تماشای سریال بلند می‌شد و به آشپزخانه می‌آمد تا مطمئن شود که به کمک احتیاج دارم یا نه. نهار خوردیم. خسته بودیم. سرم درد گرفته بود و نیاز به تاریکی و سکوت داشتم. رفتم روی تخت. بعد از 10 دقیقه آمد دم در و اجازه گرفت تا کنارم دراز بکشد. رفتیم زیر پتو. بغلم کرد. بغلش امن بود؛ توی هیچ زاویه‌ای آلتش را به من نمی‌مالید و همین باعث می‌شد تا جذاب‌تر شود. بدنش گرم بود. می‌خواستمش؛ خیلی زیاد. قلبش محکم می‌زد.
+ همیشه قلبت اینقدر عمیق می‌کوبه؟!»
- نه! واسه اینه که داشتم فکر می‌کردم بیام پیشت.»
لبخند زدم. پیشانی‌ام را بوسید. از توی کیفش 2 تا کتاب برداشت. چراغ آبی اتاق را روشن کردم و رفتم توی بغلش. برایم غزل‌های مورد علاقه‌اش را خواند. از شاعران مورد علاقه‌اش برایم صحبت کرد. من چشم‌هایم را بسته بودم و به صدایش گوش می‌دادم. از ادبیات غمگین فارسی صحبت کردیم. دندان‌هایمان را نخ کشیدیم. وقت خوابیدن بود. به صورتم دست کشید و گفت:
- جنس پوستت عوض شده. با صابون شستی؟»
+ مرطوب‌کننده زدم به صورتم.»
پوست صورتم را لمس کرد. انگشتش را روی لب‌ها و زبانم کشید. نوک انگشتانش با آرامش به نوک م برخورد کرد. به موهای اطرافش نگاه کرد و گفت: اینا هم قشنگن.» طعم لب‌هایش را دوست داشتم. پیشانی‌ام را بوسید و بوسه‌ی روی پیشانی برای من از محبوب‌ترین بوسه‌هاست؛ حس می‌کنم پرنسس توی قصه‌ها هستم. پشتم را نوازش کرد تا خوابم ببرد.

صبح را با جواب به سوالِ خوبی قربونت برم؟» آغاز کردم. دوش گرفتم. توی حمام که بودم ظرف‌ها را شست و آدرس نانوایی را پرسید. آمدم بیرون و دیدم که تخت را مرتب کرده و نان سنگک گرم خریده بود. دوستش تماس گرفت و باید زودتر می‌رفت. گفتم:
+ کتاب‌هات رو جا نذاری!»
- اگه امانتی نبود، جا می‌ذاشتمشون!»
مرا روی پاهایش نشاند. به ساق پای چپم دست کشید و انگشتش را روی موهای پایم سر داد. برایم یک بیت غزل خواند. اسنپش رسیده بود. دست انداختم دور گردنش و همدیگر را بوسیدیم. وقتی که رفت جایش خالی بود. دلتنگش شدم. شب روی تختم او را کم داشتم.


توی آن آموزشگاه کذایی که کار می‌کردم، هر روز دریچه‌ای جدید از دنیا به رویم باز می‌شد. خانواده‌هایی که فرزندانشان را از سنین 4 پنج سالگی روانه‌ی کلاس‌های مختلف می‌کردند تا مهارت بیاموزند. والدین نسبتا ثروتمندی که آنقدر کودکانشان را از این آموزشگاه به آن آموزشگاه می‌بردند تا وقت نداشته باشند بچگی کنند. عموما متکبر بودند و فرزندانشان گستاخ. گاهی بیش از حد به فرزندانشان بها می‌دادند؛ طوری که منجر به تربیت نادرست‌شان می‌شد. یکی از روزها آن پدرِ والامقام که همکارانم کلی عزت و احترام می‌کردنش، و نمی‌دانم چرا اما حس می‌کنم از آن مردهایی‌ست که بدنش بو می‌دهد، همراه پسرش روی صندلی نشسته بودند. پدر کارت عابربانکش را به پسر داد تا شهریه را پرداخت کند. پسرش گفت که می‌خواهد خودش کارت بکشد. همکاران که دیگر کم مانده بود کف پای پدر مورد نظر را لیس بزنند، به پسر 7 ساله اجازه دادند تا کارت بکشد. ناگهان دستش خورد و گوشی همکارم خورد زمین. پسر نسبت به این ماجرا بی‌تفاوت بود؛ پدر هم. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. هیچ‌کدام عذرخواهی نکردند. پدر همانطور که خونسرد روی صندلی نشسته بود و دست‌هایش روی کیفش بود با نیش باز به همکارم گفت: اگه نیازه بازم کارت بکشم؟!» حتی عذرخواهی نکرد و قطعا پسرش هم عذرخواهی نکرد! نمی‌دانم چند درصد مردم دنیا در جواب به اگه نیازه بازم کارت بکشم؟!» پاسخ مثبت می‌دهند، اما می‌دانم که ایرانی‌جماعتِ تعارفی حاضر است به خاک سیاه بنشیند اما وجهه‌ی خوبش را در برابر دیگران از دست ندهد. همین فرزندان وقتی بزرگ شدند و در خیابان کسی را زیر گرفتند با وقاحت فریاد می‌زنند کشتم که کشتم! دیه‌ش رو میدم!» این‌ها از نوادگان همان‌هایی هستند که مردم را خر فرض کرده و جلوی دوربین با چهره‌ای بی‌تفاوت ادعا می‌کنند هواپیمای مسافربری را به صورت سهوی مورد اصابت دو موشک قرار داده‌اند. اما رییس دانشگاه آلبرتا ضمن ابراز همدردی و ناراحتی خود و همه‌ی افراد آن دانشگاه، حین خواندن پیام تسلیت بغضش می‌ترکد چون تعدادی از دانشجوهایشان قربانی شده‌اند. در استرالیا می‌بینیم که برای کوالاهای دوست‌داشتنی پناهگاه ساخته‌اند و مشغول درمان آن طفلکی‌ها شده‌اند. با هلیکوپتر بر فراز آسمان‌های جنگل برای کانگوروها هویج می‌ریزند تا گرسنه نمانند. عده‌ای از آتش‌نشان‌ها برای نجات انسان‌ها، حیوانات و خانه‌هایشان جان خود را از دست داده‌اند. آن‌ها قهرمان ملی هستند که برای نجات دیگران فدا شدند. این‌‌ها همان آدم‌هایی هستند که حجاب ندارند. نامحرم را می‌بوسند. استخر و ساحل‌هایشان مختلط است. شراب می‌نوشند. نماز نمی‌خوانند. روزه نمی‌گیرند. شما را نمی‌دانم اما من مطمئنم که مشکل از معیارهای خوب بودن» ماست! 


دختر عزیزم! مادرت با کمبودِ ترشحِ دوپامین و سروتونین در مغزش مواجه است و زندگی برایش بیش از پیش سخت شده. ساعت 9:30 شب تصمیم گرفتم که ورزش کنم. حالا کمی بهترم. مادرت با پلی‌کیستیک تخمدان هم دست و پنجه نرم می‌کند. اضطراب و افسردگی تاثیر مستقیم روی تخمدان‌های زن دارد و افتاده‌ام درون یک چرخه‌ی باطل. با تمام این‌ها مادرت به آینده امیدوار است.

 

شب به خیر فرفریِ قشنگم.


حقیقت این است که زیباییِ معاصر، آدم‌های بدون مو را می‌پسندد. گمانم کمی پدوفیل شده‌ایم که ترجیح می‌دهیم بدنمان همچون یک کودک، بی‌مو باشد. بله، من و هزاران زن دیگر، عکس‌هایی از دست و پاهایمان که مو دارد را به اشتراک می‌گذاریم تا این پیام را به دنیا برسانیم که مو داشتن یک ویژگیِ عادیِ انسانی‌ست! زن‌ها عکس‌هایی پست می‌کنند که به وضوح موهای زیر بغل و خط مایویشان مشخص است. اما حقیقت این است که من و امثال آن‌ها در این دوره کثیف» نامیده می‌شویم و از مردان و ن زیادی تنفر دریافت می‌کنیم. من تنها یک زنِ جوانِ 27 ساله نیستم. من یک زن جوان 27 هستم که بهداشت فردی‌اش را رعایت نمی‌کند و حال دیگران را با موهای زائدش(!) به هم می‌زند. بله، این روزها موی بدن که به صورت طبیعی رشد می‌کند، شده زائد! درواقع انسان خودش به این نتیجه رسیده که ومی ندارد روی بدنش مو رشد کند! و اوه، بگذارید این را بگویم! احتمالا خیلی از آن پسرهایی که ادعا می‌کنند با موی بدن مشکلی ندارند صرفا این حرف را می‌زنند چون به هر حال پای کس در میان است و لنگه کفش در بیابان نعمت است. و احتمالا بعد از شدن، از موهای تن ما چندش‌شان شده. ما زن‌هایِ جادوگر و بدذاتِ طفلی به دنیا زیبایی بدهکاریم. نرها در طول تاریخ هیچوقت برایشان فرقی نداشته که داخل واژن کدام ماده وارد می‌شوند. چون آنقدر اسپرم‌هایشان زیاد است که فقط به دنبال تولید مثل و گسترش نسل خودشان هستند. ولی ماده‌ها همیشه برای انتخاب نرها وسواس به خرج داده‌اند چون تعداد تخمک‌هایشان محدود است و دردسر بارداری با آن‌ها خواهد بود. نرها بعد از انتقال اسپرم می‌روند پی ماده‌ی دیگر و مسئولیت نگهداری از فرزند بر عهده‌ی ماده‌ها خواهد بود. مثلا بچه‌ی کوالا همیشه همراه کوالای مادر است، نه پدر. من تف می‌کنم به قوانین طبیعت. شما هم می‌توانید تف کنید. روشویی؛ سمت چپ، درب اول. لطفا هواکش را هم روشن کنید.


سلام. کثافت درونم طغیان کرده و می‌توانم همین حالا با یک تماس تصویری پشت سر خانوم فلانی نزد دوست مشترکمان حرف بزنم و عقده‌های چندین ساله‌ام را خالی کنم. حتی دیشب خواب دیدم که توی خیابان‌هایی شبیه به خیابان‌های تهران که تاکسی‌های مسیر رشت را داشت با هم دعوا کرده‌ایم. روانشناسی، زبانشناسی و جامعه‌شناسی همیشه برایم جذاب بوده‌اند؛ از چرایی‌ها سخن می‌گویند و من عاشق اینم که علت‌ها را پیدا کنم. ما آدم‌ها عاشق دیگران نمی‌شویم، بلکه عاشق خودمان می‌شویم. آدم‌ها همچون آینه هستند و ما در آن‌ها بازتاب شخصیت خودمان را می‌بینیم. ما عاشق آن دسته از ویژگی‌های افراد می‌شویم که بالقوه در ما وجود دارند و در آن‌ها بالفعل شده‌اند. دلیل نفرت و حسادت ما به دیگران هم همین است؛ آن‌ها ویژگی‌هایی را دارند که بالقوه و یا بالفعل در ما وجود دارند.


اکنون آن‌قدر غمگینم که می‌توانم بنویسم آه! من عکس تو و آن دخترکان را با هم را دیده‌ام و دیده‌ام که چه طور قربان‌صدقه‌ی هم رفته‌اید و آه بله، من جای جای تنم زخمی می‌شد وقتی از صحبت کردن با دخترهای دیگر لذت می‌بردی. می‌توانم بنویسم که برایم شرح داده‌اند اتفاقا در رابطه با آن‌ها مشکلی با بدنت نداشتی؛ برخلاف رابطه‌ت با من که حتی به خاطر آن توییتم که گفته بودم چرا همه‌ی پیج‌ها عکس از زن می‌ذارن فقط؟» توی لاک خودت رفته بودی و بابتش با هم بحث کردیم. می‌توانم دوباره بنویسم که چه بر من می‌گذشت وقتی کنار من بودی اما آلتت به دنبال دخترهای داخل موبایلت بود. و یا حتی می‌توانم بنویسم که من را داخل رستوران تنها گذاشتی تا با آقای ه سیگار بکشی. می‌توانم همه‌ی این کثافت‌کاری‌هایت را با جزییات بنویسم، باری دیگر قهرمانِ مخاطبینم شوم و کامنت‌هایم را باز کنم تا برایم بنویسند که چقدر قوی هستم. و درست وقتی که به مانیتور خیره‌ام و کامنت‌هایشان را می‌خوانم از درون شوم. اما دیگر این‌ها برایم کافی نیست. آن‌قدر غمگینم که ای‌کاش کتاب‌های بیشتری خوانده بودم و می‌توانستم آن‌طور که دلم می‌خواست بنویسم. راستی می‌دانی؟ چند وقتی‌ست که شروع کرده‌ام به نوشتن ترانه، البته به زبان انگلیسی. حتی نام یکی از آهنگ‌هایم را هم انتخاب کرده‌ام. درباره‌ی توست عزیزم! یادم هست چندین بار جلوی دوستانت من را بابت اینکه شعر نمی‌خوانم تحقیر کرده بودی. حتی جلوی آقای د گریه کرده بودم. وقتی که آقای مهربان برایم غزل خواند، بوستان سعدی که کامیار حدود دو سال پیش به من امانت داد را از کتابخانه‌ی خانه‌ی پدری‌ام آوردم به خانه‌ی خودم. من امشب فقط می‌خواهم که به تو عذاب وجدان بیشتری بدهم. شاید هم برایت دلیل خلق می‌کنم که باری دیگر از من متنفر شوی. می‌خواهم این یکشنبه که به کلیسا رفتم در برابر پدر باایستم و بگویم پشیمان نیستم که سایر دخترهای مورد علاقه‌ات، و حتی آن‌هایی که با هم معاشرت می‌کنید را »هایت می‌نامم چون هنوز خشمگینم و مثل روز روشن است که هنوز زخم‌های تنم التیام پیدا نکرده و احتمالا در یک دنیای موازی همچون یک ببر درنده در حال به دندان کشیدن قلبت هستم و خون از لب‌ها و دست‌هایم می‌چکد. آخ آخ! می‌بینی؟! دختری که ادعای برابری» داشت و خواهان حقوق ن بود، تا به حال نقش بازی می‌کرده و حالا خودِ واقعی‌اش را نشان داده و دخترهای دیگر را خطاب می‌کند؛ درست مثل آن معشوقه‌ی سابقت که روز اول آشنایی‌مان گفتی او دختران را با اندام جنسی‌شان صدا می‌زند. آخ آخ که زن‌ها جادوگرانی هستند خشمگین و به خودشان هم رحم ندارند! البته خطاب کردن دیگران به خودی خود مسئله‌ی مهمی نیست. تقریبا همه‌ی ن هستند! به هر حال یک نفر توی دنیا پیدا می‌شود که ما را خطاب کند؛ دختر مغروری که توی کافه کار می‌کند، پسری که به او جواب منفی داده‌ایم، زنِ چادریِ محل که از نظر او دریده و بی‌حیاییم، مرد میانسالی که می‌بیند توسری‌خور نیستیم، آن فامیلِ حال‌به‌هم‌زن که چشم دیدن موهای رنگ شده‌ات را ندارد و حتی معاون مدرسه چون که ناخن‌هایت را کوتاه نکرده‌ای. من این بار فقط می‌نویسم که لجن‌پراکنی کنم و آنقدر می‌نویسم تا بالا بیاورم و سبک شوم. و می‌دانی؟ تو زمانی این‌ها را می‌خوانی که واژه‌های من درون لجنزارِ استفراغ بوی تعفن گرفته‌اند. آقای ع از به خاک سیاه نشستن تو و خانم آ (معشوقه‌ی سابق خودش) خوشحال می‌شود و راستش من هم لذت می‌برم. می‌دانی چرا؟ چون من تو حسادت می‌کنم! چون چیزهایی را داری که من ندارم! نه عزیزم، من آدم خوبی نیستم و به وقتش آدم هم می‌کشم. شاید هم کشته باشم. من یک زنِ جوانِ عوضی هستم که گونیِ تنفرش را داخل وبلاگش خالی کرده. من همان کودک 7 ساله‌ی خودخواهم که برای والدینش آرزوی مرگ می‌کند تا کسی دنبالش نیاید و بتواند مدت بیشتری را با دختر فامیل بازی کند. تازه منِ خوش‌خیال بعد از اینکه فهیدم به من خیانت کرده‌ای دلم می‌خواست همه بدانند چه جور موجودی هستی تا مثل من به قهقرا نروند! اما خب گورِ بابای بقیه‌ی دختران! آن‌ها همان‌هایی هستند که می‌دانستند با من هستی و به لاس زدن با تو و حتی اگر فرصتش پیش می‌آمد به همخوابگی با تو راضی بودند. و اصلا شاید مرد یا مردهای دیگری هم در زندگی‌شان بوده. که البته بوده. خودشان گفتند که بوده. من همان کودکِ خودخواهم که خودم را مرکز جهان می‌بینم. البته تو هم کودکی. انکار نکن!


مژگانم! مژگان عزیزم! مژگانکم! بغض دارم برایت! می‌دانم که این نوشته را نمی‌بینی! اما دل آدم که این حرف‌ها سرش نمی‌شود! دلم برای تو و حرف‌های قشنگت که بوی توت‌فرنگی می‌دادند تنگ شده. از تو فقط موهای فرفری‌ات را دیده بودم و دستنوشته‌هایت را. دلتنگ اینم که باز هم از ن مورد علاقه‌ات و سیگار بنویسی. دلتنگ اینم که به استوری‌هایم ریپلای بزنی و ببینم که یک نفر در دنیا هست که متفاوت از بقیه درکم می‌کند. وقتی که آقای ر با وقاحت و حماقت گفت که از کارهای خانه غر می‌زنم، تو بودی که گفتی من زیرکانه از سختی‌های زندگی می‌گویم و فقط من هستم که می‌توانم این دردها را طوری بیان کنم که آدم‌ها بخندند! دلم تنگ است که توی استوری‌هایت می‌نوشتی لباس محبوب سابقت را می‌بردی اتوشویی و او را سر کار می‌رساندی. آنوقت قلبم لبخند می‌زد و با خودم می‌گفتم اَه آخه چرا بایسکشوال نیستم!؟» نه برای اینکه با تو باشم، نه! برای اینکه با تو دنیای بین‌ها را زیبا دیدم؛ برخلاف دیگران. مژگان زیبا! دلم برای ادبیاتت تنگ شده. خودخواهانه است ولی کاش صفحه‌ی اینستگرمت را همینطور نمی‌بستی. اصلا نکند که تو رویا بودی و من توی خیالم دنبالت می‌گردم؟! گمانم موهایت عطر خوبی دارد. دلم برایت تنگ است و حتی نیستی که این را بشنوی. مژگان می‌دانم احمقانه است که آدم برای کسی که حتی صدایش را نشنیده اشک بریزد ولی من دلتنگت هستم.


یادتان هست زمانی که دانش‌آموز بودیم همکلاسی‌هایی داشتیم _البته اگر خودتان آن دانش‌آموز نبوده باشید_ که وقتی معلم یادش می‌رفت تکلیف بدهد، از جا بلند می‌شدند و با صدای رسا می‌گفتند اجازه؟ مشق نمی‌دین؟؟» ما هم کفری می‌شدیم و چپ‌چپ نگاهشان می‌کردیم. با این کار فقط دنبال توجه معلم بودند و نفرت ما برایشان اهمیتی نداشت. همین که نور چشمی خانم/آقای معلم باشند برایشان کافی بود. بعدها رفتیم دانشگاه. آن دانش‌آموزان تبدیل شدند به دانشجوهایی که وقتی استاد تصمیم می‌گرفت کلاس را زودتر تعطیل کند ناگهان یک سوال درسی می‌پرسیدند و ما هم مجبور می‌شدیم که روی صندلی‌هایمان میخ شویم و از درون حرص بخوریم. دانشگاه برای این آدم‌ها پایان کار نیست. آن‌ها از ابتدا در خانواده همان بچه‌ی لوسی بودند که کارهای سایرین را گزارش می‌دادند تا خودشان بچه‌خوبه باشند. کیف می‌کردند که کنار بزرگ‌ترشان بایستند و بعد از خبرچینی به تو زبان‌درازی کنند. این‌ها بزرگ می‌شوند، ازدواج می‌کنند، بچه‌دار می‌شوند و در سن 40 سالگی وقتی که کلاس سلفژ تمام شده و مربی هنوز داخل کلاس است، در حالی که وسایلشان را جمع می‌کنند با صدای بلند از آدم می‌پرسند ژولیس بیا دیگه! چرا اینقدر غیبت داری! مرتب بیا!» نمی‌گویم که رای همه‌ی این آدم‌ها را می‌شود خرید، اما خب مالیدن و لیسیدن هم حدی دارد. کمی به خودشان استراحت بدهند هم بد نیست.


کارشناس از شرکت اینترنتی آمد تا خطوط تلفن را بررسی کند. کمی صحبت‌های متفرقه هم داشتیم اما اگر آقای منوالفکر به جای من بود، حتما کار را به تخت می‌کشاند. من چی؟ من هیچی. من فقط درگیر و متمرکز بر هر آنچه که اعتماد به نفس و عزت نفسم را نابود می‌کند.

 

پشت سری [کلیک]


من از آن دخترک 7 ساله‌ای که خجالت می‌کشید و می‌ترسید که زنگ خانه‌یشان که با زنگ خانه‌ی صاحبخانه یکی بود را بزنم تبدیل شده‌ام به زن جوانی که آدم‌ها را فارغ از جنسیت‌شان دعوت می‌کند تا با هم ملاقات داشته باشند.

 

همان که عقب ایستاده [کلیک]


مهم این است که انسان یاد بگیرد. حالا سرعت یادگیری خیلی مهم نیست. مثلا من امروز یاد گرفتم برای آن پسری که همیشه می‌زد توی ذوقم و به من خیانت کرده بود نباید آهنگ بفرستم. آدم باید کنترل هورمون‌هایش را به دست بگیرد خلاصه.

 

نفر عقبی [کلیک]


تمام برنامه‌های روز 5شنبه‌ام حول محور این می‌چرخید که جمعه در طبیعت باشم. رفتم از بازار رشت قابلمه خریدم. توی داروخانه معطل شدم و گوش‌پاک‌کن، قرص و چوب‌بستنی خریدم. رفتم از خانه‌ی پدرم لوازم سفرم را برداشتم. همانجا نهار خوردم. برگشتم خانه. تصمیم گرفتم که سایر کارها را چگونه پیش ببرم. رفتم آرایشگاه. سیب‌زمینی، موز و کمی هله هوله خریدم. دوش گرفتم. زیربغل و دور نوک ‌هایم را ایپلاسیون کردم. خانه را مرتب کردم. برای الهه اسنپ گرفتم تا به خانه‌ام بیاید. موهایم را خشک کردم. دو نفری پارتی گرفتیم. دیگران به استوری‌هایم ریپلای زدند و پرسیدند که چی زدین شماها؟!» آن‌ها نمی‌دانستند که این حالت عادی ماست. وقتی که الهه رسید فقط یکی از ابروهایم را مداد کشیده بودم و دور ِ راستم هنوز مو داشت. ظرف‌ها را شستم. او غذایی که باید با خودم کوه می‌بردم را پخت. رقیصیدیم. همراه آهنگ فریاد زدیم. از خنده روی زمین قل خوردیم. برق‌ها را خاموش کردیم و هدبنگ زدیم. گیلکی صحبت کردیم. آنقدر خوش گذشت که تازه می‌فهمم چرا حال خارجی‌ها خوب است. وقتی که رسید خانه، برایم پیام فرستاد "!Dude, I'm so wasted" حق هم داشت که احساس هنگ‌اوور بودن کند! من هم به خودم توی آینه نگاه کردم و دیدم که چشم‌هایم قرمز است بی‌آنکه چیزی مصرف کرده باشیم! خسته بودم اما خوابم نمی‌برد. گوشی را گذاشتم توی شارژ. باید 4 صبح بیدار می‌شدم. تا ساعت 2 توی تخت تلاش کردم که بخوابم. صبح که بیدار شدم دیدم ساعت 8 است و قرار بود که گروه کوهنوردی ساعت 6 از رشت حرکت کند. بله، خواب ماندم! اما به لذتِ شب گذشته می‌ارزید. نگران پولم نبودم. نگران کیهان بودم که قرار بود همسفر باشیم؛ یک بار از من خرید کرد و سپس صفحه‌ی شخصی‌ام را هم دنبال کرد. بچه‌ی بدی نیست. فقط زیادی پیگیر» است و کمی بدبین. مثلا بعد از خرید کردن، تماس گرفت و از من تشکر کرد! وقتی رسیدم خانه دیدم که پیام داده و بازم تشکر کرده! خیال می‌کند فقط خودش به گویش گیلکی اهمیت می‌دهد و معتقد است توی دوره‌ی فعلی با این همه مشکلات نمی‌شود به روانشناسان اعتماد کرد. 3 روز پشت هم از من پرسید که ثبت‌نام کردی؟» به شوخی گفتم آخرش امشب می‌خوابم و توی خواب یکی ازم می‌پرسه ثبت‌نام کردی؟!» اما خب طفلک همانند من کمی جدی‌ست. در جوابم گفت که گمان می‌کند فقط سه بار این سوال را از من پرسیده باشد! گمانم اصلا به لیدر گروه نگفت که دوستش جا مانده. صرفا اسمم را پرسید و آن‌ها هم گفتند کسی با این نام اصلا ثبت‌نام نکرده!!! اسکرینشات را برایش فرستادم و دستِ مادرِ تکنولوژی درد نکند که آدم می‌تواند مدرک داشته باشد. تا ساعت 3 بعد از ظهر توی تختم بودم و در کل جمعه‌ی بدی نبود.

 


گمانم با پست قبلی‌ام ریدم. در واقع باید بیشتر به این موضوع فکر می‌کردم و برای ارسالش دست نگه می‌داشتم. تنها منظور بنده این بود که روزمرگی‌هایِ یکی دو خطی‌ام را در کانال خواهم نوشت و مسائلی که مهم‌تر و جدی‌تر و خصوصی هستند همچنان در وبلاگم نوشته خواهند شد. درباره‌ی کپشن‌های اینستا هم باید بگویم که هرآنچه که بنویسم را هم در اینستا و هم در وبلاگ منتشر می‌کنم. حقیقت این است که گاهی خسته می‌شوم! از سردرگمی، از زندگی، از کرختی و از آدم‌ها خسته می‌شوم. شما همچنان می‌توانید متلک‌پراکنی کنید و فحش بدهید. خب حق دارید!
جا دارد از پیام‌های قشنگ‌تان و به خصوص حرف‌های یک آشنای عزیزم که به من یادآوری کرد شیکه‌های اجتماعی رفتنی هستن. وبلاگه که می‌مونه» به روحم رنگ بخشید.

این پست قبلی‌ست ---> [کلیک]
این هم آدرس کانالم ---> [کلیک]

من هیچ قبرستانی نمی‌روم. همینجا هستم و برایتان از سیاهی‌ها و رنگ‌های زندگی خواهم نوشت. شما هم قول بدهید که همراهم باشید تا ذوقم کور نشود.


بنا به دلایلی باید فعالیت بیشتری در اینستگرم و کانال تلگرم داشته باشم. هنوز برنامه‌ی مشخصی برای نوع فعالیت وبلاگم ندارم. فقط می‌دانم که خصوصی‌ترها را اینجا خواهم نوشت. اما نمی‌دانم که آیا مایلم سایر نوشته‌هایم را هم اینجا منتشر کنم یا نه؟ قطعا با شما راحت‌ترم و بیشتر از دیگران از جزییات زندگی من خبر دارید. بله بله، ژولیسِ شیاد که قصد داشت وبلاگستان را نجات دهد حالا دارد این حرف‌ها را می‌زد! متاسفم که این را می‌گویم اما کار چندانی از من و شما ساخته نیست. آن دو هفته‌ای که اینترنت کشور قطع بود، بازدید از وبلاگ‌ها به شدت زیاد شده بود. مردم کانال و اینستا نداشتند و اینجا برای همدیگر کامنت می‌گذاشتند. حتی عده‌ای وبلاگ ساختند تا صرفا در دوران بی‌اینترنتی در آن بنویسند! حالا می‌توانم به دیگران حق بدهم که چرا وبلاگ را ترک می‌کنند یا خیلی کم می‌نویسند؛ آدمیزاد نیاز به مخاطب دارد. سرمایه‌گذاریِ زمان روی وبلاگ منطقی نیست. هرچتد که وبلاگ، بستر اصلی برای نوشتن است اما این دوران، دورانِ اینستا و کانال است و حتی -خوب یا بد- با آن درآمدزایی می‌کنند. توی کانال، هم مختصر می‌نویسم و هم دست‌سازه‌هایم را عرضه می‌کنم. اگر فحش نمی‌دهید این کانال بنده است و می‌توانید عضو شوید:
اینجا کلیک کنید!

صفحه‌ی شخصی‌ام در اینستگرم را هم به زودی معرفی خواهم کرد.

 

پ.ن: بنده قصد ترک کردن وبلاگستان را ندارم! خواهشا فحش ندهید! گمانم که نیاز بود متن بهتری بنویسم. پر از ایهام و ابهام است. من جایی نمی‌روم. هر آنچه که نیاز داشته باشم را اینجا می‌نویسم و در اینستا کپی خواهم کرد. من غلط کرده‌ام که بروم! :)) گفتم که کار زیادی از من و شما ساخته نیست ولی زورمان را خواهیم زد. چشم.


های در آهنگ Gasoline می‌گوید:
تو هم مثل من دیوونه‌ای؟
مثل من درد می‌کشی؟
مثل من وقتی توی قطار هستی، مردم درباره‌ت پچ‌پچ می‌کنن؟»
به نظرم باید این را هم اضافه می‌کرد که:
تو هم اون مثلا دوستات بهت زنگ نمی‌زنن که بیا بیرون ببینمت؟»

خسته‌ام از تنهایی. خسته‌ام از این آدم‌های به ظاهر دوست که دور خودم جمع کرده‌ام. خسته‌ام از این که همیشه من باید سراغشان را بگیرم. خسته‌ام از این که آدم‌ها همیشه کار دارند و وقت ندارند. حتی از بهانه‌هایشان هم خسته‌ام.
احتمالا این کهن‌الگوی یتیم»ـم هست که پر زنگ شده و شروع کرده‌ام به نالیدن.
بله بله، می‌دانم که آدم باید بپذیرد که در دنیا تنهاست، باید بتواند که با تنهایی کنار بیاید، باید بتواند کارهایش را به تنهایی انجام دهد، باید تنهایی هم به او خوش بگذرد و این حرف‌ها. من همه‌ی این کارها را انجام می‌دهم اما آدم بدون معاشرت که نمی‌تواند زنده بماند.

 

 


دریافت


بعضی روزها نمی‌توانم تمرکز کنم. نمی‌توانم گوشی را کنار بگذارم. نمی‌توانم سر وقت به کلاسم برسم. حتی برای دیر رسیدن دلهره نمی‌گیرم. نمی‌دانم عقل و حواسم به کجا پر می‌کشند اما خوب می‌دانم که سر جایشان نیستند. امروز سر کلاس انگار تازه روشنم کرده بودند و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود. گاهی من، من نیستم و نمی‌دانم که کیستم. من عادی نبودم و از پس تمریناتم برنمی‌آمدم. از علایم اضطراب فقط بالا رفتن دمای بدن و عرق کردن را داشتم. ناراحت شده بودم و مربی‌ام آنقدر خوب است که اجازه نمی‌دهد تمرینت را وسط قطعه رها کنی. می‌خواهد که همانجا یاد بگیری و می‌داند که سرخوردگی یعنی چه. هر جلسه با خودم می‌گویم از این بعد بیشتر تمرین می‌کنم» و فقط گاهی اوقات است که بیشتر تمرین می‌کنم. واقعا نیاز دارم کسی بزند روی شانه‌ام، گوشی را از دستم بگیرد و بگوید بیا تمرین کنیم.»

 

 

نوشته شده در ساعت 20:30 تاریخ 30 دی، وقتی که در راه رفتن از کلاس سلفژ به خانه‌ی پدرم بودم.


آدم از یک جایی به بعد خیلی چیزها را می‌فهمد. نه اینکه یک‌جا بفهمد. البته ممکن هم هست در یک دوران، چیزهایی را پشت هم بفهمد. مثل زمانی که فهمیدیم چیست و مادر پدر و سایر فامیل و معلم و مادربزرگ با پدربزرگ و حتی محل و زنش از آن کارها با هم می‌کنند! چیزی که مد نظر من است بلوغ فکری‌ست. آدم می‌تواند در لحظه رشد کند. می‌تواند لحظه به لحظه رشد کند و به جایی برسد که ببیند والدینش چقدر معمولی و از جنس سایر مردم هستند! یک روزی باید بُتی که از آن‌ها ساخته‌ایم را بشکنیم. روزی والدین، قهرمان زندگی ما بودند و همچون اسطوره برای ما محبوب. کارهایی را انجام می‌دادند که ما توان انجام دادنش را نداشتیم. چیزهایی را می‌دانستند که ما نمی‌دانستیم. ولی ما باید بزرگ شویم و راه خودمان را پیدا کنیم. روزی که مادرم در فست‌فودی متروی تهران نشسته بود و ساندویچش را گاز می‌زد، دیدم که چقدر به مادربزرگم شباهت دارد؛ تپل است، وقتی که می‌نشیند پشتش خمیده می‌شود و چربی پهلوهایش را از زیر چادرش می‌شود دید. آسیب‌پذیر است. مثل سایر آدم‌ها ترس‌هایی دارد. اعتماد به نفسش بر خلاف آنچه که نشان می‌دهد پایین است. خیلی چیزها را بلد نیست و خجالت می‌کشد که بپرسد. مادرم آن غول بی‌شاخ و دمی نبوده که من توی ذهنم ترسیم کرده بودم. او هم مشکلاتی داشته که باعث شده رفتارهایی را از خودش بروز بدهد و کارهایی را انجام دهد که نباید. اگرچه که به من و سایرین آسیب رساند؛ همچون من، همچون شما و همچون هر آدم دیگری. مادرم معمولی‌ست. هنوز نسبت به خودش آگاهی ندارد و این غم‌انگیز است. چرا؟ چون به آدمی که خودآگاهی ندارد نمی‌شود کمک کرد. حالا اصلا من چرا قصد کمک کردن به مادرم را دارم؟! نگویید خب هرچه باشد مادرت است! خیر! زندگی شخصی خودش است و تا زمانی که از من درخواست نکرده حق ندارم که دخالت کنم. و چه سخت است عملی کردن این حرف‌ها برای ما ایرانیانِ غم‌دوست.

قرار بود همین‌ها را بنویسم و پست کنم اما امشب اتفاقاتی افتاد که باعث شد بغض کنم:

گفته بودم که من سر یک بگو مگو با پدرم وسایلم را جمع کردم و آمدم خانه‌ی مادرم در رشت که خودش ساکن تهران است و حالا تنها زندگی می‌کنم. در واقع این اتفاق خیلی با صلح و شیرینی پیش نرفت. هرچند که برای پدرم نامه نوشتم که یک‌وقت ناراحت نباشد اما خب، خودتان تصور کنید! دخترتان با یک نامه خانه را ترک می‌کند. می‌دانم که به او سخت گذشته. اما گمان می‌کردم که اوضاع بهتر شده باشد. همسرش امشب برایم تعریف کرد که پدرم فقط تا یک ماه پس از این که از خانه رفتم با او صحبت می‌کرده. با خودم فکر می‌کردم که شاید رفتن من و کم‌حرف شدنش روی هم تاثیر گذاشته باشند. ما آدم‌ها در اتفاقات زندگی همدیگر نقش داریم. به این می‌گویند اثر پروانه‌ای. یعنی اگر همسرش مریض شده، اگر برادرم با من کم حرف می‌زند، اگر پدرم بداخلاق شده و اگر من از بحث و دعوا بیزارم، خودِ ما 4 نفر و خیلی آدم‌های دیگر دخیل هستند که باعث شده‌اند به این نقطه برسیم. دوست دارم کمکی کنم به این شرایط. اما احتمالا این هم به من ربطی نداشته باشد. البته من هنوز زندگی خودم را هم جمع نکرده‌ام چه برسد به اینکه بخواهم به فکر بهتر کردن زندگی پدرم باشم. شرایط زندگی آن‌ها غمگینم می‌کند. اصلا ما ایرانی‌ها کشته مرده‌ی این هستیم که دلیلی پیدا کنیم برای سوگواری! می‌بینید زمان و فاصله با آدم چه کار می‌کند؟ من همان دختری هستم که از دست خانواده خسته شده بود و تحمل ریختشان هم برایش سخت بود! می‌توانم بیشتر به آن‌ها سر بزنم. می‌توانم بیشتر از طریق تلفن جویای حالشان شوم. می‌توانم با پدرم و همسرش بروم پیاده‌روی. می‌توانم با پدرم بروم کافه. می‌توانم دعوتشان کنم به خانه‌ام. گمانم پدرم انتظار داشته باشد که دعوتشان کنم. می‌توانم این کارها را انجام بدهم اما خیلی مشتاق نیستم! چون خوش نمی‌گذرد! چون زهرمار می‌شود! چون آدم‌های خانواده‌ی من هیچ‌وقت نتوانسته‌اند دور هم خوش باشند بی آنکه با هم دعوا کنند. گذشته از این‌ها؛ تصور کنید که باید با دو آدم مذهبی وقت بگذرانم. البته شاید برای تمرین سازگاری با آدم‌ها شروع بدی نباشد.

 

 

پ.ن: قبل از شروع به نوشتن این پست، بغض داشتم و با خودم گفتم آره، که می‌خواستی دیگه کمتر بیای وبلاگ! آخه این دردا رو کجا میشه گفت غیر از وبلاگ؟!»


نمی‌دانم چه اندازه با فرهنگ غذا خوردن گیلانی‌ها آشنایی دارید اما در خانواده‌ی من که اصالتا اهل شرق گیلان هستند رسم است که میوه بیاوریم روی سفره‌ی‌غذا. ما با خوردن خیار، هندوانه، خربزه، طالبی، و انگور به عنوان ساید/Side هیچ مشکلی نداریم. برای ما خوردن کوکوی سیب‌زمینی همراه هندوانه یک امر عادی محسوب می‌شود. در این بین، خیار محبوب‌ترین است. همانطور که می‌بینید حتی در لیستم آن را در رتبه‌ی اول جای دادم. دایی حسین که دایی کوچکم است یک دعای فانتزی برای پایان غذا دارد: خدایا هیچ سفره‌ای رو بی‌خیار نکن!» البته نه اینکه خیال کنید او شخصی مذهبی‌ست. دایی من اعتقادات خاص خودش را دارد؛ مثلا مسح پا را روی جورابش می‌کشد، روی موتور نماز می‌خواند، یک گردن‌آویز منچستر یونایتد دارد که داخلش آیت‌الکرسی گذاشته و از این قبیل کارها. خلاصه؛ موضوع بحث من خیار بود. امروز هوس خیار کرده بودم اما دیدم که از این دلبر توی یخچالم ندارم. غمگین شدم و یک لیوان آب نوشیدم. اما آب کجا و خیار کجا.

 

 

نوشته شده در چهارشنبه، 2 بهمن 1398، ساعت 18:34


اصلا مشکل از همان لحظه‌ای شروع شد که از او عکس گرفتی و نیش خودت هم باز بود و استوری‌اش کردی. بعدتر از او پست گذاشتی؛ آن هم درست دقایقی بعد از اینکه بحثمان شده بود. البته بعدا ادعا کردی که این اتفاق صرفا یک همزمانی بوده و منظوری نداشته‌ای؛ حتی با وجود اینکه این کار را چند بار دیگر هم تکرار کردی. من چیزی در آن دختر لوسِ نابالغ نمی‌بینم که جذبش شوم. حتی حالم از فرم لب‌ها و حالت نگاه کردنش به هم می‌خورد. الحمدللاح بدنش آنقدر چربی دارد که ذره‌ای به تنش حسادت نکنم! البته شاید تو و دیگران مرا متهم به بیشعوری کنید. ایرادی ندارد. یک حامی حقوق ن هم می‌تواند گاهی بیشعور باشد. اینجا وبلاگ من است و دلم می‌خواهد که بنویسم هیکلش هیچوقت چیزی نبوده که دلم بخواهدش. چند روز پیش به صورت اتفاقی در کافه دیدمش. البته متاسفانه! همراه دو پسر دیگر بود. برای اینکه مطمئن شوم خودش است، از توی آینه زل زدم و دنبال چهره‌اش گشتم؛ فقط می‌خواستم مطمئن شوم که احساسم به من اشتباه نمی‌گفت. موها، لباس‌هایش، صدایش، انگلیسی صحبت کردنش وسط کافه همچون یک نوجوانِ سبک‌مغز! خودش بود. یکی از پسرها متوجه نگاهم شد. از دوستم خواستم تا صحبتش را قطع کند؛ از وقتی متوجه حضورش شدم اضطرابم بالا بود. رفته‌رفته به خودم مسلط شدم. دوست داشتم توی چشم‌هایش زل بزنم و بپرسم: اون موقع که توی تهران با دوست‌پسر ‌ی من می‌رفتی بیرون خوش می‌گذشت بهتون؟!» البته این حجم از تنفر من دلایل دیگری هم دارد؛ طوری از او حرف می‌زنی که انگار آدم خاصی‌ست. البته من اهمیت نمی‌دهم که شاید برای تو خاص باشد و برای من نه. چون صرفا مثل خودت یک بچه است و همین است که شیفته‌اش شده‌ای. عمیقا مایلم که دیگر ریختش را نبینم. البته دنیا اهمیتی نمی‌دهد که ما به چه چیزی علاقه داریم و نداریم. دقیقا به همین دلیل بود که این دختر سر راهم قرار گرفت؛ آن هم در کافه‌ای که به تازگی افتتاح شده است.

 

 

نوشته شده در 5شنبه، 3 بهمن 1398، 20:03

کمی در متن اصلی دخل و تصرف ایجاد کردم. چرا؟ چون آرام‌ترم. چون دیدم که هزی استای مهربان است. چون دیگر دلیلی برای آن همه لجن‌پراکنی ندارم.


این همه بدبختی در دل و ذهنم حس می‌کنم، با این حال غصه‌ی مریض شدن سگ پسردایی‌ام را هم می‌خورم. دلم برای خانه‌ی مادربزرگ تنگ شده بود. بارها خوابش را دیدم. بارها یعنی بالای 30 بار. امروز به همه‌ی اتاق‌هایش سر زدم. از آدم‌هایش عکاسی کردم. دنبال عینک مادربزرگ گشتم. قرار است از این به بعد روی صورت من باشد. مادرم عینک قدیمی‌تر مادربزرگ را انداخته بود دور. وقت نشد که به انباری، حمام و سرویس حیاط سر بزنم. دلم می‌خواست به پشتِ خانه هم بروم. انگار حصار خانه کوتاه‌تر شده بود. جای تردمیل عوض شده بود. مادربزرگ مریض‌تر بود. پدربزرگ پیرتر شده بود. دایی حسین مسئولیت‌پذیرتر شده. من بیشتر می‌فهمیدم و بیشتر قدردانِ بودن در آن خانه بودم. کشوهای داخل دیوار را نگاه کردم. واکمن مجتبی هنوز آنجا بود. لبخند زدم. پرده‌ی سفید را زدم کنار و به خانه‌های دیوار به دیوار نگاه کردم. یکی از آن‌ها را کوبیده‌اند و دارند آپارتمان می‌سازند. درخت انار و درخت‌های انجیر سر جایشان بودم. موتور پدربزرگم کنار حوض پارک شده بود. جوکی مریض شده بود و موهایش می‌ریخت. به تازگی او را بردند دامپزشکی و واکسن زده. دایی گفت که از دست زدن به او خودداری کنم. دلم طاقت نیاورد. دستکش دستم کردم و نوازشش کردم. چشم‌هایش غمگین بود. دلم می‌خواست کاری برایش کنم. وقتی برای کسی غمگین می‌شوم دلم می‌خواهد نجاتش دهم. امروز گوشم را از سر راه آوردم و به حرف‌های مفت زیادی گوش دادم. وارد بحث‌های تنش‌دار شدم. لجن‌پراکنی کردم. از مادرم طلبکار بودم. لحن حرف زدنم بوی خشم می‌داد. اصلا در برابر خانواده‌ام انعطاف ندارم و نمی‌توانم لطیف باشم. شاید حق دارم، شاید هم نه. خودشان در گذشته هرگز با من مهربان نبوده‌اند. بچه که بودم آرزو داشتم پدر برایم طوطی سخنگو بخرد. یکی از عادت‌های زشت پدرم این است که مستقیم نمی‌گوید نه!» در عوض با انشاعلاح. حالا ببینم چی میشه» دستت را می‌گذارد وسط پوست گردو. حتی خرگوش هم برایم نخرید. حالا بعد از گذشت 20 سال از حسرت‌ها و زل زدن به مغازه‌ی پرنده‌فروشی، دو روز است که کاسکوی دم قرمز مهمان من است. باهوش است. حرف می‌زند. کم بدبختی دارم و بابت اسارتش بغض می‌کنم. امروز بیقرار بود و استیصال مرا ذره ذره می‌کرد؛ می‌خواستم کمکی به او کنم تا حالش بهتر شود اما نمی‌دانستم که چه کاری انجام دهم. بعد از زندگی با حیوانات و پرندگان خانگی تازه فهمیدم که به والدین چقدر سخت می‌گذرد. از جزییات آدم‌ها عکاسی نکردم و نمی‌دانم که حواسم دقیقا کجا بود.

 

 

از عکس‌هایی که با گوشی گرفتم:

 


سلام.
امروز دومین صبحی بود که نبودی. هوا خیلی گرم شده. من همچنان چشم و سَرم درد می‌کند و بعد از رفتنت بیشتر سرم را توی گوشی فرو می‌کنم. علاوه بر سر، پهلو، لگن و ساق پایم که طی حضور 3 روزه‌ات به در، کابینت و تخت کوبیده شدند، دیشب سرشانه‌ام به تیزی اُپن خورد. البته این بار تو نبودی که آدرس داروخانه را بپرسی تا اصرار کنی که برایم پماد بخری. لذا دست خیسم را روی محلی که درد می‌کرد گذاشتم و دادم بیشتر رفت به آسمان. فهمیدم که زخم شده و تا زمان خوب شدنش باید به پهلوی چپم بخوابم اما سمت چپ سرم درد می‌گیرد و میگرنم چکش روی میخ می‌کوبد. در نتیجه فعلا مجبورم درد شانه را تحمل کنم تا این زخم نوشکفته التیام پیدا کند. باقی مانده‌ی کاهویی که خریده بودی را شستم تا سالاد درست کنم. هر بار که خیارشور ریز می‌کنم یادت می‌افتم. امروز ورزش کردم و موقع غذا خوردن قسمت بعدی بوجک را تماشا کردم. تحمل نورِ خانه سخت شده و واقعا نیاز دارم که تمرکز کنم.

 

مشتاق دیدن ویدیویی که قرار است بسازی،

و به امید دیدار.


از دیدن والپیپر شب‌های پر ستاره» روی دسکتاپم ذوق‌زده شد. وقتی که همان تصویر را روی صفحه‌ی گوشی‌اش دیدم دلیل خوشحالی‌اش را فهمیدم. چند وقت پیش توی کانالم نوشته بودم به دیدن من که می‌آیی برایم کاهو بخر.» وقتی رسید دیدم که برایم کاهو خریده. پشت‌بام نداشتیم، در عوض کنار اسکله نشستیم و در سکوت شب و امواج دریا از زندگی و مشکلاتش حرف زدیم. می‌شود که با او قدم زد. می‌شود که با خیال راحت کنارش سکوت کنی. طی یکی دو سالی که همدیگر را می‌شناسیم پیش نیامده که ناراحتم کرده باشد. سه روز مهمانم بود. صبح‌ها که بیدار می‌شد رختخوابش را جمع می‌کرد. حواسش بود که توی کارها مشارکت کند. داوطلب می‌شد تا وظایفی را بر عهده بگیرد. اگر من سفره را پهن می‌کردم، خودش سفره را جمع می‌کرد. یک بار برایم صبحانه آماده کرد. پریشب که خسته بودم و چشم‌هایم به زحمت باز بودند شام پخت، میز را آماده کرد، برایم لقمه گرفت و میز را جمع کرد. صبح و شب مسواک می‌زند. سلیقه‌ی موسیقی‌اش حرف ندارد. یادش می‌ماند که باید زباله‌ها را دم در بگذاریم. در خرید کردن صبور است و مثل یک دوست مشارکت می‌کند. با هم لاک خریدیم. بعد از اینکه ناخن‌هایش را لاک زدم دستش را باز کرد و گرفت جلوی صورتش: هیچوقت فکر نمی‌کردم که یه روز لاک بزنم! الان دارم آنیمای درونم رو حس می‌کنم!» بوی عطری که می‌زند را دوست دارم. صدایش آنقدر بم است که وقتی صحبت می‌کند ارتعاش تارهای صوتی‌اش را روی مبل و نیمکت ایستگاه اتوبوس حس می‌کنم. مهربان و مسئولیت‌پذیر است. به بلوغ رسیده و عاقل است. یک‌دنده و متعصب نیست. کلّهشق هم نیست. پیشنهاد داد تا به آلبوم هری استای گوش کنیم. چند تایی ویدیو هم از هری برایش گذاشتم. نظرش راجع به هری عوض شده. اجازه داد تا برایم لاک بخرد. موقع رفتن عطرش را به عنوان یادگاری به من داد. هم دوست خوبی‌ست و هم می‌تواند هم‌خانه‌ی خوبی باشد. وقتی که رفت غمگین شدم. برای خودم آهنگ شاد پخش کردم تا حواسم پرت شود. اما دیدم که کارم درست نیست. به خودم اجازه دادم که سوگواری کنم. آهنگ Sign Of The Times از هری استای را پخش کردم. به لحظات قشنگی که با هم داشتیم فکر کردم و به خودم یادآوری کردم که چقدر خوش‌شانس بوده‌ام که توانسته‌ام چنین لحظاتی را تجربه کنم. حالم بهتر شده بود. سپس آهنگ Kiwi را پخش کردم و برگشتم خانه. امروز دیگر کسی نبود تا دلیل من برای زودتر بیدار شدن باشد. چای را اندازه‌ی یک نفر دم کردم و حالا که روی مبل نشسته‌ام دارم از آفتابی که روی صورتم می‌تابد لذت می‌برم.

 

 

مِهدی در حال فیلم گرفتن از نوازنده‌ی خیابانی.

 

 

آهنگ اول را قبلا برایتان پست کرده‌ام؛ دوباره اینجا قرار می‌دهم:

 


دریافت

 

این هم آهنگ کیوی لعنتی:

 


دریافت


من تحمل چند دسته از آدم‌ها را ندارم:
گروه اول آن‌هایی هستند که خیال می‌کنند خودکشی کردن باحال و راحت است و با جملاتی مثل اتفاقا از نظر من خیلی کار اوکیی هستش! می‌خوای خودکشی کنم برات الان!» فقط نشان می‌دهند که چقدر نابالغ هستند و چقدر از افسردگی و سلامت روان چیزی نمی‌دانند.
گروه دیگر آن‌هایی هستند که کاربرد شکلک‌های موقع تایپ کردن را نمی‌دانند و وقتی که داری از بدبختی‌هایت حرف می‌زنی، برایت :))))) » را ارسال می‌کنند. اگر بپرسی کجاش خنده‌دار بود؟» جوابی ندارند که بدهند.
گروه سوم آدم‌هایی هستند که دیگران را درک نمی‌کنند و خیال می‌کنند آدمیزاد باید همیشه شاد، و زندگی باید همیشه گل و بلبل باشد.
آدمی که با محیط اطرافش سازگار است و همچنین آدم خردمند می‌تواند روابط درستی با این سه گروه داشته باشد؛ یعنی من مجبور نیستم که با این سه دسته وارد رابطه‌ی عاشقانه یا دوستی صمیمی شوم. اما می‌توانم که مسیر رفت و آمد کلاس یا استخرم را با آن‌ها شریک شوم. و مهمتر اینکه با افرادی که عقاید و شخصیت متفاوتی از من دارند وارد بحث نشوم. می‌شود در جواب خیلی از حرف‌ها سر تکان داد و اوهوم» گفت. اینطور می‌شود که از روان خودمان محافظت کنیم.


چند باری خوره‌ی نوشتن به جانم افتاد اما کوتاهی کردم. دارم با دست‌های خودم عمرم را تلف می‌کنم. توی این گوشی لعنتی دنبال چه چیزی می‌گردم که مدام توی کوچه پس‌کوچه‌هایش پرسه می‌زنم؟! آمدم پست دیشبم را تکمیل کنم. اما به خودم که نمی‌توانم دروغ بگویم! نمی‌توانم عزیزانم! الان نمی‌توانم درباره‌ی این برف کوفتی بنویسم. باز هم در خوردن قرص‌هایم کوتاهی کرده‌ام. باز هم تپش قلب دارم. باز هم مغز و بدنم دچار شوک می‌شود. علائم سرماخوردگی دارم. از دست‌سازه‌هایم عکس نگرفته‌ام. دنبال شغل نرفته‌ام. نوبت تراپیستم را کنسل کردم. جاده‌ها بسته است و عکس‌های آنالوگم هنوز نرسیده. کم غذا می‌خورم. مدام خسته‌ام. مدام خوابم می‌آید. ورزش کردن برایم سخت است. حالم خوب نیست. حالم خوب نیست. اضطراب، افسردگی و تنبلی مرا محکم به سمت عقب می‌کشند و من باید از نو دست و پا بزنم تا از دستشان فرار کنم. دلم می‌خواهد که باز روی کاناپه دراز بکشم و چشم‌هایم را ببندم. او بی‌هوا بیاید آن سر کاناپه بنشیند، پاهایم را بگذارد روی ران‌هایش و شروع کند به نوازش کردن‌شان.


وقتی که کوچک بودم و برف می‌بارید انتظار داشتم آدم‌ها از کار و زندگی بیوفتند اما روی فرش سفیدی که آسمان برایمان پهن کرده قدم نزنند. آقای همسایه‌ای که پارو برمی‌داشت تا راه جلوی دروازه‌اش را باز کند، ماشین‌هایی که توی خیابان بودند و آن بولدوزری که می‌آمد برف‌ها را سر و ته می‌کرد و برایمان یک تپه‌ی سیاه و سفید باقی می‌گذاشت را دوست نداشتم. از آن‌هایی که روی قسمت‌های یکدست سفید راه می‌رفتند و باکرگی‌اش را از بین می‌بردند هم لجم می‌گرفت. حالا ۲۷ سال دارم و وقتی پنجره را باز کردم و دیدم که آن یکی آقای همسایه همراه پسرکش به حیاط آمده‌اند تا برف‌های روی گل‌ها و درختان را بتکانند، باز هم لجم گرفت! صدایی توی سرم گفت حداقل از یه مسیر برید و اینقدر خرابش نکنید!» اما دقیقا چه چیز را خراب نکنند؟! من که خودم هم از قدم زدن روی برف‌ها لذت می‌برم! آدمیزاد عجیب است. سیر نمی‌شود. همین است که روی زمین زندگی می‌کنیم و در سیارات دیگر دنبال حیات می‌گردیم. به یکی قانع نیستیم. از آسمان برف می‌بارد و هنوز مثل دوران کودکی دلم می‌خواهد که لباس سفید شهر، تمیز بماند.

 

 

10:49 صبح بیست و یک بهمن 1398


احساس می‌کنم که مدتی طولانی از وبلاگم دور بوده‌ام. تولید محتوا برای اینستا و کانال، کشمکش‌های افسردگی، تنهایی، مهمان‌داری، برف، قطع برق، قطع اینترنت، عکاسی، آشپزی، ناامیدی، استفاده‌ی بیش از حد از گوشی، سردرد، آنفولانزا، کرختی و موارد مشابه از دلالیل نه چندان راضی کننده‌ی من برای دوری از وبلاگ بوده‌اند. از این بابت احساس خوبی ندارم. تو گویی که بخشی از زندگی‌ام را نادیده گرفته باشم! نمی‌دانستم که احساسات و وبلاگم تا این حد در هم تنیده هستند.

احساس می‌کنم نابینا هستم. البته اتفاقی برای چشمم نیوفتاده، اما برای حس چشایی‌ام چرا. بیرون آمدن از تخت و رفتن به دکتر کار دشواری به نظر می‌رسید. بالاخره بعد از 3 روز خودم را راضی کردم تا از جایم تکان بخورم. زمانی که رسیدم دم خانه‌ی پدرم، با خودم گفتم دیدی اونقدرا ترسناک و سخت نبود! بازم یه مرحله‌ی دیگه که خیال می‌کردی نمیشه رو انجام دادی!» بعد از مدت‌ها با پدرم رفتم دکتر. حالا 5 روز است که آنفولانزا گرفته‌ام. تب و لرز داشتم و فشارم پایین بود. بعد از سِرم و آمپول حالم بهتر شده اما همچنان باید استراحت کنم و از خانه بیرون نروم. قرص خوردن برای سرماخوردگی یکی از دوست‌نداشتنی‌ترین کارهای دنیا برای من است. طبق دستور دکتر باید در خانه بمانم تا ویروسم به دیگران سرایت نکند و با مایعات گرم و غذای مقوی خودم را تقویت کنم تا حالم هرچه زودتر بهتر شود. سه روزی‌ست که هیچ بو و طعمی را حس نمی‌کنم و دنیا جای کسل‌کننده‌تری شده برایم. امشب داخل حمام لجم گرفته بود؛ نه بوی شامپو بدنم را حس می‌کردم و نه بوی نرم‌کننده‌ی موهایم را. من حتی غلظت سرکه‌ی سیب که با آب رقیقش می‌کنم را با بینی‌ام متوجه می‌شدم! وقتی خواستم به زیربغلم دئودورانت بزنم، لحظه‌ای مکث کردم. الان این دقیقا به چه دردی می‌خوره؟!» البته این سوالی نبود که بتواند جلوی مرا بگیرد. اما خب ایکاش موضوع به همینجا ختم می‌شد. غذا که می‌خورم انگار غذایی نمی‌خورم! طعم‌ها را حس نمی‌کنم و حتی نمی‌دانم سوپ جدیدی که پخته‌ام چه طعمی دارد! وقتی مزه‌ها برایم قابل چشیدن نیستند انگار سیر نمی‌شوم. سعی می‌کنم طعم غذاها را به یاد بیاورم اما کار دشواری‌ست. این چند روز دقت بیشتری روی بافت غذاهای زیر زبان و دندانم داشتم، چون در حال حاضر تنها ویژگی غذا بعد از گرم و سرد بودن، همین بافتش است که می‌توانم تجربه کنم. البته مصیبت به همینجا ختم نمی‌شود؛ شبیه پیرزن‌هایی شده‌ام که بوی خودشان و خانه و غذایی که می‌سوزد را حس نمی‌کنند. خوشبختانه فعلا با آدم‌ها در ارتباط نیستم و کسی بویی حس نمی‌کند. هر بار که یادم می‌آید بوها را حس نمی‌کنم، کمی عصبی می‌شوم و نفسم تنگ می‌شود. سپس زور می‌زنم تا به موضوع دیگری فکر کنم. نمی‌دانم این چرخه‌ی معیوب تا چه زمانی ادامه دارد اما در حال حاضر اولین خواسته‌ام از زندگی این است که دوباره بتوانم عطر موهایم را حس کنم. اوتیسم آسپرگر؟ بله.


طبق معمول آب گرم را باز کردم تا حمام گرم شود. رفتم که حوله‌هایم را بردارم؛ یکی برای خشک کردن بدن و دیگری که در واقع یک تیشرت نخی‌ست و موهایم را با آن خشک می‌کنم. خودم را توی آکواریوم خالی و خاموشِ اتاقِ تاریک دیدم. دست‌هایم را ی از سمت جلو بردم و تیشرت و تاپم را درآودم. جدی کرونا آمده ایران؟! جدی این ویروس جهانی‌ست؟! جدی ما داریم چنین شرایطی را تجربه می‌کنیم؟! خودم را توی آینه نگاه کردم. ایکاش شانه‌هایم کمی پهن‌تر بود. چند تار مویی که توی دستم آمده بود را ریختم توی سطل. شلوارم را هم درآوردم. راهی حمام شدم. روی درب توالت فرنگی نشستم تا محلول سرکه‌ی سیب جذب موهایم شود. آب ولرمِ دوش را روی شانه‌ها و پاهایم می‌ریختم. به دستانم نگاه کردم. به لاک انگشتانم خیره شدم. فر موهایم توی دیدم بود. به دری که بسته بود خیره شدم و چقدر دلم می‌خواد که یک نفر دیگر همچون خودم، خیس و ، رو به رویم نشسته بود و با هم سکوت می‌کردیم. دلم نوازش و حرکت بدن را می‌خواست. نه برای دلیل خاصی. فقط کمی دیوانگی می‌خواستم. که شبیه توی فیلم‌ها شویم. خسته بودم. هنوزم خسته‌ام. احساس می‌کنم ساعت از 2 نصف شب گذشته. روز سختی بود. باید بخوابم و کمی از این دنیای کسل‌کننده‌ی جهان‌سومی بودن فاصله بگیرم. ایکاش فردا صبح ببینم که یک زن لاتین هستم و همه‌ی این‌ها خواب بوده.


آنفولانزای من از آن روزی شدت گرفت که واحد بغلی برایم کاکا* آورد. یک هفته‌ای می‌شود که زیردستی‌اش در خانه‌ام از اوپن به جای ظروف نقل مکان می‌کند. هر بار که صدای باز شدن درب منزل‌شان یا درب آسانسور را می‌شنوم صدایی درونم می‌گوید الان میان میگن بی‌زحمت ظرفمون رو بده!» امروز کمی منطقی شدم و از خودم پرسیدم که کدام ایرانی، حداقل کدام ایرانی که من می‌شناسم، در طول تاریخ درب همسایه را زده و تقاضا کرده تا ظرفش را پس بگیرد؟!!! اگر منطقی به این مسئله نگاه کنیم یک ایرانیِ تعارفی برای خراب نشدن وجهه‌اش هم که شده ترجیح می‌دهد سکوت کند. و اگر بخواهیم منطقی‌تر باشیم چرا یک انسان عادی باید نگران باشد که همسایه‌اش الان سر می‌رسد و سراغ ظرفش را می‌گیرد؟! البته خب در عادی نبودن من شکی نیست! این افکارِ یک انسانِ مبتلا به اختلال اضطراب است. حتی شاید بخواهید منطقی‌تر شوید و بپرسید که چرا ظرفش را پس نمی‌دهم؟ دلیلش این است؛ حقیقتا نمی‌دانم که توی ظرف چه چیزی بگذارم!

 

 

* نوعی شیرینی محلی در گیلان که با کدو و تخم‌مرغ پخته می‌شود.


کلافه‌ام. دارم به زحمت تایپ می‌کنم. انگار وظیفه دارم که بنویسم! از روز دوشنبه ایده‌ای به ذهنم رسیده تا درباره‌ی آن ویدیو بسازم. البته ایده‌های زیادی هم برای نوشتن دارم. نمی‌دانم چرا هی وقت نمی‌کنم. البته می‌دانم؛ وقتم را به کس گاو می‌زنم. داشتم می‌گفتم؛ دو روز است که ایده‌ی ویدیو عملی نمی‌شود. چرا؟ چون نه دکور خانه مناسب است و نه نورپردازی درستی می‌شود پیدا کرد. من هم که تجهیزات ندارم. حتی دریغ از یک پایه‌ی گوشی. حالا هم که دلار گران شده و احتمالا باید برای جنسی که در نظر گرفته بودم قیمت دو برابر پرداخت کنم. 8 ماه است که تنها زندگی می‌کنم و هنوز هیچ گهی برای خانه نخریده‌ام تا از این وضعیت دربیاید و به سلیقه‌ی من نزدیک شود. حداقل می‌توانستم اتاقم را رنگ کنم. حالا هم که ویروس کرونا در حال گردن‌کلفتی کردن است و و نمی‌شود که رفت خرید. آنقدر جلوی دوربین نشستم و زوایای مختلف و نور را چک کردم که از ساعت 8:30 غروب خسته‌ام و هنوز نخوابیده‌ام. کمی ویدیوی آموزشی تماشا کردم و سایر وقت را مجددا به آنجای گاو زدم. هیچوقت خانه‌یمان را دوست نداشتم. نه خانه‌ی مادرم را و نه خانه‌ی پدرم را. و نه حتی خانه‌هایی را که 4 نفره با هم زندگی کردیم. دیوارها همیشه گچ خالص بوده‌اند و محض رضای خدا رنگِ رنگ را ندیده‌اند. علاوه بر وسایل خانه، حتی حس و جَوّی که در خانه بود را دوست نداشتم. آن هم از سلیقه‌ی سرطان‌آورِ پدرم با کاغذدیواری زشت و بی‌روحی که خرید. غم‌انگیز است. یک عمر تلاش کردند و هنوز خانه‌هایشان زشت است. آدم در کنار کار کردن، باید عقل و سلیقه هم داشته باشد. واقعا از یک روزی به بعد زیبایی» از معماری و به کل جامعه‌ی ایرانی رخت بست و رفت. سال‌هاست که به جای خانه، طویله می‌سازند و تحویل آدم می‌دهند. اگر می‌خواهید ببینید که ایران تا چه اندازه زشت است کافی‌ست گوشی خود را بردارید و شروع کنید به عکس گرفتن. نهایتا یک مشت دیوار خاکستری، گاری میوه و ساختمان‌های مدرنی که معماری‌شان هیچ ربطی به معماری شهر ندارند نصیبتان می‌شود

 

 

پ.ن: درست است که از دکور و سلیقه‌یشان ایراد می‌گیرم. ولی دارم از والدین خودم ایراد می‌گیرم. شما اجازه ندارید که مسخره کنید.


روسری کاربردهای زیادی در فشن دارد و می‌تواند به عنوان یک اکسسوری جذاب استفاده شود. اما مسلمانان تصمیم گرفتند که با آن موهای خود را بپوشانند تا ما در زشت‌ترین حالت خود قرار بگیریم، شبیه سیب‌زمینی شویم و موهایمان خشک و بد حالت.

 


نمی‌دانم بعد از چند سال، اما بعد از سال‌های طولانی بود که شیرین‌عسل خریدم. اولین گاز را که زدم خودم را از روی ذوق به سمت عقب پرت کردم و روی مبل ولو شدم. نمی‌دانم از طعم خود شیرین‌عسل بود یا از طعم خاطرات روزهای خوب و ساده‌تر. روزهایی که دلار 16 هزار تومان نبود. روزهایی که به خاطر ویروس کرونا قرنطینه نشده بودیم. روزهایی که حتی نمی‌دانستم مهاجرت چیست. از کثافتِ ت چیزی نمی‌دانستم. روزهایی که میگرن نداشتم. قرص ضد افسردگی نمی‌خوردم. روزهایی که بستنی کیم بود 50 تومان. لواشک می‌خریدیم 10 تومان. پفک هم 50 تومان بود. روزهایی که هنوز می‌شد قلّک داشت و پس‌انداز کرد. می‌شد طلا خرید. روزهایی که سگا بازی می‌کردیم و از ویدیو کلیپ دوستِ پدرم، نوار ویدیویی کنسرت آریان را رایگان اجاره می‌کردیم. گمانم طعم همان روزها بود که مرا به ارگاسم رساند. طعم روزهایی که برای من شیرین نبودند همچون عسل. اما به تلخی این روزها هم نبودند.


دلم برای دیدنش تنگ شده. برای در آغوش گرفتنش هم. دلم می‌خواهد باز روی چمن‌های پارک بنشینیم و از برنامه‌هایمان برای آینده حرف بزنیم. از خام بودنمان در گذشته. توی خاطرات قدم بزنیم و بگوییم یادش به خیر! چه زود گذشت!» چون واقعا انگار همین دیروز بود که سال 2011 بود و آلبوم چهارم اوریل لوین منتشر شده بود. انگار همین دیروز بود که توی پارک و کوچه‌های رشت، اسکیت‌برد تمرین می‌کردیم. برایش نوشتم: از طرف من خودت رو بغل کن.» چشم‌هایش قلبی و شد و برایم نوشت تو هم از طرف من خودت رو بغل کن.» خودم را بغل کردم. محکم. با علیرضا تانگو رقصیدم.


با توافق همه قرار شد که کلاس سلفژ هر هنرجو به صورت تکی و آنلاین برگزار شود. منشی آموزشگاه تماس گرفت و تاریخ و زمان کلاس را اطلاع داد. فهمیدم که کمتر از 24 ساعت ساعت برای تمرین کردم وقت دارم. من! با اختلال اضطراب! که 2 هفته بود تمرین نکرده بودم! از دیروز عصر فشار روانی زیادی را تحمل کردم. شب کمی تمرین کردم. حس می‌کردم همه چیز را فراموش کرده‌ام. گمانم نزدیک 4 یا 5 صبح بود که خوابیدم. وقتی دچار اضطراب می‌شوم، به صورت ناخودآگاه برای بدتر شدن شرایط تلاش می‌کنم. باید زودتر از همیشه می‌خوابیدم اما در چند سال اخیر یادم نمی‌آید که در خانه چنین ساعتی به رختخواب رفته باشم. صبح به زحمت بیدار شدم. دیروز قرص‌هایم را نخوردم. ساعت خوابم را هم که بهم ریختم. بدنم لرز داشت. ضربان قلبم بالا بود. ظرف‌ها را شستم. وقت حمام کردن نداشتم. صبحانه خوردم. نشستم پای تمرین. ژل ضدعفونی کننده‌ی دست هم کنارم بود. کمی گذشت. ساعت را نگاه کردم. 2:07 بعد از ظهر بود. اضطرابم زیاد شد. کلاسم ساعت 3 شروع می‌شد. ناراحت بودم. گریه‌ام گرفته بود. دقایقی به همین شکل سپری شد. از خودم پرسیدم دقیقا برای چی داری جلوی اشک ریختنت رو می‌گیری؟» خودم را رها کردم. برای تمام روزهای جوانی‌ام که کارهایم را به تعویق انداختم، برای 75 واحد درسی که در دانشگاه حذف کردم، برای تمام موقعیت‌هایی که از دست دادم و برای تمرینی که انجام نداده بودم گریه می‌کردم. دماغم را گرفتم. حرف روانپزشکم توی سرم تکرار می‌شد: ما کلاس می‌ریم که بهمون خوش بگذره و حالمون بهتر شه.» قرص زاناکس دیگر وارد کشور نمی‌شود و آرامبخش نداشتم. بابت فلاکتی که در آن دست و پا می‌زدم گریه می‌کردم. رفتم سر پنجره‌ی اتاقم. باران می‌بارید. هوا سرد بود. گلدان‌های مادرم را دیدم که تعدادشان به خاطر بارش برف، کم شده. به خودم اجازه دادم تا اشک بریزم بلکه تخلیه شوم. نمی‌خواستم بغضم وسط کلاس بشکند. چشم‌هایم قرمز شده بود. صدایم گرم نبود و با این فین‌فین‌هایی که می‌کردم تارهای صوتی‌ام در وضعیت ناامید کننده‌ای قرار گرفته بودند. مربی‌ام مثل همیشه هوایم را داشت. همان اول کار برایش توضیح دادم که تحت فشار هستم. کلاس به خوبی برگزار شد و در پایان کار لبخند زدم. دوباره رفتم سر پنجره. باران می‌بارید. درخت‌ها شکوفه داده بودند. باران می‌بارید.

 

 

پ.ن1: حدود یک ساعت بعد، رفتم نهار پختم. کمی برنج ریخت روی زمین. جاروبرقی را آوردم تا فرش و موکت را تمیز کنم. چند تکه ظرف شستم. شبکه‌های اجتماعی را مثل معتادها چک کردم. برنج‌ها را با دست از روی زمین جمع کردم. خواستم از آشپزخانه بروم بیرون که جاروبرقی را دیدم. بله! فراموشش کرده بودم!

پ.ن2: حتی صورتم را نشستم و با اشک‌هایِ خشک شده روی پوستم، در کلاس شرکت کردم.


کلافه‌ام. دارم به زحمت تایپ می‌کنم. انگار وظیفه دارم که بنویسم! از روز دوشنبه ایده‌ای به ذهنم رسیده تا درباره‌ی آن ویدیو بسازم. البته ایده‌های زیادی هم برای نوشتن دارم. نمی‌دانم چرا هی وقت نمی‌کنم. البته می‌دانم؛ وقتم را به کس گاو می‌زنم. داشتم می‌گفتم؛ دو روز است که ایده‌ی ویدیو عملی نمی‌شود. چرا؟ چون نه دکور خانه مناسب است و نه نورپردازی درستی می‌شود پیدا کرد. من هم که تجهیزات ندارم. حتی دریغ از یک پایه‌ی گوشی. حالا هم که دلار گران شده و احتمالا باید برای جنسی که در نظر گرفته بودم قیمت دو برابر پرداخت کنم. 8 ماه است که تنها زندگی می‌کنم و هنوز هیچ گهی برای خانه نخریده‌ام تا از این وضعیت دربیاید و به سلیقه‌ی من نزدیک شود. حداقل می‌توانستم اتاقم را رنگ کنم. حالا هم که ویروس کرونا در حال گردن‌کلفتی کردن است و و نمی‌شود که رفت خرید. آنقدر جلوی دوربین نشستم و زوایای مختلف و نور را چک کردم که از ساعت 8:30 غروب خسته‌ام و هنوز نخوابیده‌ام. کمی ویدیوی آموزشی تماشا کردم و سایر وقت را مجددا به آنجای گاو زدم. هیچوقت خانه‌یمان را دوست نداشتم. نه خانه‌ی مادرم را و نه خانه‌ی پدرم را. و نه حتی خانه‌هایی را که 4 نفره با هم زندگی کردیم. دیوارها همیشه گچ خالص بوده‌اند و محض رضای خدا رنگِ رنگ را ندیده‌اند. علاوه بر وسایل خانه، حتی حس و جَوّی که در خانه بود را دوست نداشتم. آن هم از سلیقه‌ی سرطان‌آورِ پدرم با کاغذدیواری زشت و بی‌روحی که خرید. غم‌انگیز است. یک عمر تلاش کردند و هنوز خانه‌هایشان زشت است. آدم در کنار کار کردن، باید عقل و سلیقه هم داشته باشد. واقعا از یک روزی به بعد زیبایی» از معماری و به کل جامعه‌ی ایرانی رخت بست و رفت. سال‌هاست که به جای خانه، طویله می‌سازند و تحویل آدم می‌دهند. اگر می‌خواهید ببینید که ایران تا چه اندازه زشت است کافی‌ست گوشی خود را بردارید و شروع کنید به عکس گرفتن. نهایتا یک مشت دیوار خاکستری، گاری میوه و ساختمان‌های مدرنی که معماری‌شان هیچ ربطی به معماری شهر ندارند نصیبتان می‌شود.

 

 

پ.ن: درست است که از دکور و سلیقه‌یشان ایراد می‌گیرم. ولی دارم از والدین خودم ایراد می‌گیرم. شما اجازه ندارید که مسخره کنید.


طبق معمول آب گرم را باز کردم تا حمام گرم شود. رفتم که حوله‌هایم را بردارم؛ یکی برای خشک کردن بدن و دیگری که در واقع یک تیشرت نخی‌ست و موهایم را با آن خشک می‌کنم. خودم را توی آکواریوم خالی و خاموشِ اتاقِ تاریک دیدم. دست‌هایم را ی از سمت جلو بردم و تیشرت و تاپم را درآودم. جدی کرونا آمده ایران؟! جدی این ویروس جهانی‌ست؟! جدی ما داریم چنین شرایطی را تجربه می‌کنیم؟! خودم را توی آینه نگاه کردم. ایکاش شانه‌هایم کمی پهن‌تر بود. چند تار مویی که توی دستم آمده بود را ریختم توی سطل. شلوارم را هم درآوردم. راهی حمام شدم. روی درب توالت فرنگی نشستم تا محلول سرکه‌ی سیب جذب موهایم شود. آب ولرمِ دوش را روی شانه‌ها و پاهایم می‌ریختم. به دستانم نگاه کردم. به لاک انگشتانم خیره شدم. فر موهایم توی دیدم بود. به دری که بسته بود خیره شدم و چقدر دلم می‌خواست که یک نفر دیگر همچون خودم، خیس و ، رو به رویم نشسته بود و با هم سکوت می‌کردیم. دلم نوازش و حرکت بدن را می‌خواست. نه برای دلیل خاصی. فقط کمی دیوانگی می‌خواستم. که شبیه توی فیلم‌ها شویم. خسته بودم. هنوزم خسته‌ام. احساس می‌کنم ساعت از 2 نصف شب گذشته. روز سختی بود. باید بخوابم و کمی از این دنیای کسل‌کننده‌ی جهان‌سومی بودن فاصله بگیرم. ایکاش فردا صبح ببینم که یک زن لاتین هستم و همه‌ی این‌ها خواب بوده.


برای نوشتن دیر است. شما فعلا نتیجه‌ی تلاش 4 روزه‌ی مرا تماشا کنید؛ همان ویدیویی که در حال ساختش بودم. توی IGTV اینستگرم پست کرده‌ام. این هم لینکش. روی متن زیر کلیک کنید:

 

حالا که کرونا اومده و خوش نیومده، توی خونه چیکار کنیم که حوصله‌مون سر نره؟!


مادرم وقتی که عصبانی -و شاید دیوانه- می‌شد دستور می‌داد که لال شوم تا صدایم را نشوند. صدا و تصویر پدرم را به صورت واضح در ذهن دارم که می‌گفت اصلا وقتی که حرف می‌زنی اعصابم می‌ریزه به هم!» اما حالا همه چیز فرق کرده؛ دوست دارند که با آن‌ها صحبت کنم. می‌خواهند به من نزدیک شوند و نمی‌دانند که چگونه. حالا من هم نسبت به هرکسی که سرد شوم تحمل صدایش را ندارم؛ حتی اگر قبلا از نظرم صدایش جذاب بوده باشد.


توییتر جای عجیبی‌ست. درواقع خودِ این شبکه‌ی اجتماعی که ایرادی ندارد، بلکه ایراد از ما آدم‌هاست! رفتارهایمان در آن عجیب است. هر چندوقت‌یکبار بحث می‌رسد به نابلد بودن ایرانی‌ها در . بله من هم می‌دانم که آموزش نبوده. بله من هم می‌دانم که آگاهی‌رسانی نشده. بله، من هم می‌دانم که حرف زدن درباره‌ی آن تابو بوده. بله من هم می‌دانم که همیشه از آن با صفت‌های منفی؛ کارای بد، فساد، و غیره یاد کرده‌ایم. ولی کسی که گوشی هوشمند، اینترنت و دارد می‌تواند از این ابزار استفاده‌ی بهتری کند! دیشب توی همین توییتر، یک دختر همجنسگرا رفت بالای منبر و از بالا نگاهی عاقل اندر سفیهانه به ما نادان‌ها انداخت و گفت: اگه پارتنرتون مشکلی داره، باهاش صحبت کنید. کارایی که دوست دارید انجام بده رو بهش بگید. برید از ‌تراپیست کمک بگیرید. و اگه در نهایت نتیجه نگرفتید از هم جدا شید. اصلا جالب نیست که میاید اینجا از مشکلاتتون حرف می‌زنید.» انگار به ذهن هیچ‌کس دیگر خطور نکرده که با پارتنرش صحبت کند! لجم گرفت که دارد همه‌چیز را ساده جلوه می‌دهد. زنی که تا به حال با هیچ مردی رابطه‌ی جنسی نداشته چطور می‌تواند روابط زن‌های دیگر را قضاوت کند؟ اصلا دقیقا چه ذهنیتی از روابط جنسی زن و مرد می‌تواند داشته باشد تا بداند که چه مشکلاتی با هم دارند؟! این وسط چرا بعد از شنیدن مرد ایرانی بلد نیست» رگ غیرتش باد کرده؟! شروع کردیم به منشن دادن. گوز را به شقیقه ربط می‌داد. حرف‌هایم را نمی‌فهمید. از هر حرف من، برداشت‌های عجیب و غریب داشت. وقتی گفتم آره، درسته که توی محدودیت و سرکوب جنسی بزرگ شدیم» گارد گرفت مگه فقط محدودیت و سرکوب واسه یه جنس (زن‌ها) هست؟!» البته خودش توی خانواده‌ای بزرگ شده که حتی در حدود 8 سالگی از او عکس گرفته‌اند. کمی نفسش از جای گرم بلند می‌شود. ولی نمی‌دانم چطور به این نتیجه رسید که از نظر من محدودیت و سرکوب فقط برای زن بوده و خیال کرده که فقط دارم درباره‌ی ن حرف می‌زنم!! اصلا این وسط مسابقه‌ی کی از همه بدبخت‌تره!» نبود که من بگویم دخترها فلان، پسرها فلان! ولی با این همه محدودیتی که جامعه‌ی ما برای زن در نظر گرفته، مسخره است که از حرف زدن آن‌ها درباره‌ی مشکلاتشان ایراد بگیریم. این دقیقا همان چیزی‌ست که جامعه و مردسالاری می‌خواهد؛ وجود نداشتن زن در هر زمینه‌ای. توی همین حرف زدن‌ها خیلی از ما زن‌ها فهمیدیم که تنها نیستیم و توی فلان موقعیت، مشکل از ما نبوده و این پارتنرمان بود که اشتباه کرده. حالا یک خانم همجنسگرا پیدا شده که خیال می‌کند همه چیز صرفا با صحبت کردن حل می‌شود! اصلا مگر قرار است همه‌ی روابط آنقدر جدی باشند که آدم برایش وقت و انرژی بگذارد و کار به کمک از تراپیست برسد؟! شاید 2 نفر تصمیم بگیرند که فقط یک شب را با هم بگذرانند و سپس هرکس برود پی زندگی‌اش. و چرا خیال می‌کند که آدمیزاد خسته نمی‌شود؟! وقت گذاشتن و تلاش کردنِ مداوم خسته‌کننده است. تکرار هر چیزی آزاردهنده است. یکی از پسرهایی که در توییتر می‌شناسم و موهای بلندی دارد، تعریف کرد که خسته شده از بس دخترها از او درباره‌ی شامپویی که استفاده می‌کند سوال پرسیده‌اند. یکی دیگر از آن‌ها که موهایش فر است چندی پیش گفته بود اصلا خوشش نمی‌آید که دخترها مدام می‌خواهند توی موهایش دست کنند. قطعا مواجه شدن ما زن‌ها هم با آدم‌هایی که حتی حداقلِ ملاک‌هایت را ندارند آزاردهنده خواهد بود. بله، کلمات بار معنایی دارند و نمی‌شود همین‌طوری آدم بخواهد چیزی بلغور کند و بریند به اعتماد به نفس بقیه -مگر اینکه همچون من درباره‌ی دوست‌پسر سابقتان که به شما خیانت کرده بنویسید!- اما مگر این شبکه‌های اجتماعی و همین وبلاگ برای این نیست که آدم بخواهد خودش و افکارش را ابراز کند؟ من لجم می‌گیرد که بعضی‌ها سرشان را کرده‌اند داخل برف و با وجود اینکه کثافتِ اطرافشان را نمی‌بینند، از لذت نوازش نسیم روی ماتحت‌شان صحبت می‌کنند و امثال من می‌شویم بدبین. خب آخر هموطن! آدم خسته می‌شود، خسته! خیلی از آدم‌هایی که می‌شناسم، فارغ از جنسیت، حتی تلاش هم نمی‌کنند که با آدم‌های جدید قرار بگذارند. افتاده‌ایم داخل یک حقله که در انتها برمی‌گردیم سر جای اول. یکی از پسرها برایم نوشت اگه قرار نیست که زن‌ها از نظر بدن و کارهایی که می‌کنند مثل ستاره‌های باشند پس باید واسه مرد هم صادق باشه دیگه؟» اصلا کدام خری درباره‌ی حرف زد؟! مگر زندگی ما شبیه فیلم و ترانه‌هاست که حالا کردنمان شبیه باشد؟! چرا هیچ‌کس متوجه نمی‌شود که من و امثال من داریم از بدیهیات حرف می‌زنیم؟! از جذاب و فریبندگی؛ چه توی حرف زدن، چه در شخصیت آدم‌ها و چه در کارهایی که انجام می‌دهند. این اواخر مدام دیده‌ام که زن‌ها گله می‌کنند بلد نیست لاس بزنه و برام وقت بذاره که من هم از نظر جنسی برانگیخته بشم.» پسر 28 ساله به استوری من ریپلای زده و پرسیده کلیتوریس یعنی چی؟» پسر 33 ساله حتی الفبای بوسیدن را در عمل بلد نبود. پسر 24 ساله نمی‌دانست که کاندوم پشت و رو دارد. پسرِهای بیست و نمی‌دانم چند ساله انتظار دارند که وسط معاشقه برایشان توضیح بدهی که چرا دستشان را از فلان قسمت بدنت برداشته‌ای! خب به هر دلیل کوفتی نخواسته‌ام که فعلا فلان قسمتم را نوازش کنی. الان وقت سوال پرسیدنِ تو و فلسفه‌‌بافیِ من است؟! خیلی‌ها هم که حتی نمی‌دانند زن هم به ارگاسم می‌رسد. و عده‌ای هنوز خیال می‌کنند که زن از رابطه‌ی جنسی لذت نمی‌یرد و فقط برای نگه داشتن یک مرد» در زندگی‌اش تظاهر» می‌کند که لذت می‌برَد! آن‌وقت یک خانم محترم معتقد است که همه که زبان بلد نیستن تا برن ویدیوی آموشی تماشا کنن!» و وقتی به او گفتم بیا بهت پیج معرفی کنم» خندید و گفت من نیازی به ویدیو ندارم!» و عده‌ی زیادی کسشراتی که تفت داده بود را لایک کردند و واقعا چقدر لجم می‌گیرد که آدم‌ها طرفِ احمق را می‌گیرند! من به ویدیوی آموزشی نیاز ندارم!» اتفاقا آدمی که معتقد است خیلی می‌داند، بیشتر از بقیه نیاز به آموزش دارد. چون همین توهم باعث می‌شود که آدمیزاد در مقابل یاد گرفتن گارد بگیرد. حداقل کاش یک بار با یک مرد خوابیده بود و بعد چرند و پرند می‌گفت. آدمی که این اوضاع را تجربه نکرده چطور می‌تواند اینقدر قاطع نظر بدهد؟! صرفا چون دوستانِ دختر خودش زندگی جنسی رضایت‌بخشی دارند؟! بقیه‌ها پشم هستند؟! من و دوستانِ پسرم که همجنسگرا هستند خوب همدیگر را می‌فهمیم چون بخشی از تجربیات همدیگر را لمس کرده‌‌ایم. ما آن نابلد بودن» پارتنر را تجربه کرده‌ایم. حرف بزنید با هم!» انگار تغییر کردن و به دست آوردن تجربه کشک است و در یک بشکن زدن اتفاق می‌افتد!! مغزم از دیشب درد گرفته. من نیامده‌ام که بگویم زن‌های ایرانی خوب هستند و مردان ایرانی بد. اتفاقا این جامعه آنقدر بر سر ما دودول‌ندارها» ریده که اکثرمان حتی اگر ملکه‌ی انگلیس هم شویم باز هم اعتماد به نفس کافی را نخواهیم داشت و از خودمان راضی نخواهیم بود. مقایسه‌ی آمار زن‌های مبتلا به واژینیسموس و مردهای شومبول‌طلای مامان که موقع راه رفتن آلتشان را جلو می‌دهند نشان از به گا بودن اوضاع مملکت دارد. مشکل اینجاست که بعضی‌ها حتی تلاش هم نمی‌کنند تا بهتر شوند و اصلا خیال می‌کنند نیازی به بهتر شدن ندارند و همانی که هستند را باید روی سرمان حلوا حلوا کنیم.

 

 

پ.ن1: حقیقتا اصلا تمایل ندارم که بگویید خودت رو ناراحت نکن! چرا واسه اونا حرص می‌خوری! ولشون کن!» این بار بیشتر از همیشه به همدردی احتیاج دارم. تمام روانم از دیشب زخمی‌ست.

پ.ن2: این آدرس صفحه‌ای در اینستگرم هست که روابط جنسی را آموزش می‌دهد؛ هرآنچه که والدین و مدرسه به یاد نداده‌اند.
اینجا ---> [Kazi School]
کانال تلگرم هم دارند. اینجا ---> [Kazi School]

پ.ن3: از این لینک هم می‌توانید پست‌های قبلی مرا به صورت قطاری ببینید و خوشحالم کنید. امروز خیلی نوشته‌م؛ [کلیک]


چراغ نارنجی‌رنگ روشن است. موزیک مدیتیشن گذاشتم تا پخش شود. عود روشن کردم. ضربان قلبم بالاست. نمی‌دانم خسته‌ام یا کرخت. بالاخره پمپ آب را تعمیر کردند. صدایش واقعا آزاردهنده شده بود. صدا. صدای تلویزیون واحد بغلی آزارم می‌دهد؛ سریال‌های آبکی، گزارش دروغین از راهپیمایی، سخنرانی رییس جمهور، اذان! وای اذان! نسبت به صدای اذان آلرژی پیدا کرده‌ام. مردم مرتب در رفت و آمد هستند. معنی قرنطینه را نمی‌فهمند. واحد کناری و بچه‌ها و نوه‌هایشان مدام به دیدار هم می‌روند. صدای خوش و بش، صدای کفش‌ها، صدای کوبیدنِ در، صدای آسانسور، صدای گریه‌ی توله‌ی واحد بالایی در ساعت 3 صبح، دویدن‌هایش، کوبیدن اسباب‌یازی‌هایش به زمین، صدای تلفن، صدای جارو کشیدنِ هر روزه‌ی مردِ همسایه که فرهنگیِ بازنشسته است و به من ثابت کرده اکثر فرهنگی‌ها یک تخته کم دارند، صدای پمپ آب، صدای زنگ موبایلم، صدای نوتیفیکیشن‌ها، صدای هواکش، صدای هود، صدای یخچال، صدای آب که از لوله‌ها رد می‌شود. کلافه‌ام. صدای ذهنم. صدای ذهنم. صدای ذهنم. کاش همه خفه شوند.

 

 

پ.ن: [کلیک]


امروز روز عجیبی بود. 80 درصد وقتم را آنلاین بودم. ورزش کردم. با خیلی‌ها بحثم شد. قرار بود سلفژ تمرین کنم اما نکردم. قرار بود زود بخوابم اما نخوابیدم. دلم از گشنگی ضعف می‌رود. روز شلوغی بود. من روزهای شلوغ این شکلی را دوست ندارم. گاهی می‌زند به سرم و به بحث کردن ادامه می‌دهم. باید بروم توی غارم و کمی تنها بمانم. توی وضعیت خوبی نیستم. دارم چرند می‌نویسم. اَه اصلا همه‌چیز از زمانی شروع کرد که برای من از خاطرات معشوقه‌های سابقش حرف زد. بنده ریدم پس کله‌ی خودت و روابط بازت.


حدود 4 روز است که صدای پمپ آب ساختمان غیر قابل تحمل شده. یکسره کار می‌کند و گاهی آن لا به لا نفس می‌گیرد. زندگی در طبقه‌ی اول شبیه به شکنجه است. 2 روز پیش آیفون زدند و گفتند که فعلا آب کمتری استفاده کنیم. فردا صبح پمپ را می‌برند برای تعمیر و تا غروب آب نخواهیم داشت. باید تشت‌ها و بطری‌ها را پر کنم.


اخم کرد. کلافه شد. مهربان نبود. همین‌ها کافی بود تا اضطراب من بیشتر شود و در انجام تمرینات، ناتوان‌تر شوم. بعد از پایانِ کلاسِ آنلاین، آمادگی این را داشتم که گریه کنم. حدود نیم ساعت روی صندلی نشستم و از جایم تکان نخوردم. غمگین بودم. خجالت می‌کشیدم؛ از خودم، از مربی‌ام، از زندگی و از تمریناتی که انجام نداده‌ام. شور همه‌چیز را درآورده‌ام. نه خوابم به جاست، نه غذا خوردنم، نه تفریحم، نه کار، نه تمرین و نه هیچ چیز دیگر. مدام اضطراب، مدام تپش قلب، مدام گرسنگی. مدام موهایم می‌ریزد و مدام لاغرتر می‌شوم. باید خودم را بغل کنم.


عقده‌ها و حفره‌هایِ به جا مانده از دوران کودکی تمام شدنی نیستند. هنوز هم از بی‌توجهیِ آدم‌ها نسبت به خودم غمگین می‌شوم و لباسِ قربانی به تن می‌کنم؛ حتی بابت این ناراحت می‌شوم که فلانی -که غریبه است!- عکس سایرین که در چالش شرکت کرده‌اند را ریتوییت کرده ولی عکس مرا نه! ناراحتیِ من از جهت دیده نشدن است و یک صدایی مدام درون ذهنم می‌پرسد واقعا چرا دیگران تو رو نمی‌بینن؟! چرا از محتوای تو مثل محتوای بقیه استقبال نمیشه؟! جدی مشکل تو چیه؟!» حالا بیایید تا به یکی دیگر از عقده‌هایی که هنوز همراه من است بپردازیم: من از کودکی تحت تاثیر پسرها بودم. توی خانواده‌ی پدرم، 9 تا از نوه‌ها پسر و فقط 2 تا دختر هستند. من فقط یک دخترعمو دارم و دخترعمه ندارم. داشتم می‌گفتم؛ همیشه لجم می‌گرفت که آن‌ها دسته‌جمعی می‌رفتند و خوش می‌گذراندند. می‌رفتند سر باغ. توی خیابان قدم می‌زدند. با هم شوخی می‌کردند. یک سری اصطلاحات و تکیه‌کلام هم داشتند که مخصوص خودشان بود و فقط خودشان متوجه منطور هم می‌شدند. من از درون غصه می‌خوردم که چرا کسی از من دعوت نمی‌کند تا همراهشان بروم. چون از آن‌ها چند سال کوچک‌تر بودم؟ چند سال بعد که برادرم به دنیا آمد فهمیدم که مشکل دیگران سن من نبود. مشکل از جنسیتم بود که مرا محدود می‌کرد. انگار که از همان اول به هیچ جمعی تعلق نداشتم. انگار همیشه وصله‌ی اضافی و ناجور بودم. هنوز هم وقتی دوستانم را می‌بینم که دور هم جمع شده‌اند و من دعوت نیستم، تمام آن احساسات کودکی درونم شروع می‌کنند به قل‌قل کردن. به نظرم راهکارش اهمیت ندادن نیست. خارج شدن از این اوضاع نیازمند آگاهی‌ست. دقیقا باید کدام زاویه از نگاهم را عوض کنم؟ فعلا نمی‌دانم!


چندی پیش توی یوتوب‌گردی‌هایم رسیدم به ویدیویی که آموزش اصلاح موهای بدن به وسیله‌ی تیغ بود! شاید چنین عنوانی در نگاه اول مسخره به نظر برسد، اما از کجا معلوم که شما اشتباه نمی‌زنید؟! از آن ویدیو رفتم به ویدیویی دیگر و حتی آموزش اصلاح صورت ن با تیغ. مدتی بود که از درد و کثافت‌کاری اپیلاسیون خسته شده بودم؛ خریدن پد مخصوص، گرم کردن موم، بویی که در خانه می‌پیچید، دردی که باید برای هیچ تحمل می‌کردم، دقتی که باید به خرج می‌دادم تا موم روی فرش نریزد، سرد شدن موم و گرم کردن دوباره‌اش و تکرار این چرخه واقعا طاقت‌فرسا شده بود. بالاخره تصمیم گرفتم که فرصتی دوباره به تیغ بدهم. شاید راهی که من می‌رفتم اشتباه بود و باعث می‌شد که خیال کنم پوستم به تیغ حساسیت دارد! روز موعود فرا رسید. رفتم حمام. کارهایی که توصیه کرده بودند را انجام دادم. ابتدا موهای سرم را شستم و بعد بدنم را لیف کشیدم. به موهایم نرم‌کننده زدم. و در انتها -که موهای بدنم به کمک آب گرم و بخار، نرم شده بودند- رفتم سراغ صابونِ دست‌سازی که قبلا خریده بودم و مالیدمش به ساق پایم. سپس تیغ را برداشتم و آن را به آرامی در جهت رشد موهایم کشیدم. نمی‌دانم بعد از گذشت چند سال بود که از تیغ استفاده می‌کردم. مراقب بودم که همچون دوران نوجوانی، خودم را زخمی نکنم. پاهایم را تا کمی بالاتر از زانوهایم اصلاح کردم. سپس رفتم سراغ زیربغلم. بدون آینه کمی سخت بود. گوشی را برداشتم و دوربین را روی سلفی گذاشتم. وقتی که کارم تمام شد بدنم را با شامپوی بدن شستم و موهایم را آب کشیدم. بعد از اینکه تنم را خشک کردم به بدنم روغن نارگیل زدم. پوستم قرمز نشده بود و خارش هم نداشت. مشکل از سبک اصلاح کردن من بود. سال‌ها پیش جوگیر بودم و خیال می‌کردم که تیغ برای آدم‌هایی‌ست که به روز نیستند. مثلا تیغ برای مادرم بود که درک نمی‌کرد آدم چرا باید بدنش را اپیلاسیون کند؟! البته مادر من به این هم معتقد بود شماها که شوهر ندارین موهاتون رو می‌زنید که کی ببینه؟!» این تفکرات افراطی در افراطی عمل کردن من بی‌تاثیر نبودند. به هر حال نوجوان بودم و تحت تاثیر آدم‌های اطرافم. اما توی 27 سالگی یاد گرفتم که نیازی نیست برای اصلاح کردن موهایم درد بکشم، وقت زیادی بگذارم و هزینه‌ی بالا پرداخت کنم. بابت اپیلاسیون و لیزر کردن، به گردن کسی مدال طلا آویزان نمی‌کنند و وقتی که مُردند روی سنگ قبرشان نمی‌نویسند که فلانی در زندگی‌اش اپیلاسیون می‌کرده! حالا اگر کسی به مهمانی دعوتم کند -البته اگر ویروس کرونا به ما اجازه‌ی زندگی کردن بدهد- اولین نگرانی‌ام، موهای بدنم نیست که ای وای! این موها نه آنقدری کوتاه هستند که دیده نشوند و نه آنقدر بلند هستند که بشود دوباره اپیلاسیون کرد! سال‌ها توی برزخ بودم و گونیِ بزرگی از فشار روانی را با خودم حمل می‌کردم. حالا کمی آرام شده‌ام و از پنجره‌ای دیگر به دنیا نگاه می‌کنم. تیغ خاصیت افزایش تعداد موهای بدن را ندارد؛ که اگر داشت، همه‌ی آدم‌های دنیا موهای سرشان پُرپشت می‌بود. تیغ باعث تسریع رشد موها نمی‌شود. استفاده کردن و نکردن پسرهای نوجوان از تیغ و رشد موهای صورتشان فقط یک هم‌زمانیِ ساده است. تیغ باعث ضخامت موها نمی‌شود. مو را از یک نقطه قطع می‌کند و مو از همان نقطه و با همان ضخامت به رشد ادامه می‌دهد. مُد و ترندهای روز بی‌رحم هستند. تو را قانع می‌کنند که به خریدن چیزی یا انجام کاری احتیاج داری. و ما حتی ممکن است هیچ‌وقت متوجه نیازهای واقعی خودمان نشویم. این روزها بهتر است آدم قبل از انجام کارهایی که در دنیا فراگیر شده یک لحظه بایستد و از خودش بپرسد واقعا چرا می‌خوام انجامش بدم/بخرمش؟ واقعا بهش احتیاج دارم یا اونقدری عکس و ویدیو ازش تماشا کردم و این و اون دارن انجامش میدن که منم ناخودآگاه دارم وارد این جریان می‌شم؟!» رو راست بودن با خود یکی از سخت‌ترین کارهاست. ذهن به شدت بازیگوش است و به همین دلیل است که حتی خودِ روانشناس‌ها و تراپیست‌ها هم به مشاور احتیاج دارند تا شخصی دیگر بتواند زندگی‌شان را از بیرون ذهن‌شان نگاه کند. بعضی آدم‌ها هیچ‌گاه به مرحله‌ی پذیرش حقیقت نمی‌رسند. خیلی‌ها در مرحله‌ی انکار متوقف می‌شوند و تمام زندگی‌شان را به انکار حقایق می‌گذارند. اگر از دوست من خانوم نون بپرسید چرا خیال می‌کنی که چون پاهات چند تا لک داره پس زشته؟» در جواب می‌گوید وا حرفا می‌زنیا! خب زشته دیگه! همه میگن زشته! من که نمی‌تونم نظر بقیه رو عوض کنم! دو روز دیگه عروسی کنم آبروم میره!» لذا تصمیم می‌گیرد که خودش را عوض کند. البته صرفا ظاهرش را! حرف من این نیست که کرم موبر، دستگاه اپیلاتور، اپیلاسیون و لیزر را دور بریزید. حرفم این است که آدم نباید خودش را به خاطر نظر دیگران زجرکش کند. باید یاد بگیریم آنچه که هستیم را بپذیریم. باید بپذیریم که بعضی چیزها را نمی‌شود تغییر داد و باید همانطور که هستند دوستشان داشته باشیم؛ مثل بینی و فک من که دندانپزشکم گفت انحراف دارد (که البته نحوه‌ی بیانش آزاردهنده نبود و هیچوقت حس بدی به آن‌ها پیدا نکردم)، مثل فرم اسکلت‌بندی بدنم، مثل رنگ پوستم و مثل خیلی چیزهای دیگر. خودمان را بپذیریم و دوست داشته باشیم. آن‌وقت اپیلاسیون کردن به عنوان تنوع و لیزر موهای صورت هیچ ایرادی ندارند.

 

 

در پایان کار تصمیم گرفتم که عکس بگیرم. تیغ را هم از کشوی مادرم و بسته‌ای که قبلا خریده بود برداشتم.


یکی از مشکلاتی که با مردها دارم، و شاید بهتر است بگویم که یکی از مشکلاتی که با یکی از ویژگی‌های مردانه دارم، این است که وقتی یک زن، یا یک انسان با ویژگی نه، شروع می‌کند به درد دل کردن، مردها خیال می‌کنند که باید موتور منطق» را روشن کنند و گاز بدهند و هرچه سریعتر راهکار ارائه کنند. در صورتی که زن صرفا خواسته بلند بلند فکر کند و نیاز داشته که کسی او را درک کند و بداند که در تحمل این احساسات مزخرف، تنها نیست. حالا تصور کنید که در کشوری همچون ایران که آموزش‌ها صفر و حتی منفی‌ست، آدم بخواهد دهان باز کند و از دردهایش نزد کسی صحبت کند. مردان در این شرایط با توجه به طبیعت خودشان، بهترین کار را انجام می‌دهند اما مشکل اینجاست که بهترین راه حل از نظر آن‌ها درواقع بدترین راه برای زن‌هاست. من واقعا متنفرم از اینکه در جواب حرف‌هایم بشنوم بیخیال! فعلا شرایط همینه و باید تحمل کنیم.» یا کسشراتی همچون ای بابا گریه چرا! می‌گذره این هم!» را تحویلم دهند. من آدم حساسی هستم و از همین رو، سر چنین مسائلی با دیگران حرفم می‌شود و ممکن است که به قطع ارتباطم با آن‌ها بینجامد و یا در بهترین حالت، از آن‌ها فاصله بگیرم. من نیاز دارم که کسی به حرف‌هایم گوش کند. نیاز دارم که بدانم کسی حرف‌هایم را می‌شنود و شرایط سختی که در آن هستم را درک می‌کند. هرچند که زندگی هر یک از ما متفاوت از دیگری‌ست و درکی که از دنیا داریم با یکدیگر فرق دارد، اما آن لحظه آنقدر برایم اهمیت دارد که نیاز دارم بدانم کسی توی این دنیا من و لحظات دشواری که سپری می‌کنم را درک می‌کند. نمی‌توانم بگویم طی چند ماه اخیر» چون واقعیت ندارد. این ریزشِ آدم‌هایِ دور و برم همیشه وجود داشته و این شرایط فقط مختص من نیست. ما هنر گوش دادن و حرف زدن را بلد نیستیم. حتی منی که دارم این‌ها را می‌نویسم همین دیشب به یکی از دوستانم گفتم میشه خفه شی؟» و از خودم متعجب بودم. گناه او فقط این بود که من و حرف‌هایم را درک نمی‌کرد و از پنجره‌ی دیگری به دنیا نگاه می‌کرد. مورد درک قرار نگرفتن آنقدر برای من دردناک است که می‌توانم با آن‌ها کتک‌کاری کنم. اما چرا این مسئله در زندگی من جایگاه ویژه‌ای دارد و اینقدر پررنگ است؟ چرا من باید به آدم‌هایی که به من اهمیت می‌دهند بی‌احترامی کنم و طوری رفتار کنم که انگار برایم هیچ ارزشی ندارند؟ آن هم من که می‌دانم رفتار و حرف‌های آدم‌ها تا چه اندازه روی هم تاثیر می‌گذارد و هر کدام از چرندیاتی که به اطرافیانم گفتم می‌تواند منجر به نشخوار فکری، آسیب به اعتماد به نفس، افسردگی و در بدترین حالت منجر به خودکشی» شود. از این بابت متاسفم اما کمی خودخواه شده‌ام. از اینکه من آن آدمی‌ست که همیشه دیگران را درک می‌کند و شرایط را تغییر می‌دهد خسته شده‌ام. من خسته شده‌ام از این که به تنهایی مکالمات چرند را به سمت و سویی بردم که باید می‌رفت اما مخاطبینم شاید هرگز متوجه این موضوع نشده باشند. من از حمل این بار خسته شده‌ام و شانه‌هایم درد گرفته. توی کودکی‌ام کسی مرا درک نکرد. کسی به من گوش نداد. کسی مرا در اولویت قرار نداد. و منظورم از کسی» والدینم هستند. اکنون بچه نیستم اما ناخودآگاهم هنوز از این اتفاقات می‌رنجد و تمام آن احساسات، طغیان می‌کنند و باعث می‌شود که چنین واکنش‌هایی را نشان بدهم. مدت‌ها تلاش کردم اما حالا خسته‌ام. و خسته شدن ایرادی ندارد. همه‌ی آدم‌ها خسته می‌شوند. ما خواسته و ناخواسته به هم آسیب می‌رسانیم. تغییر کردن نیازمند آگاهی، تلاش و زمان است. فعلا احتیاج دارم که وارد جاده‌ی فرعی شوم. روی چمن بنشینم و از روی بلندی، منظره‌ی رو به رویم را تماشا کنم.


آخرین بار که احساس خلا همیشگی را نداشتم چیزی حدود 5 سال پیش بود. لباس آبی تنم بود و منتظر بودم تا دکتر بیاید و مرا به اتاق عمل ببرند. مادرم، پدرم و عمه‌ی کوچکم توی اتاق همراهم بودند. کلینیک تخصصی جراحی بود و اتاقم یک تخت داشت. از داروی بیهوشی می‌ترسیدم اما احساس کامل بودن داشتم. نه اینکه خودم کامل باشم، نه. انگار قطعه‌های پازل دوباره به صورت کامل کنار هم قرار گرفته بودند. هرچند که خیلی با هم صحبت نمی‌کردند و سعی می‌کردند به هم نگاه نکنند اما من احساس می‌کردم که خانه دارم. احساس می‌کردم که باز هم یک خانواده‌ایم. والدینم بعد از 8 سال کنار هم و کنار من زیر یک سقف بودند. گمانم این احساس خلا، این احساس کمبود، این احساس سردرگمی و این احساس یک چیزی سر جایش نیست» تا زمان مرگ با من خواهد بود.

 

 

پ.ن: این‌ها را با اشک نوشتم.


می‌دانید؟ شب سختی بود. باید از پشت تلفن برای مادرم و همسرش توضیح می‌دادم که چگونه اپلیکیشن‌ها را از حافظه‌ی داخلی به رم منتقل کنند. چگونه تنظیمات دوربین را تغییر دهند. چگونه اپ ویرایش ویدیو دانلود کنند و از آن استفاده کنند. حجم ویدیو چیست و چه می‌تواند این اطلاعات را ببیند. چگونه عکس‌ها و ویدیوها را از حافظه‌ی داخلی منتقل کنند به رم. چگونه فلان کنند. چگونه بیسار کنند. تازه 2 ماه است که یاد گرفته با گوشی‌های هوشمند نسل جدید کار کند؛ البته از گوشی قبلی من استفاده می‌کند. تازه داشت کار با تلگرم و ویز را یاد می‌گرفت. هنوز هم از وصل نشدن پراکسی‌هایش ناراحت می‌شود و برایش سوال است که چرا وصل نمی‌شوند. همه‌چیز برایش جدید است. همچنان خجالت می‌کشد که از من سوال بپرسد. شاید چون احساس می‌کند مزاحمم می‌شود. شاید چون رفتارهایش در دوران کودکی من را یادش هست. چه کسی می‌داند. قرار بود که عید بیاید و کلی سوال بپرسد و با هم تمرین کنیم تا یاد بگیرد که چطور مثل سایر همکاران و دوستانش به روز» باشد. سال 98 به تهران نقل مکان کرده و تغییرات زیادی در زندگی‌اش به وجود آمده. تهران را دوست ندارد؛ چون بزرگ و ناآشناست. چندان با تغییر کردن میانه‌ی خوبی ندارد. چالش‌ها را دوست ندارد. معلم است دیگر. معلم فقط می‌خواهد که به دیگران یاد بدهد و باعث تغییر دیگران شود. بابت بلد نبودن» شرمگین و عصبانی می‌شود. ایده‌آل‌گراست. اضطرابش بالاست. نسبت به خودش آگاه نیست. دوران سختی را سپری می‌کند. پاییز 99 بازنشسته می‌شود. گاهی برایش غمگین می‌شوم. دوست داشتم که می‌شد کمک بیشتری به او کنم. من احساسات او را زندگی کرده‌ام و می‌دانم که در حال قدم زدن در چه جهنمی‌ست. پرخاشگر است اما از درون خلا بزرگی احساس می‌کند. گاهی برای گذشته‌اش که از آن بی‌خبرم اشک می‌ریزم. زندگی سختی داشته، مثل من، مثل شما، مثل خیلی‌های دیگر. دارم تمرین می‌کنم که تا وقتی از من کمک نخواسته، دخالت نکنم. بیش از حد دل نسوزانم و نگرانش نباشم. او یک انسان بالغ است. هر کدام از ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم.

 

 

پ.ن: شب سختی بود. جواب کامنت‌های شما را نداده‌ام. یکی از اعضای کانال منتظر است تا آدرس سایت فیلم را برایش بفرستم. تمرینات سلفژم را تازه 2 روز است که آغاز کرده‌ام و برایش اضطراب دارم. ایده‌های نوشتن توی سرم می‌چرخند و وقت، تنگ است.


شماره‌اش را پاک کرده بودم. بعد از 7 ماه سر و کله‌اش پیدا شده و فکر می‌کنید که حرفش چیست؟! هنوز از من دلخوری؟!» باورم نمی‌شد! خودش بدون هیچ حرف و دلیلی، گذاشت و رفت. حالا می‌پرسد که دلخورم یا نه؟! حتی قصد عذرخواهی هم نداشت! فقط آمده بود که دری وری بگوید! چرا؟ چون چند هفته‌ی قبل از پیام دادنش -چیزی حدود 4 ماه پیش- من و مهدی را در خیابان دیده بود. همان شب به من پیام داد اما پیامش را باز نکردم و جواب هم ندادم. یا ماتحتش سوخت که مرا همراه پسر دیگری دید، و یا حالا که سرش خلوت شده دوباره فیلش هوای هندوستان را کرده! طوری حرف می‌زد که انگار با بچه‌ی 16 ساله طرف است! می‌گفت تو اون موقع از من نپرسیدی که چرا!» تصور کنید که با شخصی آشنا شده‌اید و تازه 2 هفته است که با هم بیرون می‌روید. ناگهان از شما فاصله می‌گیرد. پیام‌ها را سین نمی‌کند و جواب تلفن را هم نمی‌دهد. در نهایت در پاسخ sms شما بگوید نمی‌تونیم با هم باشیم.» و بعد از 7 ماه طلبکار باشد که چرا از او دلیل نخواسته‌اید!! شروع آشنایی ما با انرژی» بود! می‌گفت که از من انرژی خوبی گرفته. حالا باز می‌گفت که این اواخر از سمت من انرژی‌هایی دریافت می‌کند! هیپیِ احمق! آنقدر از حرف‌هایش تعجب کرده بودم که زنگ زدم به ثمین و از شدت تعجب، دو نفری جیغ می‌کشیدیم و می‌خندیدیم! باورم نمی‌شد که ادعا می‌کرد تازه وضعیتش بهتر شده و به همین دلیل بعد از 7 ماه آمده سراغ من! و هی سوال و جواب می‌کرد که آیا از او تنفر دارم یا نه؟! بعد از فروکش کردن هجاناتم، نشستم با خودم فکر کردم که چرا این مردک 39 ساله را نمی‌توانم ببخشم اما حالا پسر 25 ساله‌ای که بارها به من خیانت کرده بود را باز هم توی اینستا فالو می‌کنم؟! در ابندا خیال کردم که شاید تاثیر معاشقه باشد. اما مثال‌های نقض زیادی وجود دارد: چرا حتی از دیدن اسم خانم فلانی لجم می‌گیرد؟! او که تنها آدمی نبوده که مرا درک نکرده و حرف‌های نا به جا زده! چرا دلم با صادق صاف نمی‌شود؟! چرا حتی نمی‌خواهم صدای سجاد را بشنوم؟! چرا نمی‌شود بعضی‌ها را بخشید؟! سواد من هنوز قد نمی‌دهد.

گاهی احساسات عجیبی را تجربه می‌کنم. نمی‌دانم حس ششم است یا اضطراب. شاید هم خیالات و بزرگ‌نمایی. اما چیزی توی دلم تکان می‌خورَد و مرا به هم می‌ریزد. انگار که از طرف آن متن، عکس و یا حتی غریبه‌ای که در فاصله‌ی چند متری‌ام نشسته، پیامی به من ارسال شده. پیامی غیر مستقیم. این لرزه‌ها در مواجه با یک شخص، در طی زمان کم‌کم خفیف می‌شوند و از این طریق می‌فهمم که چقدر تغییر کرده‌ام و روی کدام پله ایستاده‌ام. این قضیه در طی سال‌ها و در ارتباط با اشخاص مختلف برایم تکرار شده. کم‌کم دارم به این احساسات ایمان پیدا می‌کنم. و حتی به خودم.

 

 

پ.ن1: اگر نمی‌دانید که درباره‌ی چه کسی حرف می‌زنم؛ این‌ها پست‌های مربوطه هستند:

آقای هنرمند

اولین ملاقات رسمی

قرار دوم

و شد آنچه شد!

پ.ن2: ایده‌ی یک چالش وبلاگی برای سرپا نگه داشتن وبلاگستان به ذهنم رسیده بود. اما حالا هرچه فکر می‌کنم چیزی یادم نمی‌آید!


خسته بودم و می‌خواستم بخوابم اما درخواست تماسش را قبول کردم. محل زندگی‌مان حدود دو ساعت و نیم با هم اختلاف زمانی دارند. این اولین تماس صوتی ما در واتس‌اپ بود. حرف زدیم. از موسیقی و فرهنگ گفتیم. از خانواده و کودکی‌مان. آدمِ خسته‌کننده‌ای نیست. همیشه موضوع برای صحبت کردن دارد. ولی پر حرف نیست. لحن بیان و صدایش آنقدر جذاب است که حتی اگر زیاد حرف بزند خسته نمی‌شوی. زمان خاموش شدن صفحه‌ی گوشی را زیاد کردم تا تصویر پروفایلش را ببینم. جذاب است بدون اینکه تلاش کند. گفته بود که یک پلی‌لیست مخصوص خواب در اسپاتیفای دارد. وقتی حرف‌هایمان از خاطرات تلخ گذشته تمام شد، چند ثانیه سکوت کردیم. گفت که می‌خواهد چیزی را نشانم دهد. قطع کرد و دوباره تماس گرفت. گیتارش را آورده بود. شروع کرد به خواندن یکی از آهنگ‌های همان پلی‌لیستی که گفته بود. من سرم را به مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم و از معجون صدای ساز و صدای بم مردانه‌ی خودش لذت می‌بردم. آهنگ که تمام شد گربه‌هایش خوابشان برده بود. من هم خوابم گرفته بود. گفتم که شبم را با صدایت زیبا کردی! خداحافظی کردیم و سبکبال رفتم توی تخت.
(به تاریخ 16 اسفند 1398)

گربه‌ها را به دیگری سپرد. به موی گربه آلرژی دارد. دو سالی‌ست که مرا در اینستا فالو می‌کند. یک بار به خاطر تشابه اسمی با شخص دیگری که در توییتر به من پیام داده بود، اشتباهی به او پیام دادم! لبخندش را دوست دارم. گاهی لاس ریز می‌زنیم با هم. یکی 2 ماه است که با هم آشنا شده‌ایم و در طی همین مدت کوتاه، خیلی به هم نزدیک شده‌ایم. معمولا هر روز با هم صحبت می‌کنیم. گاهی چند بار در رور با هم تماس تصویری داریم. به قول خودش گه‌های زیادی در ایران خورده» و منظور، کارهایی‌ست که برای کسب درآمد در ایران انجام داده. اصلا سر صحبت ما در دیرکت اینستا اینگونه باز شد که در رابطه با ریزش مو و خریدن پیانو شروع کردیم به صحبت کردن. اتفاقات مشابهی را در زندگی تجربه کرده‌ایم. احساسات همدیگر را می‌فهمیم. به همدیگر احترام می‌گذاریم. وقتی که از دیگران ناامیدیم، با هم تماس می‌گیریم و برای دقایق طولانی غر می‌زنیم و می‌خندیم. یک روز شروع کرد به صحبت کردن از سبک زندگی‌اش. +احتمالا صدای خنده‌هایم تا سر کوچه رفته باشد. پیش من خنده‌هایش را سانسور نمی‌کند چون می‌داند که من خنده‌هایم را سانسور نمی‌کنم. یک بار برایم پستی فرستاد با محتوای اینکه دخترها چیزی را یادشان نمی‌رود چون فیل‌ها هرگز فراموش نمی‌کنند. خندیدم و گفتم که حقیقت دارد! یک روز ناراحتم کرد و بی‌خبر قهر کردم. بی‌خبر قهر کردن یعنی اینکه من قهر بودم و او خبر نداشت که من قهر کرده‌ام! گفتم که ناراحتم و در جوابم گفت مطمئنم که حق با توئه. ولی الان چرا ناراحتی؟» برایش توضیح دادم و در انتهای حرفم گفتم بله، حقیقت داره! فیل‌ها یادشون نمیره! حتی فیل‌های لاغر!» از خنده روده‌بر شد و عذرخواهی کرد. گفت که اگر من فیل هستم، پس خودش نهنگ است! تا به حال شوخی جنسی با من نداشته. هیچ‌وقت پایش را از گلیمش درازتر نکرده. دوست دارد که دختر ‌پک داشته باشد و همیشه از دیدن عضلات شکم من، چشمانش قلبی می‌شود. آن روز که حرف‌هایش از خاطراتش تمام شد، رفتم توی خودم. ناراحت شده بودم. نه از او. بلکه از شرایط زندگی‌ام؛ که چقدر زندگی نکرده‌ام. که دنیا چقدر بزرگ‌تر از چیزی‌ست که من دارم آن را تجربه می‌کنم. می‌گفت دومین بار بود که آن دختر را می‌دید. وقتی که دخترک زد زیر گریه، برای اینکه آرامَش کند به او گفت که نه خب، تو که قضیه‌ت از بقیه جداست» و او را در آغوش گرفت. یاد روزی افتادم که معشوق سابقم توی کافه مرا به گریه انداخته بود و تخمش نبود. آن تعطیلات نوروزی کذایی که توی اتاق خانه‌ی دوستش گریه می‌کردم و به تخمش نبود. توی اتاق خودش گریه می‌کردم و به تخمش نبود. آه. برگردیم به داستان آقای جذاب. معتقد است که پخش شدن آرایش دختر هنگام گریه کردن باعث می‌شود که همه‌چیز دراماتیک‌تر به نظر بیاید و در آن لحظه دلش می‌خواهد که بگوید من گه خوردم. تو فقط گریه نکن!» بعد هم شروع کرد به گفتن یک سری کلمات نامفهوم و آواها و ابراز احساساتش نسبت به دخترها که در ان لحظه بغلشان می‌کند! به من علاقه دارد؟ نمی‌دانم. برایم مهم است که به من علاقه داشته باشد؟ نمی‌دانم. یک روز که هوا آفتابی بود و نور خورشید روی تختش تابیده بود، بدون تیشرت عکس گرفت و برایم فرستاد. خیال کرده بود منظور من از نود گرفتن زیر نور این بوده که برای من بفرستد. هارمونی گردن و شکمش هنوز جلوی چشمانم هست. آهنگ‌هایی که کاور می‌کند را برایم می‌فرستد. توی لایو حواسش بود به من و پسری که مزه‌پراکنی می‌کرد. بعد از لایو، پیام داد و جویای حالم شد که مبادا شوخی‌های دوستش مرا ناراحت کرده باشد و از من عذرخواهی کرد. وقتی که خم شد تا کمی به خودش کش و قوس بدهد و سیاتیک کمرش را آرام کند، حس کردم که چقدر می‌خواهمش. هرچند که این موضوع تازه‌ای نبود. من قبلا از تصور با هم بودنمان شده بودم.

مستِ خواب بودم. شروع کرد به نواختن آهنگی دیگر. به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کردیم و لبخند می‌زدیم. متن آهنگ را عوض کرد و اسم مرا گفت. لبخندمان بزرگ‌تر شد. ریز ریز قر می‌داد. من به آرامی پلک می‌زدم و تماشایش می‌کردم.
(به تاریخ 8 فروردین 1399)

پیشنهاد داده که دو نفری فیلم تماشا کنیم. نمی‌دانم که شدنی هست یا نه. این یکی را باید همان اول می‌گفتم؛ نگران حجم اینترنت من هم هست. آن اوایل تماس صوتی می‌گرفت تا حجم کمتری استفاده شود. کم‌کم خیالش راحت شد که من مشکل حجم ندارم. دو روز است که سر یک ساعت خاص شروع می‌کنیم به انجام کارهایمان. دیروز گفت بابت این قضیه واقعا عاشقتم! تا اینقدر جدی روی این پروژه کار نکرده بودم. یعنی اگه این کار سر وقت تموم شه من بهت میدم!!» امروز کمی از او دلخورم. قرار شده که بعدا صحبت کنیم. از موهایش نگفتم؟ خرمایی‌رنگ است و روی شانه‌هایش سر می‌خورند. تعداد بی‌شماری خال روی صورت و بدنش دارد. خال‌هایش را دوست ندارد و من معتقدم که یک نفر باید قربان‌صدقه‌ی خال‌هایش برود تا نظرش عوض شود. خودش هنوز با من هم‌نظر نیست. لاغر است اما استخوان‌هایش پهن هستند، همچون سرشانه‌اش. همیشه توی دست چپش ساعت انداخته. به اپل و iOS اعتقاد ندارد و اندروید را ترجیح می‌دهد. لباس‌های رنگی خریده که در خانه بپوشد تا به حفظ روحیه‌اش کمک کند. من از او خوشم می‌آید. خب؟ حس خوبی از او می‌گیرم. اما اندرکف و وابسته‌اش نیستم. اگر یک روز پیام ندهد نمی‌میرم. هرچند که ترجیحم این است که به من توجه کند. البته من با توجه به عقده‌هایی که دارم، توجه همه‌ی دنیا را می‌خواهم!


آلارم گوشی به صدا درآمد. خوابم می‌آمد پس دوباره خوابیدم. طبق معمول خواب‌های بی سر و ته دیدم. چشمانم را باز کردم. امیدوارم بودم که ظهر نشده باشد. ساعت تازه از 10 گذشته بود. نور خورشید را از پشت پرده دیدم و فهمیدم که پیش‌بینی هواشناسی گوشی مزخرف بوده. از ذوق نور و عکاسی، از تخت پریدم بیرون. چای دم کردم. ظرف‌ها را شستم. خانه را مرتب کردم. یوگا کار کردم. صبحانه خوردم. صدایم را گرم کردم. تمرینات سلفژ و ریتم را انجام دادم. همسر پدرم تماس گرفت تا روز جوان را تبریک بگوید. ساعت 3 کلاس آنلاین داشتم. جلسه‌ی راضی کننده‌ای بود. دارم پیشرفت می‌کنم. مربی‌ام گفت که می‌خواهد برای پیج آموزشگاه، اسکرینشات بگیرد و این یعنی باید حجاب اجباری سر می‌کردم! خندیدیم. رفتم شال سر کردم و آمدم. عکس گرفت و خداحافظی کردیم. از پابندم عکس گرفتم و بعدا متوجه شدم که باید از مدل دیگری عکس می‌گرفتم! دوباره از اینستگرم لاگ‌اوت کردم. حتی حوصله‌ی وقت گذراندن و دیدن اراجیف مردم در پیج کاری‌ام را هم ندارم. تازه با این اوضاع انتظار دارم که فروش هم داشته باشم! ولی دنیا که اینطور نمی‌ماند. بالاخره حالم بهتر می‌شود. با شایان، عارف، آریا و چند نفر دیگر دوستانم صحبت کردم. پویا دیده بود که عودم تمام شده. قول داده بود که برایم بخرد. چند قلم خرید دیگر هم برایم انجام داد. با تیشرت و شلوارک رفتم دم در. دوست داشتم او را در آغوش بگیرم اما حیف. امان از کرونا. اولین کسی‌ست که خانه را خیلی راحت پیدا کرد. حقا که لیدر است. شیر آب ظرفشویی را تعمیر کردم. چسب آکواریوم بوی ه‌کش می‌دهد. منتظرم تا فردا نتیجه‌ی کارم را ببینم. دستشویی و حمام را شستم. شام خوردم. درد ریزی در سرم شروع کرد به خودنمایی. مسکن خوردم و توی یوتوب، ویدیوهای خودشناسی تماشا کردم. به گل‌ها آب دادم. به ناخن‌های دستم لاک زدم. هنسفری را روشن کردم. شمع اتاقم را هم. دراز کشیدم و آهنگ میدیتیشن پخش کردم. تنفس منظم انجام دادم و منتظر شدم تا مسکن اثر کند. این پست را یک بار دیگر از نو تایپ کردم و نمی‌دانم چطور شد که پرید! روز خوبی بود. از کارهایی که کردم راضی‌ام. اگر نمی‌دانید که تا چه اندازه به نور خورشید علاقه دارم، می‌توانید به هایلایت Sunny Day در صفحه‌ی اینستاگرامم سر بزنید:

اینجا

 

 

پ.ن: مالکیت معنوی وبلاگ بالاخره دوباره به کار افتاد.


توی یوتوب بودم. چشمم به یکی از اجراهای اتیک از تیلر سوییفت افتاد. جایی بین حرف‌هایش گفت من علاقه دارم که با دیگران به اشتراک بذارم.» یک نفس راحت کشیدم. خیال می‌کردم که مشکل دارم. خیال می‌کردم من بیش از حد می‌نویسم و عکس می‌گیرم. حرف نزدن و توودار بودن آدم‌ها مرا اذیت می‌کند. فرار می‌کنند. فلانی را ۱۶ سال است که می‌شناسم اما کل دوستی ما بر پایه‌ی خنده و مسخره بازی می‌گذرد. باعث می‌شود که معذب شوم. باعث می‌شود که حس کنم من یک بدبختم که دلم می‌خواهد حرف بزنم اما او اصلا مشکل و گلایه‌ای ندارد تا بخواهد مطرح کند. حرف نزدن برای من شبیه دنیای بچه‌هاست. بچه‌ها فقط بازی می‌کنند تا سرگرم شوند. نوجوانان معمولا به ترک دیوار هم می‌خندند. بزرگسالان می‌توانند مجموعه‌ی تمام این ویژگی‌ها را داشته باشند. ولی با من حرف بزن لعنتی! آن قفل لعنتی را باز کن تا ببینم توی دلت چه کهکشانی داری! دارم می‌میرم که سیاهی‌هایت را ببینم! فرار نکن! من هم مثل توئم.

 

 

پ.ن: روزهای سختی را می‌گذارنم. فشار روانی به اوج خود رسیده. از چپ و راست کسشر است که روانه‌ام می‌شود. نمونه‌اش کامنتی‌ست که در پست قبلی می‌بینید. دیشب دوباره از همه‌ی اپلیکیشن‌ها آمدم بیرون. فقط واتس‌اپ دارم و وبلاگ است که برایم مانده. امروز کمی یوگا کار کردم و ذره‌ای آرام شدم. ولی کامنت آن پوفیوز از نو حالم را بد کرد. راجع به اتفاقات دیشب کلی حرف دارم تا با شما به اشتراک بگذارم. با خود شمایی که حرف نمی‌زنید، به اشتراک نمی‌گذارید و لج مرا در می‌آورید.


طی قرنطینه متوجه شدم که تاریخ انقضایِ رویِ بسته‌هایِ اجناسِ ایرانی کاملا بی‌معنی‌ست. از بیسکوییت، ویفر، نبات و ماکارونی گرفته تا دستمال توالت و نوار بهداشتی، پس از شسته شدن خیس می‌شوند و این یعنی هزاران سوراخ روی بسته‌بندی وجود دارد که ما از آن بی‌خبریم. یعنی اینکه بسته‌بندی‌ها فاقد کیفیت استاندارد هستند و آنطور که باید چفت هم نشده‌اند. بله دوستان. زندگی کردن در ایران اصلا کِیف و کیفیت ندارد.


بیشتر از یک هفته بود که حال خوشی نداشتم. این فقط مربوط به ، قرنطینه، هوای بارانی، ورزش نکردن و دوری از پیاده‌روی نبود. 4 روز اخیر واقعا خشمگین بودم! وجودم پر از نفرت بود و سعی کردم که از آدم‌ها دور باشم؛ هم خودم آرام‌تر بودم و با حرف‌هایشان آتش نمی‌گرفتم و هم به آن‌ها آسیب نمی‌رساندم. چند بار از خودم پرسیدم واقعا چی ناراحتت کرده؟» اما به جوابی نمی‌رسیدم. فقط می‌دانستم که حالم از تمام آدم‌هایی که حتی 1 ثانیه باعث رنجش من شده‌اند به هم می‌خورَد. دو دل بودم که با تراپیستم صحبت کنم. آیا واقعا من هنوز ترکش‌های رابطه‌ی آخرم را با خودم حمل می‌کنم؟ باز هم به جوابی نرسیدم! این چند روز انرژی منفی زیادی هم روانه‌ام شد. بیایید تا برایتان تعریف کنم؛ چون اگر برای شما تعریف نکنم پس برای چه کسی تعریف کنم؟! آبان 98 را یادتان هست که اینترنت کشور قطع شده بود؟ لعنتی! چقدر زود می‌گذرد! بعد از آن جریانات و بی‌تفاوتی دنیا نسبت به ما، نگاهم به دنیا عوض شد و یک سری از مفاهیم برایم معنای خود را از دست دادند. برایم بسیار تحقیرآمیز و غم‌انگیز بود که با ما همچون برده و موجوداتی بی‌ارزش رفتار می‌شود. از آن اتفاق، دیگر دست و دلم به تبلیغ گیاهخواری و مراقبت از زمین نرفت. توی ایران سخت است. ما در تامین نیازهای اولیه‌ی زندگی خودمان هم مانده‌ایم و اولویت برای ما، بقاست! شرایط ما هیچ فرقی با شرایط یک کشور در حال جنگ ندارد. چطور می‌شود در شرایط بحرانی از آدم‌ها انتظار داشت تا اخلاق را در نطر بگیرند؟! با شیوع ویروس کرونا، یک عده از مردم دنیا افتادند به جان چینی‌ها که چرا خفاش و موش و سگ می‌خورند! توی توییتر بودم که چشمم به یک تصویر طنز با همان موضوع افتاد. در جواب آن کاربر نوشتم که خوردن گوشت مرغ و گاو با خوردن گوشت خفاش و سوسک فرقی ندارد! خلاصه که منشن پشت منشن. صحبت کردیم و دلایل خودمان را بیان کردیم. لا به لای حرف‌هایم اشاره کردم که صنعت دامداری غیر اخلاقی‌ست و گاوها با باردار می‌شوند. یک نفر پیدا شد و از این حرف من اسکرینشات گرفت. سپس در صفحه‌اش منتشر کرد و خطاب به من نوشت چرا اینقدر کسشر می‌گین!» دقایقی قبل از این ماجرا، شخصی توی دیرکت اینستا خیال کرده بود که من از بی‌احترامی فلانی به زن‌ها در کامنت‌ها ناراحتم. برایم نوشت برای مبارزه با جامعه‌ی مردسالار باید خیلی قوی‌تر از این حرف‌ها باشی!» مبارزه؟ من؟ قوی؟! چطور جرات می‌کند به من! به من بگوید که قوی باش؟! چرا آدم‌ها به خودشان اجازه می‌دهند که ندیده و نشناخته قضاوت کنند! لجم گرفته بود! دلم می‌خواست غرش کنم! دلم می‌خواست شیر می‌بودم و خیلی‌ها را می‌دریدم. اما افسوس! افسوس که به گفتن سو تفاهم شده» بسنده کردم. از اکانت اینستا خارج شدم. رفتم توییتر و با چیزی که برایتان تعریف کرده بودم رو به رو شدم. باز هم قضاوت. باز هم تمسخر. باز هم بی‌فکری. باز هم فحش و توهین. غمگین شدم. خشمگین بودم و توی ویدیوهای خودشناسی یوتوب دیده بودم که آدم‌های حساس، از شدت تجربه‌ی احساسات زیاد، به گریه می‌افتند. و من تمام عمر، یکی از ترس‌هایم این بود که جلوی دیگران ضعیف به نظر برسم چون نمی‌توانستم فقط عصبانی باشم و تمام وجودم شروع می‌کرد به نشان دادن علایم حیاتی. بغضم گرفته بود. تصمیم گرفتم از همه‌ی اکانت‌هایم خارج شوم. حتی نمی‌خواستم با آدم‌ها حرف بزنم. معمولا می‌گویند ایرادی نداره! خودت رو ناراحت نکن! مهم نیست! تو زندگی خودت رو بکن! یه قضاوت که چیزی نیست!» و من متنفرم از اینکه درکم نکنند. نمی‌خواستم احساساتم نادیده گرفته شود. حجم زیادی از احساسات همچون دریا در من طوفان به پا کرده بود و کاری از من ساخته نبود. نمی‌خواستم که دیگران مرا سرزنش کنند و من مقصر داستان باشم. احتیاج داشتم که به احساساتم احترام بگذارند و همچون خدای مقدس با او رفتار کنند. اما ترجیح دادم که خودم باشم و خودم. از موسیقی کمکی برنیامد. از یوگا، تاریکی و شمع هم. کلافه بودم. از حماقت آدم‌ها لجم گرفته بود. چطور بر اساس چیزی که هیچ اطلاعی از آن نداشتند مرا مسخره می‌کردند و ناسزا می‌گفتند؟! چرا خیال می‌کردند که منظورم از به گاو این است که آلت انسان در بدن گاو فرو برود؟! چرا برداشت‌شان از لایف» این بود که گاو نر و ماده در تپه قدم می‌زنند، موقع خوردن شام شمع روشن می‌کنند و در سوسوی نور، لب‌های هم را می‌بوسند؟! چرا مردم نمی‌دانند که وقتی با یک فرهنگ بزرگ شوی، وجود آن فرهنگ برایت عادی می‌شود. همچون همکار قمی پدرم که گفته بود: شما دیگه چه جور موجوداتی هستین که باقالی رو خام می‌خورین؟!» چرا مردم اینقدر عاشق مسخره‌بازی هستند؟! به این می‌اندیشیدم که اسکرینشات گرفتن از یک پیام، همچون برش یک بخش از ویدیو، ویس و یا عکس، می‌تواند مخاطب را دچار سو تفاهم کند. قصد من این نبود که به مردم بگویم آهای! به گاوها می‌شود پس گیاهخوار شوید! من فقط از شرایط موجود حرف زدم. افکارم همچون رنده‌ای بُرنده، روی روانم کشیده می‌شد. آدم‌های حساس! آدم‌های حساس! بله، آدم‌های حساس بیش از حد به اتفاقات پیرامون‌شان فکر می‌کنند. به این فکر می‌کردم که می‌توانستم آن حرف‌ها را نزنم. می‌توانستم از آن تصویر طنز رد شوم. داشتم خودم را سرزنش می‌کردم! بله، حتی خودم هم داشتم خودم را مقصر جلوه می‌دادم. والد درونم را خفه کردم ولی آرام نشدم. صبح‌ها با خشم و حس طلبکار بودن از دنیا بیدار می‌شدم. دلم می‌خواست ظرف‌ها را بشکنم، واحد بالایی را به قتل برسانم و غرش کنم. نمی‌شد. نمی‌توانستم. نفس عمیق هم فایده‌ای نداشت. امروز یوتوب را باز کردم. به خودم قول داده بودم که درباره‌ی مدیریت خشم یاد بگیرم. رسیدم به تد تاک. تد تاک‌ها از منابع مورد علاقه‌ی من برای یادگیری هستند. لا به لای حرف‌های خانمی که در حال صحبت بود فهمیدم که تمام این مدت چه مرگم بوده! هفته‌ی پیش مادرم 3 روز پشت هم تماس گرفت و هر بار مکالمه‌ای به مدت یک ساعت و نیم داشتیم و باید به سوال‌هایش در رابطه با تکنولوژی جواب می‌دادم. کلافه بودم. تمرینات خودم و کارهای خانه مانده بود و حالا باید به مادرم و همسرش از پشت تلفن یاد می‌دادم که چطور حافظه‌ی داخلی گوشی را خلوت کنند، چطور ویدیو ادیت کنند و چطور هزاران کار دیگر انجام بدهند. من به تمریناتم نرسیدم و کلاس سلفژ هفته‌ی قبل را کنسل کردم. من از اینکه برای رضایت دیگری، رضایت خودم را نادیده گرفته بودم آسیب دیده بودم و یادم رفته بود که این خشم از کجا شروع کرده به جان گرفتن. وقتی دلیل حال بدم را پیدا کردم، آرام شدم. همچون آبی بود بر روی آتش. نفسی عمیق کشیدم. البته چون آرام شده‌ام دلیل نمی‌شود که از صدای جیغ کشیدن فرزند واحد بالایی، صدای بی‌وقفه‌ی پمپ آب و صدای اگزوز ماشین همسایه عصبی نشوم.


شمع‌های لوکسِ خانه تمام شده بودند. چند تایی از این شمع‌های ساده که روی قبر روشن می‌کنند داخل یکی از کشوهای آشپزخانه بود. همه را از جعبه آوردم بیرون. استکان‌های دسته‌دارِ بدونِ استفاده را هم برداشتم. هر یک شمع را گذاشتم داخل یک استکان. یکی یکی روشن‌شان کردم. لباسم را درآوردم. جوراب‌شلواری فیشنِت و دستکشم را دستم کردم. شروع کردم به عکس گرفتن. حوصله‌ی دردسرِ عکاسی با دوربین اصلی گوشی را نداشتم. به همان دوربین سلفی بسنده کردم. تنم، تنِ دیگری را هم می‌خواست. چند تایی عکس گرفتم. سپس به ذهنم رسید که یک مجموعه بسازم از عکس‌هایی که می‌گیرم. لذا تصمیم گرفتم که فقط در حد استوری کردن نباشند و به چشم عکس‌های جدی‌تر به آن‌ها نگاه کردم. عنوانش هم این باشد حس و حالم در قرنطینه.» سکوت بود و تاریکی. عکاسی تمام شد. پیراهنِ کوتاهِ گل‌دارم را پوشیدم. روی مبل سه نفره دراز کشیدم. پاکت سیگار روی میز بود. یک نخ برداشتم. دومی. سومی. همینطور رفتم تا هفتمی. همزمان هنسفری توی گوشم بود و داشتم به موسیقی ملایمِ مدیتیشن گوش می‌دادم. نور طلاییِ شمع‌ها اطرافم می‌درخشیدند. دود اطرافم را گرفته بود و به این می‌اندیشیدم که زندگی می‌تواند زیبا هم باشد.

عکس‌ها را می‌توانید در صفحه‌ی اینستاگرامم ببینید؛ اینجا ---> [کلیک]

نتیجه‌ی این عکاسی و انتشارش در صفحاتم این شد که فهمیدم سبک اروتیک را به نود ترجیح میدم.


قصد داشتم بار آخری که آمد رشت دعوتش کنم تا یک بار دیگر همدیگر را مزه کنیم. اما همزمان با او، کرونا هم به شهرمان رسید. حتی ملاقات عادی هم معقول نبود. من حرفی نزدم. او هم ظاهرا تمایلی نداشت. دو ماه از روزهایی که این افکار توی سرم بودند می‌گذرند. حالا خودم مطمئنم نیستم که دلم بخواد یک بار دیگر کنار هم بیدار شویم.


من نمی‌خواهم دختر خوبه‌ی مامان و بابا باشم. نمی‌خواهم از خودگذشتگی کنم. نمی‌خواهم و نمی‌توانم! من دارم زیر این فشار روانی له می‌شوم. چند هفته است که عصبی و پرخاشگر شده‌ام. حواشی زیادی هم پیش آمده اما قطعا از تماس‌های هر روزه‍‌ی مادرم کلافه‌ام. همان زمان که فهمیدم قرار است معلم دانش‌آموزان تهرانی شود برایش نگران شدم. هر نقطه‌ای از کره‌ی زمین، فرهنگ خاص خودش را دارد. می‌دانستم که روزهای سختی در انتظار اوست. توی رشت راحت‌تر به آدم‌ها می‌گفت که حوصله‌ی تکنولوژی را ندارد. اما توی تهران نه! خجالت می‌کشد و حس می‌کند که اگر چیزی را بلد نباشد، آبرویش می‌رود و همکارانش به او به چشم یک شهرستانیِ بی‌سواد نگاه خواهند کرد. نمی‌خواهد که پیش آن‌ها کم بیاورد. این وسط، آموزش و پرورش پیش خودش چه فکری کرده؟! چطور می‌تواند همینقدر راحت منتقل شدن افراد را بپذیرد؟! تفاوت فرهنگ دانش‌آموزان و اولیای رشت و تهران، به فاصله‌ی خودِ رشت تا تهران است! گاهی کارهایی می‌کنم که خودم را هم شگفت‌زده می‌کند! سال‌ها پیش به پدرم پیله کرده بودم تا دکوراسیون خانه را عوض کنیم. چند ماه بعد قبمت دلار رفت بالا و دیگر هم پایین نیامد. پشیمان بود که چرا همان موقع خرید نکردیم. اوایل بهمن بود که گوشی قدیمی‌ام را به مادرم دادم و اپلیکیشن‌های مورد نیاز را برایش نصب کردم. کرونا آمد و لازم شد تا تدریس و امتحان و تمامی کارهایشان را به صورت آنلاین انجام بدهند. خداوند را شاکر است که گوشی هوشمند دارد! حالا بیشتر روزها تماس می‌گیرد و سوالاتش تمامی ندارند. از کار کردن با گوشی خسته شده و ترجیح می‌دهد که مثل سابق بخواهد روی کاغذ خط‌کشی کند و لیست دانش‌آموزان را تهیه کند تا اینکه اکسل نصب کند و با یک دنیای جدید و یک دنیا سوال مواجه شود. لازم است که دوباره بپرسم آموزش و پرورش پیش خودش چه فکری کرده؟! توی اکثر مدارس هنور از گچ و تخته‌سیاه استفاده می‌کنند. بعضی از مدارس هنوز گاز ندارند و هر ساله به خاطر استفاده از بخاری نفتی، شاهد آتش‌سوزی هستیم. آن‌وقت با وجود این شرایط و بدون هیچ‌گونه آموزش‌های قبلی، حالا انتظار دارند که تمامی کارهای آموزشی به صورت آنلاین انجام شود. مادر من همین آبان 99 بازنشسته خواهد شد. این زن تحت فشار روانی‌ست و قطعا زن‌ها و مردهای دیگری هستند که وضعیت مشابه او را تجربه می‌کنند. ما فرزندان هم طبق معمول قربانی می‌شویم. صبح تا شب سوال. صبح تا شب توضیح. صبح تا شب حرص خوردن. به کلید برق مشت زدم. شمع روشن کردم. مدیتیشن کردم. با بلندترین صدای ممکن کنسرت پخش کردم. از خشم فریاد کشیدم. به آپارتمان روبه‌رویی که صدای گریه‌ی کودکش مغزم را رنده می‌کرد فحش دادم و درب بالکن را کوبیدم به هم. آرامبخش خوردم. با آقای مو بلند تماس تصویری گرفتم و ساعت‌ها با هم صحبت کردیم. هنوز هم نمی‌خواهم که دختر خوبه باشم. دوست دارم که مشکلات والدینم را حل کنم اما توانش را ندارم. یادم نمی‌رود که چطور برای من و سوالاتم وقت نگذاشتند. که چطور حوصله نداشتند. که چطور سرم داد می‌کشیدند و کتک می‌خوردم. مرسی. من نمی‌خواهم که دختر خوبه باشم. آن‌ها هیچ‌وقت با من مهربان نبودند. مادرم حالا که جواب سوال‌هایش را می‌دانم با من مهربان شده و قربان صدقه‌ام می‌رود. قصد تلافی کردن ندارم اما مهربان بودن با آن‌ها برایم همچون شکنجه است. نمی‌توانم!


صحبت از سوگ که می‌شود اول از همه یاد قبرستان و لباس سیاه می‌افتیم. اما سوگ می‌تواند فقدان هر آنچه باشد که قبلا داشته‌ایم و یا حداقل خیال می‌کردیم که داریم. یکی دو ماه بعد از پایان رابطه‌ی آخرم فهمیدم که معشوقه‌ام تمام مدت به من خیانت می‌کرده. من تا ماه‌ها سوگوار اعتمادی بودم که به او داشتم. سوگوار تصوری از او بودم که داشتم و واقعیت نداشت. بعد از مدتی خیال کردم که می‌توانم برگردم به روال عادی زندگی. با مردهای زیادی آشنا شدم و با هم بیرون رفتیم. با هم خوابیدیم. با هم خاطره ساختیم. رابطه‌ی ما رابطه‌ی خوبی نبود. اما رابطه‌ی بدی هم نبود. حتما چیزهایی داشته که 9 ماه با هم بودیم. هرچند، که من همچون Zayn Malik از گروه وان دیرکشن، از همان روز اول حس کردم که می‌خواهم بروم؛ که این آدم مناسب من نیست و این رابطه چندان خوب از آب در نخواهد آمد. اما چراغ‌های قرمز را نادیده گرفتم و ادامه دادم. رابطه‌ی ما قشنگی‌های خودش را هم داشت. ما با هم رفتیم سفر. توی قطار وقتی که دیگران خواب بودند عشق‌بازی کردیم. هر جا که فرصتش بود همدیگر را بوسیدیم. نمی‌خواهم بگویم که تعطیلات نوروزی را با هم گذراندیم چون خاطره‌ی چندان خوبی نیست. خوبی‌های خودش را داشت اما تاریکی‌ها و دردهایش از روشنایی‌هایش بیشتر هستند. تمام آن 14 روز را حس کردم که خواستنی نیستم. یک شب که با آقای مو بلند صحبت می‌کردم بعد از اینکه فهمید تعطیلات نوروز و سیزده به در را کنار معشوقه‌ی سابقم و خانواده‌اش گذرانده‌ام متعجب شد. البته هر کسی که می‌شنود تعجب می‌کند. بعد هم رو کرد به من و گفت که جدا شدن در این شرایط واقعا دشوار است. و من تازه متوجه شدم که چقدر حق داشتم در جدایی دو دل باشم! البته عزت نفس و افسردگی و مسائل روانی دیگری هم در ماندن در یک رابطه‌ی اشتباه» دخیل هستند. خلاصه که نه تنها خواهران و والدینش، بلکه چندین فامیل دیگرش را هم دیده بودم و با هم شام خوردیم. جدایی ما شبیه طلاق بود. بعد از پایان، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. نفس راحتی کشیده بودم و وقتش رسیده بود که کثافت را از تنم پاک کنم. اما در عین حال غمگین بودم؛ عکس‌هایمان، خاطرات قشنگ، دوستان و خانواده‌اش که همدیگر را در اینستا دنبال می‌کردیم و عادت؛ عادت به آدمی که دیگر نبود و ترک عادت هم موجب مرض است.

خیانت، خیانت! نوجوان که بودم دیدم مادرم به پدرم خیانت می‌کند و وجودم از غم و خشم پر شده بود. نمی‌توانستم حرفی بزنم. نمی‌توانستم کاری کنم. حتی به ذهنم خطور نمی‌کرد که حق حرف زدن دارم. کم‌کم پدرم هم متوجه شد. تا اینکه بالاخره جدا شدند. خودم خیانت را 2 بار چشیده‌ام: بار اول سال‌ها پیش بود که من معشوقه‌ی فرعی بودم و رابطه‌مان جدی نبود. دفعه‌ی دوم همین رابطه‌ی آخرم بود که ضربه‌ی بدی بود. خیلی آسیب دیدم. اما درس‌های زیادی هم یاد گرفتم و تجربه کسب کردم. در پروسه‌ی روان‌درمانی کاملا عادی‌ست که انسان پسرفت کند و به پله‌های پایین برگردد. من چند ماه پیش او را فالو کردم چون خیال کردم که سوگواری‌ام تمام شده و آماده‌ی رفتن به مراحل بعدی‌ام. اما خواندن دست‌نوشته‌ها و دیدن عکس‌هایش برایم دردآور بود. هر بار که می‌دیدم درباره‌ی دختر دیگری نوشته و از او عکس گرفته، بی‌توجهی‌های خودش و والدینم برایم زنده می‌شدند. لباس قربانی را تنم می‌کردم و از نو زخمی می‌شدم؛ که آره! اون موقع برا من فلان کار رو نکرد! فلان جا رو با من نیومد! فلان حرف رو به من نزد! فلان عکس رو از من نگرفت! آره من از اولش می‌دونستم بین اون و این دختره یه چیزایی بوده!» کم‌کم تحمل این شرایط طاقت‌فرسا شده بود. خودش را میوت کرده بودم اما وقتی که استوری‌هایم را می‌دید و اسمش را می‌دیدم وسوسه می‌شدم تا به صفحه‌اش سر بزنم. وسوسه می‌شدم که کانالش را بخوانم. برایم درد داشت که ببینم دختر دیگری مقابلش شده و دلم نمی‌خواست که آن‌ها را با هم تصور کنم. دلم نمی‌خواستم که بخوانم توی همان خانه و توی همان اتاق، دختر دیگری را در آغوش گرفته. می‌خواستم من اولین و تنها دختری باشم که او به خانواده‌اش معرفی کرده! آدمیزاد گاهی واقعا حقیر می‌شود و من آن حقارت را حس می‌کردم. من هنوز عزادار بودم و این ماجراها خاطرم را آزرده می‌کرد. تصمیم را گرفتم. از کانالش آمدم بیرون. توی اینستا بلاک و آنبلاکش کردم تا حتی دیگر اسمش را نبینم. از او متنفر نیستم. خشمگین هم نیستم. فقط غمگینم و برای درمان زخم‌هایم نیاز به زمان دارم. من روابط زیادی را تجربه کرده‌ام. هر کدام ویژگی‌های مخصوص خودشان را داشتند. این یکی هم همینطور. من از رشت تا مشهد رفتم برای دیدنش. هرچند که او آماده‌ی دیدن من نبود و صرفا تعارف کرده بود و منم جدی جدی کوله بسته بودم. آدم‌هایی که از هم جدا می‌شوند وما آدم‌های بدی نیستند. شاید فقط برای هم اشتباه باشند. خیانت را هم فقط من تجربه نکرده‌ام. اصلا خیلی اوقات به ما خیانت می‌شود و هیچ‌وقت خبردار نمی‌شویم. به هر حال هر آدمی مسایل مختلف را با توجه به روحیات و دنیای خودش تجربه می‌کند. خیانت برای من هیچ‌وقت آسان نبوده. من بر خلاف آنچه که تصور می‌کردم در عشق حسود و خسیسم. تمام محبت‌ها و توجه‌های دنیا را برای خودم می‌خواهم. و من با این همه کمبود محبت چطور می‌توانم وارد روابط باز و چند مهری شوم و بپذیرم که معشوقه‌ام به زن دیگری هم محبت می‌کند و او را زیبا می‌بیند؟! روزهایی بوده که من آدم‌ها را بدون روابط عاشقانه امتحان می‌کردم چون به آن‌ها علاقه‌ای نداشتم. ولی پای علاقه که می‌آید وسط، عقلم را از دست می‌دهم. نمی‌دانم که سوگواری‌ام تمام شده یا نه، اما می‌خواهم یاد بگیرم که عبور کنم. بالاخره یک روزی خودش و زندگی‌اش برایم بی‌اهمیت می‌شود و تمام احساساتم نسبت به او از بین می‌رود. همانطور که نسبت به دیگران چنین چیزی را تجربه کردم. تا همین چند ماه پیش از حرف زدن با همدیگر لذت می‌بردیم اما این برای من کافی نبود. حالا خیلی چیزها برایم کافی نیستند.


هوا آفتابیه. امروز دیگه باید برم یه قدم کوتاه بزنم. اون کته رو می‌خوام بپوشم. زیرش چی بپوشم؟ اون با لباس کوتاه قشنگ میشه. بذار با تیشرت امتحان کنم. اصلا چرا باید با تیشرت بلند بپوشم؟ به نظرت با این تیشرت کوتاه اگه برم بیرون بهم  می‌کنن؟ با این پیرهنه جور درنمیاد. باید پیرهن رو دربیارم. هوا هم که خنکه. با همون تیشرت کافیه. خب با این استایل الترنیتیو باید شال آبی بذارم سرم؟! چرا شال مشکیم رو از خونه‌ی بابا نیاوردم! بذار شال رو فقط بندازم دور گردنم. نه. رنگش با این لباسا جور درنمیاد. حالا حتما باید شال بذارم؟ این موقع روز توی این وضعیت یعنی چند تا آدم مگه بیرونن؟! اون باندانای مشکی رو تست کنم. اینطوری اگه گره بزنم بدک نیست. عینک هم آفتابیه رو می‌زنم. خب اینم از کلاه. جدی الان می‌خوای اینطوری بری بیرون؟! واقعا برنامه‌ت برا مواجه شدن با پلیس چیه؟! اصلا می‌خوام کتم رو هم زیر آفتاب دربیارم، اَه! خب، اینم دستکش و ماسک. بریم که چلسی بوتس رو رو بپوشیم. جیزس! جدی دارم اینطوری میرم بیرون! هنسفری هم که از واجباته. بله، ضربان قلبم یکم رفته بالا. بذار آهنگ شاد بذارم. خب خیلی شلوغ نیست. واقعا احساس قدرت دارم با این لباس‌ها! برنامه اینه که خیلی به دیگران نگاه نکنم. چه آفتاب خوبیه. فعلا که برخوردا عادی بود. اوه اسم میدون رو ببین! نکنه این راننده که زده کنار و داره شماره می‌گیره می‌خواد به پلیس اطلاع بده؟! حالا جدی اگه یه درصد پلیس ببینی چیکار می‌کنی؟ نمی‌دونم واقعا. وای صدای موتور! پلیس نباشه؟! خب دیگه، از اونور همین میدون برگردم. نگاه‌ها هم شروع شدن. گاد، من واقعا این لباس‌ها رو دوست دارم. چقدر گذاشتن گوشیم توی جیب پشتی شلوار لذتبخشه! گردن‌تون نشکنه اینقدر برمی‌گردید نگاه می‌کنید؟! حالا مسیرت رو اشتباه نری، آدم‌ندیده! خب اینا هم که خیالشون راحت شد من دخترم. از لبخندشون پیداست. اون عنتر هم که میگه ماشالا اگه زن و دختر خودش اینطوری بیان بیرون، قیمه قیمه‌شون می‌کنه. اینور توی سایه یکم سرده. برم اون طرف که کتم رو دربیارم. حقیقتا ریدم به این حجاب. جمع کنم برم هرچه زودتر. آخیش کوچه‌مون. جدی جدی انجامش دادم! وای من واقعا می‌خوام که همیشه با تیشرت برم بیرون! این باندانا چی بود بستم به گردنم. گرمه خب. کلاهم نمی‌خوام. می‌خواستم به کله‌م باد بخوره. تو دیوانه‌ای واقعا. برو خونه قبل از اینکه بگیرنت.»

 

 

پ.ن: هر روز حوادث مترقبه و غیر مترقبه پیش می‌آید. تلفن خانه بوق ندارد و اینترنت ندارم. به زودی به کامنت‌ها جواب می‌دهم. ماچ.


مثلا آدم توی 27 سالگی بفهمد که پاهایش با لاک قرمز چقدر دلربا می‌شود.

 

 

پ.ن: زندگی‌ام ریخته به هم. کامنت‌های شما را هم جواب نداده‌ام. گاهی با خودم فکر می‌کنم که باید طور دیگری به دنیا نگاه کنم تا همه‌چیز را به چشم کار» نبینم. کار برای من یعنی فشار روانی. یعنی اضطراب. یعنی فرار. یعنی زجر.


هنوز هم این خاطره لبخند به لبم می‌آورد؛ که توی اتاقش خودمان را شبیه این گربه برای هم لوس می‌کردیم و بلند بلند می‌خندیدیم.

 


دریافت
مدت زمان: 7 ثانیه


از خانواده‌ام متنفرم. از اینکه نیاز دارم بنویسم و حرف بزنم هم متنفرم. آنقدر خشمگینم که جلوی بغضم را گرفته‌ام چون به نظرم مادرم لیاقتش را ندارد که برایش اشک بریزم. دقایقی پیش، از پشت تلفن عربده می‌کشیدم. سال‌ها مرا کتک زد. سال‌ها شاهد دعوای خودش با پدرم بودم. سال‌ها دعوا و فحش دادن فامیل را نظاره‌گر بودم. و حالا مادر نفهمم از من می‌پرسد تو که نزدیک 1 ساله داری تنها زندگی می‌کنی. دیگه برا چی عصبانی هستی؟!» انگار گهی که او و پدرم به زندگی‌ام زده‌اند را می‌شود روزی پاک کرد. برای من خانواده هیچ مفهومی ندارد. خانه هیچ مفهومی ندارد. مادر هیچ مفهومی ندارد. هیچوقت این کلمات را لمس نکردم. از پدر هم فقط دیکتاتوری‌اش به من رسید.


زنگ زدم. جواب نداد. پیام دادم و گفتم که دلتنگش هستم و می‌خواستم احوالش را بگیرم. چند ساعت بعد خودش تماس گرفت. تازه از خواب بیدار شده بود و این را از چشم‌هایش می‌شد فهمید. یکی دو ساعت با هم حرف زدیم. صبح بیدار شدم و دیدم که چند پیام از او دارم. خودش ساکن اروپاست اما از روانپزشکم نوبت مشاوره‌ی آنلاین گرفته. خوشحال شدم. تماس گرفت. بالاتنه‌اش بود. من تازه از حمام آمده بودم و او داشت قهوه‌اش را سر می‌کشید تا برود حمام. گفت: آره دیگه اصلا کپی همدیگه‌ایم!» کمی صحبت کردیم. رفتیم به کارهایمان رسیدیم. بعد از کلاس سلفژ ذوق‌زده بودم و تماس گرفتم. ادای مرا درمی‌آورد و می‌خندید. من هم می‌خندیدم. با هم باران و رعد و برق رشت را تماشا کردیم. از معشوق‌های سابقمان گفتیم. غذا پختیم. با هم نهار خوردیم. درباره‌ی موضوعات جدی صحبت کردیم. سپس دوباره شروع کرد به مسخره‌بازی: من به خاطرت رفتم لباسم رو باهات ست کردم، بعد تو رفتی اون پیرهنت رو عوض کردی؟!» غذا می‌خوردیم و می‌خندیدیم. گفتم: تا باشه از این دعواها!» از صبح چند بار تکرار کرد من و تو دیگه عملا داریم با هم زندگی می‌کنیم!» و من هر بار توی دلم قند آب می‌شد. گیتارش را برداشت و شروع کرد به نواختن و خواندن. از این وضعیت راضی هستیم. از این وضعیت که نه به هم ابراز علاقه می‌کنیم و نه به همدیگر تعهد داریم. هم نزدیکیم و هم دور. فاصله‌هایمان مناسب است. گاهی اصلا چند روز صحبت نمی‌کنیم. شاید که باید زیبایی و عشق را در نواقص پیدا کرد.


بارها نوشتم که کلید واژه‌هایی را از قبل ثبت کرده‌ام تا درباره‌ی آن‌ها بنویسم. حتی عمر بعضی‌هایشان به 3 سال می‌رسد! من آدم حساسی بودم و هستم. روزهای زیادی از عمرم را جدی بودم. روزهای زیادی از شوخی دیگران ناراحت می‌شدم. روزهایی بودند که نگاهم به شوخی کردن این بود: شوخی کردن آدم‌ها شبیه پرت شدن از ارتفاع است. آسیب می‌بینی و دردت می‌گیرد. آنوقت می‌گویند که شوخی کرده‌اند و منظوری نداشتند!» گفته بودم که توی دوران قرنطینه خیلی فکر کردم. و دیدم که دیگر نمی‌خواهم حساس و جدی باشم. می‌خواهم ظرفیتم را بیشتر کنم که باعث می‌شود کمتر آسیب ببینم. همچنین زندگی برای خودم و اطرافیانم آسان‌تر می‌شود. و قصد دارم که یاد بگیرم چطور خودم با دیگران شوخی کنم. کمی شوخ‌طبعی زندگی را بهتر می‌کند. کار راحتی نیست اما چه چیزی در دنیا آسان است؟! باید تمرین کرد و یاد گرفت.


یکی از هزاران مشکلاتم با افسردگی این است که آدم نمی‌تواند بفهمد صرفا کرخت است یا واقعا خسته است و نیاز به خواب دارد! من عادت ندارم که روزها بخوابم. و اگر راستش را بخواهید این کار را بیهوده می‌پندارم. البته بماند که واقعا از حس و حال بعد از بیدار شدنش بیزارم. دو روز گذشته جمعا چیزی حدود 4 ساعت در روز خوابیدم و هنوزم نمی‌دانم از افسردگی‌ست یا واقعا خسته‌ام و بدنم نیاز به استراحت دارد.

این روزها به شدت بی‌انگیزه، بی‌برنامه و کرختم. گاهی خسته می‌شوم از اینکه باید مدام کارهایی را انجام دهم تا از پا نیوفتم. گاهی واقعا شاکی می‌شوم که چرا مثل آدم‌های عادی نمی‌توانم به کارهای روزمره‌ام برسم. گاهی واقعا غمگین می‌شوم که باید خودم را مجبور کنم تا زندگی کنم. از چشم خیلی آدم‌ها، امثال من تنبل و بی‌هدف هستند. ای‌کاش دستگاهی وجود داشت تا بتوانند حال و روز ما را تجربه کنند. گاهی خودم را با دیالوگی از سریال بوجک دلداری می‌دهم: آسون‌تر میشه برات! فقط باید هر روز انجامش بدی! ولی قطعا بالاخره آسون‌تر میشه!»


همیشه آهنگ‌های قشنگ برایم می‌فرستد. وقتی که آنفولانزا گرفته بودم برایم اسپری بینی خرید و دم در خانه تحویلم داد. وقتی که حالم بد بود پیشنهاد داد تا بیاید و ظرف‌های خانه را بشوید. قول داده که مرا به گیم‌نت ببرد. وقتی که می‌بیند خرید دارم، پیشنهاد می‌دهد تا خریدهایم را انجام دهد و یا بیاید دنبالم و با هم خرید کنیم. قبل از قرنطینه قرار گذاشته بودیم تا در پیاده‌روی شهرداری با هم چای آلبالو بخوریم. دیشب آمد دنبالم. بابت تنظیم نبودن صندلی ماشین عذرخواهی کرد. کمی توی خیابان‌ها گشتیم. رفتیم پمپ بنزین. بابت به هم ریخته بودن ماشین از من عذرخواهی کرد. چای خوردیم. لا به لای حرف‌هایمان گفتم که چند قلم خرید برای خانه دارم. رفتیم تا فروشگاه نجم اما تعطیل شده بود. قدم زدیم. عکس گرفتم و از اینکه از او هم عکس گرفتم خوشحال بود. همبرگر گیاهی خوردیم. همه چیز به طرز عجیبی خوب پیش رفت. کمی توی شهر گشتیم و تصمیم گرفتیم که برگردیم خانه. آدرس خانه‌ام را می‌داند اما دیدم که یک کوچه جلوتر راهنما زده. خیال کردم که اشتباه کرده. جلوی سوپرمارکت نگه داشت. مگه نمی‌خواستی خرید کنی؟ پیاده شو!» واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم که ساعت 2 بعد از نصفه شب یادش مانده بود! خودش هم پیاده شد و رفتیم داخل مغازه. مایع لباسشویی می‌خواستم و همراه من یکی یکی آن‌ها را بو کشید و نظر داد. کارتم را جا گذاشته بودم. حساب کرد و مرا به خانه رساند. لبخند روی لبانم بود و به این فکر می‌کردم که روابط سابقم چقدر سمّی بوده‌اند و چقدر توی آن روابط به من بی‌احترامی شده بود.

 

 

پ.ن: اگر پست قبلی را ندیده‌اید ----> به امید یه هوای تازه‌تر


تاثیرات قرنطینه بوده یا نه را نمی‌دانم اما این روزها بیشتر مشاهده‌گر بودم و بیشتر فکر کردم. حتی دل و دماغی برای تولید محتوا در صفحه‌ی اینستاگرام نداشتم و هنوز هم چندان اشتیاقی برایش ندارم. جلسات تراپی با روانپزشکم را از سر گرفتم. دوباره توی کارگاه‌های خودشناسی شرکت می‌کنم. بعد از 3 ماه قرنطینه، توی جمع شرکت کردم؛ برای دکترم جشن تولد گرفتیم و سورپرایزش کردیم. علی (همان علی که با هم رفتیم ورزشگاه آزادی و بازی ایران را تماشا کردیم) همراه دوستانش از کرج آمد و رفتم به دیدنش. 4 ماه بود که همراه هیچ بنی بشری در خیابان‌های رشت قدم نزده بودم. حس قشنگی بود. با وجود گشت ارشاد و جو امنیتی و گیر دادن‌های مداوم‌شان، به همه‌ی ما خوش گذشت. نمی‌دانم دنیا کِی به حالت عادی برمی‌گردد اما من برای برگشتن به روال عادی زندگی آماده‌ام.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها