خب، بله. ویدیوی آن جهانگرد آلمانی که به ایران آمده بود و از رنگ سیاه و سفید ماشین‌ها دهانش وا مانده بود تلنگری بود برای من. حالا همه‌ی این سیاه و سفیدها آزارم می‌دهند. این خاکستری بودن‌ها. همان سیاه و سفیدی که استاد نقاشی‌ام می‌گفت سیاه و سفید اگه رنگ بود که نمی‌گفتیم تلویزیون سیاه سفید.» جمله‌اش را نمی‌دانم از چند سالگی حفظم. شاید 13 ساله بودم، شاید کوچکتر، شاید هم بزرگ‌تر. نمی‌دانم. درست یادم نیست. ولی کارگاه نقاشی‌اش را از برم. تابلوهایش. بوی کاغذ و مداد. رنگ روغن. چند سال اخیر وابستگی خاصی به رنگ سیاه داشتم. حس می‌کردم تنها رنگی است که می‌تواند از جانب من سخن بگوید. سیاه هنوز همان سیاه است. دردهای من هنوز پابرجا هستند اما انگار چیزی درون من تغییر کرده. تصاویری از سبک‌های مختلف لباس پوشیدن دیدم که درونم را قلقلک داد. صدایی درون سرم می‌گوید که باید امتحان کنم، باید ریسک کنم! باید به رنگ‌ها فرصت بدهم تا از جانب بخش دیگری از من صحبت کنند.دیگر از تماشای دیوار مشکی و اتاق گاتیک بلاکرها لذت نمی‌برم. ماشین‌های شهر و دیوارهای مدارس را می‌بینم و دلم می‌گیرد. از وسایل تیره‌رنگ اتاقم دلم می‌گیرد. زندگی ما را خاکستری کردند و ما هم بی‌وقفه خاکستر می‌پاشیم روی همه‌چیز. دلم می‌گیرد. نفسم هم. احساس خفگی دارم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها