تمام دیوار ساختمان به گازوییل آغشته شده و من نمیدانم که در سایر نقاط جهان هم قبل از رنگآمیزی، گازوییل به دیوارها میزنند یا نه. جای شما خالی داشتم افکار منفی ذهنم را مرور میکردم که مثلا چقدر امکان اتصالی و آتشسوزی وجود دارد. یاد پسرعمویم افتادم. مثل خیلی از ما علاقه داشت که خودش را قوی نشان دهد. خیال میکرد من سوسول و نازی هستم که نمیتوانم قابلمهی روی چراغ علاالدین را بدون پارچه بردارم. قابلمه که حاوی غذای نهار بود را با گوشهی لباسم برداشتم. از چیزی که فکر میکردم خیلی داغتر بود. قابلمه را با دست خالی از من گرفت و دستانش را مطمئن گذاشت روی قابلمه و دوان دوان از پشت مهمانهایی که پشت سفره نشسته بودند رفت سمت خواهرش. فشارش افتاد. دستانش سوخته بود. سوختگیِ درجهی نمیدانم چندم. هنوز نگاهش به من را یادم هست. موقع خوردن نهار، بیصدا اشک میریختم و فقط عمهی کوچکم بود که از من دلجویی کرد و گفت که تقصیر تو نیست. البته منطقی هم که نگاه کنیم تقصیر من نبود ولی آن موقع 13 سال داشتم و عذاب وجدان. از این پسرعمو خاطرات تلخ دیگری هم دارم. والدینم تازه جدا شده بودند و ما در حال اسبابکشی بودیم. دستهایم درون دستکشهای بزرگتر از سایز خودم بود و پیشبند بسته بودم که ظرفها را بشویم. مرا که دید پوزخند زد. من آن موقع 14 سال داشتم. حالا که خوب نگاه میکنم میبینم از طرف تمام پسرعموهایم آزار دیدهام؛ چه کلامی، چه نگاهی و چه جنسی. فقط مرتضی بود که خیال میکردم آدم است ولی بعد از این که اسکرینشات صفحهی اینستای مرا به خواهرش نشان داد و دعوا راه انداخت و مرا متهم کردند به کاری که نکردهام، او هم از چشمانم افتاد. بعد انتظار هم دارند که با اشتیاق به مهمانی بروی. تصاویری که من از مهمانیها و دورهمیهای خانوادگی توی ذهنم دارم چیزی نیستند جز همین آزارها و دعوا و فحش دادن خانوادهی مادری و کتک خوردن از مادرم و بداخلاقیهای پدرم و اینکه روسریت رو بکش جلو، موهات معلومه» چه به صورت کلامی و چه اشاره با دست. بوی گازوییل میآید و سرم گرفته. نمیدانم، شاید هم نفت باشد. بوی چراغ علاالدین خانهی مادربزرگم را میدهد.
درباره این سایت