از امروز بعداز ظهر که مشغول درست کردن دست‌سازه‌های جدید بودم موضوعات مختلفی به ذهنم آمدند و قبل از اینکه آن‌ها را کوشه‌ای یادداشت کنم از ذهنم پریدند. همینقدر بگویم که غمگینم! امشب بغض کردم. من از زندگی در این خانواده‌ی سنتی و مذهبی کلافه‌ام! من دلم می‌خواست که پدرم خواننده باشد نه . کامنت‌های این پست را هم می‌بندم چون حوصله‌ی بحث کردن ندارم. نظرهایتان را بریزید توی جیب خودتان.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها