ساعت از 6 صبح گذشته بود که بیدار شدم. جایم نا راحت بود. بالشت سفت بود و بابتش سردرد گرفته بودم. روز قبلش هم بد خوابیده بودم و گوش راستم درد داشت. پشتش به من و خواب بود. یه ربع بیست دقیقه‌ای را از این طرف به آن طرف شدم. فایده‌ای نداشت. همیشه با خوابیدن در جاهای تنگ مشکل داشتم. توی سفر و کمپ همیشه قیافه‌ام شبیه مُرده‌هاست چون شب‌ها خواب ندارم و مدام بیدار می‌شوم. تخت و تشک نفره که جای خوابیدن دو نفر نیست. حتی کیسه‌خواب یک نفره هم جای خوابیدن یک نفر نیست. دست و پایم را کجا دراز کنم پس؟! یکی دو دقیقه با گوشی ور رفتم. دوباره گذاشتم کنار. سعی کردم تمرکز کنم تا خوابم ببرد. فایده‌ای نداشت. هروقت بیدار شدی منم بیدار کن. اگه نبودم پیشت بهم زنگ بزن.» ولی بیدار کردن آدمی که در خواب شیرین است، چون بالاخره خوابیدن شیرین است، کار ترسناکی به نظر می‌رسد. موهای نسبتا بلند و سرشانه‌های ‌اش را با لذت تماشا می‌کردم. تکان که خورد صدایش زدم:
- هان؟ (هانی)
+ جان؟
- خوابم نمی‌بره
+ چیکار کنم عزیزم؟
- سرم درد می‌کنه
+ قربونت بشم که سرت درد می‌کنه
- بیا ماساژ بده ابروهام‌و
ابروها و شقیقه‌هایم را ماساژ داد. حرکت انگشت‌هایش مدام کند می‌شد و سنگینی دستش را روی صورتم حس می‌کردم. هی می‌گفتم نخواب دیگه» و هی با هم می‌خندیدیم. پلک‌هایش بسته می‌شد و بعد از چند ثانیه دوباره آن‌ها را باز می‌کرد. بالشت دیگری برداشتم. آن یکی هم سفت بود. یک به اصطلاح تشک نازک را برداشتم تا کردم و گذاشتم زیر سرم.
- تو بیا این طرف
+ چه فرقی داره؟
- سمت چپ سرم گرفته. می‌خوام روی سمت راست بخوابم و واسه دست و پام هم فضا باشه اون طرف.
پشتم را کردم بهش: پشتم‌م بمال. گرفته» شب قبلش درست نخوابیده بود و خیلی خسته بود. پشتم را کمی ماساژ داد. تی‌شرت آبی تیره‌ی خودش تنم بود. فقط همان تی‌شرت. کم‌کم پلک‌های منم سنگین شد. دستش را از روی پشتم برداشتم و گمان می‌کنم که بوسیدمش. چند دقیقه‌ی بعد خوابم برد.

پای چیم را از روی پاهایش برداشتم.
+ بعد از من خیلی بیدار موندی؟
- نه. پشتم رو که مالیدی 5 دیقه بعدش خوابم برد.
+فقط می‌خواست خودش رو لوس کنه برام
- آخه جام نا راحت بود. صبح تو بغلم کردی که بیدار شدم یا خودم بیدار شدم؟
+ اصلا شب توی بغل من خوابت برد
- چرا توی بغلت خوابم برد؟ چرا اصلا بغلم کردی که توی بغلت خوابم ببره؟
+ عزیزم خب خوابت برد
- می‌دونه‌ها من خوابم سبکه.

راست هم می‌گوید. من واقعا علاقه دارم که خودم را لوس می‌کنم. دیروز صبح که رفتم توی بغلش گفت عین خود گربه‌هایی. صورتت رو می‌مالی به آدم.» البته من عاشق سگ‌ها بودم و چشم دیدن گربه‌ها را نداشتم. ولی با دیدن گربه‌ی هم‌خانه‌ی سابقش و جیف‌هایی که خودش برایم فرستاد کم‌کم به گربه‌ها هم علاقه‌مند شدم. اصلا شاید قبلا هم گربه‌ی درون داشتم و خودم بی‌اطلاع بودم. گاهی اوقات به خودم می‌آیم و می‌بینم دختربچه‌ی 6 ساله‌ای هستم که بدون منطق لجبازی می‌کند و نیاز به محبت و توجه دارد. البته خودش هم به اندازه‌ی من میل به لوس شدن دارد. من هم گاهی باید سر پسربچه‌ی 6 ساله‌ای را بگذارم روی پایم و انگشتانم را لای موهایش سر بدهم تا آرام بگیرد.


پ.ن1: یکی از همان جیف‌ها


دریافت
مدت زمان: 7 ثانیه 


پ.ن2: بیان باید فکری به حال وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم»ِ آدم بکند. هزار تا پست هم که در یک روز بنویسی، چراغ روشن وبلاگت فقط پست هزارم را نشان می‌دهد. ای‌کاش کمی به روز شوند و دل ما را شاد کنند.

پ.ن3: دومین پست امروز. قبلی؛

اهداف سال 98


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها