چند سال پیش که حرف از رفتن می‌شد فقط خشم و نفرت حس می‌کردم. اما این روزها با این حجم از خبرهای بدی که از هر گوشه‌ی کشور می‌بینم غمگین‌تر می‌شوم. گاهی حس می‌کنم رفتن کار من نیست چون از غصه و دلتنگی خواهم مرد. همین می‌شود که از سر بیچارگی بالشتم را بغل می‌گیرم و گریه می‌کنم. ای‌کاش همه‌چیز فقط یک خواب بد باشد.


پ.ن: من نه علاقه‌ای به ت دارم و نه علاقه‌ای به خواندن تاریخ کشورها. تنها خواسته‌ام این است که در کشوری که به دنیا آمده‌ام آزادانه زندگی کنم، با کمترین دغدغه. این روزها به محض اینکه لب به اعتراض می‌گشایی، همه‌چیز را به هم ربط می‌دهند و در آخر با جمله‌ی تو اصلا سواد ی نداری و از تاریخ هم هیچی نمی‌دونی» از حقیقت فرار می‌کنند.


مشخصات

آخرین جستجو ها