دروازه را بستم. لبخند زورکیام را جمع کردم. چند ساعتی بود که بغض وسط گلویم چنگ میانداخت. ساعت 10:30 شب بود. برق راهپله را روشن کردم و رفتم بالا. کلید انداختم. برادرم خواب بود. سلام گفتم و وسایل را گذاشتم روی میز اوپن. سریع رفتم سمت اتاقم. انگار در راه آزادی بودم. درب اتاق را بستم و زدم زیر گریه. لپتاپ را روشن کردم تا بنویسم. لباسهایم را درآوردم. 2 ساعت از 8 ساعت استاندارد استفادهی تمپون گذشته بود و شرتم خونی شده بود. این را از سرمایی که حس میکردم میشد حدس زد. من برای شستن آرایش ملایم صورتم خیلی شکسته بودم. اشکهایم را با دستمال پاک کردم ولی بند نمیآمد. نواربهداشتی را برداشتم و رفتم توالت. حتی برای مسواک زدن هم جوان نبودم. شب به خیر گفتم و برگشتم به اتاقم. توالت و اتاقم کاملا کنار هم هستند و کسی حال و روزم را ندید. برگشتم به اتاق و آنقدر گریه کردم که نبضم را همهجای سرم حس میکردم. حالت تهوع داشتم. لپتاپ را بدون اینکه کلمهای تایپ کرده باشم خاموش کردم. پیامهایم را سین کردم ولی جواب ندادم. کسی که باید پیام نداده بود. سعی کردم بخوابم. با تیکتاک ساعت تا 60 شمردم. فایدهای نداشت. هی یادم میآمد و بدون اینکه بخواهم اشکهایم سرازیر میشدند.
ساعت 3 بعدازظهر بود. سر کوچه ایستاده بودم. سوار ماشین شدم و اول م دست دادم و تبریک گفتم. بعد به همسر جدیدش که از من عذرخواهی کرد برای سلام کردن از ماشین پیاده نشده. و بعد با دختری به اسم الهام که کنارم نشسته بود دست دادم. به مادرم گفتم که چقدر زیبا شده است. گفت الهام جونی آرایشم کرده». پنج دقیقه نگذشته بود که حرف از روز زن شد. گفتم روز زن 8 مارسه. میشه 17 اسفند. امروز روز مادره» الهام با آن لحن لوسش گفت که هم روز زن است و هم روز مادر. گفتم تقویم رو هم نگاه کنی نوشته ولادت حضرت فاطمه. روز مادر» به اصرارش ادامه داد و بدون اینکه به من نگاه کند رفت بالای منبر: ولادت حضرت زهراست، ولی هم روز زن میگن هم روز مادر. چون هم توی همسری نمونه بوده هم توی مادری». حیف که جایزه نداشتیم تا تقدیم این بچه کنم. از همان لحظه دستم آمد که از آن آدمهای مزخرف لجدراری است که نمیخواهم سر به تنشان باشد. قرار بود تا آخر شب وجودش را تحمل کنم. مادرم طبق معمول قربان صدقهی عالم و آدم، اعم از دسته گلش، میرفت به جز من؛ خوب شد الهام من بود که آرایشم کنه. الهام جونی بیا شالم ریخته به هم. آخی عسل من، قربونت برم، زحمت کشیدی.» الهام از همان خط چشمهایی کشیده بود که همهی بلد هستیم و وقتی میگفتیم که شالت خوب مانده، مادرم حرف هیچکس به جز الهام را قبول نداشت. عسلهایش هم همکاران عزیزش بودند. من هم عالمهی خالی که تا به حال در طی این 26 سال هیچوقت عالمهجونی، عالمهی من یا عسل نبودهام. الهام حتما باید در هر موضوعی اظهار فضل میکرد که یکوقت کسی فکر نکند چیزی بلد نیست؛ از پرترهی گوشیاش گرفته تا I love Madar که روی کیک نوشته بودند و خاطر نشان کرد که باید آن را با th بنویسند. باید برایش از اشتباه گرامری و عدم وجود you در آن جمله و آنالیز اشتباهات بر اثر زبان مادری برایش توضیح میدادم که خب قطعا چنین کاری نکردم. من پیرتر از این حرفها هستم که با بچه جماعت بحث کنم. البته یک جاهایی تحمل این موجودات از توان من خارج میشود. مثل وقتی که نصف وزنش را داخل ماشین انداخته بود روی من و منکر این میشد که به من چسبیده. خودش را کشید کنار و گفت اینا این همه جا! من که اون اول گفتم بیا اینورتر» همان اول که آمد و نشست پای راستم را کشید سمت خودش بیا اینورتر خانوم موسیپور راحت بشینه» (سطح مالی) درحالی که من بین دو آدم درشتهیکل له میشدم.
لابهلای حرفها فهمیدم که مادرم قرار است برای زندگی برود تهران. داخل ماشین ما، همه خاطرات مشترک داشتند. از آن روزی که یادشان بود حرف میزدند و میخندیدند و منم تماشاچی بودم. بغضم را قورت میدادم. وقتی رسیدیم خانهی مادرم، تصمیمم برای برگشتن به خانه و همراهی نکردن آنها برای شام جدی شد. هیچکسی آنلاین نبود که دو کلمه از دردهایم برایش بگویم. من به آن آدمها و به آن خانه تعلق نداشتم. هر ثانیه که میگذشت سینهام سنگینتر میشد. همهی اتفاقهای کودکی از جلوی چشمانم میگذشت. یاد دومین و آخرین جشن تولدم افتادم که هنوز نوار ویدیوییاش را هم دارم؛ میخواستم کیک را ببرم و مادرم میگفت که لازم نیست. بعد از اینکه کیک را بریدم گفت خب حالا همین بود؟؟؟!» دیشب با ذوق شمعهایش را فوت کرد و کیکش را برید. بدتر از همه اینکه دیگران راه به راه از مادرم تعریف میکردند و یادآور میشدند که قد ش را بدانم، بیآنکه بدانند چه بر من گذشته و رفتارش با من چگونه بوده. نباید در آن مراسم شرکت میکردم و این را وقتی که دیگران اشکهایم را دیدند فهمیدم. منتظر مانده بودم تا همه بروند و موضوع را مطرح کنند. نمیدانم چه شد که خاله و دخترخاله و پدربزرگم دم در ایستادند. به مادرم گفتم که از او ناراحتم. حداقل باید با من درمیان میگذاشت. نباید از دهان بقیه میشنیدم. نگاههای فامیل را که دیدم حس کردم برگشتهام به 15 سال پیش. همان وقتهایی که جلوی بقیه کتک میخوردم. اما برخلاف آن سالها مادرم مرا بغل کرد و چندباری پشت هم مرا بوسید و از دلایل خودش گفت. برای من مهم نبود، چون حس میکردم که اصلا حال و روز دختری که تمام عمرش پس زده را درک نمیکند. اصرار کرد که همراهشان به رستوران بروم. نمیخواست دخترش جلوی دیگران او را تنها بگذارد. به من گفت که از مطرح کردن قضیهی خواستگاری خجالت میکشیده چون دخترش الان در سن ازدواج است. دستمال برداشتم و صورتم را تمیز کردم. در آخر هم گفتم تو همیشه با بقیه مهربون بودی و هیچوقت من رو آدم حساب نکردی». رفتیم سمت ماشین و آمد صندلی عقب، کنار من نشست.
شام را که خوردیم، البته همه جوجه خوردند و من زیتون پرورده به همراه برگ ترب، موقع خداحافظی رسید. الهام و همکاران مادرم هم بابت رفتنش گریهشان گرفته بود. البته کسی فرق اشکهای من و بقیه را نفهمید. یکی از همکاران مادرم که در نیروی انتظامی کار میکند، همان مادر الهام، موقع خداحافظی از من عذرخواهی کرد که در بدو ورود مرا نشناخته است. تا بوده همین بوده. هیچوقت دوستان و همکاران والدینم در بدو ورود مرا نشناختهاند چون منتظر دیدن یک دختر چادری بودند. خداحافظی کردیم. هرکه رفت به خانهی خودش. مرا هم تا خانه رساندند و خودشان رفتند تهران. دروازه را بستم.
ساعت 5:30 صبح بیدار شدم. با خودم گفتم باز که من هوشیارم!» گوشی را چک کردم. دیگر خوابم نبرد. چند باری اشک ریختم. از خودم و این رفتارهایم متعجب بودم. صدای درب خانه را برای بار سوم شنیدم و مطمئن شدم که کسی جز من خانه نیست. بلند بلند زدم زیر گریه. نه یک بار و دو بار. تا نزدیک ساعت 9. بالاخره دوباره خوابم برد. بیدار که شده بودم چشمهایم پف داشت و رنگ لبهایم پریده بود. توان بیرون آمدن از رختخواب را نداشتم. آن همه غم برای جثهی من سنگین بود. نباید به آن مراسم میرفتم.
درباره این سایت