یک بار به من گفته بود وقتی عصبانی می‌شود انگار که اژدهایی درونش بیدار می‌شود. من خیال می‌کردم که این هم یکی دیگر از آن مجموعه دراماهایی است که می‌سازد. البته عجیب بود که درکش نکردم. خود من وقتی عصبانی می‌شوم تبدیل می‌شوم به موجودی وحستناک و غیرقابل باور. از همان‌هایی که آدم با خودش می‌گوید این دیوانه‌ی زنجیری کِی و از کجا فرار کرده؟! چند وقت اخیر متوجه شدم که من هم آن اژدها را حس می‌کنم. در گذشته آدمی بسیار عصبی و پرخاشگر بودم. هر حرفی می‌توانست منجر به برخورد فیزیکی شود. حتی همین حالا هم باید دست و پایم را کنترل کنم وگرنه آن لحظه که حس می‌کنم چیزی درون سرم پاره شده ممکن است کار دست خودم و بقیه بدهم. مثلا ممکن است یک مشت بزنم توی دماغ طرف و بعدش سر من را بکوبد به دیوار و در نهایت بمیرم و برای همیشه راحت شوم. گاهی دلم می‌خواد با مشت و لگد و دندان بیفتم به جان یک کسی بلکه این خشم تمام شود و من هم راحت شوم. اما گمان نمی‌کنم فایده‌ای داشته باشد. من یک زخم قدیمی دارم؛ یک درد همیشگی. دردی آنقدر عمیق که حتی با گذشت زمان هم خوب نمی‌شود.

 

پ.ن1: امروز 4 مطلب مختلف نوشتم و حس می‌کنم نیاز دارم که باز هم بنویسم.

پ.ن2: اگر دوست داشتید با من گوش کنید

 


دریافت

 

پ.ن3: سه بار این مطلب را حذف کردم و دوباره از نو پست کردم. حتی آهنگ را از نو آپلود کردم. نمی‌دانم چرا پخش آهنگ را درون خودِ پست نشان نمی‌دهد.


مشخصات

آخرین جستجو ها