6 روز از شروع قرص خوردنم گذشته و گمان میکنم که بهترم. ذهنم ساکتتر شده و دیگر از کار مفید نکردن» عذاب وجدان ندارم. به خودم مرخصی دادهام. قرار است این دو هفته نگران هیچ چیز نباشم. 5 روز اول سخت گذشت. بدنم بسیار سست بود و چیزی مرا به سمت زمین میکشید. میل عجیبی به دراز کشیدن داشتم. مدام توی تخت بودم و گاهی چشمانم آنقدر گرم میشد که هر لحظه ممکن بود خوابم ببرد. متوجه شدم که کتاب خواندن در این وضعیت فایدهای ندارد چون اصلا حواسم سر جایش نیست. امروز بهتر بودم. کمی از سستی کاسته شده و حالا راحتتر از تخت بیرون میآیم.
روانشناس گفت که وضعیتم از حد مجاز گذشته و توان انجام کارهایی که از من بخواهد را ندارم. همچنین گفت که شرایط من عادی نیست و به دلیل داشتن افکار خودکشی (من حرفی نزدم، خودش متوجه شد) باید هرچه زودتر به خودم کمک کنم. تشخیص آقای دکتر، افسردگی شدید است. باعث دلگرمی بود که صادقانه گفت در حال حاضر نمیتواند به من کمک کند. فوری نامه نوشت و مرا فرستاد پیش متخصص اعصاب و روان تا برایم دارو بنویسد. خانم دکتر مطب بسیار زیبایی دارد و بسیار خوشروست. با من صحبت کرد و شغل والدینم را پرسید. گفت که کمالگرایی در شغل هردویشان بسیار بالاست و باید از تو هم خواسته باشند که بینقص باشی و به عقیدهی من فشار کمالگراییست که در تو اضطراب ایجاد کرده و منجر به افسردگی شده. باورم نمیشد که در طی یک ساعت دو نفر را ملاقات کردم که بدون جفنگیات و حرف اضافه با من صحبت کردند و در همان 10 دقیقهی اول دردم را فهمیدند. باید دید که این جلسات در آینده چه طور پیش میرود.
درباره این سایت