شب خوابم نمیبُرد. از صبح که بیدار شدم اضطراب داشتم. نمیتوانستم غذا بخورم و نگران بودم که اگر گرسنه بمانم بدنم برای کوهنوردی آماده نخواهد بود. به علاوه باید غذا میپختم ولی ضربان قلبم بالا بود. با هر سوالی که پدرم میپرسید بیشتر نگران میشدم. نمیدونم چرا ساعت حرکت 4 بعد از ظهره. کاش همون 5 صبح میرفتیم و این نگرانیهای من تموم میشد.» با همهی اینها کارهایم را انجام دادم و با اینکه شب قبل حمام رفته بودم، دوباره دوش گرفتم. استوری جلال را دیدم که او هم قرار است به کمپ برود. نهار خوردم و کوله را بستم و راهی شدم. نمیدانستم که قرار است کدام سمت میدان جمع شویم. 3 نفر با کولههایشان دم ورودی ترمینال ایستاده بودند، ولی چرا اینجا؟ خیال میکردم که آخرین نفر باشم. عجیب بود. چند متری مانده بود به آنها برسم که شالم از سرم افتاد ولی دستم پر بود. سلام کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم از یک گروه هستیم مردی که بلوز ورزشی پوشیده بود گفت کولهت رو بذار زمین و بعدش شالت رو بذار سرت که پلیس بهمون گیر نده. بعد که رفتیم اونجا دیگه آزاد آزادی!» لبخند زدم. ولی بهتر بود حرفی میزدم تا مرزهایم را مشخص کنم. این آقا که سرپرست گروه نیست. خانمی که همراهش بود گفت کاش زودتر واقعا آزادی بشه! چیه این مسخرهبازیا!» همان آقا که بعدا فهمیدم اسمش میلاد است با سرپرست گروه تماس گرفت و فهمیدیم که جای اشتباهی ایستادهایم. رو به من گفت دوربینت رو هم بردار.» حرفهایش برایم همزمان حس کنترل، وسواس،نگرانی و احساس مسئولیت داشت. رفتیم آن سمت میدان. همه با دوستانشان آمده بودند. تنها شخصی که خودش بود و خودش، من بودم. دیگران را تماشا میکردم تا ببینم با کدام یک از این آدمها میشود همصحبت شد. روانپزشکم راست میگوید؛ آدم وقتی کنار دیگران قرار میگیرد نیاز به برقرای ارتباط دارد. برای همین است که وقتی توی مطب منتظریم سرمان را میکنیم توی گوشی. با همان خانم که روی جدول کنارم نشسته بود حرف زدم. گمانم خودش صحبت را آغاز کرد. بعد از پایان صحبت، جلال را دیدم. هیچکدام انتظار نداشتیم که همدیگر را ببینیم. بعد از خوش و بش، رفت پیش دوستانش. با تاخیر راه افتادیم. چند دقیقهای توی مینیبوس حالم خوب بود. سرحال بودم و همراه دیگران دست میزدم و با آهنگها همخوانی میکردم. کیفیت آهنگهای انتخابی آمد پایین و انرژی من هم افتاد. خسته بودم. دلم سکوت میخواست. صدای موزیک را زیاد کردند و آهنگها از باند ماشین کیفیت خوبی نداشتند. این بار ماشین مردان و ن جدا بود و 2تا از دخترها که انگار نقش پررنگتری در گروه داشتند سعی میکردند دیگران را سرحال نگه دارند. ولی برای من نه آهنگها خوب بود و نه از آنها انرژی میگرفتم. شاید اگه پسرها هم بودن شرایط فرق داشت. چرا با پسرها به من بیشتر خوش میگذره؟ نکنه ته ذهنم هنوز تبعیض جنسیتی قائل میشم؟ چرا هیچ دختر سرگرمکنندهای توی ذهنم نیست؟ از بس توی این کشور ما رو توی قفس نگه داشتن و زدن توی سرمون. خارجیا هم اینطورین یعنی؟ چرا هیچ کمدین زن بامزهای رو یادم نمیاد؟» صدای آهنگ خیلی زیاد بود. کرخت بودم. حتی نمیشد با هنسفری آهنگ گوش داد چون صدای آهنگ ماشین غالب بود.
قبل از مقصد ایستادند تا وسایل مورد نیاز را بخریم. سگ بامزهای داخل ماشین، کنار خانمی نشسته بود. دلم میخواست بغلش کنم. اسمش وَندی بود. دوست نداشت هرکسی او را نوازش کند. مادرش به من بیسکوییت داد تا به او غذا بدهم. اولین بار بود که زبانِ سگ میخورد به دستم و نه تنها نمیترسیدم بلکه برایم لذتبخش بود. بعد از اینکه از دستم غذا خورد اجازه داد تا لمسش کنم. کوچولوی دوست داشتنی 3 ساله بود. برایم عجیب بود که چرا جلال اصلا تمایلی از خودش نشان نمیدهد تا من کنارشان باشم. حتی تعارف هم نزد. دوربین را برداشتم و خودم را با عکس گرفتن مشغول کردم. دلم میخواست از وندی هم عکس بگیرم ولی مردد بودم. وقتی که به مقصد رسیدیم متوجه شدم با ماشین شخصی همراه گروه آمدهاند و مقصد ما یکیست. خوشحال بودم که قرار است یک سگ کوچولوی خوشگل در کمپ همراه ما باشد. کولهام سنگین بود و نگران بودم که نکند وسط راه بمانم! با همهی سختیها بعد از یک ساعت کوهپیمایی و تحمل وزن کوله و سربالایی، در تاریکی رسیدیم. ساعت 9 بود. چادر را برپا کردم. مشغول آماده کردن شام بودم که خانمی آمد و با تعجب داخل چادرم را نگاه کرد و گفت تو یه نفری و این همه وسایل آوردی؟ مگه جنگه؟» چهرهاش را ندیدم. تاریک بود. با بیمیلی گفتم وسایل ضروری همرامه. چیز اضافهای نیاوردم» و مشغول هم زدن ماکارونی شدم. کمی نگاهم کرد و گفت تو دیگه یه کوهنورد واقعی هستی» و بعد رفت. غذا خوردم و خزیدم توی کیسهخواب. مُسکنم را جا گذاشته بودم و سردرد داشتم. دلتنگ بودم و حتی دلیلش را هم نمیدانستم. دلم هوای گریه داشت. چند نفر با خودشان اسپیکر آورده بودند. یک نفر موزیک گذاشته بود و همه دور آتش میرقصیدند. سرم در حال ترکیدن بود و به شدت به سکوت و خوابیدن احتیاج داشتم. دلم همان کمپ افسردهی خودمان را میخواست؛ همه آرام دور آتش. کمی پینکفلوید. چای و قند. نور مهتاب. سکوت، سکوت، سکوت. عدهای هم کمی بالاتر در حال رقصیدن و شادی بودند. آمده بودم طبیعت که از این آلودگیهای صوتی در امان باشم. اصلا آدمیزاد لیاقت زمین را ندارد. هر کاری برای نابودیاش انجام میدهد. چه طور این همه انرژی دارند و خسته نمیشوند؟ یعنی من هم قبل از افسردگی اینطوری بودم؟ یادم نمیآید. صدای جلال را شنیدم. آمده بود تا حالم را بپرسد و ببیند که چه کار میکنم. دوباره برگشتم توی کیسهخواب. بغضم شکست. ایکاش میشد بخوابم. حتی نمیتوانستم تصور کنم که یک لحظه در جمع آنها باشم. ایکاش میشد کمی از این آدمها فاصله بگیرم. اومده بودم ریکاوری بشم ولی با افتضاح اینا که دوباره نیاز به ریکاوری دارم!» هوا سرد بود. از دمای 14 درجهای که هواشناسی گفته بود سردتر به نظر میرسید. نیم ساعت گذشت و جلال دوباره آمد. پرسید که چرا گوشهگیری میکنم و از چادر بیرون نمیروم. مست بود و گفت که زیادهروی کرده. گفتم که بیاید داخل چادر. تعادل نداشت. شروع کردیم دربارهی افسردگی حرف زدیم. صمیمی شده بود و راحتتر حرف میزد. دربارهی حال و روزش بعد از جدایی از دوستدخترش گفت. از اینکه آن موقع به خاطر حالش مجبور شد برای اولین رو بیاورد به الکل. حتی موقع حرف زدن با او گریهام گرفته بود. دوستانش چند باری آمدند و او را دعوت به رقصیدن کردند. صحبتمان نیمهتمام ماند و به اصرار دوستانش، که دستش را میکشیدند، رفت تا در شادی آنها شریک باشند. دوباره خزیدم توی کیسهخواب. سردم شده بود. بغضم ترکید. برای خودم آهنگ بیکلام گذاشتم. ساعت 2 بعد از نصف شب سرپرست گروه اعلام کرد خب دوستان، کمپ علاوه بر شادی یه بخشی هم داره به نام آرامش و سکوت. لطفا از این ساعت به بعد دیگه سر و صدا نکنید.» خوشحال شدم. اما صدای حرف زدن و خندهی آدمها تمام نمیشد. چند باری داشت خوابم میبرد که از سرو صدای آنها بیدار شدم. بالاخره خوابم برد. ولی از صدای آنها بیدار شدم. سرم درد میکرد. عصبانی شدم. ساعت 4 صبح بود. دو بار از دم چادر، افرادی که دور آتش بودند را مخاطب قرار دادم ولی صدایم را نشنیدند. دمپایی پوشیدم و رفتم وسط کمپ:
- دو دفعه صداتون زدم ولی از بس سر و صدا میکنین صدام رو نشنیدین. نمیخواین یکم آرومتر حرف بزنین؟
پسری که لم داده بود: نه.
- نه و زهر مار.
پسری که چراغ قوه توی دستش بود: اینجا کسی اخم نمیکنه. برو توی چادرت.
و بعد با چراغ توی دستش چادرم را نشان داد.
- تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنیا. میدونی چند دفعه منو بیدار کردین؟
با دست چپم، دست راستش که چراغ داشت را هل دادم. سرپرست گروه، پویا، گفت عالمه جان» و به آرامی با دستش مرا به سمت عقب برد. آنقدر خسته و خوابالود بودم که حتی چهرهی آدمهای دور آتش را ندیدم. برگشتم توی چادر. پویا و فرهاد، که او هم سرپرست است، شروع کردند به سرزنش افرادی که سر و صدا میکردند. ولی آن عده از دلقکمنشها همچنان ساکت نمیشدند و به مسخرهبازیهایشان و اینکه ادای مرا دربیاورند و بگویند زهر مار» ادامه دادند. یکی از آنها، که فقط صدا میشنیدم و هیچ تصویری نداشتم، به پویا گفت که من مث اون دختره دهنم باز نیست.» ولی از نظر من آدمی که همراه تتلو میخواند تو یه بیجنبهی عمهخرابی» دهنش باز است. هر کسی هم که بیدار میشد برایشان تعریف و تاریخ را تحریف میکردند که من به سر و صدای آنها گفتهام زهر مار! و همچنین میگفت هرکی میخواد بخوابه بره خونه بخوابه!» به این فکر میکردم که از وقتی درمان دارویی را شروع کردهام، خشم دوران نوجوانیام در حال برگشتن است. اینطور که نمیشود زندگی کرد. دیگر خوابم نبرد. یک ساعت به همین وضعیت گذشت. از پشت چادر رفتم تا طلوع خورشید را ببینم و عکس بگیرم. خیلی سردم بود. نتوانستم تحمل کنم و قبل از اینکه خورشید دیده شود برگشتم به چادر. خوابم برد.
وقتی بیدار شدم سختم بود! مواجه شدن با آدمها سختم بود. جلال و دوستانش بیدار شده بودند و صبحانه میخوردند. رفتم سمت چادر آنها تا سرم گرم شود و مجبور نباشم با آدمهای دیگر مواجه شوم.
بقیهی روز خوب پیش رفت. برنامه عوض شد و به جای صخرهنوردی، چون محلیها بخشی از صخره را خراب کرده بودند و از پشت صخره که سایه بود به عنوان محل چرای گاوهای خود استفاده میکردند؛ پس آن منطقه پر بود از مدفوع گاو. کوله بستیم و رفتیم به روستایی دیگر. حالا بعد از کوهنوردی، جنگلگردی هم کردیم و رفتیم توی آب رودخانه خنک شدیم. کنار رودخانه دراز کشیدم و نور آفتاب روی پوستم میتابید. آرامش؛ همان چیزی که دنبالش بودم. کمی عکاسی با دوربین آنالوگ، کمی خلوت، کمی حرف زدن با آدمها، کمی قرض دادن و قرض گرفتن وسایل، کمی همسایگی و کمی بازی. دوربینی که دستم بود باعث میشد تا آدمهای زیادی به سمتم بیایند و شروع کنیم به حرف زدن. اولین بار بود که چنین چیزی را تجربه میکردم. من هم اصلا به روی خودم نیاوردم که دوربین را دوستم به من قرض داده. واقعا حوصله نداشتم تا برای همه توضیح بدم. در جواب دوربینت چقدر قشنگه با ذوق میگفتم مرسی! آره خیلی!!» به سوالهایشان جواب میدادم و هیچ ایدهای نداشتم که برای ادامهی گفتگو باید چه کار کنم. تجربهی جالبی بود. نمیدانم که حاضرم باز هم با گروه به کمپ بروم یا نه. نمیتوانم سر و صدا را تحمل کنم و از طرفی برایم سخت است که ببینم بزرگان گروه برای شوخی به سمت هم گوجهسبز پرتاب میکنند، خاکستر و فیلتر سیگار را در طبیعت رها میکنند و سرپرست گروه آنها را جمع میکند، برای شنا کردن در رودخانه با جابهجا کردن سنگها و اضافه کردن چوب، ایستم را به هم میریزند و سد میسازند و در آخر ندیدم که رودخانه را به حالت قبل برگرداندند یا نه. در پایان، پویا با من دربارهی اتفاقات شب قبل صحبت کرد و هردو از همدیگر عذرخواهی کردیم و به من گفت ما دوستت داریم عالمه جان». آرام روی شانه و بازویم زد و همهی ناراحتیهایم از بین رفت. مدتی بود که افسردگی پاهایم را زنجیر کرده بود. حتی نمیتوانستم بدنسازی کار کنم و از این موضوع میترسیدم. ورزش نکردن برای من ترسناک است. به این کوهنوردی و حس خوب نیاز داشتم تا به خودم ثابت کنم هنوز میتوانم» و توانستم و ترسم را از بین بردم.
پ.ن1: نوشتن این متن را 5شنبه آغاز کردم و در جمعه تمام.
پ.ن2: به نظر شما عکسها را مثل سابق به صورت بندانگشتی بگذارم توی پست یا با این سایز بهتر است؟
پ.ن3: عکسهایی که با دوربین گرفتم را بعد از پرینت گرفتن، در وبلاگ قرار خواهم داد.
درباره این سایت