دیروز 27 ساله شدم. بر خلاف همیشه که روز تولدم را در شبکههای اجتماعی سکوت میکردم، این بار در استوری اینستگرم با عکسهای قدیمی تجدید خاطرات کردم و از حس و حال آن روزها نوشتم. دیدم هرچه عقبتر میروم در عکسهایم خندانترم. روز تولد 26 سالگیام غمگین و گریان بودم. سراپا وحشت. وحشت از 26 ساله شدن! وحشت از 30 سالگی! وحشت از اینکه در زندگیام هیچ کاری نکردهام. امسال به آرامی 27 سالگی را در آغوش گرفتم و به او خوشآمد گفتم. صبح که بیدار شدم فراموش کرده بودم روز تولدم است! پیامهای تبریک را که دیدم دوباره یادم آمد. در طول روز چندین بار این قضیه را فراموش کردم. عجیب بود. همیشه روز تولدم میدانستم که امروز روز به دنیا آمدن من است. عصر رفتم کلاس سلفژ. از کلاس صداسازی با آن مربی دوستنداشتنی انصراف دادم. مربی و همکلاسیهایم تولدم را تبریک گفتند. لیلا خانوم برایم گل آلوئهورا هدیه آورد و به پیشنهاد او در حیاط آموزشگاه عکس دستهجمعی گرفتیم. بعد از کلاس با ایمان رفتم بیرون. قدم زدیم و صحبت کردیم. چند وقتیست که ایمان بهترین دوست من است. از ناپیداهای درونیمان با هم صحبت میکنیم بدون اینکه مورد قضاوت قرار بگیریم و برچسب بخوریم. با گوشی از غروب خورشید عکس گرفتم و دوربین را بردم تا عکسها را ظاهر کند. برای دیدن عکسهایم لحظهشماری میکنم.
درباره این سایت