یکی دو سالی میشود که پدرم به صورت جدی برای صبحانه عسل میخورَد. به صورت جدی یعنی هر روز صبح و هنوز تمام نشده، عسل بعدی را میخرد. البته من هم مدتی عسل میخوردم ولی هرچه بیشتر میگذرد و بیشتر دربارهی وگان شدن مطالعه میکنم میبینم که خیلی چیزهای دیگر از جمله همین عسل را باید از زندگیام حذف کنم. طی یک سال گذشته پدر پس از پایان صبحانه، عسل و گردو را سر جای خود نمیگذارد. به خیال خودش صبحانهی ما را در دسترس گذاشته. اما به خیال من سلیقهی خودش را تحمیل میکند. بعضی روزها دلم نمیخواست که عسل بخورم و الان هم که چند ماهیست اصلا عسل نمیخورم ولی مجبورم که آنها را جمع کنم. کار سختی نیست ولی انجام هر کار اجباری در مدت طولانی، روان آدم را خسته و فرسوده میکند. هرچقدر با او صحبت کردم که ما دیگر چنین صبحانهای نمیخوریم فایدهای نداشت. میگفت تو نمیخوری، شاید حافظ بخوره». دیروز صبح که طبق معمول در حال جا به جا کردن وسایل بودم از خودم پرسیدم چرا چنین کاری میکنم؟ گذاشتم که همانجا بمانند. نزدیک نهار شد و قبل از اینکه پدر به خانه برسد دیدم عسل، گردو و سیاهدانه روی میز نیستند. احتمالا همسرش میز را مرتب کرده وگرنه برادرم بیخیالتر از این حرفاست که در کارهای خانه مشارکت کند. عسل و گردو و سیاهدانه را برداشتم و دوباره روی میز گذاشتم. پدرم به خانه رسید و به حافظ گفت تا آنها را از روی میز بردارد. من هم خیلی عادی رفتار کردم. امروز صبح که بیدار شدم چیزی روی میز نبود و نفسی راحت کشیدم.
درباره این سایت