ماه رمضان بود و وسط شهر از گشنگی در حال تلف شدن بودم. معدهام میسوخت و دلم ضعف میرفت. به رفت و آمد آدمها نگاه کردم. هیچ کدام چیزی نمیخوردند. یک ایدیولوژی که 85 میلیون آدم را کنترل میکند و کسی در خیابان دهانش برای غذا خوردن نمیجنبد.
تابستان آغاز شده و هر بار برای بیرون رفتن و شال سر کردن و مانتو شلوار پوشیدن ماتم بیشتری میگیرم. هنوز مثل 9 سالگیام با روسری سر کردن و حجاب داشتن احساس حقارت میکنم. توی خیابان لحظهای از ذهنم خارج شدم و بدنم را حس نمیکردم؛ مردهایی که بلوز آستینکوتاه به تن دارند و زنهایی که پارچه روی پارچه لباس پوشیدهاند و روی آن پارچهها، پارچهی دیگری به اسم شال/روسری دارند. یک ایدیولوژی که 85 میلیون آدم را کنترل میکند و همه در یک قالب مشخص لباس میپوشند.
تابستان شده و چقدر دلم میخواهد که با تاپ زیر نور آفتاب قدم بزنم و باد از روی پوست زیربغلم رد شود. دلم پیراهن نخی و رنگارنگ میخواهد. دامن نخی گلدار. کلاه حصیری جدیدم را سرم کنم و قدم بزنم. اما نه. نمیشود که نمیشود.
پ.ن: این روزها چند نفر در شبکههای مختلف برایم پیام فرستادند و اخطار دادند که آن عکسها و این نوشتنها برایم دردسر خواهد شد. دوستان! مخاطبین محترم! میدانم. من با ترس و اضطراب بزرگ شدهام. در ذهن من هر لحظه ممکن است اتفاق ناخوشایندی رخ بدهد. نگرانی شما محترم است. ولی نگرانیتان را به من منتقل نکنید. من نگرانی نمیخواهم. حمایت میخواهم. یک عمر خودسانسوری کردیم، دهان دوختیم و محتاط عمل کردیم و نتجیهاش را هم دیدیم! وبلاگ من تنها پناه برای حرف زدن و رهایی از شر افکار بیپایان است. این روزها به این فکر میکنم که بروم نقاشی در سبک نگاری شوم. البته از قبل علاقهمند به مدل شدن و عکاسی هم بودهام. بیش از هر موضوع دیگری به رفتن فکر میکنم. هرچه افسردگیام بهبود پیدا میکند بیشتر احساس خفقان میکنم و زنجیر پاهایم کوتاهتر میشوند.
درباره این سایت