آه خدای من! چه مکالمه‌ی زجرآوری. بیشتر و بیشتر عصبانی شدم. حاضر نبودم که یک بار دیگر به خاطر آن آدم لعنتی از ورزش کردن بیفتم. لباس پوشیدم و قرص زاناکس را محض احتیاط گذاشتم توی جیبم. می‌خواستم فقط یک قسمتش را از روی خط چین برش دهم ولی نمی‌شد. همراه آهنگ می‌خواندم و میل به گریه کردن داشتم. قیچی را برداشتم و یک خانه از قرص را بریدم. توی ماشین شروع کردم به انجام تنفسی که روانشناسم گفته. کمی آرام شدم. شارژ هنسفری‌ام رو به پایان بود و قبل از اینکه به پارک برسم خاموش شد. قبل از اینکه غزل را ببینم با خودم گفتم ببین عالیس!؟ برو خوب بدو و بذار که همه‌ی خشم و تنفر و کثافت‌هاش از سلول‌های پوستت بریزه بیرون. خب؟» دویدم. قدم زدم. دوباره دویدم. دوباره قدم زدم. با دستگاه‌ها کار کردم. خسته‌ام و انرژی ندارم که بگویم زن‌ها به جای نیکمت، روی دستگاه‌ها نشسته بودند. بعد از تمرین، نیم ساعتی نشستم و یکی از بچه گربه‌های پارک را نوازش کردم. یکی از پسربچه‌ها سعی داشت تا آن یکی بچه گربه‌ی سیاه را هم بین پاهایم جا بدهد، اما بچه گربه میل به ورجه وورجه داشت. بعد رفتیم تا آبمیوه‌ی طبیعی بخوریم. من هندوانه سفارش دادم، غزل توت‌فرنگی. صحبت کردیم و خنک شدم. دویدنِ امروز حالم را حسابی سر جا آورد.

 

 

پ.ن: دومین پست امروز. اگر قبلی را ندیده‌اید؛ اِیمِن


مشخصات

آخرین جستجو ها