اگر مسیحی بودم این یکشنبه برای دعا میرفتم کلیسا و بعد از پایان دعا کردن، میرفتم پیش پدر تا اعتراف کنم:
پدر! آن روز که وقتی هنوز در جدایی موقت بودیم و از من پرسید تو هم دلت برام تنگ شده؟» دروغ گفتم. دلم برایش تنگ نشده بود. اتفاقا از نبودش نفسی راحت میکشیدم و زندگی آرام و زیبا شده بود. پدر! خیلی وقتها دلتنگش نبودم و دروغ گفتم. خیلی وقتها دلم آغوشش را نمیخواست و دروغ گفتم. آه پدر! حتی خیلی وقتها دلم نمیخواست که مرا ببوسد و اجازه میدادم که چنین کاری کند. پدر! بدنش از نظر من زیبا نبود و به دروغ گفتم که بدنش را دوست دارم. نه اینکه بدم بیاید ولی خب مورد علاقهی من نبود. من از اینکه قوز میکرد متنفر بودم. پدر! آن یکی را یادت هست؟! وقتی به من ابراز علاقه کرد دروغ گفتم که من هم به او حس متقابل دارم. به او حس متقابل داشتم ولی بابت کارهای چندشی که انجام داده بود، حسم خیلی کمرنگ شده بود و روانشناسِ وقت، دلم را قرص کرده بود که رابطه با او کار درستیست. آن یکی در دوران دانشگاه را که حتما یادت هست، البته در دوران دانشگاه دو نفر بودند. چقدر از راه رفتن در کنار آنها خجالتزده میشدم. یا مثلا برگردیم به 9 سال پیش. آن یکی را یادت هست؟! وای که بعد از اولین ملاقات، چقدر دلم میخواست همان راهی که آمدهام را برگردم بس که در چشمانم مشمئز کننده بود. پدر! شاید باور نکنی ولی نیامدهام تا مرا بابت دروغهایم ببخشی! به هر حال خودت هم دروغ میگویی! آمدهام تا مرا بابت ظلمی که ناخواسته در حق خودم کردم ببخشی. آمدهام تا مرا بابت دورانی که عزتنفس و اعتماد به نفس پایینی داشتم ببخشی، هر چند که تقصیر من نبود. پدر! هفتهی پیش پسری در دیرکت اینستا مرا افسرده و شکستخورده» خطاب کرد و نه تنها حرفهایش ذرهای در من اثر منفی نگذاشت بلکه توانستم باری دیگر تشخیص دهم آدمها چه شکلی هستند. پدر! مرا بابت همهی زمانهایی که خودم را دوست نداشتم و باعث ناراحتی خودم شدم ببخش. آمین.
پ.ن: صفحهی مستقل ریبلاگ را مدتیست که حذف کردهام. و همزمان مدتیست که بخش پیوندهای روزانه را افتتاح کردهام. کمی پایینتر را که نگاه کنید میتوانید پستهای مورد علاقهام از سایر وبلاگیها را ببینید.
درباره این سایت