گمانم یک هفتهای بود که ستارهی کسی روشن نشده بود. دیروز با خودم گفتم نکند که این حرفها را برای خودم تایپ میکنم؟! نکند که کسی به این خانه سر نمیزند و مجبور شوم که درش را تخته کنم؟! دروغ چرا؛ دلسرد شده بودم. از تمام دنیا عصبانی بودم و حس کردم که بیهوده تایپ میکنم. غمگینم. از سکوت وبلاگها غمگینم. ما وبلاگیها باید کاری کنیم که وبلاگ دوباره رونق بگیرد. چه کار؟ نمیدانم. هنوز نمیدانم. ولی اگر هنوز مرا میخوانید جملهای برایم بنویسید که دلم گرم شود. حس آدم 90 سالهای را دارم که همهی هممحلیهایش به شهر کوچ کردهاند و خودش باقی مانده و یک روستا و خانههایی که دیگر چراغشان روشن نمیشود.
پ.ن: دومین پست امروز. اگر قبلی را نخواندهاید؛ نوجوانی
درباره این سایت