زندگی این طور است که خوش و خرم می‌روی باشگاه و اواخر تمرین وقتی که صفحه‌ی 10 کیلویی در دست داری و تمرین فیله‌ی کمر انجام می‌دهی، ذهنت برای رهایی از فشار جسمی ناگهان تصمیم می‌گیرد که به یادت بیاورد آن روزی که رفته بودی برای اولین بار پیمان را ملاقات کنی و گوشی‌ات مثل همیشه به احترام کسی که به دیدارش رفته‌ای روی سایلنت بود، دوست‌پسر سابقت ناگهان حس می‌کند که تو هم مثل خودش دغلباز هستی و قرار است که خیانت کنی؛ پس تصمیم می‌گیرد که زنگ بزند و پیامک بفرستد و وقتی می‌بیند که جواب نمی‌دهی، تا خود شب از تو طلبکار و دلخور می‌شود! در حالی که من و پیمان فقط به گفتگو نشسته بودیم و من ذره‌ای به او حس نداشتم. البته بنده ترجیح می‌دادم که ذهنم بگذارد همان درد جسمی را تحمل کنم و مرا یاد این آدم ریاکار نیندازد. به هر حال کافر همه را به کیش خود پندارد. خیال می‌کند عالم و آدم مثل خودش هستند و هرکسی را برای اولین بار می‌بینند پس حتما نقشه‌ای در سر دارند.

 

پ.ن: دومین پست. اگر قبلی را ندیده‌اید؛ آقای هنرمند


مشخصات

آخرین جستجو ها