بالاخره وقت شد تا همدیگر را ببینیم. گفت میام دنبالت» و این اولین باری بود که کسی برای قرار» می‌آمد دنبالم! چه حس قشنگی داشت. چه قدر با عینک آفتابی جذاب‌تر می‌شود. خودش اهل کولر نیست ولی برای من کولر را روشن کرده بود تا خنک شوم. مثل هم، پایه‌ی سفر و طبیعت و دیوانه‌بازی هستیم. تصمیم گرفتیم که برویم دریا. سر راه رفتیم خمام و آب‌هویج خوردیم. برایم گردنبندی با پلاک دوربین ساخته بود. رنگش را درست حدس زده بودم؛ زرد! کنار دریا نشستیم و پلاکی که ساخته بود را بند انداخت و مهره‌ها را آورد تا رنگ‌ها را انتخاب کنم. غروب خورشید را با هم تماشا کردیم. 180 درجه آن طرف‌تر، ماه کامل بود که دیده می‌شد. موقع رانندگی دست چپم را گرفته بود و ول هم نمی‌کرد. برگشتیم رشت. برایم ساندویچ گیاهی خرید. مثل هم گیاهخواریم و چه چیزی بهتر از این! وقتی که رفتیم داخل فست‌فودی، بعد از سلام علیک با کارکنان مغازه گفت ما حالا دیگه شدیم 2تا گیاهخوار.» بعد از شام تصمیم گرفتیم تا توی پارکِ بالاشهر قدم بزنیم. ساعت 12 شب بود و پارک خلوت. خانواده‌ها سگ‌هایشان را آورده بودند برای پیاده‌روی. مسافت زیادی را قدم زدیم و حتی یک بار هم سعی نکرد خودش را به من بمالد و من را ببوسد. سرسره بازی کردیم. بعد از سال‌ها سوار الاکلنگ شدیم. با هم روی زمینِ مخصوص پارک، یوگا کار کردیم و آرام شدیم. موقع تمرین کردن حتی یک بار هم به بدنم نگاه نکرد. حرکتِ اسمش را نمی‌دانم را انجام داد و درحالی که دستش روی زمین بود، روی سرش ایستاد. مشتم را بردم جلو تا با مشتش بزند قدش! از آمادگی بدنی من صحبت کرد و بعد رفتیم از بارفیکس پارک آویزان شدیم. من تاب‌بازی هم کردم چون ریزتر و سبک‌تر بودم. گوشی‌ام زنگ خورد. پدرم بود. خیال کردم که چیزی لازم دارد تا بخرم. ساعت داری؟ می‌دونی ساعت چنده؟» گمانم بعد از 5 سال بود که این سوالات را می‌شنیدم! باورم نمی‌شد! این آدمیزاد هم که سنش می‌رود بالا و بازنشست می‌شود یا مثل پدرم تعطیلات تابستانی‌اش را میگذراند، دست به چه کارهایی که نمی‌زند! هرچند برایم مهم نبود و ناراحت نشدم و عجله‌ای برای رفتن به خانه نداشتم. مرا تا سر کوچه رساند. موقع خداحافظی دست‌هایم را بردم سمتش تا بغلش کنم. یک پسر لاغر با استخوان‌های نسبتا درشت. گفتم که نگران نباشد و از این جا به بعد اتفاقی نمی‌افتد. دنیا هم که منتظر است تا حرفی بزنی و خلافش را به تو ثابت کند! 4تا ماشین افتادند دنبالم و یکی هم ایستاد تا مرا سوار کند! خودش هم شاهد این صحنه‌ها بود، از همین جهت منتظر ماند تا بروم داخل خانه. گمانم ساعت 1 و نیم بود. پدر خواب بود و برادرم روی مبل خوابش برده بود. صدایش کردم تا سر جای خودش بخوابد. رفتم توی اتاق و آب نوشیدم و همزمان به این فکر می‌کردم که آیا اولین ملاقات از این بهتر هم می‌شود؟

 

پ.ن: دومین پست امروز. اگر قبلی را ندیده‌اید؛ عین


مشخصات

آخرین جستجو ها