دوباره پیام فرستاد. این بار جدی عصبانی شدم. دلیل حرف زدنش با من را نمیدانستم و این موضوع کلافهام میکرد. برای یک بار هم که شده باید خودم از دهانش حرف میکشیدم. ناراحت و درمانده بود و این را حس میکردم. همیشه ته دلم میدانستم که به من علاقه دارد ولی نیاز بود که با بیل و کلنگ به جانش بیفتم تا زبان به سخن باز کند. بالاخره اعتراف کرد. به همه چیز اعتراف کرد. به علاقهاش نسبت به من، به گرایشی که نسبت به من دارد، به این حس و کشش عجیبی که چهار ساله بین ماست و هیچوقت از بین نرفته، به اینکه دوست دارد با من حرف بزند و نمیتواند و همیشه دلش میخواست که من با او صحبت کنم ولی این کار را نمیکردم. آره، من آدم نیستم و تو همینم میدونستی و من رو همینطور که هستم پذیرفتی. کاری که کسی انجام نمیداد واقعا.» پروردگارا! بالاخره زبان به سخن گشود. باورم نمیشد که از نادیده گرفتن» حرف میزند. از هر کس که بپرسید او را به آدمی سرد و عجیب» میشناسند. من همیشه میدانستم که دیگران در اشتباه هستند و بارها به خودش هم گفته بودم که تو احساس داری. فقط نوع بروز دادنش فرق داره.» حق با من بود! حتی واقعیت چیزی فراتر از انتظار من بوده! کارهایی از جانب من باعث شد که حس کند او را نادیده میگیرم. وقتی که گفت الان این گرایش من نسبت بهت رو چرا نادیده میگیری؟ این تنها چیزیه که برام مونده.» فهمیدم که سالهای زیادی را دور از هم هدر دادهایم. بعدتر گفتم واقعا ما دو تا احمقیم.» گریه کردم و عصبانی بودم و به خودش هم گفتم و مثل همیشه به من گفت حق داری.» یادم نمیآید روزی بوده باشد که سعی کرده باشد به من این حس را بدهد که در اشتباهم. همیشه حقها با من بوده و همین باعث میشد که شیرین باشد. آه، باورم نمیشد که قفل نقاط تاریکش را باز کردهام و حالا برایم از آن شبی حرف میزند که توی تاکسی همدیگر را دیدیم و دلش میخواست که تمام مرا با تمام خودش در بر بگیرد ولی این کار را نکرد. چرا؟ چون خیال میکرد که توی رابطه هستم و اجازهی این کار را به او نمیدهم. گفتم اتفاقا روزای اول جداییم بود. و خب میتونستی ازم بپرسی.» تمام شرایطم را برایش توضیح دادم، تمام کارهایش که باعث رنجش من شده بود را گفتم و در آخر از او خواستم که زود به زود برایم ویس بفرستد. یک جایی بین حرفهایمان برایم ویس فرستاد ".and you will be, always." در پسزمینهی صدای جذابش آهنگ Nothing Else Matters پخش میشد. دهها بار به لحن always گفتنش گوش دادم. اعماق قلبم گرم شد. حس میکنم بزرگتر و قویتر شدهام. الان به اندازهای توان دارم که بتوانم خواستهها و نیازهایم را بیان کنم و سکان کشتی را به دست بگیرم. عکس گربههایی که توی بغلم بودند را برایش فرستادم. حالا مثل دو تا آدم با هم حرف میزنیم!
درباره این سایت