حدود سیصد متر از خانه دور شده بودیم که یادم آمد شناسنامه، دفترچهی بیمه و گواشم را جا گذاشتم. کولهی باشگاه که حدود ۱۰ سال پیش خریدم پشتم بود. کیف دوشیام را از شانهی راست به صورت ی و کیف دوربین را از شانهی چپ به صورت ی آویزان کردم. آقای پ یک کوله را به پشت و یک کوله را به جلو گذاشته بود. قیافههایمان دیدنی بود! خداحافظی کردیم و رفتم خانهی پدرم. کلید خانهی مادرم را تحویل برادرم دادم. کمی خشکبار، ۲تا موز و یک هلو برداشتم. اسنپ گرفتم با دو مقصد؛ اول به خانهی مادرم که وسایلِ جا مانده را بردارم و دومی به ترمینال. سوار شدم و ۳۰ ثانیهی بعد یادم آمد که کلید ندارم! نمیخواستم دیر برسم به ترمینال. ریسک نکردم و مقصد اول را بیخیال و راهی مقصد دوم شدیم. البته اگر من و برادرم کلید خانه را تکثیر کرده بودیم و کار را به آیندهی نامعلوم نسپرده بودیم اینطور نمیشد. راننده برایم کولر روشن کرد. از اضطراب و عجله عرق کرده بودم. برای ساعت ۲ بلیط داشتم به مقصد تهران. ۱۰ دقیقه به دو رسیدم. یکی از دلالهای مسافربری بعد از اینکه فهمید بلیط دارم و از من به او پولی نمیرسید، گفت چه تیپ قشنگ و کلاه جذابی!» بدون اینکه نگاهش کنم و در حالی که درگیر مرتب کرده کیفهایم بودم، تشکر کردم و به راهم ادامه دادم. از بلیطم پرینت گرفتم و رفتم سمت اتوبوس. گرمم بود و نیاز به خواب داشتم. به مردهایی که نزدیک اتوبوس بودند گفتم میخواهم کولهام را بگذارم قسمت انبار. یکی بلیطم را چک کرد. دیگری گفت این ۲تا کیف کوچیک رو که ببر بالا دیگه خانوم!» سرش را انداخت که برود! گفتم اجازه بدید آخه! کولهپشتی دارم!» با عصبانیت چرخش ۴۵ درجهای داشتم و کولهام را نشانش دادم. بند کیفهایم در هم گره خورده بودند. پلاستیک میوه هم دستم بود. مردک بیشعور، کولهام را کشید و پلاستیک افتاد زمین. هلو قل خورد بیرون. داد زدم و گفتم تو مگه واسه این کار پول نمیگیری؟! چرا همچین میکنی؟؟! یه دیقه تحمل نداری!» رفتم سوار اتوبوس شوم که یکی از مردها گفت بالا آب هست خانوم. میتونی بشوریش!» چپ نگاهش کردم و پرسید چی شده؟» با عصبانیت گفتم این آقا مگه واسه همین کارا پول نمیگیره؟! به چه حقی کیف من رو میکشه و اینطوری میکنه؟!» مرد گفت دیگه همینه دیگه!» داد زدم و گفتم دیگه همینه یعنی چی؟! مسخرهها!» و از پلههای ماشین رفتم بالا. دلم میخواست هلو را بر فرق سر آن مردک اولی بکوبم. همینه دیگه! پس منم شلوارم رو بکشم پایین و وسط اتوبوس بشاشم و تو بیا دستمال بکش، چون همینه دیگه!» مستقیم رفتم سر جایم نشستم. دو صندلی همردیف من، خانمهای محجبهای بودند که یکی از آنها نقاب هم زده بود. مرا با تعجب نگاه میکردند. همین مونده الان روسری بردارم و اینا بخوان حرفی بزنن.» همان مردک بیشعور آمد و خوراکیهای سفر را تقسیم کرد. کمی شیرینی به علاوهی آبمیوه. خواستم به او بگویم تو میوهی ما رو ننداز، آبمیوه نمیخواد بدی!» بیخیال شدم و سکوت کردم. واسه من دیکتاتور بازی درمیارن. کثافتا.»
خوابم نمیبرد. خدا رو شکر که قرار نیست هیچ نرهخری رو ببینم.» خودم را با گرفتن عکس، گشتن در شبکههای اجتماعی و گوش دادن موزیک سرگرم کردم. قزوین که نگه داشتند ۳تا جوراب رنگی خریدم. یک عکس آنالوگ هم از پشت شیشه گرفتم. برخورد خانمهای محجه با من خوب بود. هنسفری توی گوشم بود و صدای راننده را نشنیدم. آنها کمکم کردند تا مسیر بهتری پیاده شوم. تشکر کردم و از ماشین زدم بیرون. با کمک علی و کوروش، به صورت آنلاین، ایستگاه مترو را پیدا کردم. کلافه بودم. نیاز به غذا و خواب داشتم. یکی از دستفروشها گفت چه کلاه قشنگی داری!» لبخند زدم و گفتم مرسی!!» بالاخره رسیدم و با هر مصیبتی که بود سوار ماشین مادرم شدم. آمدیم خانه. این شهرک را آلمانیها ۴۵ سال پیش ساختهاند. آسانسور دارد و از دیوارهایش صدا عبور نمیکند. بزرگ و دلباز است. داخل خانه هم انباری داریم. کمدهایش درب کشویی دارند. معماری ۴۵ سال پیش را دارد ولی زیباست. مادرم با مشارکت همسرش خانه را به رنگ دلخواهش رنگآمیزی کرده. امکانات خانهاش کامل نیست و دوست دارم که در شرایط بهتر و راحتتری زندگی کند. یاد شهرکی افتادم که خالهام سالها پیش آنجا زندگی میکرد. مادرم گفت که یک وقت با تاپ و شلوارک داخل بالکن نروم چون ممکن است آنها را بیرون کنند! خوشحالم که متوجه تغییرات من شده. اینجا قرآن و اذان را با صدای خیلی بلند پخش میکنند. امروز شدم؛ دو روز زودتر از موعد و از خانه تکان نخوردم. دردم نسبت به قبل کمتر شده و گمانم از معجزات تمرین کگل است. تامپون تامپکس دیگر وارد کشور نمیشود. تامپون جدید خریدم. اپلیکاتور ندارد و با دست وارد واژن میشود. باید کاپ قاعدگی بخرم و خودم را نجات بدهم. دوستانم را ندیدم و برنامهام ریخته به هم. خیال میکردم که میرسم همه را ببینم. امان از این ذهن ایدهآلگرا و فانتزی که حواسش به واقعیتهای ناامید کنندهی زندگی نیست.
برادرم دلتنگی و علاقهاش را با دادن کیک مورد علاقهاش به من نشان میدهد.
نورهای دلبر
ظرفیت تکمیل است. لطفاً تولید مثل نکنید. مرسی.
درباره این سایت