همیشه وقتی دیگران لمسم می‌کردند معذب می‌شدم. مثل بقیه‌ی دخترها راحت نبودم که در بغل دوستان دخترم لم بدهم یا شب‌ها کنارشان بخوابم. عادت نداشتم که دیگران را بی‌دلیل بغل کنم. وقتی که حنانه، محمد، امین و دوست‌دخترش خیلی راحت در جایی تنگ کنار همدیگر دراز می‌کشیدند، بدن‌هایشان به هم چسبیده بود و همدیگر را بغل می‌کردند ترجیح می‌دادم که وارد این بازی‌های کثیف نشوم! در عوض همیشه دوست داشتم که معشوقه‌هایم مدام مرا در آغوش بگیرند و نوازشم کنند. وقتی که می‌گفتند بیا روی پام بشین» چشم‌هایم برق می‌زد. تا اینکه 27 ساله شدم و فهمیدم یک جای کار می‌لنگد! سال‌هاست که می‌دانم در کودکی به من توجه و محبت نشده. وقتی می‌رفتیم خانه‌ی خاله مهری، مادرم می‌گفت روی پای بابا نشین. بابا هم نگو. محمدهادی بابا نداره، ناراحت میشه.» آن زمان فقط 5 سال داشتم. خانه‌ی مادربزرگ که بودیم، مادرم می‌گفت مامان نگو. مائده، مهدی و مجتبی مامان ندارن، ناراحت میشن.» دخترعمویم تعریف می‌کرد که مادربزرگم برایش تعریف کرده رفته بودم خونه‌شون. برادرزاده‌ش رو داشت روی پاهاش می‌خوابوند. اونوقت بچه‌ی من خسته یه گوشه نشسته بود و نگاه می‌کرد.» بعد از شنیدن این خاطره دلم می‌خواست زمان به عقب برگردد و کاری کنم که از حافظه‌ام از این اتفاق پاک شود. دلم برای خودم سوخته بود. هنوز هم می‌توانم برای خودم بغض کنم. آن زمان فقط یک بچه‌ی طفلی بودم که گناه داشت. واقعا گناه داشتم! 6 ساله‌م که بود، پدر برایم آبرنگ 6 رنگ خرید. برای مائده 12 رنگ خرید چون او از من بزرگتر بود و مادرش را در کودکی از دست داده بود. از دست پدرم ناراحت شدم. غصه می‌خوردم و با خودم می‌گفتم من دخترشم اونوقت رفته واسه یه دختر دیگه آبرنگ 12 رنگ خریده!» تا 6 سالگی خانه‌ی مادربزرگ زندگی می‌کردیم. دایی بزرگم همسرش را از دست داده بود و آن‌ها هم بیشتر وقت‌ها خانه‌ی مادربزرگم زندگی می‌کردند. همین بود که والدینم در محبت کردن به من خساست به خرج می‌دادند. هرچند که وقتی آمدیم رشت و خانه‌ی جدا خریدیم هم فرقی به حالم نکرد. من لاغر بودم و مائده تپل. من روسری سرم می‌کردم و او چادری بود. وقتی همراه مادرم بیرون می‌رفتیم همه مرا نادیده می‌گرفتند چون خیال می‌کردند که دخترِ چادری باید فرزند مادرم باشد! موقع خرید کردن، مائده بود که باید به مادرم اصرار می‌کرد تا چیزی را برایم بخرد! مادرم استاد نادیده گرفتن من و شکستن قلبم بود. با همه‌ی این‌ها مائده همیشه مثل خواهرم بود. وقتی کتک می‌خوردم مرا دلداری می‌داد. وقتی گوشواره‌ها و زنجیر طلای لعنتی‌ام گم می‌شدند، همان طلاهایی که به زور برایم خریده بودند و به من آویزان کرده بودند، با من در اتاق وسطی دنبال آن‌ها می‌گشت و با من حرف می‌زد تا نسبت به تهدیدات پدرم بی‌توجه باشم. مائده وقتی که راهنمایی بودم اولین م را خرید. فیلم‌های مثبت 18 سال را با مائده نگاه کردم. آن‌ها کامپیوتر و دستگاه پخش سی‌دی داشتند. اینترنت هم داشتند. خیلی چیزها را با مائده تجربه کردم. هنوز هم دوستش دارم. این والدینم بودند که مرا نوازش نکردند و در آغوش نگرفتند. حالا متوجه شده‌ام که اتفاقا من خیلی هم از اینکه مورد نوازش و لمس شدن قرار بگیرم استقبال می‌کنم. سال‌ها این نیازم را سرکوب کردم چون از جانب والدینم سرکوب شده بود. این مغز آدمیزاد واقعا عجیب است! ناخودآگاه ما کارهایی می‌کند بس باورنکردنی! هفته‌ی پیش که م و همسرش خانه را تمیز می‌کردیم، عکس‌های قدیمی که سال‌ها بود گم شده بودند را پیدا کردیم. از کودکی من عکس‌های زیادی موجود نیست. خیلی از عکس‌های سه نفره‌ی من و مادر و پدرم ناقص است. پدرم بعد از جدایی مادرم رفت سراغ آلبوم و او را از عکس‌ها حذف کرد. بدون اجازه‌ی من، جلوی چشمان من. توی یکی از عکس‌هایی که پیدا کردیم مادرم روی زمین نشسته بود. دخترخاله‌ام روی پای مادرم نشسته بود و من در کنارش.
+ من بچه‌تم بعد زهرا روی پات نشسته؟!
- خب آخه اون کوچیکتر بود!
+ هرچی! می‌تونستی من رو هم روی پات بنشونی. تو از اولش همینطوری بودی.
- .
+ بعد تازه از آدم می‌پرسید که چرا افسردگی داری!!
بغض داشتم. ماجراهای قدیمی را به رویش آوردم. نگو مامان. نگو بابا.» خودش هم پشیمان بود و قبول دارد که در گذشته اشتباه کرده. ولی این چیزی از دردهای من کم نمی‌کند. حالا من تمام آن محبت‌هایِ نکرده‌شان را از معشوقه‌هایم طلب می‌کنم. من دریا می‌خواهم و آن‌ها به من قطره هم نمی‌دهند. هیچ میزان از توجه و نوازش آن‌ها مرا راضی نمی‌کند. همچون کودکی هستم که والدینش را کنار خودش، و محبت و توجه کامل آن‌ها را می‌خواهد. اگر مادرش لحظه‌ای سر برگرداند، با دست‌‌های کوچکش می‌زند روی صورت مادر؛ که به من نگاه کن! حواست به من باشد! همه‌ی آن کمبودها را ریخته‌ام داخل یک گونی. سال‌هاست که آن‌ها را بر پشتم حمل می‌کنم. محبتی که می‌خواهم را پیدا نکرده‌ام و تنم زخمی و کبود شده.
هنوز هم مثل سابق از اینکه توی تاکسی و مترو جای کافی نباشد و بدن غریبه‌ها به بدنم بخورد احساس خوبی ندارم. ولی در عوض خودم را بیشتر شناخته‌ام. معشوقه‌هایم را بیشتر در آغوش می‌گیرم. دست دوستانم را بیشتر می‌گیرم و آن‌ها را بیشتر لمس می‌کنم. راه درازی در پیش دارم.

 

 

پ.ن: دومین پست امروز. قبلی؛ از مکالمه‌های من و مادرم


مشخصات

آخرین جستجو ها