قرار بود آقای ر به من خبر بدهدکه چه ساعتی همدیگر را ببینیم. کارش طول کشید. صحبت از سریال Dark شد. گفت که بعد از من دیگر سریال را تماشا نکرده. خودم را زدم به آن راه.
+ سریال قشنگیه. ببینش حتما. حیفه.»
- میگم به نظرت نمیشه که بازم با هم سریال ببینیم؟»
+ گمونم میشه.»
ایموجی چشم قلبی را برایم فرستاد. همان شب آمد خانهام و دقت کرد که سر وقت برسد. سریال تماشا کردیم. حواسش بود که باید روی تخت، پارچه پهن کنیم. تخمه خوردیم. از روابط قبلیمان گفتیم. مثل همیشه قبل از خواب نخ دندان کشیدیم و مسواک زدیم. برق را خاموش کرد. رفتیم توی بغل هم. میخواستمش و در عین حال خسته هم بودم. چند دقیقه بعد در سوسوی نور ساختمان پشتی، لباسها بودند که یک گوشه افتاده بودند. عادت دارد کلیپسش را به پردهی اتاق وصل میکند. خیلی سریع کلیپس را برداشت و موهایش را بست.
طبق عادت همیشه نزدیک ساعت 8 صبح بیدار شدم. بیدار بود. دستم را بردم سمت صورتش و گردن و گونهاش را نوازش کردم. گفت خیلی دوس داشتم. مرسی.» لبخند زدم. چشمهایمان را بستیم و دوباره خوابیدیم.
پ.ن1: دومین پست امروز. قبلی؛ آیا واقعا نیاز است که مثل انسان صحبت کنیم؟
پ.ن2: در حال گفتگو برای به نتیجه رساندن فراخوان وبلاگی هستم. به زودی اخبار جدید را منتشر میکنم.
درباره این سایت