نمیخواهم برایتان بنویسم که موقع خوردن نهار اضطراب داشتم و چند ایستگاه مترو را برعکس رفتم. از آنها گزارش تصویری تهیه کردهام. اشتیاق و ذوق ما زنها در ویدیوها پیداست. میخواهم از ناگفتهها بنویسم. از اینکه وقتی توی تخت دو نفره دراز کشیده بودم و بلیط خریدم از شادی بغض کردم. از اینکه وقتی پدرم پشت تلفن گفت اولش گارد میگیرن. کمکم بهتر میشه» قلبم روشن شد و موقع شستن ظرفها گریه کردم. از اینکه بودم. نمیخواستم با نوار بهداشتی بروم ورزشگاه و تامپون را ترجیح میدادم. ولی تامپونی که همیشه میخریدم به خاطر تحریمها دیگر وارد نمیشود و به ناچار مارک دیگری خریدم. ولی نشتی داشت! با اندوه پذیرفتم که باید از همان نواربهداشتی لعنتی استفاده کنم. میخواهم از تونل وروی استادیوم بگویم که انگار دالان ورودی بهشت بود برای ن! طوری برای طی کردن دالان میدویدند که انگار نهرهای طلا در انتهای آن جاری بود! من جیغ میکشیدم و شیپور میزدم و برای لحظهای که چمن سبز را دیدم بغضم گرفت. روزهای نوجوانیام که در حسرت رفتن به ورزشگاه تباه شده بود از جلوی چشمانم گذشت. همیشه خیال میکردم اگر چمن را ببینم مینشینم روی زمین و میزنم زیر گریه. ولی این اتفاق نیفتاد. برای تسکین درد م مسکن خورده بودم و برای اضطرابم آرامبخش. بازی مهمی نبود و به خودم حق دادم که خیلی ذوقزده نباشم. من در 17 سالگی آرزوی دیدن ورزشگاه را داشتم ولی در 27 سالگی به آن رسیدم. آدمهایی که میدیدم زن بودند. ورزشگاه پر بود از درجهدارها. یک عده لباسی شبیه لباس سپاه تنشان بود. زنها سر تا پا شادی بودند. اکثر خانمها پرچم، کلاه و شیپور داشتند. انگار که بازی فینال جام جهانی بود! تعداد خیلی زیادی عکاس با کاور نارنجی پشت دروازه ایستاده بودند. چقدر دلم میخواست که جایگاهها تفکیک نبود و کنار علی مینشستم. چرا نباید بتوانیم کنار هم بنشینیم؟! مردها دور بودند، خیلی دور. از صدایشان فقط صدای طبل میآمد. گل اول را که زدیم جایگاه ن رفت روی هوا. انتظار داشتم بازیکنان بیایند سمت ما ولی نیامدند. انگار آنها هم ما را نادیده میگرفتند! چند گل دیگر هم زدند تا اینکه سردار آزمون رو به ما شادی کرد. بالاخره یک نفر وجود ما ن را تایید کرد! خودم در جایگاه A7 نشسته بودم و دلم پیش جایگاه مردان بود. خانوادهی من و اطرافیانشان مذهبی هستند. وقتی که با والدینم در دورهمیهای دوستانه و خانوادگی شرکت میکردیم، قسمت مردانه را ترجیح میدادم. زنها بیشتر اوقات در آشپزخانه بودند و دربارهی مسائلی چون خانهداری و فرزند داری صحبت میکردند. ولی سمت مردانه صحبتها رنگ و بوی ی، ورزشی و اجتماعی داشت. همین بود که به اندازهی کافی از بودن در جایگاه نه خوشحال نبودم. بعد از یک نیمه خسته شدم و انرژیام افتاد. خیلی دوست داشتم که ببینم عکاسان چه لحظاتی را ثبت میکنند. تنها عکسی که از خودم دیدم را در نیمهی دوم گرفتنهاند؛ آرام سر جایم نشستهام و بازی را تماشا میکنم. 90 دقیقه تمام شد و داور سوت بازی را زد. بازیکنان رفتند سمت جایگاه مردان تا از آنان تشکر کنند. بعد آمدند سمت جایگاه ما. بعدا فهمیدم که خود تماشاچیهای مرد از بازیکنان خواستند که بیایند سمت ما. وقتی ویدیوی این حمایتشان را دیدم بغضم شکست. البته شاید هم بدون گفتن آنها بازیکنان در نهایت میآمدند سمت ما. هرچقدر که بازیکنان به سمت ما نزدیکتر میشدند تعداد عکاسهایی که آنها را دور کرده بودند بیشتر میشد. صدای تشویق و جیغ و شیپور ن به اوج خودش رسیده بود. بازیکنان به زحمت به ما نگاه کردند. دستشان بالای سر بود و تشویق میکرند. انگار معذب بودند. انگار نگاهشان به ما همان نگاه سنتی ناموس مردم» بود، نه یک انسان! و انگار نگران بودند هر لحظه مردی بیاید یقهی لباسشان که از عرق خیس شده بود را بگیرد و بگوید مگه خودت خواهر و مادر نداری؟!» به وجود ما عادت نداشتند. اصلا دنیا هنوز به وجود ما ن عادت نکرده! این طفلیهایِ در ایران متولد و در فرهنگ ایرانی بزرگ شده که دیگر جای خود دارند! احتمالا قبل از بازی برایشان جلسهی توجیهی برگزار کرده بودند که نباید خیلی با ن پسرخاله شوند!! به هر حال 14 گل زدیم و دروازه را بسته نگه داشتیم. زبالهها را جمع کردیم. رفتم توالت. کلاه و شیپور داشتم و نمیتوانستم که نوارم را عوض کنم. فقط توانستم دستم را بشورم و آمدم بیرون. علی با ماشین منتظرم بود.
پ.ن: در رابطه با فراخوان وبلاگی؛ داریم آرام آرام کارها را میبریم جلو. خبرهای جدید را از همین وبلاگ به شما اعلام خواهم کرد!
درباره این سایت