بعد از اینکه سفارش مشتری‌ام را به صورت حضوری تحویل دادم به علیرضا زنگ زدم. من و علیرضا 8 سال است که با هم دوستیم.
+ زنگ زدم ببینم کجایی با هم یه سیگار بکشیم.
- مگه تو سیگار می‌کشی؟؟؟!
+ آره!
- جدی میگی؟؟! معتاد شدی؟! به‌به! ایشالا همیشه به شادی و خبرای خوب! خیلی خوشحال شدم!!

آریا سر به سرم می‌گذارد و می‌گوید که من از بچگی الگوی او در زندگیِ سالم بوده‌ام! دختر مردم سیگاری شد رفت! خداحافظ ورزش! خداحافظ کوهنوردی! خداحافظ تردمیل!» از حرف‌هایش بلند بلند می‌خندم و می‌گویم اوکیه! کم می‌کشم! ورزش هم می‌کنم!» همچنان به سوگواری ادامه می‌دهد و می‌گوید اوکیه؟! بذار وسط دویدن‌هات وقتی به نفس نفس افتادی یادت میاد که اوکیه!!!»

از وقتی که اضطراب و افسردگی‌ام بهبود پیدا کرده میل زیادی به تجربه کردن دارم.

 

 

پ.ن1: وقتی کامنت‌های خصوصی ارسال می‌کنید و از خودتان آدرس نمی‌گذارید، و من راهی ندارم که جواب محبت‌هایتان را بدهم، قلبم می‌گیرد. بند کفش» عزیز! راحت باش و مرا عالیس جان صدا بزن. بابت پیام پر مهر و محبتت ممنونم. روزم را قشنگ کرد! تغییراتی که گفتی را در قالب اجرا کردم. یک لبخند گرم، هدیه‌ی من به تو.

پ.ن2: دومین پست امروز. قبلی؛ تجربیاتم از کلاس‌های عکاسی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها