دیروز صبح رسیدم رشت. پاهایم به مدت 9 ساعت داخل کفش کوهنوردی بود و ورم کرده بود. برخلاف همیشه ترجیح دادم که کغشم را درنیاورم چون شب را داخل جاده بودیم و وقتی که نگه میداشت، وقت برای بستن بندهایم نداشتم. 6 روز بود که توی وبلاگم چیزی ننوشته بودم. یکی آمده کامنت گذاشته چرا اصرار داری معصومیت از دست رفتهت رو جار بزنی؟» پاسخ بنده این است: چرا سر مبارکتون رو از ماتحت امثال من که شبیه شما نیستیم نمیکشید بیرون؟؟ چرا خیال میکنید باید به شما مغز فندقیهایِ عقبافتاده جواب پس بدم؟؟»
وقتی که نبودم مادرم مهمان دعوت کرده بود. جای وسایل را عوض کرده. کلاه و کیف و قوطی جلبکم زیر رختخوابها در حال له شدن بودند. باز هم این زن به خاطر اینکه خانهاش تمیز و مرتب به نظر برسد اضطراب داشته و من، احساساتم و وسایلم را نادیده گرفته. م و از دیدن وسایلم در چنین شرایطی بغض کردم. یک سری کامنتهای دیگری هم گذاشتید که بعد از خواندنشان نفس عمیق کشیدم، صفحه را بستم و ترجیح دادم که از مسافرتم لذت ببرم.
درباره این سایت