وبلاگ را که باز می‌کنم با نظرات بعضی آدم‌ها آسیب می‌بینم. دیرکت اینستا را که نگاه می‌کنم، با پیام‌های غریبه و آشنا آسیب می‌بینم. این روزها خیلی از سمت شبکه‌های اجتماعی آسیب می‌بینم. از طرفی احتیاج به آرامش دارم و از طرفی دیگر نیاز به صحبت کردن با آدم‌ها. دلتنگ طبیعت هستم و سرماخوردگی این هفته باعث شد تا در خانه بمانم. دیروز به زحمت خودم را جمع و جور کردم و رفتم میوه و نان خریدم. خودم را بسته‌ام به مایعات گرم. مادرم و همسرش دیشب رسیدند و من روی تخت خوابم برده بود. هر دویشان کلافه‌ام می‌کنند. پدرم و همسرش هم همینطور. با برادرم خیلی راحت‌تر می‌توانم زندگی کنم. هر بار که می‌خواهم چیزی از او بنویسم بغض می‌کنم. دلم زود به زود برای خودش و شیطنت‌هایش تنگ می‌شود. چند شب پیش که مهمانشان بودم بدون اینکه از او بخواهم برایم از ماجراهای کوهنوردی‌اش با گروه گفت. روز قبلش برایم عکس یکی از طبقات کتابخانه را فرستاد که قبلا جای لوازم هنری من بود و حالا پاکت‌های سیگار و فهندک‌هایی که هدیه گرفته را در آن چیده است.
نیم ساعت پیش کمی سردرد داشتم. می‌خواستم از مادرم و اتفاقاتی که افتاده بنویسم اما خسته‌ام. هنوز از مهدیه‌ی عزیزم و تبریز ننوشته‌ام. دوست پدرم، حمید، را هم بالاخره دیدم و ماجراهای زیادی از لندن برایمان تعریف کرد و سوغاتی‌هایمان را نیز آورد.
شده‌ایم یک مشت آدم که همدیگر را قضاوت می‌کنیم. من شما را قضاوت می‌کنم و شما مرا قضاوت می‌کنید. باید گوشه‌ی وبلاگم بنویسم که اینجا محل غر زدن، چسناله و اعتراض است. پانکِ درونِ من هرگز آرام نخواهد گرفت حتی اگز لباس تنم رنگارنگ باشد. شما دوستانِ گرامی هم برای خواندن مطالب رنگارنگ و یونیکورنی می‌توانید به وبلاگ‌های دیگر مراجعه کنید. اینجا خانه‌ی من است و محل اصلی پانک‌بازی‌هایم. من رنگین‌کمان بالا نمی‌آورم و پشمکِ رنگی نمی‌رینم. دیوانگیِ من در عنوانِ وبلاگم هم پیداست. آن را کوبیده‌ام سر درِ خانه‌ام. لطفا دقت کنید و سپس وارد شوید.

از هر گوشه‌ی خانه‌ی مادرم ممکن است لباس و پارچه و غذا پیدا کنید! امروز لباس‌هایِ قدیمیِ زمانِ مجردی و نو عروس بودنش را پیدا کردیم! این بافت که پیدا کردم از همان‌هایی‌ست که مدت‌ها دنبالش می‌گردم.


مشخصات

آخرین جستجو ها