همه با دوستانشان آمده بودند. فقط من بودم که تنها بود. دور هم می‌گفتند و می‌خندیدند. قطار ایستاد. رفتیم سرویس بهداشتی. خواستم بروم تا چیزی بخرم و بخورم. قطار رفت. چهره‌های غریبه و آشنا می‌دیدم. مردی از روبه‌رو، رنگ موهایش تیره بود و از پشت، روشن. با هر زحمتی که بود خودم را به قطار رساندم. آمدم سوار شوم که قطار رفت. باز هم جا ماندم. توی خواب هم از زندگی جا می‌مانم.

 

 

پ.ن: داشتم ظرف می‌شستم و به شرایط فعلی فکر می‌کردم. دیدم که ضربان قلبم رفته بالا. دچار اضطراب شده بودم. برای تسکین خودم هم که شده باید مثل سابق درباره‌ی مسائل متفرقه بنویسم.


مشخصات

آخرین جستجو ها