با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانه‌ام بیاورد چون من سرما خورده‌ام. حافظ از پشت گوشی گفت رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟!» خندیدم. وقتی کیسه‌ی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی می‌دهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همه‌ی آدم‌ها یکی از این دایی‌ها داشته باشند؛ بین بقیه‌ی آدم‌ها جذاب‌ترین است و وقتی که بزرگ می‌شوی به خودت می‌آیی و می‌بینی که خیلی از کارهایش را عینه تکرار می‌کنی! من مثل دایی حسین ادکلن می‌زنم. مثل دایی حسین نگرانم که بوی عرق ندهم. مثل دایی حسین دوست دارم که محیط زندگی‌ام خوشبو باشد. مثل دایی حسین باید در فضای گرم زندگی کنم. و همه‌ی‌ این‌ها یعنی قطعا مثل دایی حسین وسواسی هستم! با برادرم خداحافظی کردم و میوه و سبزیجات را در یخچال چیدم. خوب است که آدم کسانی را در زندگی داشته باشد که با آن‌ها معاشرت کند و در وقت نیاز کنارش باشند.

 

 

پ.ن: مطلب هزار و سیصدم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها