در ابتدا برای رفتن تردید داشتم ولی در نهایت دعوتش را پذیرفتم. گمانم بعد از دو ماه بود که دور هم جمع می‌شدیم. ایمان مثل همیشه شروع کرد به رقصیدن. من از تماشای رقصیدنش لذت می‌برم و بارها به خودش گفتهام که دلم می‌خواهد بتوانم مثل او برقصم. علیرضا را به زور کمی بین خودمان نگه داشتیم. عاشق آشپزی کردن است. چند باری به او گفته‌م عین زن‌های 40 ساله همه‌ش توی آشپرخونه‌ای! بیا 2 دیقه بشینیم با هم حرف بزنیم دیگه!» به هر حال آدمیزاد در کنار غذا خوردن، رقصیدن و مسخره‌بازی با آهنگی که هری استای اخیرا کاور کرده، نیاز به حرف زدن هم دارد. آدم‌هایی که بشود با آن‌ها حرف زد خودِ نعمت هستند. در جمع ما ایمان در زمینه‌ی بیان تجربه‌های زندگی جنسی‌اش بی‌پرواترین شخص است. بعد از او من با مدال نقره در جایگاه دوم قرار می‌گیرم. همیشه بخش زیادی از مکالمات ما حول محور می‌چرخد:
- تو خودت با آقای سین تجربه نداشتی؟!
+ من؟! نه بابا، اون اصلا بوسیدن بلد نبود!
- از اینایی که دهنشون رو زیاد باز می‌کنن انگار می‌خوان کلا قورتت بدن؟!
+ نه اتفاقا از اینایی بود که اصلا دهنشون رو باز نمی‌کنن!
- تیپ شخصیتی وسواسی هستن اونا.
+ آره اتفاقا هم وسواس داره، هم به من گفته بود که هر کسی رو نمی‌بوسه!!

با دوستی در تلگرم در حال صحبت کردن بودم که به دلایلی ناراحت شدم. به دوستانم گفتم که باید کمی با خودم خلوت کنم و عذرخواهی کردم که توی خودم می‌روم. گاهی حس می‌کنم خیلی خوشبختم که این چند نفر را در زندگی‌ام دارم. به هیچ‌کدام از حرف‌هایت بی‌اعتنایی نمی‌کنند و به احساساتت احترام می‌گذارند. 10 دقیقه‌ی بعد به ایمان گفتم که از موضوعی ناراحت هستم و طوری از من پرسید چی شده؟» که ایکاش یک بار مادرم اینطور به من اهمیت می‌داد. صحبت کردیم و وقتی که دیدم تنها نیستم، کمی از دردم کم شد. دوباره نشستیم دور هم و برایم مهم نبود که ساعت 2 شده و من هنوز بیدارم.

 

 

پ.ن: حس می‌کنم بعضی آدم‌ها گزینه‌ی دیسلایک/مخالف» زیرِ پست‌ها را وسیله‌ای برای عقده‌گشایی می‌بینند.


مشخصات

آخرین جستجو ها