مژگانم! مژگان عزیزم! مژگانکم! بغض دارم برایت! میدانم که این نوشته را نمیبینی! اما دل آدم که این حرفها سرش نمیشود! دلم برای تو و حرفهای قشنگت که بوی توتفرنگی میدادند تنگ شده. از تو فقط موهای فرفریات را دیده بودم و دستنوشتههایت را. دلتنگ اینم که باز هم از ن مورد علاقهات و سیگار بنویسی. دلتنگ اینم که به استوریهایم ریپلای بزنی و ببینم که یک نفر در دنیا هست که متفاوت از بقیه درکم میکند. وقتی که آقای ر با وقاحت و حماقت گفت که از کارهای خانه غر میزنم، تو بودی که گفتی من زیرکانه از سختیهای زندگی میگویم و فقط من هستم که میتوانم این دردها را طوری بیان کنم که آدمها بخندند! دلم تنگ است که توی استوریهایت مینوشتی لباس محبوب سابقت را میبردی اتوشویی و او را سر کار میرساندی. آنوقت قلبم لبخند میزد و با خودم میگفتم اَه آخه چرا بایسکشوال نیستم!؟» نه برای اینکه با تو باشم، نه! برای اینکه با تو دنیای بینها را زیبا دیدم؛ برخلاف دیگران. مژگان زیبا! دلم برای ادبیاتت تنگ شده. خودخواهانه است ولی کاش صفحهی اینستگرمت را همینطور نمیبستی. اصلا نکند که تو رویا بودی و من توی خیالم دنبالت میگردم؟! گمانم موهایت عطر خوبی دارد. دلم برایت تنگ است و حتی نیستی که این را بشنوی. مژگان میدانم احمقانه است که آدم برای کسی که حتی صدایش را نشنیده اشک بریزد ولی من دلتنگت هستم.
درباره این سایت