آدم از یک جایی به بعد خیلی چیزها را میفهمد. نه اینکه یکجا بفهمد. البته ممکن هم هست در یک دوران، چیزهایی را پشت هم بفهمد. مثل زمانی که فهمیدیم چیست و مادر پدر و سایر فامیل و معلم و مادربزرگ با پدربزرگ و حتی محل و زنش از آن کارها با هم میکنند! چیزی که مد نظر من است بلوغ فکریست. آدم میتواند در لحظه رشد کند. میتواند لحظه به لحظه رشد کند و به جایی برسد که ببیند والدینش چقدر معمولی و از جنس سایر مردم هستند! یک روزی باید بُتی که از آنها ساختهایم را بشکنیم. روزی والدین، قهرمان زندگی ما بودند و همچون اسطوره برای ما محبوب. کارهایی را انجام میدادند که ما توان انجام دادنش را نداشتیم. چیزهایی را میدانستند که ما نمیدانستیم. ولی ما باید بزرگ شویم و راه خودمان را پیدا کنیم. روزی که مادرم در فستفودی متروی تهران نشسته بود و ساندویچش را گاز میزد، دیدم که چقدر به مادربزرگم شباهت دارد؛ تپل است، وقتی که مینشیند پشتش خمیده میشود و چربی پهلوهایش را از زیر چادرش میشود دید. آسیبپذیر است. مثل سایر آدمها ترسهایی دارد. اعتماد به نفسش بر خلاف آنچه که نشان میدهد پایین است. خیلی چیزها را بلد نیست و خجالت میکشد که بپرسد. مادرم آن غول بیشاخ و دمی نبوده که من توی ذهنم ترسیم کرده بودم. او هم مشکلاتی داشته که باعث شده رفتارهایی را از خودش بروز بدهد و کارهایی را انجام دهد که نباید. اگرچه که به من و سایرین آسیب رساند؛ همچون من، همچون شما و همچون هر آدم دیگری. مادرم معمولیست. هنوز نسبت به خودش آگاهی ندارد و این غمانگیز است. چرا؟ چون به آدمی که خودآگاهی ندارد نمیشود کمک کرد. حالا اصلا من چرا قصد کمک کردن به مادرم را دارم؟! نگویید خب هرچه باشد مادرت است! خیر! زندگی شخصی خودش است و تا زمانی که از من درخواست نکرده حق ندارم که دخالت کنم. و چه سخت است عملی کردن این حرفها برای ما ایرانیانِ غمدوست.
قرار بود همینها را بنویسم و پست کنم اما امشب اتفاقاتی افتاد که باعث شد بغض کنم:
گفته بودم که من سر یک بگو مگو با پدرم وسایلم را جمع کردم و آمدم خانهی مادرم در رشت که خودش ساکن تهران است و حالا تنها زندگی میکنم. در واقع این اتفاق خیلی با صلح و شیرینی پیش نرفت. هرچند که برای پدرم نامه نوشتم که یکوقت ناراحت نباشد اما خب، خودتان تصور کنید! دخترتان با یک نامه خانه را ترک میکند. میدانم که به او سخت گذشته. اما گمان میکردم که اوضاع بهتر شده باشد. همسرش امشب برایم تعریف کرد که پدرم فقط تا یک ماه پس از این که از خانه رفتم با او صحبت میکرده. با خودم فکر میکردم که شاید رفتن من و کمحرف شدنش روی هم تاثیر گذاشته باشند. ما آدمها در اتفاقات زندگی همدیگر نقش داریم. به این میگویند اثر پروانهای. یعنی اگر همسرش مریض شده، اگر برادرم با من کم حرف میزند، اگر پدرم بداخلاق شده و اگر من از بحث و دعوا بیزارم، خودِ ما 4 نفر و خیلی آدمهای دیگر دخیل هستند که باعث شدهاند به این نقطه برسیم. دوست دارم کمکی کنم به این شرایط. اما احتمالا این هم به من ربطی نداشته باشد. البته من هنوز زندگی خودم را هم جمع نکردهام چه برسد به اینکه بخواهم به فکر بهتر کردن زندگی پدرم باشم. شرایط زندگی آنها غمگینم میکند. اصلا ما ایرانیها کشته مردهی این هستیم که دلیلی پیدا کنیم برای سوگواری! میبینید زمان و فاصله با آدم چه کار میکند؟ من همان دختری هستم که از دست خانواده خسته شده بود و تحمل ریختشان هم برایش سخت بود! میتوانم بیشتر به آنها سر بزنم. میتوانم بیشتر از طریق تلفن جویای حالشان شوم. میتوانم با پدرم و همسرش بروم پیادهروی. میتوانم با پدرم بروم کافه. میتوانم دعوتشان کنم به خانهام. گمانم پدرم انتظار داشته باشد که دعوتشان کنم. میتوانم این کارها را انجام بدهم اما خیلی مشتاق نیستم! چون خوش نمیگذرد! چون زهرمار میشود! چون آدمهای خانوادهی من هیچوقت نتوانستهاند دور هم خوش باشند بی آنکه با هم دعوا کنند. گذشته از اینها؛ تصور کنید که باید با دو آدم مذهبی وقت بگذرانم. البته شاید برای تمرین سازگاری با آدمها شروع بدی نباشد.
پ.ن: قبل از شروع به نوشتن این پست، بغض داشتم و با خودم گفتم آره، که میخواستی دیگه کمتر بیای وبلاگ! آخه این دردا رو کجا میشه گفت غیر از وبلاگ؟!»
درباره این سایت