اصلا مشکل از همان لحظهای شروع شد که از او عکس گرفتی و نیش خودت هم باز بود و استوریاش کردی. بعدتر از او پست گذاشتی؛ آن هم درست دقایقی بعد از اینکه بحثمان شده بود. البته بعدا ادعا کردی که این اتفاق صرفا یک همزمانی بوده و منظوری نداشتهای؛ حتی با وجود اینکه این کار را چند بار دیگر هم تکرار کردی. من چیزی در آن دختر لوسِ نابالغ نمیبینم که جذبش شوم. حتی حالم از فرم لبها و حالت نگاه کردنش به هم میخورد. الحمدللاح بدنش آنقدر چربی دارد که ذرهای به تنش حسادت نکنم! البته شاید تو و دیگران مرا متهم به بیشعوری کنید. ایرادی ندارد. یک حامی حقوق ن هم میتواند گاهی بیشعور باشد. اینجا وبلاگ من است و دلم میخواهد که بنویسم هیکلش هیچوقت چیزی نبوده که دلم بخواهدش. چند روز پیش به صورت اتفاقی در کافه دیدمش. البته متاسفانه! همراه دو پسر دیگر بود. برای اینکه مطمئن شوم خودش است، از توی آینه زل زدم و دنبال چهرهاش گشتم؛ فقط میخواستم مطمئن شوم که احساسم به من اشتباه نمیگفت. موها، لباسهایش، صدایش، انگلیسی صحبت کردنش وسط کافه همچون یک نوجوانِ سبکمغز! خودش بود. یکی از پسرها متوجه نگاهم شد. از دوستم خواستم تا صحبتش را قطع کند؛ از وقتی متوجه حضورش شدم اضطرابم بالا بود. رفتهرفته به خودم مسلط شدم. دوست داشتم توی چشمهایش زل بزنم و بپرسم: اون موقع که توی تهران با دوستپسر ی من میرفتی بیرون خوش میگذشت بهتون؟!» البته این حجم از تنفر من دلایل دیگری هم دارد؛ طوری از او حرف میزنی که انگار آدم خاصیست. البته من اهمیت نمیدهم که شاید برای تو خاص باشد و برای من نه. چون صرفا مثل خودت یک بچه است و همین است که شیفتهاش شدهای. عمیقا مایلم که دیگر ریختش را نبینم. البته دنیا اهمیتی نمیدهد که ما به چه چیزی علاقه داریم و نداریم. دقیقا به همین دلیل بود که این دختر سر راهم قرار گرفت؛ آن هم در کافهای که به تازگی افتتاح شده است.
نوشته شده در 5شنبه، 3 بهمن 1398، 20:03
کمی در متن اصلی دخل و تصرف ایجاد کردم. چرا؟ چون آرامترم. چون دیدم که هزی استای مهربان است. چون دیگر دلیلی برای آن همه لجنپراکنی ندارم.
درباره این سایت