احساس می‌کنم که مدتی طولانی از وبلاگم دور بوده‌ام. تولید محتوا برای اینستا و کانال، کشمکش‌های افسردگی، تنهایی، مهمان‌داری، برف، قطع برق، قطع اینترنت، عکاسی، آشپزی، ناامیدی، استفاده‌ی بیش از حد از گوشی، سردرد، آنفولانزا، کرختی و موارد مشابه از دلالیل نه چندان راضی کننده‌ی من برای دوری از وبلاگ بوده‌اند. از این بابت احساس خوبی ندارم. تو گویی که بخشی از زندگی‌ام را نادیده گرفته باشم! نمی‌دانستم که احساسات و وبلاگم تا این حد در هم تنیده هستند.

احساس می‌کنم نابینا هستم. البته اتفاقی برای چشمم نیوفتاده، اما برای حس چشایی‌ام چرا. بیرون آمدن از تخت و رفتن به دکتر کار دشواری به نظر می‌رسید. بالاخره بعد از 3 روز خودم را راضی کردم تا از جایم تکان بخورم. زمانی که رسیدم دم خانه‌ی پدرم، با خودم گفتم دیدی اونقدرا ترسناک و سخت نبود! بازم یه مرحله‌ی دیگه که خیال می‌کردی نمیشه رو انجام دادی!» بعد از مدت‌ها با پدرم رفتم دکتر. حالا 5 روز است که آنفولانزا گرفته‌ام. تب و لرز داشتم و فشارم پایین بود. بعد از سِرم و آمپول حالم بهتر شده اما همچنان باید استراحت کنم و از خانه بیرون نروم. قرص خوردن برای سرماخوردگی یکی از دوست‌نداشتنی‌ترین کارهای دنیا برای من است. طبق دستور دکتر باید در خانه بمانم تا ویروسم به دیگران سرایت نکند و با مایعات گرم و غذای مقوی خودم را تقویت کنم تا حالم هرچه زودتر بهتر شود. سه روزی‌ست که هیچ بو و طعمی را حس نمی‌کنم و دنیا جای کسل‌کننده‌تری شده برایم. امشب داخل حمام لجم گرفته بود؛ نه بوی شامپو بدنم را حس می‌کردم و نه بوی نرم‌کننده‌ی موهایم را. من حتی غلظت سرکه‌ی سیب که با آب رقیقش می‌کنم را با بینی‌ام متوجه می‌شدم! وقتی خواستم به زیربغلم دئودورانت بزنم، لحظه‌ای مکث کردم. الان این دقیقا به چه دردی می‌خوره؟!» البته این سوالی نبود که بتواند جلوی مرا بگیرد. اما خب ایکاش موضوع به همینجا ختم می‌شد. غذا که می‌خورم انگار غذایی نمی‌خورم! طعم‌ها را حس نمی‌کنم و حتی نمی‌دانم سوپ جدیدی که پخته‌ام چه طعمی دارد! وقتی مزه‌ها برایم قابل چشیدن نیستند انگار سیر نمی‌شوم. سعی می‌کنم طعم غذاها را به یاد بیاورم اما کار دشواری‌ست. این چند روز دقت بیشتری روی بافت غذاهای زیر زبان و دندانم داشتم، چون در حال حاضر تنها ویژگی غذا بعد از گرم و سرد بودن، همین بافتش است که می‌توانم تجربه کنم. البته مصیبت به همینجا ختم نمی‌شود؛ شبیه پیرزن‌هایی شده‌ام که بوی خودشان و خانه و غذایی که می‌سوزد را حس نمی‌کنند. خوشبختانه فعلا با آدم‌ها در ارتباط نیستم و کسی بویی حس نمی‌کند. هر بار که یادم می‌آید بوها را حس نمی‌کنم، کمی عصبی می‌شوم و نفسم تنگ می‌شود. سپس زور می‌زنم تا به موضوع دیگری فکر کنم. نمی‌دانم این چرخه‌ی معیوب تا چه زمانی ادامه دارد اما در حال حاضر اولین خواسته‌ام از زندگی این است که دوباره بتوانم عطر موهایم را حس کنم. اوتیسم آسپرگر؟ بله.


مشخصات

آخرین جستجو ها