خسته بودم و می‌خواستم بخوابم اما درخواست تماسش را قبول کردم. محل زندگی‌مان حدود دو ساعت و نیم با هم اختلاف زمانی دارند. این اولین تماس صوتی ما در واتس‌اپ بود. حرف زدیم. از موسیقی و فرهنگ گفتیم. از خانواده و کودکی‌مان. آدمِ خسته‌کننده‌ای نیست. همیشه موضوع برای صحبت کردن دارد. ولی پر حرف نیست. لحن بیان و صدایش آنقدر جذاب است که حتی اگر زیاد حرف بزند خسته نمی‌شوی. زمان خاموش شدن صفحه‌ی گوشی را زیاد کردم تا تصویر پروفایلش را ببینم. جذاب است بدون اینکه تلاش کند. گفته بود که یک پلی‌لیست مخصوص خواب در اسپاتیفای دارد. وقتی حرف‌هایمان از خاطرات تلخ گذشته تمام شد، چند ثانیه سکوت کردیم. گفت که می‌خواهد چیزی را نشانم دهد. قطع کرد و دوباره تماس گرفت. گیتارش را آورده بود. شروع کرد به خواندن یکی از آهنگ‌های همان پلی‌لیستی که گفته بود. من سرم را به مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم و از معجون صدای ساز و صدای بم مردانه‌ی خودش لذت می‌بردم. آهنگ که تمام شد گربه‌هایش خوابشان برده بود. من هم خوابم گرفته بود. گفتم که شبم را با صدایت زیبا کردی! خداحافظی کردیم و سبکبال رفتم توی تخت.
(به تاریخ 16 اسفند 1398)

گربه‌ها را به دیگری سپرد. به موی گربه آلرژی دارد. دو سالی‌ست که مرا در اینستا فالو می‌کند. یک بار به خاطر تشابه اسمی با شخص دیگری که در توییتر به من پیام داده بود، اشتباهی به او پیام دادم! لبخندش را دوست دارم. گاهی لاس ریز می‌زنیم با هم. یکی 2 ماه است که با هم آشنا شده‌ایم و در طی همین مدت کوتاه، خیلی به هم نزدیک شده‌ایم. معمولا هر روز با هم صحبت می‌کنیم. گاهی چند بار در رور با هم تماس تصویری داریم. به قول خودش گه‌های زیادی در ایران خورده» و منظور، کارهایی‌ست که برای کسب درآمد در ایران انجام داده. اصلا سر صحبت ما در دیرکت اینستا اینگونه باز شد که در رابطه با ریزش مو و خریدن پیانو شروع کردیم به صحبت کردن. اتفاقات مشابهی را در زندگی تجربه کرده‌ایم. احساسات همدیگر را می‌فهمیم. به همدیگر احترام می‌گذاریم. وقتی که از دیگران ناامیدیم، با هم تماس می‌گیریم و برای دقایق طولانی غر می‌زنیم و می‌خندیم. یک روز شروع کرد به صحبت کردن از سبک زندگی‌اش. +احتمالا صدای خنده‌هایم تا سر کوچه رفته باشد. پیش من خنده‌هایش را سانسور نمی‌کند چون می‌داند که من خنده‌هایم را سانسور نمی‌کنم. یک بار برایم پستی فرستاد با محتوای اینکه دخترها چیزی را یادشان نمی‌رود چون فیل‌ها هرگز فراموش نمی‌کنند. خندیدم و گفتم که حقیقت دارد! یک روز ناراحتم کرد و بی‌خبر قهر کردم. بی‌خبر قهر کردن یعنی اینکه من قهر بودم و او خبر نداشت که من قهر کرده‌ام! گفتم که ناراحتم و در جوابم گفت مطمئنم که حق با توئه. ولی الان چرا ناراحتی؟» برایش توضیح دادم و در انتهای حرفم گفتم بله، حقیقت داره! فیل‌ها یادشون نمیره! حتی فیل‌های لاغر!» از خنده روده‌بر شد و عذرخواهی کرد. گفت که اگر من فیل هستم، پس خودش نهنگ است! تا به حال شوخی جنسی با من نداشته. هیچ‌وقت پایش را از گلیمش درازتر نکرده. دوست دارد که دختر ‌پک داشته باشد و همیشه از دیدن عضلات شکم من، چشمانش قلبی می‌شود. آن روز که حرف‌هایش از خاطراتش تمام شد، رفتم توی خودم. ناراحت شده بودم. نه از او. بلکه از شرایط زندگی‌ام؛ که چقدر زندگی نکرده‌ام. که دنیا چقدر بزرگ‌تر از چیزی‌ست که من دارم آن را تجربه می‌کنم. می‌گفت دومین بار بود که آن دختر را می‌دید. وقتی که دخترک زد زیر گریه، برای اینکه آرامَش کند به او گفت که نه خب، تو که قضیه‌ت از بقیه جداست» و او را در آغوش گرفت. یاد روزی افتادم که معشوق سابقم توی کافه مرا به گریه انداخته بود و تخمش نبود. آن تعطیلات نوروزی کذایی که توی اتاق خانه‌ی دوستش گریه می‌کردم و به تخمش نبود. توی اتاق خودش گریه می‌کردم و به تخمش نبود. آه. برگردیم به داستان آقای جذاب. معتقد است که پخش شدن آرایش دختر هنگام گریه کردن باعث می‌شود که همه‌چیز دراماتیک‌تر به نظر بیاید و در آن لحظه دلش می‌خواهد که بگوید من گه خوردم. تو فقط گریه نکن!» بعد هم شروع کرد به گفتن یک سری کلمات نامفهوم و آواها و ابراز احساساتش نسبت به دخترها که در ان لحظه بغلشان می‌کند! به من علاقه دارد؟ نمی‌دانم. برایم مهم است که به من علاقه داشته باشد؟ نمی‌دانم. یک روز که هوا آفتابی بود و نور خورشید روی تختش تابیده بود، بدون تیشرت عکس گرفت و برایم فرستاد. خیال کرده بود منظور من از نود گرفتن زیر نور این بوده که برای من بفرستد. هارمونی گردن و شکمش هنوز جلوی چشمانم هست. آهنگ‌هایی که کاور می‌کند را برایم می‌فرستد. توی لایو حواسش بود به من و پسری که مزه‌پراکنی می‌کرد. بعد از لایو، پیام داد و جویای حالم شد که مبادا شوخی‌های دوستش مرا ناراحت کرده باشد و از من عذرخواهی کرد. وقتی که خم شد تا کمی به خودش کش و قوس بدهد و سیاتیک کمرش را آرام کند، حس کردم که چقدر می‌خواهمش. هرچند که این موضوع تازه‌ای نبود. من قبلا از تصور با هم بودنمان شده بودم.

مستِ خواب بودم. شروع کرد به نواختن آهنگی دیگر. به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کردیم و لبخند می‌زدیم. متن آهنگ را عوض کرد و اسم مرا گفت. لبخندمان بزرگ‌تر شد. ریز ریز قر می‌داد. من به آرامی پلک می‌زدم و تماشایش می‌کردم.
(به تاریخ 8 فروردین 1399)

پیشنهاد داده که دو نفری فیلم تماشا کنیم. نمی‌دانم که شدنی هست یا نه. این یکی را باید همان اول می‌گفتم؛ نگران حجم اینترنت من هم هست. آن اوایل تماس صوتی می‌گرفت تا حجم کمتری استفاده شود. کم‌کم خیالش راحت شد که من مشکل حجم ندارم. دو روز است که سر یک ساعت خاص شروع می‌کنیم به انجام کارهایمان. دیروز گفت بابت این قضیه واقعا عاشقتم! تا اینقدر جدی روی این پروژه کار نکرده بودم. یعنی اگه این کار سر وقت تموم شه من بهت میدم!!» امروز کمی از او دلخورم. قرار شده که بعدا صحبت کنیم. از موهایش نگفتم؟ خرمایی‌رنگ است و روی شانه‌هایش سر می‌خورند. تعداد بی‌شماری خال روی صورت و بدنش دارد. خال‌هایش را دوست ندارد و من معتقدم که یک نفر باید قربان‌صدقه‌ی خال‌هایش برود تا نظرش عوض شود. خودش هنوز با من هم‌نظر نیست. لاغر است اما استخوان‌هایش پهن هستند، همچون سرشانه‌اش. همیشه توی دست چپش ساعت انداخته. به اپل و iOS اعتقاد ندارد و اندروید را ترجیح می‌دهد. لباس‌های رنگی خریده که در خانه بپوشد تا به حفظ روحیه‌اش کمک کند. من از او خوشم می‌آید. خب؟ حس خوبی از او می‌گیرم. اما اندرکف و وابسته‌اش نیستم. اگر یک روز پیام ندهد نمی‌میرم. هرچند که ترجیحم این است که به من توجه کند. البته من با توجه به عقده‌هایی که دارم، توجه همه‌ی دنیا را می‌خواهم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها