توی یوتوب بودم. چشمم به یکی از اجراهای اتیک از تیلر سوییفت افتاد. جایی بین حرفهایش گفت من علاقه دارم که با دیگران به اشتراک بذارم.» یک نفس راحت کشیدم. خیال میکردم که مشکل دارم. خیال میکردم من بیش از حد مینویسم و عکس میگیرم. حرف نزدن و توودار بودن آدمها مرا اذیت میکند. فرار میکنند. فلانی را ۱۶ سال است که میشناسم اما کل دوستی ما بر پایهی خنده و مسخره بازی میگذرد. باعث میشود که معذب شوم. باعث میشود که حس کنم من یک بدبختم که دلم میخواهد حرف بزنم اما او اصلا مشکل و گلایهای ندارد تا بخواهد مطرح کند. حرف نزدن برای من شبیه دنیای بچههاست. بچهها فقط بازی میکنند تا سرگرم شوند. نوجوانان معمولا به ترک دیوار هم میخندند. بزرگسالان میتوانند مجموعهی تمام این ویژگیها را داشته باشند. ولی با من حرف بزن لعنتی! آن قفل لعنتی را باز کن تا ببینم توی دلت چه کهکشانی داری! دارم میمیرم که سیاهیهایت را ببینم! فرار نکن! من هم مثل توئم.
پ.ن: روزهای سختی را میگذارنم. فشار روانی به اوج خود رسیده. از چپ و راست کسشر است که روانهام میشود. نمونهاش کامنتیست که در پست قبلی میبینید. دیشب دوباره از همهی اپلیکیشنها آمدم بیرون. فقط واتساپ دارم و وبلاگ است که برایم مانده. امروز کمی یوگا کار کردم و ذرهای آرام شدم. ولی کامنت آن پوفیوز از نو حالم را بد کرد. راجع به اتفاقات دیشب کلی حرف دارم تا با شما به اشتراک بگذارم. با خود شمایی که حرف نمیزنید، به اشتراک نمیگذارید و لج مرا در میآورید.
درباره این سایت