بیشتر از یک هفته بود که حال خوشی نداشتم. این فقط مربوط به ، قرنطینه، هوای بارانی، ورزش نکردن و دوری از پیادهروی نبود. 4 روز اخیر واقعا خشمگین بودم! وجودم پر از نفرت بود و سعی کردم که از آدمها دور باشم؛ هم خودم آرامتر بودم و با حرفهایشان آتش نمیگرفتم و هم به آنها آسیب نمیرساندم. چند بار از خودم پرسیدم واقعا چی ناراحتت کرده؟» اما به جوابی نمیرسیدم. فقط میدانستم که حالم از تمام آدمهایی که حتی 1 ثانیه باعث رنجش من شدهاند به هم میخورَد. دو دل بودم که با تراپیستم صحبت کنم. آیا واقعا من هنوز ترکشهای رابطهی آخرم را با خودم حمل میکنم؟ باز هم به جوابی نرسیدم! این چند روز انرژی منفی زیادی هم روانهام شد. بیایید تا برایتان تعریف کنم؛ چون اگر برای شما تعریف نکنم پس برای چه کسی تعریف کنم؟! آبان 98 را یادتان هست که اینترنت کشور قطع شده بود؟ لعنتی! چقدر زود میگذرد! بعد از آن جریانات و بیتفاوتی دنیا نسبت به ما، نگاهم به دنیا عوض شد و یک سری از مفاهیم برایم معنای خود را از دست دادند. برایم بسیار تحقیرآمیز و غمانگیز بود که با ما همچون برده و موجوداتی بیارزش رفتار میشود. از آن اتفاق، دیگر دست و دلم به تبلیغ گیاهخواری و مراقبت از زمین نرفت. توی ایران سخت است. ما در تامین نیازهای اولیهی زندگی خودمان هم ماندهایم و اولویت برای ما، بقاست! شرایط ما هیچ فرقی با شرایط یک کشور در حال جنگ ندارد. چطور میشود در شرایط بحرانی از آدمها انتظار داشت تا اخلاق را در نطر بگیرند؟! با شیوع ویروس کرونا، یک عده از مردم دنیا افتادند به جان چینیها که چرا خفاش و موش و سگ میخورند! توی توییتر بودم که چشمم به یک تصویر طنز با همان موضوع افتاد. در جواب آن کاربر نوشتم که خوردن گوشت مرغ و گاو با خوردن گوشت خفاش و سوسک فرقی ندارد! خلاصه که منشن پشت منشن. صحبت کردیم و دلایل خودمان را بیان کردیم. لا به لای حرفهایم اشاره کردم که صنعت دامداری غیر اخلاقیست و گاوها با باردار میشوند. یک نفر پیدا شد و از این حرف من اسکرینشات گرفت. سپس در صفحهاش منتشر کرد و خطاب به من نوشت چرا اینقدر کسشر میگین!» دقایقی قبل از این ماجرا، شخصی توی دیرکت اینستا خیال کرده بود که من از بیاحترامی فلانی به زنها در کامنتها ناراحتم. برایم نوشت برای مبارزه با جامعهی مردسالار باید خیلی قویتر از این حرفها باشی!» مبارزه؟ من؟ قوی؟! چطور جرات میکند به من! به من بگوید که قوی باش؟! چرا آدمها به خودشان اجازه میدهند که ندیده و نشناخته قضاوت کنند! لجم گرفته بود! دلم میخواست غرش کنم! دلم میخواست شیر میبودم و خیلیها را میدریدم. اما افسوس! افسوس که به گفتن سو تفاهم شده» بسنده کردم. از اکانت اینستا خارج شدم. رفتم توییتر و با چیزی که برایتان تعریف کرده بودم رو به رو شدم. باز هم قضاوت. باز هم تمسخر. باز هم بیفکری. باز هم فحش و توهین. غمگین شدم. خشمگین بودم و توی ویدیوهای خودشناسی یوتوب دیده بودم که آدمهای حساس، از شدت تجربهی احساسات زیاد، به گریه میافتند. و من تمام عمر، یکی از ترسهایم این بود که جلوی دیگران ضعیف به نظر برسم چون نمیتوانستم فقط عصبانی باشم و تمام وجودم شروع میکرد به نشان دادن علایم حیاتی. بغضم گرفته بود. تصمیم گرفتم از همهی اکانتهایم خارج شوم. حتی نمیخواستم با آدمها حرف بزنم. معمولا میگویند ایرادی نداره! خودت رو ناراحت نکن! مهم نیست! تو زندگی خودت رو بکن! یه قضاوت که چیزی نیست!» و من متنفرم از اینکه درکم نکنند. نمیخواستم احساساتم نادیده گرفته شود. حجم زیادی از احساسات همچون دریا در من طوفان به پا کرده بود و کاری از من ساخته نبود. نمیخواستم که دیگران مرا سرزنش کنند و من مقصر داستان باشم. احتیاج داشتم که به احساساتم احترام بگذارند و همچون خدای مقدس با او رفتار کنند. اما ترجیح دادم که خودم باشم و خودم. از موسیقی کمکی برنیامد. از یوگا، تاریکی و شمع هم. کلافه بودم. از حماقت آدمها لجم گرفته بود. چطور بر اساس چیزی که هیچ اطلاعی از آن نداشتند مرا مسخره میکردند و ناسزا میگفتند؟! چرا خیال میکردند که منظورم از به گاو این است که آلت انسان در بدن گاو فرو برود؟! چرا برداشتشان از لایف» این بود که گاو نر و ماده در تپه قدم میزنند، موقع خوردن شام شمع روشن میکنند و در سوسوی نور، لبهای هم را میبوسند؟! چرا مردم نمیدانند که وقتی با یک فرهنگ بزرگ شوی، وجود آن فرهنگ برایت عادی میشود. همچون همکار قمی پدرم که گفته بود: شما دیگه چه جور موجوداتی هستین که باقالی رو خام میخورین؟!» چرا مردم اینقدر عاشق مسخرهبازی هستند؟! به این میاندیشیدم که اسکرینشات گرفتن از یک پیام، همچون برش یک بخش از ویدیو، ویس و یا عکس، میتواند مخاطب را دچار سو تفاهم کند. قصد من این نبود که به مردم بگویم آهای! به گاوها میشود پس گیاهخوار شوید! من فقط از شرایط موجود حرف زدم. افکارم همچون رندهای بُرنده، روی روانم کشیده میشد. آدمهای حساس! آدمهای حساس! بله، آدمهای حساس بیش از حد به اتفاقات پیرامونشان فکر میکنند. به این فکر میکردم که میتوانستم آن حرفها را نزنم. میتوانستم از آن تصویر طنز رد شوم. داشتم خودم را سرزنش میکردم! بله، حتی خودم هم داشتم خودم را مقصر جلوه میدادم. والد درونم را خفه کردم ولی آرام نشدم. صبحها با خشم و حس طلبکار بودن از دنیا بیدار میشدم. دلم میخواست ظرفها را بشکنم، واحد بالایی را به قتل برسانم و غرش کنم. نمیشد. نمیتوانستم. نفس عمیق هم فایدهای نداشت. امروز یوتوب را باز کردم. به خودم قول داده بودم که دربارهی مدیریت خشم یاد بگیرم. رسیدم به تد تاک. تد تاکها از منابع مورد علاقهی من برای یادگیری هستند. لا به لای حرفهای خانمی که در حال صحبت بود فهمیدم که تمام این مدت چه مرگم بوده! هفتهی پیش مادرم 3 روز پشت هم تماس گرفت و هر بار مکالمهای به مدت یک ساعت و نیم داشتیم و باید به سوالهایش در رابطه با تکنولوژی جواب میدادم. کلافه بودم. تمرینات خودم و کارهای خانه مانده بود و حالا باید به مادرم و همسرش از پشت تلفن یاد میدادم که چطور حافظهی داخلی گوشی را خلوت کنند، چطور ویدیو ادیت کنند و چطور هزاران کار دیگر انجام بدهند. من به تمریناتم نرسیدم و کلاس سلفژ هفتهی قبل را کنسل کردم. من از اینکه برای رضایت دیگری، رضایت خودم را نادیده گرفته بودم آسیب دیده بودم و یادم رفته بود که این خشم از کجا شروع کرده به جان گرفتن. وقتی دلیل حال بدم را پیدا کردم، آرام شدم. همچون آبی بود بر روی آتش. نفسی عمیق کشیدم. البته چون آرام شدهام دلیل نمیشود که از صدای جیغ کشیدن فرزند واحد بالایی، صدای بیوقفهی پمپ آب و صدای اگزوز ماشین همسایه عصبی نشوم.
درباره این سایت