من نمیخواهم دختر خوبهی مامان و بابا باشم. نمیخواهم از خودگذشتگی کنم. نمیخواهم و نمیتوانم! من دارم زیر این فشار روانی له میشوم. چند هفته است که عصبی و پرخاشگر شدهام. حواشی زیادی هم پیش آمده اما قطعا از تماسهای هر روزهی مادرم کلافهام. همان زمان که فهمیدم قرار است معلم دانشآموزان تهرانی شود برایش نگران شدم. هر نقطهای از کرهی زمین، فرهنگ خاص خودش را دارد. میدانستم که روزهای سختی در انتظار اوست. توی رشت راحتتر به آدمها میگفت که حوصلهی تکنولوژی را ندارد. اما توی تهران نه! خجالت میکشد و حس میکند که اگر چیزی را بلد نباشد، آبرویش میرود و همکارانش به او به چشم یک شهرستانیِ بیسواد نگاه خواهند کرد. نمیخواهد که پیش آنها کم بیاورد. این وسط، آموزش و پرورش پیش خودش چه فکری کرده؟! چطور میتواند همینقدر راحت منتقل شدن افراد را بپذیرد؟! تفاوت فرهنگ دانشآموزان و اولیای رشت و تهران، به فاصلهی خودِ رشت تا تهران است! گاهی کارهایی میکنم که خودم را هم شگفتزده میکند! سالها پیش به پدرم پیله کرده بودم تا دکوراسیون خانه را عوض کنیم. چند ماه بعد قبمت دلار رفت بالا و دیگر هم پایین نیامد. پشیمان بود که چرا همان موقع خرید نکردیم. اوایل بهمن بود که گوشی قدیمیام را به مادرم دادم و اپلیکیشنهای مورد نیاز را برایش نصب کردم. کرونا آمد و لازم شد تا تدریس و امتحان و تمامی کارهایشان را به صورت آنلاین انجام بدهند. خداوند را شاکر است که گوشی هوشمند دارد! حالا بیشتر روزها تماس میگیرد و سوالاتش تمامی ندارند. از کار کردن با گوشی خسته شده و ترجیح میدهد که مثل سابق بخواهد روی کاغذ خطکشی کند و لیست دانشآموزان را تهیه کند تا اینکه اکسل نصب کند و با یک دنیای جدید و یک دنیا سوال مواجه شود. لازم است که دوباره بپرسم آموزش و پرورش پیش خودش چه فکری کرده؟! توی اکثر مدارس هنور از گچ و تختهسیاه استفاده میکنند. بعضی از مدارس هنوز گاز ندارند و هر ساله به خاطر استفاده از بخاری نفتی، شاهد آتشسوزی هستیم. آنوقت با وجود این شرایط و بدون هیچگونه آموزشهای قبلی، حالا انتظار دارند که تمامی کارهای آموزشی به صورت آنلاین انجام شود. مادر من همین آبان 99 بازنشسته خواهد شد. این زن تحت فشار روانیست و قطعا زنها و مردهای دیگری هستند که وضعیت مشابه او را تجربه میکنند. ما فرزندان هم طبق معمول قربانی میشویم. صبح تا شب سوال. صبح تا شب توضیح. صبح تا شب حرص خوردن. به کلید برق مشت زدم. شمع روشن کردم. مدیتیشن کردم. با بلندترین صدای ممکن کنسرت پخش کردم. از خشم فریاد کشیدم. به آپارتمان روبهرویی که صدای گریهی کودکش مغزم را رنده میکرد فحش دادم و درب بالکن را کوبیدم به هم. آرامبخش خوردم. با آقای مو بلند تماس تصویری گرفتم و ساعتها با هم صحبت کردیم. هنوز هم نمیخواهم که دختر خوبه باشم. دوست دارم که مشکلات والدینم را حل کنم اما توانش را ندارم. یادم نمیرود که چطور برای من و سوالاتم وقت نگذاشتند. که چطور حوصله نداشتند. که چطور سرم داد میکشیدند و کتک میخوردم. مرسی. من نمیخواهم که دختر خوبه باشم. آنها هیچوقت با من مهربان نبودند. مادرم حالا که جواب سوالهایش را میدانم با من مهربان شده و قربان صدقهام میرود. قصد تلافی کردن ندارم اما مهربان بودن با آنها برایم همچون شکنجه است. نمیتوانم!
درباره این سایت