اولین مکالمه‌ی ما سوالش بود که پرسید کجا هستیم. توی رستوران دنبال میز می‌گشت تا بنشیند. لبخندی به او زدم و آمد کنارم نشست. مثل من اهل رشت بود. نامزد داشت. یک ساعت بعد برایم تعریف کرد که صیغه کرده‌اند و نام شوهرش محمد است. خودش متولد 72 و محمد متولد 74 بود. داستان‌های زیادی از محمد تعریف کرد. حتی اسم خودش را هم نگفت. وقتی از محمد صحبت می‌کرد چشم‌هایش برق می‌زد، حتی وقتی که تعریف می‌کرد بابت مزاحمت‌هایی که برایش ایجاد کرده‌اند شوهرش دیگر اجازه نمی‌دهد که سر کار برود. برخلاف من روی صندلی زود خوابش می‌برد. می‌گفت وقتی از خواب بیدار شده مرد صندلی ردیف کناری ما که کنار همسرش نشسته بود به او زل زده و خب راستش به من هم زل زده بود. یک ساعتی را صحبت کردیم، البته من بیشتر شنونده بودم. عادت ندارم از عقاید و زندگی‌ام برای آدم‌های جدید صحبت کنم. خوشحال بودم که توانسته‌ام با آدمی جدید هم‌حبت شوم اما دیگر انرژی نداشتم. باید به خلوت خودم برمی‌گشتم. با تلفن صحبت کردم. چشم‌بندم را برداشتم ولی او قبل از من خوابید. یک ساعتی به صورت ناپیوسته خواب بودم. هنسفری گذاشته بودم و موزیک بی‌کلام گوش می‌کردم. تقریبا تا نزدیک رشت خواب بود. اسمش را پرسیدم. از 15 سالگی به بعد دیگر اسم هانیه را نشنیده بودم. پیاده شدم و امیدوارم که سالم به اردبیل رسیده باشد. می‌رفت دیدن همسرش.


پ.ن:

ساری


مشخصات

آخرین جستجو ها