آدمیزاد چه حرفهای مفتی که نمیزند. همین خود من توی چند پست قبل توی عصبانیت چه خزعبلاتی که ننوشتم. موقع بستن کولهام حتی از فکر رفتن هم بغضم گرفته بود. ولی خب تا ترمینال جلوی خودم را گرفتم. استرس سر وقت رسیدن را هم داشتم. تا خود شنبه بلیط برای تهران نبود و خلاصه برای ساری بلیط خریدیم و قرار شد که از آنجا بروم به رشت. رفت برایم دستمالکاغذی بخرد و من هم بغضم را جمع و جور کردم. به رفتن که فکر میکردم اشکهایم میریخت. دست من نبود. این بار من بودم که از شهر او میرفتم و آمده بود بدرقهام کند. مثل همیشه از پشت شیشهی اتوبوس برای هم بوسه فرستادیم و از هم عکس گرفتیم. نیم ساعتی به همین شکل گذشت و اگر نمیرفت هر دویمان میزدیم زیر گریه. رفت و من میدانم که چرا پشتش را هم نگاه کرد. دو دقیقهی بعد اتوبوس حرکت کرد. یاد آن روزهایی افتادم که دلخور بودم و به استقبال و بدرقهاش نرفتم. عجب آدم پستفطرتی بودم! چه طور توانستم چنین کاری کنم؟! آدمیزاد چه موجود عجیبی است. آه. میروم ولی تکهای از من در مشهد جا مانده.
درباره این سایت