لپ‌تاپ را گذاشتم روی حالت Sleep. بعد با خودم گفتم ایکاش خاموش می‌کردم طفلی رو. رفتم که دوش بگیرم. کلاه دوش که نداریم، طبق معمول پلاستیک کشیدم روی سرم. بعد از ظهر دوش گرفته بودم و حالا فقط می‌خواستم که کوفتگی تمرینات عصر توی تنم نماند. البته شامپویم هم تمام شده بود. 5 دقیقه نگذشته بود که آب سرد شد. تف! حتی طاقت چند دقیقه در سرما ماندن را ندارم! می‌گذرد ولی ذره‌ای از من هم کم می‌شود. چه قدر تحمل همه چیز طاقت‌فرسا شده. چند سال پیش که این طوری نبودم. روز تولد 21 سالگی‌ام توی پارک شانه‌هایم را می‌مالید و می‌گفت این شاید آخرین بار باشه. بعدا دلت تنگ می‌شه» و نیم ساعت بعد با من کات کرد و هر کدام از خیابان جداگانه‌ای رفتیم (البته من منتظر بودم که به دنبالم بیاید، نمی‌دانم چرا!!) اشک‌هایم را دیده بود. شب زنگ زد تا حالم را بپرسد. من با اینکه کلماتم به سختی از بغضم عبور می‌کرد گفتم حالا که می‌خوای بری دیگه نیاز نیست نگران حالم باشی». خداحافظی کردیم و زدم زیر گریه. لعنتی، چه قدر قوی بودم! الان با آدم‌ها یک ساعت که وقت می‌گذارنم خوابم می‌گیرد و احتیاج دارم گوشه‌ای بیفتم تا دوباره انرژی بگیرم. آن شب دوست‌پسر قبلی‌ام تماس گرفت تا تولدم را تبریک بگوید و دوست‌پسر قبلی‌ترم هم همینطور. تولد عجیبی بود. من هم عجیب بودم. جوان بودم. این روزها فرسودگی را با پوست و گوشتم حس می‌کنم. حتی چهره‌ام از انرژی افتاده و طراوت سابق را ندارد. یکم اردیبهشت جشن عروسی پسردایی است و وقتی به سوال‌های اقوام فکر می‌کنم دلم می‌خواهد خودم را به آتش بکشم و یک بار برای همیشه راحت شوم.


پ.ن: دومین. قبلی؛

مهدیار


مشخصات

آخرین جستجو ها