تمام مدتی که حرف میزدیم توی بالکن کافه نشسته بودیم. هوا سرد شده بود. غروب آفتاب را با هم تماشا کردیم. آهنگ آلترنیتیو راک پخش میشد. سروناز از آن دسته آدمهاییست که میشود ساعتها با او گفتگو کرد و از صحبت کردن لذت برد. وقتی که برمیگشتیم سرما در استخوانهایم نفوذ کرده بود. لباسم کم بود. کلاه بارانیام را گذاشته بود و دستها توی جیب، در خودم فرو رفته بودم. سرم رو به پایین و به زمین خیره بودم و از تماشای انعکاس نور در خیسی پیادهرو لذت میبردم. صدای موسیقی خیابانی میآمد. همان گروهی که در اینستگرم زیاد دیدهام. آقای پاکی جاروی بلندش را روی سطل بزرگ که همرنگ لباسش بود گذاشته و یک دستش تکیه به سطل و یک پا جلوی پای دیگرش، محو تماشای دو نوازندهای بود که زیر سینمایی که سالهاست تعطیل شده ایستاده بودند و همزمان آواز هم میخواندند. ساعت از ۱۰ گذشته و خیابان خلوت بود. چه قدر دلم میخواست از آن صحنه عکس بگیرم. گاهی خجالت میکشم. هنوز هم گاهی نگاههای دیگران مرا معذب میکند. قدمن رد شدم و با خودم میگفتم که چه قدر دلم میخواست از آن قاب تماشایی تصویری ثبت کنم. ولی میدانید مخاطب گرامی؟ شاید اگر عکس گرفته بودم دیگر برای شما چیزی نمینوشتم! احتمالا نیازم برای ابراز با همان یک عکس برطرف میشد.
پ.ن: حالا که صحبت از رنگها شد؛ عکسی که امروز از تاکسی پرتقالی رنگ گرفتم.
درباره این سایت